شهزاده زمين و زمان




شكر خدا كه با فلكم هيچ كار نيست


بر خاطرم ز هر دو جهان يك غبار نيست


آن پاي بر جهان زده رندم كه بر دلم


اندوه آسمان و غم روزگار نيست


فخرم همين بس است كه اندر جهان مرا


روي نياز جز به در كردگار نيست


جز درگه نياز كه درگاه مطلق است


روي دلم ز هيچ در اميدوار نيست


گردون! به ما زياده ازين سرگران مباش


اين كهنه سايبان تو هم پايدار نيست


قطع نظر ز هر چه كنم خوشتر آيدم


جز درگهي كه باني او روزگار نيست


درگاه پادشاه دو عالم كه از شرف


ناخوانده گر رود فلك، آنجاش بار نيست


آن پادشاه عرصه دين كزعلو قدر


خورشيد را بر اوج جلالش گذار نيست


شهزاده زمين و زمان زين عابدين


شاهي كه در زمانه چو او شهريار نيست


دين يادگار اوست چو او يادگار دين


چون اهل بيت را به جز او يادگار نيست


انجم ز نور خاطر اويند مقتبس(1)


افلاك را به غير درِ او مدار نيست


گر خاك پاش سر به نسيمي برآورد


در باغ و راغ حاجت باد بهار نيست


هر جا كف سخاوت او سايه افكند


جز تيرگي نتيجه ابر بهار نيست


چون ماه علمش از افق سينه سر زند


اقليم جهل را غم شب هاي تار نيست


روزي قَدَر به پيش قضا شكوه كرد و گفت


تا حكم شاه هست مرا هيچ كار نيست


بانگي ز روي قهر به او زد قضا و گفت:


كاي ساده سرّ اين به تو هم آشكار نيست


گر نه وجود او بود اين كارخانه را


پيش خداي عزوجل اعتبار نيست


حاصل كه او نتيجه ايجاد عالم است


در دهر همچو ما و تو او حشو كار نيست


يعني كه اين سبط رسول مهيمن(2) است


بي مهر او بناي جهان استوار نيست


شاهي كه كارخانه قدرت وجود اوست


با او ستيزه جز به خدا كارزار نيست


آلوده چون به حرف عدويش كنم سخن؟


طوطي طبع ناطقه مردار خوار نيست


شاها منم كه طينت عنبر سرشت من


جز از عبير خاك درت مايه دار نيست


مهر تو درگرفت سراپا وجود من


نوعي كه دل زشعله او جز شرار نيست


فكر من از كجا و مديح تو از كجا؟!


در بحر مدحت تو خرد را گذار نيست


جز گفتگوي مهر تو نبود انيس من


عاشق تسلّي اش بجز از حرف يار نيست


بي مهري فلك دل ما را زخود رماند


رحمي كه جز به لطف تو اميدوار نيست


لطفت چو گشت ضامن فرداي دوستان


امروز باكي از ستم روزگار نيست


تآ افتاب نور فشاند به روزگار


تا روزگار جز به شتابش قرار نيست


مهرت دل حبيب تو را نور پاش باد


خصم تو بي قرار چنان كش وقار نيست


خاك ره تو ديده" فيّاض" را جلا


تا از فلك بر آينه اش جز غبار نيست

شاعر
فياض لاهيجي