بازگشت

حكايت حال آنان كه پس از شدت فرج يافتند


حكايت1



قُتَيبة بن كلثوم بر بعضي از بلاد يمن فرمانفرما بود. نوبتي به عزم حجّ اسلام از مملكت خود بيرون آمده، چون از مناسك حج فارغ شده متوجه وطن گشت.



قبيله بنوعقيل به واسطه عداوت قديمي سر راه بر او گرفتند. چون با قتيبه جمعي قليل بودند مغلوب گشته اسير شد و مدّت سه سال در آن قبيله محبوس مانده، اهل يمن تصور كردند كه قتيبه به قتل رسيده. لاجرم از جستجوي او پاي كوتاه كردند. چون مدت محنت او امتداد يافت نوبتي مردان آن قبيله بالتمام به جايي بودند، قتيبه از زني كه محافظت وي مي نمود التماس نمود كه مرا رخصت ده تا بر سر اين پشته رفته لحظه اي در اين صحرا نظر كنم شايد كه تراكم غم از خاطرم كمتر شود.



پير زن اجازت داده، قتيبه بر زبر آن پشته برآمد زنجير كشان و نالان، چون نظرش بر سمت كعبه افتاد روي به قبله دعا آورده گفت: يا غِياثَ الْمُسْتَغِيثينَ وَ يا مُجيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطِرّينَ، به عزت و جلالت كه مرا از اين محنت و ملال، خلاص ارزاني دار.



در اين اثنا شتر سواري به نظر قتيبه آمد كه به تعجيل تمام از زير آن پشته مي گذشت، قتيبه از او پرسيد كه نام تو چيست؟ جواب داد كه طلحان نام دارم و به جانب يمن مي روم. چون لفظ يمن بر زبان طلحان گذشت آب حسرت از ديده قتيبه روان شده گفت: اي جوان، اگر پيغام من به قبايل و عشاير من رساني ضامن مي شوم كه صد شتر سرخ موي به تو دهند. طلحان گفت تو كيستي؟ گفت: من قتيبة بن كلثومم كه در فلان سال به حج آمده بودم و اهل اين قبيله با من محاربه نموده مرا اسير ساختند. طلحان گفت: شايد خويشان تو سخن باور نداشته باشند. قتيبه گفت: فرود آي تا من بيتي چند بر پالان شتر بنويسم تا به ايشان نمايي. طلحان فرود آمده، قتيبه بيتي چند كه ترجمه آن به فارسي اين است بر پالان نوشت:

از حال من شكسته دلان را خبر كنيد *** كاي صفدران ز بهر خلاصم سفر كنيد

لشگر سوي ولايت دشمن بياوريد *** خون حسود دولت ما را خبر كنيد

بر گردنم كه جايگه طوق ملك بود *** بينيد غُلّ و بند، سخن مختصر كنيد



و همچنين به برادر خود نوشت كه صد شتر به طلحان دهد. طلحان به يمن رسيده قضيه قتيبه را فراموش كرد، تا روزي دو زن را ديد كه حكايت قتيبه با يكديگر مي گفتند و بر او نوحه مي كردند، طلحان از ايشان نشان برادر قتيبه پرسيده، نزد وي رفته، نوشته قتيبه به وي نمود. آن جوانمرد في الفور صد شتر تسليم نموده، لشگر جمع كرد و از برادر مَعديكَرَب و قيس بن معديكَرَب استمداد نمود. قيس گفت: اگر در زير عَلَم من سير كني تو را مدد كنم. اين ام كلثوم خواست كه امتناع نمايد، اقارب او را از اين سركشي منع كردند و قيس با يتوزبيد و سپاه يمن با بنوعقيل محاربه نموده ايشان را شكست داد و قتيبه را از اسارت خلاص ساخت.(1)

منتظر آن و اين مباش كه ايزد *** كار تو بي رنج انتظار بسازد

طاعت او را تو بنده وار بسر بر *** تا همه كارت خداي وار بسازد



ابن مسعود از رسول خدا روايت كرده كه فرمود:



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. «زينة المجالس» ص700.

اَسْألُوا اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ فَضْلِهِ، فَإنَّهُ يُحِبُّ أنْ يُسْألَ، وَ أفْضَلُ الْعِبادَةِ انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ اللهِ تَعالي:



فضل خداي را مسألت كنيد، كه حضرت حق مسألت شما را دوست دارد، و برترين عبادت انتظار گشايش از جانب خداست.



از اميرالمؤمنين((عليه السلام)) از رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) روايت شده:

أفْضَلُ أعْمالِ اُمَّتِي انْتِظارُ الْفَرَجِ مِنَ اللهِ تَعالي:(1)



برترين اعمال امت من انتظار فرج از حضرت حق تعالي است.

قالَ رَسُولَ اللهِ((صلي الله عليه وآله)) لِعَبْدِاللهِ بْنِ عَبّاس: ألا اُعَلِّمُكَ بِكَلمات يُنْتَفَعُ بِهِنَّ؟ قالَ بَلي يا رَسُولَ اللهِ، قالَ: اِحْفَظِ اللهَ يَحْفَظْكَ، اِحْفَظِ اللهَ تَجِدْهُ أمامَكَ، تَعْرِفُ اللهَ فِي الرَّخاءِ يَعْرِفْكَ فِي الشِّدَّةِ، وَ إذا سَألْتَ فَاسْألِ اللهَ، وَ إذَا اسْتَعَنْتَ فَاسْتَعِنْ بِاللهِ. جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ كائِنٌ، فَلَوْ جَهَدَ الْعِبادُ أنْ يَنْفَعُوكَ بِمالَمْ يَكْتُبْهُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَكَ لَمْ يَقْدِرُوا عَلَيْهِ، وَ إذَا اسْتَطَعْتَ أنْ تُعامِلَ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِالصِّدْقِ وَ الْيَقينِ فَافْعَلْ، فَإنْ لَمْ تَسْتَطِعْ فَإنَّ الصَّبْرَ عَلي ما يُكْرَهُ خَيْرٌ كَثيرٌ. وَاعْلَمْ أنَّ النَّصْرَ مَعَ الصَّبْرِ، وَ أنَّ الْفَرَجَ مَعَ الْكَرْبِ، وَ أنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً.(2)



زبده خلايق و منبع حدائق و حقايق، محمّد رسول الله((صلي الله عليه وآله)) حبْرِ امّت و بحر حكمت عبدالله بن عباس(رحمه الله)را چنين گفت:



بياموزم تو را كلماتي كه از آن سودمند شوي و تو را در نعمت نافع و در بليّت دافع باشد؟ گفت: آري يا رسول الله. فرمود: خداي را نگاه دار تا خداي تو را نگاه دارد، (و نگاه دارنده زمين و آسمان در نگهداشت بنده اي از بندگان نگنجد، معنا آن باشد كه به انقياد و امتثال اوامر و نواهي، او را محافظت كن و در نگهداشت جانب دوستان و بندگان او مبالغه كن تا به نگاهداشت او از زوال نعمت و وقوع در بليّت محفوظ ماني و به نظر عنايت و عاطفت او ملحوظ گردي.) خداي را نگاه دارد تا او را پيش روي خود بيابي. خداي را در خوشي بشناس تا تو را در رنج و ناراحتي توجه كند. چون بخواني، خدا را بخوان، و چون طلب كمك كني از او كمك بخواه. قلم بر آنچه بايد باشد رقم زده (كه چيزي در علم او زياده و نقصان نگير). اگر تمام خلايق بكوشند تا نفعي كه خدا نخواسته بر تو رسانند به جائي نمي رسند. اگر بتواني در تمام امورت با حضرت محبوب به صدق يقين معامله كني معامله كن، ورنه صبر بر آنچه كه كراهت داري خير كثير است، و بدان كه پيروزي نتيجه صبر، و فرج همراه با شدت، و آساني با سختي است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. روايات انتظار فرج در «بحار» ج52، ص122 به بعد مذكور است.



2. «فرج بعد از شدت» ص 47.

لايق مهر بتان، جان هوسناكت نيست *** آتش عشق است اين در خور خاشاك نيست

اي كه خريدم به جان، درد غم عشق تو *** عرضه كنم قصه اي، گر چه تو را باك نيست

عمر بسر شد مرا، در ره خدمت، ولي *** بر سر كويت هنوز، قيمت من خاك نيست

بيشتر از ديگران، جان به غمت مي دهم *** همچو منت بنده اي چابك و چالاك نيست

خوبي و زيباييت هست وليكن دريغ *** مدعيان تو را چشم و دل پاك نيست

خاك ره آن سوار، گردم و منّت كشم *** زانكه سر چون مني قابل فتراك نيست

گفت مگر قصه روي تو عاشق به باغ *** نيست گلي كز غمت پيرهنش چاك نيست



با توجه به گفتار رسول خدا به فرزند عباس، انسان نبايد از حادثه و سختي و مكروه بترسد بلكه بايد با قدرت حوصله و صبر و استقامت و اتّكال به حضرت محبوب به استقبال حادثه رفته و به انتظار گشايش و فرج از جانب حضرت ربّ باشد.



مرحوم فاضل در كتاب «سخنان علي» كه برگرداني زيبا از «نهج البلاغه» حضرت مولاست مي گويد:



«لذّت زندگي در آشوب و غوغاي آن است، دنياي خاموش شده به گورستان شبيه تر است كه هياهوي زندگي از آن شنيده نمي شود. گوشه گيران كه از ترس لغزش و سقوط به كنج عزلت مي نشينند، در حقيقت زندگاني هستند كه پيش از مرگ همچنان زنده دفن شده اند.



اي خوش آن سر كه در او سودايي است، و آن دل كه كانون شورش و غوغاست. جوانان زنده دل و با نشاط هرگز در جهان آسوده و آرام نمي نشينند، آنان پيوسته از آشوب و انقلاب، هياهو و جنجال لذت مي برند، زيرا سير تكامل آنها در حكمت آميز خود بدين مسأله بزرگ حياتي نگران است كه مي فرمايد:



«جان و تن هر و در زندگي ممكن است كسل و فرسوده شوند، آن از سنگيني اين، و اين از پرواز آن به ستوه آيد. جان را به دانش حكمت بياراييد و زنگ اين آيينه را با صيقل اخلاق ستوده و پندار پاك بزداييد، تا مراسم معاشرت را در اجتماع با بردباري و صبر برگزار كنيد و در محفل همنشينان به حسن مشرب و لطف آميزش معروف گرديد و در نتيجه بار زندگي را آسان به منزل رسانيد.



تن را به كار و كوشش واداريد و هرگز به سستي و خمود نگراييد تا به قوه فعاليت و عمل همچون روح با نشاط و سبك باشيد و پرندهوار شايسته پرواز و طيران گرديد.



هرگز از خداوند متعال مخواهيد كه شما را از غوغاي زندگي بركنار دارد و با آرامش و سكون از اين جهان بيرون برد. خدا راضي نيست كسي به هنگام مناجات بگويد: خدايا، مرا از فتنه دور بدار. زيرا مرد خدا آن كسي است كه قدم در پيكار هستي گذارد و نبرد زندگي را با پيروزي و پاكدامني برگزار كندو فقط در اين مبارزه لازم است كه مرام حقّ و حقيقت نصب العين باشد و با خلوص عقيده و طهارت وجدان پيكار درگيرد.



آيا شنيده ايد كه خداوند متعال در كتاب مجيد چه فرموده: «فرزندان و ثروت در زندگاني بشر فتنه است». بنابراين اگر كسي از فتنه بگريزد به عبارت آشكارتري از هستي و حيات گريزان و بيزار ست.



تيره بخت كه كنج عزلت مي گيرد و از هياهوي محيط فرار كرده، به گوشه خموشي پناه مي برد، نمي داند كه فلسفه آفرينش و راز وجود چيست، او نمي داند كه براي گوشه نشيني و انزوا خلق نشده است بلكه بايد با بقاء ناموس حيات در آشوب جهان شركت كند و همچون زندگان به جنب و جوش برخيزد، قامتي بيارايد و قدمي فراگذارد، از بينوايي دستگيري كند و ناداني را به دانش و كمال هدايت نمايد.



آري در غوغاي زندگي بيش از آنچه شكست و فساد پديد مي آيد، صلاح و عمران صورت مي گيرد. اگر وظيفه آدميزاد در عالم به سكوت و خمود منحصر باشد يكباره خداشناسان بايد از هم پراكنده شده، هر يك به گوشه اي خزند و در گلوي درّه هاي تنگ و غارهاي ژرف فرو روند جهان را همچنان سرگشته و گمراه بگذارند و تنها گليم خود را از آب كشيده، به حفظ جان خويش بشر را به دست غرقاب فنا و امواج نيستي بسپارند.



من نمي گويم كه لجام گسيخته و خيره خيره خود را در ميان جامعه اندازيد و بيهوده آشوب و انقلاب بر پا كنيد، ايم عمل را نمي ستايم و بدان اجازه نمي دهم، اما گوشه مگيريد و خموش منشينيد و آسايش خود را بر رفع مظالم بندگان خداي و تصفيه اختلافات مردم ترجيح مدهيد.



ممكن است كه انسان به قسمت خود هم راضي باشد و از تقدير هم خرسند، اما اين رضايت ايجاب نمي كند كه سرافكنده به كنج بخزد و زبان بريده از گفت و شنود و خلط و آميزش آرام و بركنار ماند.



خداوند دانا، مردان نبرد را در فتنه اندازد و بدينوسيله جوهر جانشان را آزمايش كند تا بنگرد بردبار و صبور كيست، تا معلوم شود پرهيزكار و پاكدامن كدام، تا بنده را به روز رستاخيز بر خداي حجّت نباشد و كس در آن باز پرسي نيازموده قدم نگذارد.



پس برخيزيد و دامن همت بر كمر زنيد، بكوشيد و بجوشيد و غوغاي زندگي را بر پا داريد، مرد باشيد و با دامن پاك و پندار عالي در صحنه نبرد قدم گذاريد، تا هم از لذت حقيقي حيات بهره بريد و هم به وظايف انسانيت خويش قيام نماييد، نه همچون زنده به گوران كه بر نفس خود اتّكاء و اعتماد ندارند و به همين جهت از غوغاي زندگي كناره مي گيرند.(1)

داني كه را سزد صفت پاكي *** آنكو وجود پاك نيالايد

در تنگناي پست تن مسكين *** جان بلند خويش نفرسايد

دزدند خودپرستي و خودكامي *** با اين دو فرقه راه نپيمايد

تا خلق از او رسند به آسايش *** هرگز به عمر خويش نياسايد

آن روز كآسمانش برافرازد *** از توسن غرور به زير آيد

تا ديگران گرسنه و مسكينند *** بر مال و جاه خويش نيفزايد

در محضري كه مفتي و حاكم شد *** زر بيند و خلاف نفرمايد

تا بر برهنه جامه نپوشاند *** از بهر خويش بام نيفزايد

تا كودكي يتيم همي بيند *** اندام طفل خويش نيارايد

مردم بدين صفت اگر يابي *** گر نام او فرشته نهي شايد



حكايت 2



ـ از سيد ثَقَلَيْن و سرور خافِقَيْن، محمدّ رسول الله((صلي الله عليه وآله)) چنين روايت كرده اند كه وي فرمود: كه از نوادر اخبار بني اسرائيل و عجائب امم سالفه كه به الهام ربّاني و وحي آسماني بر آن مطلع بود اين است كه: سه شخص از بني اسرائيل در راهي با يكديگر رفيق بودند و به مراقبت و موافقت يكديگر مستظهر و مفتخر، و راهي سخت و مقصدي دور فراپيش گرفته بودند و به همكلامي و مكالمت يكديگر سختي و مشقّت سفر را تخفيفي مي نمودند، و فايده اَلْرَّفيقَ ثُمَّ الطَّريقَ را محقق مي گردانيدند، كه ناگاه ابري چون روز عاشقان، سياه و بادي چون دم مفلسان، سرد برخاست. سحاب چون دست كريمان، عالم را تاريك گشت، پناه به غاري بردند تا از خطر باد ايشان را حمايت كند ولي نمي دانستند كه به سبك پايي از قضا نمي توان گريخت و با اين ضعفي كه در انسان است با قَدَر نمي توان آويخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد، و مرد زيرك اگر از قضا گريز جويد خود را باژگونه خوسته باشد كه: لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللهِ، وَ لا مَفَرُّ مِنْ قَدَرِهِ.



هنوز در آن غار ننشسته بودند كه قيامت برخاست و هنوز از حرمت ساكن نشده بودند و از باران ايمن نگشته كه كوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگي بزرگ همراه سيلاب باران در حركت آمد و بر در غار نشست، آنچنان كه دهانه غار بسته شد و ايشان همچون مردگان در گور تاريكي غار به حبس دچار شدند.



جز به فضل حق دست آويزي و جز به رحمت ايزدي جاي گريزي نداشتند، گفتند اين آن ساعت است كه جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نيّت و خلوص عقيدت و طويّت، از اين ورطه نرهاند، بياييد تا هر يك از ما خداي را به تضرّع و استكانت و خضوع و خشوع بخوانيم و فاضل ترين طاعت و با اخلاص ترين عملي كه در مدت عمر بر آن اقدام نموده ايم وسيله استجابت دعاء با اخلاص ترين عملي كه در مدت عمر بر آن اقدام نموده ايم وسيله استجابت دعاء خود سازيم.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. «سخنان علي((عليه السلام))» ص181.



پس يكي گفت كه خداوندا، تو مي داني كه مرا دخت عمويي بود در غايت زيبايي و ملاحت، و نهايت لطافت و ظرافت، و مدتها عاشق جمال و شيفته حسن و كمال او بودم و بارها در طلب او به لطايف حيل و مكارم عمل رياضتها مي كشيدن و مجاهده ها مي نمودم، تا بعد از آنكه مال بسيار بر آن كار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم روزي بر مراد خود قادر گشتم و او را تنهادر موضعي بي زحمت اغيار بيافتم، خواستم كه از آن گنج روان بهره اي برگيرم و از آم چشمه حيوان كه شكرستان لبش معدن نبات بود شربتي نوش كنم و مرادي كه در چنان حالي مطلوب و از چنان محبوبي مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:

اِتَّقِ اللهَ يَابْنَ عَمِّ وَ لا تَنْقُضِ الْخاتَمَ:



اي پسر عم، تقواي خدا پيشه كن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حيواني آلوده مكن.



چون گفت از خداي بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاي بر هواي نفس نهادم و دست از آن معصيت كوتاه گردانيدم. خدايا، اگر مي داني كه ترك آن معصيت محض جلب خوشنودي و رضايت تو بود، ما را از اين درماندگي فرج و از اين ورطه سخت نجات ارزاني دار. هنوز اين سخن در دهان داشت كه ثلثي ازآن سنگ بيفتاد و منفذي در آن سنگ پديد آمد.



شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدين محيط است كه مادري و پدري داشتم بسيار مسنّ، آنچنانكه پيري قامت چون تير ايشان را كمال گردانيده و مُشك عارضشان به كافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها كرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان ديده مي شد، از كسب بازمانده و از حركت عاجز بودند، من به امتثال امر: وَ بِالْوالِدَيْنِ إحْساناً، شب و روز به خدمت ايشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف كه مباد از بركات وجود ايشان محروم شوم.



شبي در تهيّه غذا وظيفه خود به انجام رساندم، چون به محل آنان رفتم هر دو را در خواب ناز ديدم. بر بيدار كردن آنان جرأت نكردم كه مبادا عيش خواب و لذت نيام بر آنان حرام گردد، دلم راضي نشد برگردم، چرا كه ترسيدم از خواب برخيزند و طلب غذا كنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در كنار بستر آنان بيدار ماندم. خداوندا، تو مي داني كه اين خدمت خاص محص خوشنودي تو انجام گرفت، اگر راست مي گويم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثي ديگر از آن سنگ بيفتاد.



شخص سوم گفت: الهي تو داناي اسرار و عالِم بر امور پنهاني و از سراير و ضماير كائنات مطّلعي و مي داني كه من در وقتي اجيري داشتم، چون مدت آن سپري شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت كار من بيش از اين است و آنچه مي دادم قبول نكرد، گفت: ميان من و تو روزي خواهد بود كه حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر كرد و آن اجرت به من گذاشت.



من از سخن سخت متأثر شدم و از تو كه خداوند مني بترسيدم و به آن اجرت گوسپند خريدم و رعايت و محافظت بجاي آوردم تا در اندك مدت بسيار شد و بعد از زماني آن اجير بازآمد و گفت: از خداي بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند كردم و گفتم حق تو اين است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزاء پنداشت، گفت حقّم را نمي دهي كفايت نيست، مرا هم مسخره مي كني؟ گفتم: گمان بد مبر، كه اين گوسپندان تمام ملك توست و اين همه از رعايت اجرت تو و محافظت مزدت پديد آمده.



الهي، اگر اين سخن من بر صدق و راستي است ما را از اين شدتْ فرجي و از اين مشقتْ مَخرجي عنايت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار كنار رفت و ايشان از آن ورطه هلاكت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات يافتند.

درخت اگر متحرك بُدي بپا و به پر *** نه رنج اره كشيدي نه زخمهاي تير

ور آفتاب نرفتي به پرّ و پا همه شب *** جهان چگونه منوّر شدي به گاه سحر

ور آب تلخ نرفت ز بحر سوي افق *** كجا حيات گلستان شدي به سيل و مطر

چو قطره از وطن خويش رفت و باز آمد *** مصادف صدف او گشت و شد يكي گوهر

نه يوسفي به سفر رفت از پدر گريا؟ *** نه در سفر به سعادت رسيد و ملك و ظفر؟

نه مصطفي به سفر رفت جانب يثرب *** ببافت سلطنت و گشت شاه صدر كشور؟

وگر تو پاي نداري سفر گزين در خويش *** چو كان لعل پذيرا شو از شعاع اثر

ز خويشتن سفري كن به خويش اي خواجه *** كه از چنين سفري گشت خاك معدن زر

ز تلخي و ترشي روبه سوي شيريني *** چنانكه رُست ز تلخي هزارگونه ثمر



در اين حكايت چه درسهاي سازنده و چه پندهاي برازنده و چه حكتهاي ارزنده از جانب معلّم علوم و مهذِّب نفوس، دارنده مقام لي مَعَ الله، و مسندنشين بارگاه الله، منبع خير، و درياي رحمت، و بحر رأفت، وجود مقدّس حضرت ختمي مرتبت((صلي الله عليه وآله)) به انسان ارزاني شده، كه هر كس در تمام امور تقواي الهي را مراعات كند و حقوق انسانها را مراقبت نمايد، خداوند مهربان راه نجات از مشكلات را به رويش باز مي كند و فوز و سعادت و خير و سلامت و كرامت و اصالت را نصيب او مي نمايد.



براي انسان از جانب حضرت ربّ العزّه درجاتي مقرر شده كه از هر درجه اي راههايي وروزنه هايي به طرف فيوضات الهيه باز است. اي كاش همگان از آن درجات مطلع بودند و براي بدست آوردن آن مي كوشيدند، تا جهان گلستام مي شد و امن و امنيت در باطن و ظاهر زندگي حكمفرما مي گشت.



حكايت 3



ـ چون معتصم بر سرير حكومت نشست، ابوجعفر همداني را به منادمت خويش مخصوص ساخت. شبي به او گفت: داستاني بگو تا لحظه اي خاطرم مشغول گردد. ابوجعفر گويد: گفتم: اگر فرمان باشد قصه اي كه در جواني به من گذشت عرض كنم، گفت: بگوي.



بر زبان آوردم كه روزگاري به واسطه بيكاري، تنگدستي عظيم پيش من آمد و چون مدتي در محنت فقر و فاقه گذرانيدم درهمي چند قرض كردم و به خدمت ابودُلَف خزرجي پيوستم و به حبل دولت او تمسّك جستم. روزي ابودلف گفت: جمعي حسودان و اضداد، بهتاني بر محمّد مُغيث حاكم ارمنيّه بسته بودند و خليفه را در آن باب چنان گرم ساخته كه به اخذ و قيد او فرمان داده بود، و چون او را به بغداد آوردند، خليفه از او استفسار نموده و پس از تفحصّ بليغ، برائت ساحت او وضوح يافت فرمان واجب الاذعان نفاذ يافت كه محمد بن مغيث نوبتي ديگر به سر عمل خود رود. و چون ميان من و او محبت قديم بود گفت: مي خواهم كسي را به ارمنيّه فرستم تا زبان به تهنيت او بگشايد، اگر رغبت كني تو را بدين مهم نامزد كنم. گفتم: فرمانبردارم. و ابودلف هزار درهم به من



داد تا به اخراجات ضروريّه خود مصروف دارم، و من به ارمنيّه رفته رسوم تهنيت و سفارت به تقديم رسانم.



محمد بن مغيث در شأن من التفات موفور نموده پيوسته مرا به مجلس خود مي طلبيد و من هميشه نُقلي سواي گوشت قديد آهو نمي ديدم و به سبب اكل آن، طبيعت من نيز مايل به گوشت قديد شده، روزي محمد بن مغيث به جهت من آهويي فرستاد، غلام را گفتم اين آهو را ذبح كن و گوشت آن را قديد ساز. در اين اثنا كه غلام به ترتيب گوشتهاي او مي پرداخت و آن را ريزه ريزه مي ساخت، زاغي به طمع گوشت از هوا درآمده، عِقد مرواريد كه در منقار داشت بيفكند و قدري گوشت در ربود. من چون آن عِقد مرواريد را ديدم كه در منقار داشت در لطافت و قيمت آن حيران بماندم.



چون محمدبن مغيث مرا رخصت مراجعت داد هزار دينار به نزد من فرستاد و من با حصول مطالب و مآرب به بغداد رفتم و آن عِقد مرواريد را به صرافي فروختم به پانزده هزار درم، و به خدمت ابودلف رفته تشريفي و انعامي لايق به من داد، و چون مبلغي خطير به دست من درآمده بود ترك ملازمت كرده به مصر رفتم و با خواجه صاحب ثروت و نعمت از قبيله همدان كه ساكن آن ديار بود آشنايي پيدا كردم و ميان ما قواعد محبت و داد استحكام يافته، به مصاهرت انجاميده، دختر خود را در حباله نكاح من درآورده، ميان ما و آن دختر موافقت و الفتي عظيم روي نمود.



روزي غلام من بر بام خانه نشسته گوشت قديد مي كرد بر همان اميد كه مگر بار ديگر زاغ عقد مرواريدي بياورد، ناگاه لقلقي ماري در منقار داشت، چون به سر غلام رسيد مار از منقار او جدا شده در كنار غلام افتاد و آن بيچاره را زخمي زده هلاك گردانيد. زن گفت: لعنت بر لقلق و زاغ باد. من گفتم: خيانت لقلق معلوم است اما جرم زاغ چيست كه لعنت بر او مي كني؟ دختر گفت: روزي بر بام خانه خود نشسته بودم و عقد مرواريد قيمتي پيش خود نهاده ناگاه به سخني مشغول شدم، زاغي بيامد و آن را در ربود، پدرم جمعي در عقب او فرستاد و از آن اثري نيافتند. آخرالامر آن را در بازار بغداد در دكان صرافي ديدم، به پانزده هزار درم خريده به نزد من آوردند. من تبسّم كردم و صورت حال بيان نمودم و اين معني از نوادر اتفاقات است.(1)

حكايت 4



ـ قاضي برني حكايت كرد كه: زني را ديدم در باديه كه سرما آمده بود و زراعت وي را به آسيب سخت دچار كرده بود، زراعتي كه سبب معاش و مايه ارتزاق او بود. مردمان او را در آن مصيبت تعزيت مي دادند و به صبر امر مي كردند، كه او در آن ميان دست به دعا برداشت و روي به آسمان كرد و گفت:

اَللّهُمَّ أنْتَ الْمَأْمُونُ لأِحْسَنِ الْخَلَفِ، وَ بِيَدِكَ التَّعْويضُ عَمّا تَلَفَ، فاْفْعَلْ ما أنْتَ أهْلُهُ، فَإنَّ أرْزاقَنا عَلَيكَ، وَ آمالَنا مَصْرُوفُ إلَيْكَ:



الهي! تويي قابل اعتماد براي حفظ بهترين چيزي كه بجا مانده، و بر آنچه تلف شده تو بهترين جبران كننده اي، به آن صورت كه اهليّت داري نعمتت را بر من ارزاني دار، و آنچنان كه لايق آني از دستگيري درماندگاه و ياري بيچارگان از من دستگيري كن كه روزي ما بر عهده توست و اميد ما به عنايت و لطف تو بسته.



هنوز از آن محل فراتر نرفته بود كه مردي ثروتمند بدان موضع رسيد و آن حال با او حكايت كردند في الحال پانصد دينار زر به آن آسيب ديده بخشيد.



آري حضرت محبوب، و ربّ مطلوب در نزديكترين حال، دعاي دلسوخته را مستجاب، و مكروه بيچاره اي با فرج قريب گشود.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. «زينة المجالس» ص702.

با يكي غمزه مستانه خراب كردي *** چهره افروختي از ناز و كبابم كردي

تا كه زد چنگ غمت بر دلم اي آفت جان *** روز و شب همنَفَس چنگ و ربابم كردي

خواستم ساغري از دست تو نوشم جانا *** خون به ساغر صنما جاي شرابم كردي

ديده بستم مگر اي فتنه به خوابت بينم *** زان دو چشمان سيه رخنه به خوابم كردي

عقل و ايمان و دل و صبر و قرارم بردي *** خانه آباد! عجب خانه خرابم كردي

عاشق روي تو و دست ز خود شسته منم *** از من اي دوست چه سر زد كه جوابم كردي

به سر كوي تو منصوري ديوانه منم *** خوشم از اين كه تو ديوانه خطابم كردي

حكايت 5



ـ در روزگار عبدالملك مروان، مردي در مدينه مغضوب وي شد، عبدالملك خون او را هدر گردانيد و فرمان داد كه او را هر كجا يابند به قتل برسانند و گفت: هر كس به وي پناه دهد، او نيز به اعدام محكوم مي گردد.



آن مرد از ترس جبّار شامو خون آشام حزب ننگين اموي حيران و خائف، گرد كوه و كمر و دشت و بيابان مي گشت و در هر موضع يك روز يا دو روز بيشتر مقام نمي گرفت، از گفتن نام و نشان خويش به مردم خودداري مي كرد، گاه چون تخجير بر كمر كوه بودي و گاه چون آهو در ميان بيابان، و گاه چون ابر در صعود قطرات عَبَرات مي باريدي، و گاه چون سيل در آن حدود سر بر سنگ زنان مي غلطيدي، و گاه چون سايه در پس ديوار مي افتادي و زبان حال اينچنين مي سرودي.

تاكي از حادثه دلتنگ و پريشان بودن *** چند از جور فلك بي سر و سامان بودن

گاه چون سيل نهادن به ره دريا سر *** گاه چون ابر شدن بر كُه و گريان بودن

گاه چون نخجير از اين كوه به آن كوه شدن *** گاه چون آهو در دشت و بيابان بودن

گاه چون سايه نشستن ز پس هر خس و خار *** گه چو خورشيد به تنهايي پويان بودن



روزي در ميان بياباني بر اين حال مي رفت، بزرگي را ديد محاسن سپيد كه جامه سپيد پوشيده نماز مي كرد، در موافقت او به نماز مشغول گشت، چون آن بزرگ نماز را سلام داد پرسيد از كجايي و اينجا چه مي كني؟ گفت: گريخته ام، متواريم، از جور سلطان خائف شده و بر جان خود ناايمن گشته ام، وادي به وادي مي گردم، و از بياباني به بياباني ره مي سپرم، ساعت به ساعت هلاك خود را انتظار مي كشم. آن بزرگ به او گفت:

فَأيْنَ أنْتَ مِنَ السَّميْعِ؟



از هفت گانه به كجايي؟



گفتم: كدام هفت، كه شش جهت و پنج حس و چهار طبع من چنان مستغرق خوف و وحشت گشته اند كه دو ساعت در يك موضع نتوانم بود، چه دانم كه كدام هفت مي گويي، من از اندوه نه هفت مي دانم و نه هشت. گفت: گوش دار تا از زبان من بشنوي و به بركات اين دعا چشم فرج بدوزي و اين دعا بخواند:

سُبْحانَ اللهِ الْواحِدِ، سُبْحانَ الَّذي لَيْسَ غَيْرُهُ، سُبْحانَ الْقائِمِ الدّائِمِ الّذي لا مُنْتَهي لَهُ، سُبْحانَ الَّذي لا بَدْءَ لَهُ، سُبْحانَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ، سُبْحانَ الَّذي كُلَّ يَوْم هُوَ في شَأْن، سُبْحانَ الَّذي خَلَقَ ما يُري وَ خَلَقَ ما لايُري، سُبْحانَ الَّذي عَلِمَ كُلَّ شَيْء مِنْ غَيْرِ تَعْليم. اَللَّهُمَّ إنّي اَسْألُكَ بِحَقِّ هذِهِ الْكَلِماتِ وَ حُرْمَتَهِنَّ أنْ تَفْعَلَ بي كَذا وَ كَذا.



و چند بار اعاده كرد تا ياد گرفتم و سپس امن و سكوني در دل من پديد آمد و از آن خوف و رعب هيچ در خاطر من نماند و هم از آن موضع به آرزويي فسيح و اميدي هر چه تمامتر روي به عبدالملك آوردم و به در سراي او رفتم و دستوري خواستم، مرا دستوري دادند، چون به عبدالملك رسيدم گفت: ساحري آموختي كه بدان استظهار چنين جرأت نمودي؟ گفتم: نه، امر و حال خود با او حكايت كردم و دعا بر خواندم، مرا امان داد و نيكي بسيار كرد و از آن بلا و محنت و مكروه و رنج به بركت دعا نجات يافتم و لذّت فرج بعد از شدّت را چشيدم.

الا اي دلبر رعنا كه بردي دين و دل از ما *** بر افكن پرده از سيما كه خون شد از غمت دلها

عذارت لاله نعمان، لبانت غنچه خندان *** دهانت چشمه حيوان، دو چشمت نرگس شهلا

زرويت ماهْ تابنده، زقدّت سروْ شرمنده *** همه خوبان تو را بنده، به حُسني چون بي همتا

به دوران خود تو در كاري، نباشد جز تو ديّاري *** تو بُر دستي به عيّاري قرار از هر دل شيدا

مگو اي جان تو با رندان، سخن از جنّت و رضوان *** كه ما را صحبت جانان، به است از جنّة الْمأوي

ز عشقت سينه سوزانم، ز هجرت ديده گريانم *** همي سر در بيابانم، چو مجنون از پي ليلا

تو اي باد صبا بگذر، به كوي آن بت دلبر *** بگو هجر تو سيمين بر، نموده خون دل ما را

تو دستم گير اي ساقي، به جامي از ميِ باقي *** كه ما را درد مشتاقي، بر افكندست سخت از پا

ز گفتار خوش لامع، بود انوار تو ساطع *** كه لامع از تو شد لامع، زبانش از تو شد گويا

حكايت 6



ـ وليد بن عبدالملك در روزگار حكومت خود به صالح بن عبدالله كه عامل مدينه بود به دستخط خويش نوشت كه حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب((عليه السلام)) را كه محبوس است از حبس بيرون آور و در مسجد رسول خداي دستور بده تا پانصد تازيانه بر او بزنند!



صالح بر فراز منبر شد تا فرمان وليد را برخواند و بعد از آن دستور وليد را بر آن سلاله نبوت اجرا نمايند. هنوز در ميان خواندن بود كه وجود مبارك حضرت زين العابدين((عليه السلام)) از در درآمد و مردمان راه او را گشاده كردند تا نزديك حسن بن حسن رسيد و فرمود: پسر عمو چه بوده است تو را؟ خداي را به دعاء كرب بخوان تا حضرت محبوب تو را از اين مكروه فرج آورد. حسن گفت: اي پسر عمو، دعاي كرب كدام است؟ فرمود: بگو:

لا إلهَ إلاّ اللهُ الْحَليمُ الْكَريمُ، لا إلهَ إلاّ اللهُ الْعَلِيُّ الْعَظيمِ، سُبحانَ اللهِ ربِّ السَّمواتِ السَّمبْعِ وَ رَبِّ الأْرَضينَ السَّميعِ وَ رَبِّ الْعَرْشِ العَظيمِ، وَ الْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعالَمينَ.



سپس برگشت. حسن بن حسن اين دعا را تكرار مي كرد كه صالح از منبر فرود آمد و گفت: او را باز گردانيد كه از سيماي او مردي مظلوم مي بينم، در كار او به امير رجوع كنم. و حال او عرضه داشت، در مدت نزديك جواب آمد كه او را آزاد كنيد!

به كوي وصل تو هر كس كه ره بَرد يارا *** كي آرزو بنمايد بهشت اعلا را

به مهر زُهره جبينان كجا سپارد دل *** كسي كه ديد جمال تو ماه سيما را

اگر چه سرو سَهي در چمن بود آزاد *** وليك بنده بود آن قد دل آرا را

حجاب بين تو و دوست جز من و ما نيست *** به يك طرف بزن اين پرده من و ما را

علاج درد منيّت به غير او نبود *** به او دوا كن اگر طالبي مداوا را

چو غنچه از غم ايّام خون خوري تا چند *** ز دست ساقي گلچهره نوش صهبا را

چو گل به طرف چمن خيمه نشاط بزن *** كنون كه سبزه فكنده است فرش ديبا را

كه بود مطرب و اين نغمه از كجا بنواخت *** كه كرد منفعل از لحن خود نكيسا(1)

مراست عشق به ديدار روي تو آن سان *** كه عشق ديدن خورشيد هست حَربا را

شدم ز اهل بشارت ز يك اشارت تو *** چه ز ابروان تو جستم رموز ايما را

ز جوي عقل كجا آب مي خورد ديگر *** كسي كه يافت چو لامع ز عشق دريا را

حكايت 7



ـ ابراهيم تيمي حكايت و تاريكتر از دل عاشقان و ديده معشوقان، مردم زيادي در حبس بودند، و هر دو نفر را يك بند نهاده، و هر كس را چندان بيش جاي نبود كه نشسته بودند، مصلّي و مسجد و مرقد و محلّ قضاي حاجت يكي بود، و ما از تنگي موضع و وحشت منزل بدين حالت بوديم كه مردي را از اهل بحرين درآوردند، جايگاه نشستن نيافت و محبوسان او را راه نمي دادند و به يكديگر مي انداختند. مرد گفت: صبر كنيد كه من امشب بيش اينجا نخواهم بود.



چون شب درآمد برخاست و نماز گزارد و گفت:

يا رَبِّ، مَنَنْتَ عَلَيَّ بِدينِكَ، وَ عَلَّمْتَني كِتابَكَ، ثُمَّ سَلَّطْتَ عَلَيَّ شَرَّ خَلْقِكَ! يا رَبِّ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ لااُصْبِحُ فِيه:



الهي به فرهنگ پاكت بر من منّت گذاردي، و قرآنت را به من آموختي، آن گاه شريرترين موجود را بر من مسلّط نمودي! اي مالك من، همين امشب، همين امشب، كه آزادي من به صبح نينجامد.



هنوز صبح سر از گريبان مشرق بر نياورده بود كه درِ زندان بگشادند و آن مرد را آواز دادند. گفتم مگر براي سياست و قتل بيرون مي برند! در حال قيد از پاي او برگرفتند و خلاص دادند. بيامد و بر درِ زندان بايستاد و بر ما سلام كرد و گفت:

أطيعُوا اللهَ لا يَعْصيكُمْ.



خدا را اطاعت كنيد، تا خداوند خواسته شما را روا گرداند.

چشم بگشا روي جانان كن نگاه *** بفكن از رأس خود اينجا گه كلاه

لون ديگر بايد اندر پوشش *** جوش ديگر بايد اندر جوشش

توبه خود وامانده اي اي كور دل *** پاي تو رفته است اينجا گه به گل

پاي بيرون كش از اين قارون زمين *** گر همي خواهي تو سرخيّ جبين

سرمه بينش بكش در ديده ات *** تا شود روشن عيان ديده ات

ديده معني گشا در روي يار *** تا خزانت گردد اينجا گه بهار

تو به اين ديده كجا بيني ورا *** گر هزاران سال باشي ديده را

گر تو پيوندي كني با اهل راز *** در شود از وصل بر روي تو باز

لوح دل را پاك بايد ساختن *** تا توان بر او نظر انداختن

من نظر در خوبرويان كرده ام *** لوح زشتي را ز زشتان شسته ام

در سياهي روز كي پيدا بود *** چشم نابينا كجا بينا بود



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. موسيقيدان معروف.



حكايت 8



ـ ابوسعيد بقّال حكايت كند كه من و ابراهيم تيمي در حبس حجّاج بوديم. يك شب به وقت نماز مغرب با هم سخن مي گفتيم كه شخصي را درآوردند. گفتم: يا عَبْدَاللهِ ما قَضِيَّتُكَ؟ از حال او و سبب حبس او سؤال كرديم، گفت: هيچ موجب ديگر نمي دانم الاّ آنكه رئيس محل از من بدين گونه سعايت كرده كه او نماز بسيار مي خواند و روزه بسيار مي گيرد، همانا كه مذهب خوارج دارد. بدين تهمت مرا گرفته و محبوس كرده اند به خدا قسم اين مذهبي است كه هرگز نپسنديده ام و هواي آن بر دل من نگذشته است و دوست نداشته ام آن مذهب را و اهل آن مذهب را. بعد از آن گفت: بفرماييد تا مرا آب وضو دهند. التماس كرديم تا به جهت او آب وضو آوردند، وضو ساخت و چهار ركعت نماز بگزارد و بعد از آن بگفت:

اَللّهُمَّ أنْتَ تَعْلَمُ إساءَتي وَ ظُلْمي وَ إسْرافي، لَمْ اَجْعَلْ لَكَ وَلَداً وَ لا نِدّاً وَ لا صاحِبَةً وَ لا كُفْواً، فَإنْ تُعَذِّبْني فَبِعَدْلِكَ، وَ إنْ تَعْفُ عَنّي فَإنَّكَ أنْتَ الْغَفُورُالرَّحيمُ الْعَزيزُ الْحَكيمُ. اَللَّهُمَّ إنّي أسْألُكَ يَا مَنْ لايُغْلِطُهُ الْمَسائِلُ، وَ يا مَنْ لا يَشْغَلُهُ سَمْعٌ عَنْ سَمْع، وَ يا مَنْ لايُبْرِمُهُ إلْحاحُ الْمُلِحّينَ، أنْ تَجْعَلَ لي في ساعَتي هذِهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مِنْ حَيْثُ أرْجُو....



خداوندا، تو كردار زشت و ستم و اسراف مرا مي داني، براي تو فرزند و همتا و همسر و شريكي ننهاده ام، پس اگر عذابم كني از روي عدالت توست، و اگر از من درگذري تو را سزد كه تو بسيار بخشنده و مهربان و عزيز و حكيمي.



خداوندا او را از شنيدني ديگر سرگرم نسازد، اي كه پافشاري اهل اصرار او را دلتنگ نكند، از تو مي خواهم كه در همين ساعت براي من فرج و راه گريزي از آنجا كه اميد دارم قرار دهي...



چند نوبت همين بگفت. بدان خدايي كه جز او خدايي نيست، هنوز دعا تمام نكرده بود كه درِ زندان بگشادند و او را آواز دادند. برخاست و گفت: اگر عافيت باشد به خدا كه شما را در دعا فراموش نكنم، و اگر حالي ديگر بود خداي در دنيا به رحمت و ثواب در آخرت جمع گرداند. روز ديگر شنيديم كه دست تعرض از او كوتاه كردند و او را مطلق العنان گردانيدند، به بركت اخلاص اين دعا.

مو آن سوته دل بي پا سرستم *** كه دل سوته ز عشق دلبرستم

بغير از لاله رويان داغ ديرم *** همه اندر رگ جان نشترستم

رخش تا كرده در دل جلوه از مهر *** به خوبي آفتاب خاورستم

مو آن نخجير وحشم تير خورده *** كه در دام زمانه مضطرستم

بجز مهرت اگر در دل گزينم *** به هفتاد و دو ملّت كافرستم

در اين آماجگه دنياي فاني *** يكي اشكسته تير بي پرستم

همه سوجم همه سوجم همه سوج *** به گرمي چون فروزان آذرستم

منم طاهر كه در خونابه نوشي *** محمّد را كمينه چاكرستم

حكايت 9



ـ هارون الرشيد روزي به يكي از خدمتكاران خود گفت كه چون شب درآيد به فلان حجره رو و در بگشا و آن كس كه در آنجا يابي بگير و به فلان صحرا رو و در فلان موضع قرار بگير كه آنجا چاهي است آماده، او را زنده در آن چاه افكن و چاه را به خاك انباشته كن، و بايد كه فلان حاجب با تو باشد.



آن شخص به موجب فرمان، آن حجره بگشاد، در آنجا در آنجا نوجواني ديد در غايت جمال و لياقت و ظرافت و لطافت كه آفتاب از نور روي او خجل شدي. او را بگرفت و به جبر هر چه تمامتر وي را به طرف محل مقصود حركت داد. جوان گفت: از خداي بترس كه من فرزند رسول خدايم، الله الله كه فرداي قيامت جدّ مرا بيني و خون من در گردن تو باشد!



ور هارون سخن وي را هيچ التفات نكرد و آن جوان را كشان كشان در آن موضع برد كه هارون دستور داده بود. جوان چون هلاك خود معاينه ديد، از جان نوميد گشت و گفت: اي فلان در هلاك من تعجيل مكن كه هر گه كه خواهي تواني، مرا چندان امان ده كه دو ركعت نماز بگزارم، بعد از آن تو داني بدانچه تو را فرموده اند. برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و آن موكّلان شنيدند كه در نماز مي گفت:

يا خَفِيَّ اللُّطْفِ أعِنّي في وَقْتي هذا، وَ الْطُفْ بي لُطْفَكَ الْخَفِيَّ:



اي آن كه لطف پنهان داري، مرا در اين گاه ياري رسان، و با لطف پنهان خويش مورد نوازشم قرار ده.



گفتند: عا هنوز تمام نشده بود كه بادي سخت برخاست و غبار تيره پديد آمد چنانكه يكديگر را نتوانستيم ديد و از صعوبت آن حال به روي درافتاديم و به خويشتن چنان مشغول شديم كه پرواي آن جوان نبود. بعد از آن غبار نشست و باد ساكن گشت، جوان را طلب كرديم، نيافتيم و آن بندها را ديديم كه در وي بود آنجا افتاده. با يكديگر گفتيم نبايد كه امير را گمان افتد كه ما او را آزاد كرديم، و اگر دروغ گوييم تواند بود كه خبر آن جوان بعد از اين به وي رسد، و اگر راست



گوييم باشد كه باور ندارد و ما را هلاك كند.



بعد از اين با يكديگر گفتيم كه دروغ ما را از بلا نخواهد رهانيد، راستي بهتر خواهد بود. چون نزديك هارون درآمديم صورت حال را به راستي با وي حكايت كرديم. رشيد گفت: خفيّ اللّطف او را از هلاك برهانيد، برويد به سلامت و اين سخن به هيچكس نگوييد.

در هر دو جهان غير توأم يار نباشد *** جز عشق جمال تو مرا كار نباشد

كرديم به عالم نظر از ديده تحقيق *** در دار جهان غير تو ديّار نباشد

اشياء جهان جمله چو آيينه و در آن *** جز روي نكوي تو پديدار نباشد

بي پرده چو خورشيد جمال تو بتابد *** خفّاش ولي لايق ديدار نباشد

دشوار بود گر چه ره عشق وليكن *** با بدرقه لطف تو دشوار نباشد

جز آن كه كشد رطل گران از كف رندان *** در اين ره دشوار سبكبار نباشد

ديگر نكنم آرزوي باده خمّار *** جز لعل تواَم باده و خمّار نباشد

خورشيد بود جلوه گر از جمله ذرّات *** افسوس كه كس واقف اسرار نباشد

غير از گل رخسار تو كاو را نبود خار *** در گلشن عالم گل بي خار نباشد

هر شب به سحر قافله عشق روان است *** آوخ كه مرا طالع بيدار نباشد

لامع لَمَعان يافت ز لعمات جمالت *** جز طلعت تو مطلع الانوار نباشد

حكايت 10 ـ



ابوالحسن بن ابي طاهر مي گويد: ابوجعفر محمد بن ابي القاسم در آن وقتي كه براريكه قدرت و در منصب وزارت القاهر بود، بر من و پدرم خشم گرفت، در جايي به غايت تنگ و تاريك ما دو نفر را حبس كرد، هر روز ما را به محاكمه كشيده و پدرم و مرا به مال مصادره و مطالبه مي كردند و در برابر چشم پدر مرا به شكنجه و آزار دچار مي ساختند.



در آن حبس شدائد و مشقّات بسيار كشيديم، تا روزي پدرم مرا گفت كه ما را با اين نگاهبانان زندان آشنايي حاصل شده، لازم است به مراعات حال اينان برخاست به فلان صرّاف كه دوست من است كاغذي بنويس تا سه هزار درهم به نزد ما فرستد و ما در بين اين زندانبانان تقسيم كنيم.



من آنچه فرموده بود بجاي آوردم. چون سه هزار درهم برسيد خواستم تسليم وران كنم، هر چند كوشيدم قبول نيفتاد. از امتناع ايشان تفحّص كردم و در كشف حقيقت پافشاري نمودم، عاقبت به من گفتند: وزير امشب بر قتل شما عزم بسته است و حكم جزم كرده كه شما را از بين ببرد در چنين حالتي قبيح است ما چيزي از شما قبول كنيم.



من از شنيدن اين خبر بي آرام گشتم و اضطرابي هر چند تمامتر در من پديد آمد و رنگ صورتم برگشت. چون پدر را از آن حال آگاهي دادم گفت درهم برگردان. چنان كردم.



پدرم در آن ايّام كه در حبس بود، پيوسته صائم بودي، چون شب مي رسيد غسل مي كرد و به نماز و دعا و خضوع خشوع مداومت مي نمود و من با او موافقت مي كردم، تا آنكه آن شب نماز خفتن بگزارد و به زانو درآمد و مرا گفت تو نيز اين چنين حالت بر خود بگير. من نيز همانند پدر به حال خضوع در برابر حريم حضرت محبوب برآمدم. پدر روي به جانب حق كرد و عرضه داشت: يارب، وزيرالقاهر بر من ستم روا داشت، مرا چنانكه مي بيني به حبس انداخت و قصد جان من و پسرم نمود.

فَاَنَا بَيْنَ يَدَيْكَ قَدِ اسْتَعْدَيْتُ إلَيْكَ وَ أنْتَ أحْكَمُ الْحاكِمينَ، فَاحْكُمْ بَيْنَنا.



و بر اين دعا هيچ اضافه نكرد، و بعد از آن آوازي نيك بلند برداشت و اين جمله را تكرار كرد: فَاحْكُمْ بَيْنَنا. تا آنكه چهار ساعت از شب بگذشت، والله كه اعدام ما آمده اند. از غايت هول و سختي آن حال بترسيدم و بيهوش گشتم. چون نيك بنگريستم خادم القاهر با شمعها و مشعلها به زندان آمده بود، آواز داد كه اين ابي طاهر كدام است؟ پدرم برخاست و گفت: اينك منم. گفت: پسرت كجاست؟ گفت: اين است پسرم. گفت: بسم الله، بازگرديد به سلامت و عافيت و مكرّم و محترم.



چون بيرون آمديم معلوم شد كه وزير را گرفته اند و قاهر بر او به شدت غضبناك شده و خداوند مهربان بر ما لطف و رحمت آورده. وزير بيچاره سه روز در قيد و بند و در تنگناي زندان زيست تا ملك الموت او را از رنج دنيا خلاص و به عذاب آخرت دچار ساخت.

بدان اي دل اگر هستي تو عاقل *** كه يكدم مي نشايد بود غافل

به روز و شب عبادت كرد بايد *** دل و جانت قرينِ درد بايد

از آن بخشيدت اي جان زندگي را *** به قدر وسع خود جهدي نمايي

به راه بندگي چون اندر آيي *** به قدر وسع خود جهدي نمايي

كليد معرفت آمد عبادت *** به شرط آنكه گويي ترك عادت

عبادت را اساس راه دين دان *** عبادت بود مقصودش يقين دان

چو مرد از اصل فطرت مستعدّ است *** همه كار وي اندر دين مجدّ است

چو گشتي مستعدّ اين سعادت *** مكن تقصير در عين عبادت

عبادت چون كني از علم بايد *** كه تا كاري تو را زانجا گشايد

اگر بي علم باشد كار و بارت *** يقين بر هيچ پايد روزگارت

چو رو آري برين ره علم آموز *** كه بي علمت شود تيره شب و روز

به كارت هر چه آمد ظاهر شرع *** بياموز از فقيهي اصل تا فرع

وضو و غسل و اركان طهارت *** تمامت فهم كن اندر عبارت

همان حكم نماز و روزه خويش *** بخوان و فهم كن آن گه بينديش

همان حكم زكات و حجِّ يكسر *** اگر مالت بود بر خوان ز دفتر

همان حكم حلال و هر حرامي *** همي خوان تا كه يابي نيكنامي

ز شخص عالمين يك سر بياموز *** كه تا روزت شود پيوسته فيروز

ز غير حق تبرّي كن تو جانا *** كه تا بينا شوي در راه و دانا

كه پيش سالكان توبه همين است *** چنين توبه اساس راه دين است

حكايت 11 ـ



در تواريخ معتبره آورده اند كه عادت محمد بن زيد علوي معروف به داعي كه حاكم طبرستان بود بر اين قرار داشت كه در ابتداي هر سال كه كارگزاران دولت مشغول به تحصيل ماليات مي شدند، در بيت المال نظر مي كرد و هر چه از سال گذشته باقي مانده بود بر جماعتي از قريش كه در آن ولايت بودند، بر حسب اختلاف شأنشان قسمت مي كرد و هر يك را فراخور حسب و نسب نصيبي مي داد.



يك سال بنابر عادت مقرّر بر مقرّ حكمراني نشسته بود تا مرسومات و ارزاق را به اهل استحقاق برساند. اول بني هاشم را نصيب فرمود. چون از تمامت بني هاشم فارغ شد فرمود تا بني عبد مناف را آواز دادند. مردي برخاست و گفت: من از بني عبد منافم. داعي گفت: از كدام قبيله اي؟ گفت: از بني اميّه.



گفت: از كدام بطن؟ آن مرد خاموش شد. گفت مگر از فرزندان معاويه اي؟ گفت: آري. داعي گفت: از كدام فرزند؟ باز خاموش شد. گفت: مگر از فرزندان يزيدي؟ گفت: بلي. گفت: بدانديشه اي است تو را و خطا تدبيري افتاده است كه قصد اين ولايت كرده اي كه وُلات اين ولايت آل ابي طالبند و ايشان را از شما طلب خون قصاص است به جهت سيّد ايشان حسين بن علي((عليهما السلام))، و تو را از اين به بعد هرگز چاره نبود، چه اگر غرض استمداد و استعانت بود در شام و عراق جمعس توانستي يافت كه به جدّ تو تولا كردندي و اسلاف تو را دوست داشتندي، با تو مبرّت و احسان كردندي. اگر اين اختيار از سر جهل و ناداني كرده اي تمامتر از اين جهل نمي باشد، و اگر دانسته و متعمّداً ارتكاب اين مخاطره كرده اي خود را به دست خويش در ورطه هلاك انداخته و به پاي خود به گورستان آمده اي!



علويان چون اين سخن بشنيدند هر يك به نظر عداوت و چشم حقارت در وي نگريستند و خواستند كه قصد او كنند، داعي بانگ بر ايشان زد و گفت: ساكت باشيد و مپنداريد كه كشتن او قصاص خون حضرت سيّدالشهداء((عليه السلام))خواهد بود، او را چه جرم است در اين مسأله؟ خداي تعالي حرام كرده است كه كسي را به جرم كس ديگر مؤاخذت كنند چنانكه فرمود:

وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ اُخْري.(1)



والله اگر كسي متعرض او شود آن كس را قصاص كنم. پس گفت: بشنويد حكايتي و آن را در كارها اُسوه و دستور خويش سازيد. پدر من با من حكايت كرد و از پدر خود روايت فرمود كه ابومنصور، حاكم عبّاسي، آن سال كه به حج رفته بود گوهري قيمتي بر وي عرضه داشتند كه مثل آن نديده بود و از آن تعجّب نمود. بعد از آن به او گفتند كه محمد بن هشام بن عبدالملك گوهري از اين بهتر و پرقيمت تر و فاخرتر دارد. منصور ربيع حاجب را گفت تا محمد بن هشام بن عبدالملك راطلب كند و آن گوهر را از او بستاند. پسر هشام هم بعد از اين واقعه پنهان شد.



منصور گفت: فردا كه در مسجدالحرام من نماز جمعه گزارم تو بگو تا همه درها را فرو بندند و قفل بر نهند و معتمدان و ثقات را بر آن درها موكّل گردان و بعد از آن يك در بگشاي و خود بر آن در بنشين و بايد هيچ كس از آن در بيرون نرود الاّ آنكه تو او را بشناسي در هر صورت چون محمد بن هشام در اين مسجد باشد بدين طريق ظاهر شود.



چون روز ديگر شد. ربيع آنچه دستور داشت بجاي آورد. چون درهاي مسجد را فرو بستند، محمد بن هشام به علت اينكه از قضيه گوهر واقف بود دانست كه مقصود و مطلوب اوست و به هر حال در معرض گرفتاري است. از خوف جان و بيم هلاك حيران و مدهوش بماند و اثر آن حيرت بر وي ظاهر گشت.



در آن حال چشم محمد بن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب((عليهم السلام)) بر وي افتاد، چون او را به غايت اندوهگين و غمناك و متفكر يافت با خود گفت اين مرد، كار افتاده و صاحب واقعه مي نمايد، اعانت و اغاثت او از لوازم كردم ذاتي و طهارت نسب باشد. پس روي بدو آورد و گفت: اي مرد بس پريشان خاطر و متفكر و پراكنده ضمير و متوهم خاطرت مي بينم، تو چه كسي و واقعه تو چيست و خوف و رعب تو از كيست؟ با من بگوي و در امان خدا و ضمان سلامت باشي و از تو پذيرفتتم كه هر سعي كه امكان دارد بجاي آرم تا از آنچه موجب ملالت توست و از آن كه خائفي تو را ايمن گردانم.



گفت: منم محمد بن هشام بن عبدالملك، اكنون تو بفرماي كه نام تو چيست و نسب به كه مي رساني؟ گفت: من محمد بن زيد بن علي بن الحسين ام. محمد بن هشام گفت: اِنّا للهِ وَ إنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. اگر تو مكافات آنچه پدر من با پدر تو كرده است بخواهي مرا دل از جان بر بايد گرفت و طمع از امان ببايد بريد.



محمد بن زيد گفت: باك مدار اي پسر عمّ كه كشنده زيد تو نيستي و به كشتن تو جبران آن شكستگي و سدّ آن ثلمه و قصاص آن خون و انتقام آن ظلم، حاصل نخواهد شد و امروز من بدين سزاوارم كه دستت گيرم نه بدان كه به دست دشمنت باز دهم، و به من آن لايق است كه پايمردت باشم نه آنكه پايمالت گردانم، اما مرا معذور دار كه اگر از براي مصلحتي مكروهي به تو رسانم يا ناسزايي در روي تو بر زبان رانم، چون آن ايذاء متضمّن خلاص و آن جفا مقتضي آزادي باشد بايد كه قبول نمايي. گفت: اَلأْمْرَ إلَيْكَ وَ أنَا مُمْسَكٌ بَيْنَ يَدَيْكَ. هيچ توقف و تأخير منماي و آنچه مصلحت است بفرماي.



محمّد بن زيد رداي خود را بر سرش انداخت و او را با رداء در هم پيچيد و گريبانش با آن رداء يكجا بگرفت و به زور جبر او را به سوي در بكشيد. چون چشم ربيع بر وي افتاد، محمد بن زيد لطمه اي سخت و طپانچه اي محكم بر روي محمد بن هشام زد و همچنانش پيش ربيع آورد و گفت: يا اباالفضل، اين خبيث شترباني است از شتربانان كوفه، اشتران خود را به كرايه به من داده بدان شرط كه مرا باز به كوفه برد ولي از من بگريخته است و اشتران را به بعضي از سپهسالاران خراساني به كرايه داده است، چند موكّل با من بفرست تا اين خبيث را با من به نزد قضي آورند و اگر خراسانيان در راه من تعدّي كنند مانع شوند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. اسراء، 15.



ربيع گفت: سمعاً و طاعة يابن رسول الله و دو سرهنگ با او بفرستاد. چون از پيش ربيع چندان برفتند كه ايمن شدند، محمد بن زيد گفت: يا خبيث حق مرا مي گذاري؟ گفت: آري يابن رسول الله، پس سرهنگان را گفت چون اقرار كند شما بازگرديد. ايشان باز گشتند، محمد بن زيد رداء را از گردن محمد بن هشام بيرون كرد و گفت اكنون تو را هر كجا بايد، برو.



محمد بن هشام سر محمد بن زيد را ببوسيد و گفت: پدر و مادر من فداي تو باد يابن رسول الله، وَ اللهُ يَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ: «خداي مي داند كه زيور نبوّت را كدام تن مي شايد، و مهبط وحي را كدام دل مي بايد».



پس آن گوهر نفيس و جوهر گرانمايه رابيرون كرد و گفت: طمع مي دارم كه به قبول آن منّت بر من نهي و به پذيرفتن اين هديه مرا مشرّف گرداني. محمد بن زيد قبول نكرد و گفت: ما از اهل آن خاندانيم كه اگر نيكويي به كسي رسانيم از او مكافات نستانيم و من بزرگتر از اين را از تو بگذاشته ام و آن خون زيد بن علي است، برو به عافيت و سلامت، هر چند زودتر از اين شهر بروي بهتر زيرا كه ربيع به طور جدّي در طلب توست. محمد بن هشام برفت و متواري شد و به واسطه محمد بن زيد از آن بلا بجست و از آن ورطه برست.



چون داعي اين حكايت به آخر رسانيد بفرمود تا آن اموي را هم چندان كه ديگران را از بني عبد مناف بداد نصيب دادند.

تو شاخ خشك چرايي به روي يار نگر *** تو برگ زرد چرايي به نوبهار نگر

درآبه حلقه زندان كه مصلحت اين است *** شراب و شاهد و ساقيّ بي شمار نگر

بدانكه عشق جهاني است بي قرار در او *** هزار عاشق بي جان و بي قرار نگر

چو در رسي تو بدان شه كه نام او نبرم *** به حقّ شاهي آن شه كه شاهوار نگر

چو ديده سرمه كشي باز رو از اين سو كن *** بدين جهان پر از دود و پر غبار نگر

نگه مكن تو به خورشيد چونكه درتابد *** به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر

چو ماه نيز به دريوزه پر كند زنبيل *** ز بعد پانزده روزش تو خوار و زارنگر

بيا به بحر ملاحت به سوي كان وصال *** بدان دو غمزه مخمور، يار غارنگر

چو روح قدس ببوسيد نعل مركب او *** ز نعل نعره برآمد كه حال و كار نگر

حكايت 12 ـ



يكي از بازرگانان كرخ بغداد حكايت كرد كه من در بغداد سمساري و دلاّلي كردمي و يكي از تجّار خراسان با من معامله داشت، و بر دكان من نشستي با مال بسيار و منال بي شمار، چنانكه هر سال از او به وجه سمساري چندين هزار درهم به من رسيدي و وجه معارش و سبب معيشت من از وي بود.



يكسال به وقت موسم نيامد و به سبب تأخير او آن منفعت از من باز افتاد و اختلال تمام و اثري فاحش در حال من پديد آمد و به همان جهت محنت بر من متوالي و متواتر گشت و وام بسيار بر من جمع شد، و بدان طريق تا مدت سه سال نيامد و من درب دكان فرو بستم و از بيم قرض خواهان متواري گشتم. چون سال چهارم وقت موسم شد، گفتم از حال خراساني جويا شوم شايد كه آمده باشد و حال من به سبب او نيكو شود.



به سوق يحيي آمدم و تجسّس و تفحّص بجاي آوردم هيچ كس از وي مرا خبر نداد. به هنگام بازگشتن به كنار دجله رسيدم. چون ايّام تابستان بود و هوا به شدت گرم، لحظه اي در آب دجله نشستم تا سوزش آتش اندوه و تپش آفتاب بدان كمتر گردد. چون از دجله برآمدم و پاي بر خاك نهادم قدري گِل به پايم چسبيد و از زير آن تسمه اي چرمي به نظر رسيد. من جامه در پوشيدم و آن تسمه را بكشيدم، همياني از زير آن بيرون آمد نظر كردم همياني پُر بود، برگرفتم و در زير جامه پنهان كردم و به خانه آوردم. چون بگشادم در آن هزار دينار زر يافتم. به سبب آن زر قوّتي در من ظاهر شد و با خداي تعالي عهد كردم كه چون حال من نيكو شود صاحب اين هميان را طلب كنم، چون بيابم تمامت آن زر را بدو رسانم، و كار خويش را با طلبكاران پس از يافتن هميان قراري دادم و درِ دكان بگشادم و خداي مهربان درِ رزق و ربح بر من گشاد و در مدت دوسال سرمايه من چندين هزار دينار شد.



چون موسم حج درآمد، من در تعريف هميان و شناخت صاحبش كوشش كردم ولي هيچ نشاني نيافتم. يك روز در دكان نشسته بودم مردي بيامد با موي باليده و حالي ژوليده و جامه هاي كهنه كه اثر فقر و اضطرار بر وي ظاهر بود. گمان كردم كه مگر اين بنده خدا يكي از فقراي خراسان است. قصد كردم كه درمي چند بدو دهم او بدانست پشت بگردانيد و به سرعت هر چه تمامتر برفت. من در شك افتادم و در عقب او بدويدم، چون نيك نگاه كردم آن بازرگان خراساني بود كه مرا هر سال از او چندان منفعت رسيدي.



من از آن حال تعجب بماندم و گفتم: اي فلان، اين چه زيّ و هيئت است و تو را چه واقعه اي پيش آمد؟ و آن مال و منال و خوبي و جمال تو كجا رفت؟ او بگريست و گفت: حديث من طولاني است و حديث من عجيب با نشيب و فراز!



او را به منزل بودم و به حمام فرستادم و دستاري لطيف و درّاعه اي نظيف در او پوشاندن، و چون از طعام و آشاميدني و ضيافت و آنچه از لوازم آن باشد بپرداختم التماس كردم كه سبب تغيير حال و موجب آن تقرير فرماي.



گفت: حال من در ثروت بر تو پوشيده نبود، يكسال بر عادت مستمرّه استعداد آمدن اين طرف مي كردم كه روزي امير شهر مرا طلبيد و گفت: گوهري قيمتي دارم كه جز خليفه را نشايد، و آن را به من سپرد و گفت: وقت رفتن به بغداد همراه خود ببر و آن را به خليفه بفروش، و نمونه هايي از قماش به من داد و درخواست كرد به بعضي از بهاي اين گوهر برايم اقمشه بخر و باقي را به صورت نقد نزد من آور.



من آن گوهر را گرفتم و همياني از پوست جهت محافظت آن دوختم ـ صفت آن هميان كه باز مي گفت همان بود كه من آن را كنار دجله يافته بودم ـ آن گوهر را همراه هزار دينار زر نقد در آن هميان نهادم. چون به بغداد رسيدم، به جزيره سوق يحيي به دجله فرو رفتم و در آب نشستم. چون از آب برآمدم هميان را در آن موضع فراموش كردم و تا ديگر روز مرا به ياد نيامد. چون به ياد آمد به طلب هميان بدان موضع شدم باز نيافتم و من اين مصيبت را بر نفس خود مهم نگرفتم، با خود فكر كردم كه قيمت آن گوهر سه هزار دينار بيش نباشد، سه هزار دينار زر از مل خود به امير شهر دهم. از بغداد برفتم و حج گزارده سپس به شهر خود برگشتم. سه هزار دينار زر به انير شهر فرستادم و كيفيت واقعه را به او شرح دادم.



امير در تمام اموال من طمع كرد و گفت: قيمت آن گوهر پنجاه هزار دينار است. دستور داد مرا گرفتند و هر قدر مال و منال كه داشتم و در تصرّف من بود از ناطق و صامت از من سلب كردند و به انواع ضرب و شتم شكنجه و تعذيب گرفتارم كردند تا از بود و نبودم دست برداشتم، با اينهمه هفت سال هم به زندان محكوم شدم. در اين هفت سال به انواع رنجها دچار بودم تا به شفاعت بعضي از مردمان نجات يافتم. بعد از خلاصي دچار شماتت اعدا شدم، از شهر خود دل بريدم و به اينجا آمدم تا با تو مشورت كنم كه در چه كاري وارد شوم تا زندگي به قناعت بگذرانم و محتاج خلق نشوم و به ذلّت سؤال دچار نيايم.



گفتم: اي فلان، خداوند مهربان مقداري از مال توبه تو رسانيد و تو را از مردم بي نياز گردانيد. آن هميان كه تو وصفش كردي نزد من است و آن هزار دينار من برگرفته ام و با خداي تعالي عهد كرده بودم كه هر كس وصف هميان گويد به او رسانم برخاستم و كيسه اي كه در آن هزار دينار بود بياوردمو پيش وي نهادم. پرسيد آن هميان بعينه برجاست؟ گفتم: آري. نعره اي ز و بيهوش شد. پس ز ساعتي كه به هوش آمد گفت: بفرماي آن هميان را بياورند. خودم رفتم و هميان را آوردم. كاردي بخوسات و سر آن هميان بشكافت آن گوهر را كه به اندازه كف دست بود بيرون آورد، خداي را بي اندازه شكر گفت و به هزار دينار نظر نينداخت. گفتم: زر نيز برگير كه از آنِ توست. سوگند خورد كه الاّ به مقدار استري و وجه نفقه راه برنگيرد. بسيار كوشيدم تا سيصد دينار برگرفت و باقي را به من بخشيد، و استعداد رجوع به خانه و ديار خويش نمود كه شايد كارش استقامتي يابد. چون همسفر يافت به سرعت هر چه تمامتر به خراسان رفت.



چون سال ديگر شد بازآمد، حال او نيكو شده به ثروت و نعمت رسيده بود. حالش را جويا شدم، گفت: چون بازگشتم صورت حادثه را با بزرگان و اعيان شهر گفتم و آن ياقوت پاره را به ايشان نمودم و از آنان خواستم مرا نزد امير شهر برند. آنان مرا به نزد او بردند. آنان مرا به نزد اوبردند. ياقوت پار را از من گرفت و دستور داد هر چه از من مصادره كرده بودند به من بازگردانند، علاوه بر آن بر من از مال خود نيز انعام زيادي داد و حال من به مرتبه اول بلكه بهتر رسيد، و اين همه از بركت ديانت و امانت تو بود.(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. از حكايت دوم تا دوازدهم در كتاي «فرج بعد از شدّت» در فصول مختلفه نقل شده است.

آن كه بر خوان غم عشق تو مهمانم كرد *** خاطرش شاد كه شرمنده احسانم كرد

گفته بودم كه ننوشم مي و عشرت نكنم *** فصل گل آمد و از گفته پشيمانم كرد

جان من از مرض عشق به فرمان تو شد *** نازم آن درد كه شايسته درمانم كرد

هدهد باد صبا نامه بلقيس وشي *** بر من آورد و از آن نامه سليمانم كرد

آن كه از برگ گلش خار خَلَد بر كف پا *** چشم بد دور كه جا بر سر مژگانم كرد

گر دلت سنگ بود مي شود از غصّه كباب *** گر بگويم كه فراق تو چه با جانم كرد

دوش از زلف شكن در شكنت باد صبا *** بس كه آشفته به من گفت پريشانم كرد

بي تو اي غنچه دهان، سير گلو گردش باغ *** غنچه سان تنگدل و سر به گريبانم كرد

ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ وَ تبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ وَ جَرَي بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ وَ مَضَتْ عَلَي إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ



فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ



«كارهاي دشوار و سخت به قدرتت آسان شده، اسباب و وسائل هر كاري به لطفت مهيّا گشته، حكم و قضايت بر اثر قدرتت جاري شده، اشياء بر وفق مراد و خواسته ات به كار رفته اند، آن اشياء بدون نياز به قول و فرمان، بلكه فقط و فقط به اراده ات فرمانبردار، و به خواستت بدون نهي و بازداشتنت، خود را بازداشته اند».

دشواريها به قدرت او آسان مي شود



آن وجود مقدسي كه آسمانها را برافراشته، و ميليونها كهكشان و سحابي، و ميلياردها ستاره نوراني، كه بعضي از آنها چندين ميليون برابر خورشد است، در اين فضاي با عظمت قرار داده، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد.



آن وجود عزيز و حكيمي كه زمين را با تمام برنامه هاي حيرت انگيزش مهد حيات موجودات قرار داد، و هواي مفرّح و ممّد حيات را به او پيچيد، و قسمت اعظم آن را آب قرار داد، و قشرش را براي پرورش گياهان مستعد فرمود، و انواع گياهان و حيوانات را در آن پرورش داد، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد. آن قادر متعالي كه فاصله زمين و خورشيد، و فاصله زمين و ماه، و فاصله ماه تا خورشيد، و فاصله هر ستاره اي را تا ستاره ديگر، و فاصله كهكشاني تا كهكشان ديگر را بر اساس عدل و نظم و حكمت و علم قرار داد، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد.



آن ذات مقدّسي كه باران را به موقع و به اندازه از سحاب رحمت، جهت پرورش موجودات، و سيراب كردن تشنگان، و طهارت موجودات بر سطح زمين مي بارد، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد.



آن وجود مباركي كه جهت تداوم حيات زمينيان، فصول چهارگانه قرار داد، و اين فصول را معلول گردش بسيار منظم زمين به دور خورشيد قرار داد و شب و روز را با گردش وضعي زمين پديد آورد، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد.



آن محبوبي كه ر تمام هستي اعم از بزرگترين پيكره و كوچكترين آن نظمي برقرار فرموده كه عقل عاقلان و عرفان عارفان و عشق عاشقان در آن سرگردان است و هرگز در امور هستي كمترين و كوچك ترين اشتباهي رخ نمي دهد، دشواريها به قدرت او آسان مي گردد.



آن حكيم علي الاطلاقي كه جهان را با همه وسعتش از گازهاي مملّو و منبسط در فضا و كيهان ساخته و به صورت صدها ميليارد توده عظيم منظم كهكشاني در آورده كه هر يك داراي صدها ميليون خورشيدند، و برخي از خورشيدها سيصد ميليون سال نوري دورتر از خورشيد ما و بزرگتر از آن است. نور خورشيد پس از گذشت هشت دقيقه و كسري به زمين مي رسد و نور در هر ثانيه سيصد هزار كيلومتر (پنجاه هزار فرسخ) سير مي نمايد، پس خورشيدي كه سيصد ميليون سال نوري با زمين فاصله دارد، در چه مدت نورش به زمين مي رسد؟! آري با قدرت چنين حكيمي و با لطف و رحمت چنين قادري دشواريها آسان مي گردد.

ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعابُ.



در كنار قدرت حق، وسعت سماوات را تا جايي كه توانسته اند با ابزار علمي مشاهده كنند، تا يك ميليارد سال نوري تخمين زده اند.



هرگاه بخواهيم كره زمين را در برابر عظمت جهانهاي دور بسنجيم زمين مانند يك قطره آب در برابر اقيانوسهاست در حالي كه قطر كره زمين معادل 12800 كيلومتر و طول خط استوا 076/40 كيلومتر و حجم زمين برابر 000,310,841,182 كيلومتر مكعب است. قدرتي كه اين همه عظمت و شگقتي در برابرش چيزي به حساب نمي آيد، دشواريها از پرتو عنايت او آسان مي گردد.



آن ذات يگانه اي كه به هر يك از موجودات، خواص و آثار عجيبي عنايت كرد و بين تمام موجودات و آثار خواصّ آنها ايجاد هماهنگي فرمود و خلاصه به هر موجودي آنچه را كه لايق بود مرحمت فرمود، با قدرتش كه بي نهايت در بي نهايت است دشواريها آسان مي شود.



آري مسأله از اين قرار است و در اين حقيقت هيچ شك و شبهه اي نيست و اوضاع و احوال هستي و به خصوص حيات فرزندان آدم هم جز اين نشان نمي دهد، پس اضطراب و دلهره و هيجان و آشوب باطن به هنگام سختي، در حالي كه با لطف حضرت او آسان مي شود، معنا ندارد.



اين سطور چون به اينجا رسيد اذان مغرب شب جمعه شروع شد، اين فقير دل شكسته و بال و پربسته، دست تضرّع به پيشگاه مقدّس آن قدرت بي نهايت در بي نهايت دراز كرده و در ضمن درخواست آسان شدن دشواريهاي دنيا و آخرتم، عرضه داشتم:

اي به دلِ خسته من نور عشق *** سينه من از غم تو طور عشق

حسرت ديدار رخت بر دلم *** شعله عشق تو به دل حاصلم

جاذبه عشق توام مست كرد *** نيست بُدم نيست، مرا هست كرد

روشني لطف تو مرا زنده كرد *** تا به ابد زنده و پاينده كرد

محو سر كوي تو شد جان من *** عشق تو شد گوهر ايمان من

عشق خود اندر دلم انداختي *** با دل ديوانه من ساختي

اي غم تو شعق دل زار من *** جستن لطف تو بود كار من

بندهئ شرمنده كوي توام *** تا به ابد زنده ز بوي توام

قلب من از دوري تو در غم است *** ديده ام از هجر تو اندر يَم است

عاقبت اندر غمت افروختم *** جان و دل و جسم و بدن سوختم

از كرم و لطف پناهم بده *** خسته شدم خسته، تو راهم بده

جز تو كسي نيست هواخواه من *** اين من و اين سوز دل و آه من

چاره كن اي يار كه بيچاره ام *** دربدر و خسته و آواره ام

زارم و مسكين و اسير توام *** در دو جهان محو و فقير توام



آن پروردگار مهربان و رئوفي كه نطفه را در رحم مادر و در ظلمات ثلاث به همه چيز رساند، و آن را ظرفِ سمع و بصر، روح و جان، روان و نفس، قلب و عقل، فكر و انديشه، پوست و گوشت، خون و استخوان، رگ و پي، دهان و دندان، لب و ابرو و...قرار داد، و صداي قلب مادر را در جهان رحم براي كودك آرام بخش و در آغوش مادر سينه رشد و آرامش مقرّر فرمود، سختيها به قدرت او آسان شود.