بازگشت

رغبت به حق


رغبت به حق، يا به تعبير روشنتر، شوق به يار و عشق به معشوق و حبّ به محبوب از آنِ كساني است كه او را شناخته باشند. و هر چه شناخت و معرفت بيشتر باشد عشق آتشين تر، شعله شوق تيزتر و درجات محبّت بيشتر است.



عشق و رغبت انبيا و ائمّه و اوليا به آنجناب فوق تصوّر انس و جنّ است، چرا كه انبيا و ائمّه و اولياء الهي حضرت او را به او شناختند، و اين شناخت و معرفت باعث شد كه هستي آنان در عشق محبوبشان فنا شود.

ببين در كاينات او هويدا *** كه جز ذاتش نبيني هيچ پيدا

برآ از خويشتن يكدم زماني *** كه تا دريابي اسرار نهاني

توئي از كلّ موجودات مقصود *** كه در هر ذرّه اي هستي تو موجود

اگر در خويشتن يك دم شتابي *** همي مقصود را در خويش يابي

به جز ذاتش نبيني هر چه بيني *** ببين اي دوست گر مرد يقيني

يقين را اندرين سر كار فرماي *** دمي عين اليقين را ديده بگشاي

به هر سويي جمال يار بنگر *** كه جز ذاتش نبيني هيچ پيكر

ز سرّ وَ هْوّ مَعْكم راز گفتم *** رموز نَحْنُ أقرَب باز گفتم

اگر مردي سفر در خويشتن كن *** براي نزل راهش جان و تن كن

بيا در كوي وحدت خانه اي گير *** چو عنقا اندر آن كاشانه اي گير

به صحراي هويّت گام بردار *** ز خود جانا، نشان و نام بردار

ز خود چون فرد گردي مرد باشي *** تو اين درمان بما تا درد باشي

مشو بي درد گر درمانْت بايد *** بده جان گر همي جانانْت بايد

به جانان زنده شو جان را هدر كن *** بدان جان خويشتن را زنده تر كن

فنا شو در ره توحيد مطلق *** برآر آندم تو صد بانگ أنَا الْحَق

اگر مويي نماند از وجودت *** شود باقي به بود دوست بودت

كه تَم الْفَقْر معني از فنا بود *** فنايي كان فنا عين بقا بود

بيا اي طاير قدسي زماني *** به قاف قربتش كن آشياني

زماني بشكن اين دام طبيعت *** كه باشد راست فرجام طبيعت

تو شهبازي شكار خويشتن جو *** تو دريايي چه مي جويي لب جو

طوافي در حريم كبريا كن *** خدا شو پس تماشاي خدا كن

بگير اندر خدا آباد منزل *** خدايي از خدا مي كن تو حاصل



سرمايه واقعي انسان همين عشق و رغبت به حق است. عشق پر و بال پرقوّتي است كه انسان مي تواند با آن به هدف اعلا و مقصد اسني برسد و بلكه مي توان گفت انسان در اين عرصه هستي جز عشق چيزي ندارد.

كَيْفَ يُنْكَرُ الْعِشْقُ وَ ما فِي الْوُجُودِ إلاّ هُوَ، وَلَولاهُ ما ظَهَرَ ما ظَهَر و ما ظَهَرَ فَمِنَ الْحُبَّ ظَهَرَ وَبِالْحُبِّ ظَهَرَ وَ الْحُبُّ سار فيهِ، بَلْ هُوَ الْحُبُّ كُلُّهُ:



به هيچ عنوان نمي توان به انكار عشق برخاست، كه در دار هستي جز عشق وجود ندارد، اگر عشق نبود چيزي لباس هستي نمي پوشيد، آنچه تجلّي كرده از عشق است و به عشق است، عشق در او ساري است، بلكه تمامش عشق است.

قالَ أميرُ المُؤمنينَ عليه السّلام: عَرَفْتُ اللّهَ بِاللّهِ وَعَرَفْتُ ما دُونَ اللّهِ بِنُورِ اللّهِ.



صاحب عشق كامل، ابوالعجائب، مظهر الغرائب، سيّد موحّدين، مولاي مؤمنين عليه السّلام فرمود:



خدا را به خدا شناختم، و ما سواي او را به كمك نور او معرفت پيدا كردم.



در سخن ديگر است:

عَرَفْتُ رَبّي بِرَبّي:



پروردگارم را به خودش شناختم.



و همان جامع فضايل و دارنده كمالات و آيينه اسماء و صفات فرمود:

ما رَأيْتُ شَيْئاً إلاّ وَرَأيْتُ اللّهز قَبْلَهُ وَمَعَهُ وَبَعْدَهُ:



چيزي را نديدم جز اينكه خدا را قبل از او و با او و بعد از او ديدم.

سُبُحات جلال او قاهر *** لُمَعات جلال او ظاهر

فيض لطفش چو نور پاش شود *** تف قهرش چه دور باش شود

هر چه مفهوم عقل و ادراك است *** ساحت قدس او از آن پاك است

قدس ذاتش چو برتر از كيف است *** كَيْفَ هُو گفتن اندر او حيف است

چون نه نوع آمد و نه جنس او را *** پس چه معني سؤال ما هُو را

ما هُوَ چيست لا و هو مي گو *** راه از اين لا و هو بدو مي جو

لا و هو هر دو نفي و اثباتند *** نافي غير و مثبِت ذاتند

چند از اين غافليّ و گمراهي *** لا و هو وِرد خود كن از لا هي

به هوا و هوس بدو نرسي *** تا ز لا نگذري به هو نرسي

هو كنايت ز غيب ذاتْ شناس *** مكنش بر ديگر ذوات قياس

هيچ ذاتي به ذات او نرسد *** عقل اندر صفات او نرسد

اين چه مجد و بهاست سبحانَه *** وين چه عزّ، ما أعَزَّ سُلطانَه

اين همه قدسيان قدّوسي *** گرد كوي تو در زمين بوسي

دو جهان جلوه گاه وحدت تو *** شَهِدَ اللّه گواه وحدت تو

هم مُقر گشته با تو هم جامد *** لِمَنِ الْمُلْك، لِلَّهِ الْواحِد

پرتو نور توست از همه سو *** همه را ره به توست از همه سو

همه در راه و راه مي جويند *** ز غمت آه آه مي گويند

مبتدي در ره تو پويه كنان *** نعره اِهْدِنَا الصّراط زنان

منتهي در سجود بَيْنَ يَدَيْك *** گفته كَيْفَ الطَّريق رَبِّ إلَيْك

قطع اين ره كه طالب راهم *** ره به سوي تو از تو مي خواهم

دور بينان بارگاه اَلَسْت *** بيش از اين پي نبرده اند به هست

ذات پاكش ز چوني و چندي *** هستي ساده از نشانمندي

در مكين و مكان چه فوق و چه تحت *** وحدت ساذج است و هستي بَحْت

از حدود تعلّقاتْ برون *** وز قيود تعيّناتْ مصون

وصف حق، حق به خود تواند گفت *** اين گهر را خرد نتاند سُفت

شرح اوصاف ذات ده از او *** كس نداند صفات او به از او

هر چه خود را بدو كند توصيف *** مكنش بر خلاف او تعريف

وانچه خود را از او كند تقديس *** تو در اثبات او مكن تلبيس



انبيا وا ئمّه طاهرين و اولياء كامل و كتب آسماني، بخصوص قرآن مجيد راه شناخت او را كه پايه رغبت و عشق است به انسان نمايانده اند، و در اين زمينه نقطه عذري براي كسي بر جا نگذاشته اند.



راه شناخت او، توجه به اسماء و صفات و عميق مفاهيم اسماء و صفات اوست.



اين اسماء و صفات در بيش از دو هزار آيه قرآن ودر دعاها بخصوص جوشن كبير و در معارف الهيّه و روايات وارده از ائمّه عليهم السّلام آمده است. معرفت به اين صفات مولّد عشق آتشيني است كه انسان بر اثر حرارت آن حركتهاي عالي عبادي پيدا مي كند و به رشد و كمال مي رسد و در جمال دلاراي محبوب فاني گشته، بقاء باللّه پيدا مي كند.



طيّ ا ين راه را براي تمام بندگانش ميسّر فرموده، وا بتداءً كسي را از پيمدن اين راه محروم نمي نمايد، مگر اينكه خود انسان بر اثر كثرت گناه خود را محروم و ممنوع نمايد.



عراف معارف، عاشق واله، راغب صادق، بهاء الملّة والدين، شيخ محمّد عاملي معروف به شيخ بهائي مي فرمايد:



«حق تعالي چون آدمي را آفريد قابليّت آنش داد كه او را بشناسد، پس از هر صفت بي پايان خود اندك اندك در وي تعبيه كرد، تا از اين اندك آن بسيار و بي نهايت را تواند فهم كردن، چنانچه از مشتي گندم انباري را وا ز كوزه آبي جويي را، اندكي بينائي داد تا نموده شود كه همه بينايي چه چيز است، و همچنين شنوايي، و دانايي و قدرت الهي ما لا نهايت، همچو عطّاري كه از انبارهاي بسيار اندك در طبله ها كند و به دكّان آورده همچنان حنا و عود و شكر و عبير و غير آن تا آن طبله ها انموذج انبارها باشد. از اينرو مي گويند:

وَ ما اُوتيتُمْ مِنَ الْعِلثمِ إلاّ قَليلاً.(1)



و مقصودْ علم تنها نيست، يعين آن چنانكه از علم اندكي دادم از هر صفت اندك اندك دادم، تا از اين اندك آن بي نهايت معلوم شود.»



بيان تمام اوصاف و اسماء حق از عهده اين جزوه خارج است. براي نمونه به ذكر روايت بسيار مهمّي كه در كتب معتبره حديث مانند «توحيد» صدوق، «بحار» مجلسي، «علم اليقين» فيض و كتب روائي عامّه آمده قناعت مي كنم، باشد كه از اين رهگذر معرفت به او بيش از پيش شود، و عشق و رغبت به جنابش رو بتزايد رود.



رَوي في كتابِ التَّوحيدِ بِإسنادرهِ عَن مولانا الصادقِ عليه السّلام، عَن أبيه محمَّدِ بنِ عليٍّ، عن أبيهِ عليِّ بنِ الحسين، عن أبيهِ الحسينِ بنِ عليٍّ، عن أبيه عليِّ بن أبي طالب عليه السّلام قال: قال رسول اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله: إنَّ لِلّهِ تباركَ و تَعالي تِسْعَةً وَتِسْعينَ اسْماً، مِائَةً إلاّ واحِداً، مَنْ أحصاها دَخَلَ الْجَنَّةَ وَهِيَ:

اَللّهُ، الْواحِدُ، الاْحدُ، الصَّمَدُ، الاْوَّلُ، الاْخِرُ، السَّميعُ، الْبَصيرُ، القَديرُ، الْقاهِرُ، الْعَلِيُّ، الاَْعْلي، الباقي، الْبَديعُ، الباري، الاْكْرَمُ، الظّاهِرُ، الْباطِنُ، الْحَيُّ، الْحَكيمُ، الْعَليمُ، الْحَليمُ، الْحَفيظُ، الْحَقُّ، الْحَسيبُ، الْحَميدُ، الَحَفِيُّ، الْرَّبُّ، الْرَّحْمنُ، الْرَّحيمُ، الْذّاري، الْرّزّاقُ، الْرَّقيبُ، الْرَّؤُوفُ، الْرّائي، الْسَّلامُ، الْمُؤْمِنُ، الْمُهَيْمِنُ، الْعَزيزُ، الجَبّارُ، الْمُتَكَبِّرُ، السَّيِّدُ، الْسُّبُّوحُ، الْشَّهيدُ، الْصادِقُ، الْصانِعُ، الْطاهِرُ، الْعَدْلُ، الْعَدْلُ، العَفُوُّ، الْغَفُورُ، الْغَنيُّ، الْغِياثُ، الْفاطِرُ، الْفَرْدُ، الْفَتضاحُ، الْفالِقُ، الْقَديمُ، الْمَلِكُ، الْقُدُّوسُ، القَوِيُّ، القَريبُ، القَيُّومُ القابِضُ، الباسِطُ، قاضِي الْحاجاتِ، المجيدُ، المَوْلي، المَنَّانُ، المُحيطُ الْمُبينُ، الْمُقيتُ، الْمُصَوِّرُ، الْكَريمُ، الْكبيرُ، الْكافي، كاشِفُ الضُّرُّ، الْوَتْرُ، النُّورُ، الْوهّابُ، الْناصِرُن الْواسعُ، الْوَدُودُ، الْهادي،الْوَفِيُّ، الْوَكيلُ، الْوارُثُ، الْبَرُّ، الْباعِثُ، التَّوّابُ، الْجَليلُ، الْجَوادُ، الْخَبيرُ، الْخالِقُ، خَيرُالنّاصِرينَ، الدَّيّانُ، الْشَّكُورُ، الْعَظيمُ، اللَّطيفُ، الشّافي.(2)



رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله فرمود: خداي متعال را نود و نه اسم است، هر كه آنها را احصاء كند داخل بهشت شود. آنها عبارتند از: اللّه...



صدوق بزرگوار در ذيل اين حديث با عظمت مي فرمايد: احصاء به معناي احاطه به اين اسماء و آگاهي از معاني ملكوتي و آسماني آنهاست، معناي احصا شمردن آن با انگشت يا به تسبيح نيست.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- اسراء، 85.



2- «توحيد» صدوق، ص 194 «علم اليقين» ص 99 «صحيح مسلم» كتاب الذكر، ج 17، ص 5 «الدُّرُّ المنثور» ج 3، ص 148.



معلوم است كه شمردن تنها براي انسان اثري ندارد، اين توجه به معاني آن است كه در مغز و قلب و روح اثر مي گذارد و به انسان نسبت به تمام شئون زندگيش جهت مي دهد.



مثلاً توجه به عمق معناي رب كه نمايشگر مالكيّت حقيقي حق بر هستي، و مربّي بودن آن جناب نسبت به تمام موجودات، انساني را از بند طواغيت دروني و بروني آزاد كرده، و از رفتادن در دام مكتبهاي ضدّ الهي حفظ مي كند.



فيض بزرگوار آن فقيه و حكيم كم نظير از سيّد فضل اللّه راوندي در «شرح شهاب» نقل مي كند كه احصاء تحمّل و انجام كار است به اندازه قدرتش در عقيده و اخلاق و عمل، معاني اين اسماء را تحمّل كند و بر آن استقامت ور زد وارد بهشت مي شود.



و نيز آن مرد بزرگ و آن عارف با كرامت در ذيل جملات بالا در كتاب پرقيمت «علم اليقين» جلد اوّل صفحه 102 مي فرمايد: احصاء يعني آراستن نفس به معاني اين اسماء به اندازه قدرت و طاقت، و اين واقعيّت همچون گفتار رسول حقّ است كه مي فرمايد:

تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ اللّه.



به اخلاق خداوند آراسته شويد.



و گرنه اگر كسي بدون توجه به معاني اين اسماء و نقش بستن حقايقش در وجود خود يك ميليون بار هم بر زبان جاري كند مانند حيواني كه آوازش دهند و او از آن آواز معنايي درك نكند و غير صدا و صوت چيزي نشنود، چنانكه خداوند عزيز در قرآن مجيد مي فرمايد:

وَمَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لاَ يَسْمَعُ إِلاَّ دُعَاءً وَنِدَاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ.(1)



مَثَل كافران در شنيدن سخن انبيا و درك نكردن معناي آن چون حيواني است كه آوازش كنند، از آن آواز معنائي درك نكرده جز صدائي نشنود كفّار از شنيدن و گفتن و ديدن حق كر و لال و كورند، زيرا اين متكبّران مغرور اهل تعقّل و انديشه نيستند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 171.

اي نزده دست به دامان دوست *** وي نزده پا بر سر فرمان دوست

اي نشده محرم اسرار عشق *** وي شده محروم ز اطوار عشق

اي نزده تكيه به بازوي عقل *** وي نزده سنگي به ترازوي عقل

برده به هر دخمه و سوراخ سر *** ليك ز پاي و سر خود بي خبر

عمر تلف كرده به جمع حروف *** نيست به اسرار حروفت وقوف

مهره خر در كف و با مشتري *** دم زني از گوهر و از گوهري

مشتري كور كني آرزو *** تا كه به خر مهره دهي آبرو

درگه دعويت مريدت جنيد *** ليك مرادت همه شيد است و صيد

گشته ز تعظيم خسان ريشخند *** رُفت چسان بايدت از ريش گند

زشتي از آن آب و گلت پاك نيست *** همّت اعلاي تو جز خاك نيست

مايه تو نيست بجز ما و من *** ما و مني كوست نمودار تن

تن كه ندارد هنري جز خوارك *** خورده ز وا خورده اين آب و خاك

هست فنا عاقبت كار او *** سرد شود گرمي بازار او

دل كه بود صيقلي و نور گير *** مي شود از نور الهي منير

وانكه دلش در گرو رنگهاست *** دور از اين مرحله فرسنگهاست

روي دلش تا نشود صيقلي *** كه رسدش نور خفيّ و جلي

آنچه در او رنگ بود نور نيست *** نور جز از جذبه پر شور نيست

گوش دل و چشم دل ار باز شد *** محرم گنجينه اين راز شد



فيض بزرگوار در اين زمينه از كتاب «مقصد اسني» باب چهارم صفحه 21 نقل مي كند:



كسي كه جز شنيدن اين الفاظ و فهم لغوي آن و اقرار قلبي به اينكه اين اسماء و معاني اختصاص به حضرت اللّه دارد بهره اي نصيب او نيست، بايد بداند كه حظّ و بهره اش بسيار ناچيز، و سرمايه اش در اين زمينه فوق العاده اندك است، و درجه علمي و حالي او كم، و چيزي در اختيارش نيست كه به آن فخر و مباهات كند.



شنيدن الفاظ غير از سلامت قوه سامعه چيزي لازم ندارد، و اين مسأله اي است كه هر چهار پايي از آن نصيب دارد.



فهم معناي لغوي و اينكه اين مفهوم براي اين لفظ وضع شده، غير از دانستن زبان عرب برنامه اي نمي خواهد، و اين چيزي است كه اديب لغوي حتّي عرب بياباني بي سواد و جاهل به حقايق دار است.



امّا اعتقاد به ثبوت اين معاني براي حق، بدون اينكه كشف و شهودي نسبت به اين حقايق در باطن انسان دست دهد، مايه اي جز دانستن معنا و تصديق آن لازم ندارد، كه عموم مردم عوام حتّي كودكان از سلوك در اين مرحله عاجز نيستند، چرا كه وقتي لغتي را با معنايش به توده عوام يا كودكان ارائه كنند هم مي فهمند و هم معنا را براي مصداق تصديق مي كنند.



متأسّفانه اكثر اهل علم بيش از اين درجه را دارا نيستند، و بايد گفت هر كس در اين زمينه در جا بزند و بالنسبه به اهل حال و آنان كه به قلّه كمال رسيدند نقص دارد و از سرمايه اي عظيم و مايه اي سنگين محروم است.



بهره اهل حال و آنان كه دل به محبوب داده اند و قصدي جز حضرت او ندارند و از تقواي بسيار بالا بر خوردارند و چون ماهي در دريا در علم و عمل و اخلاق و صفا و وفا و كرامت و عبادت و خدمت به خلق غرقند بر سه مرتبه است:



1- معرفت اين معاني براساس مكاشفه و شهود، كه نتيجه صفاي باطن بر اثر علم و عبادت و تقواست. معرفتي كه با برهان محكم، برهاني كه خطا در آن راه ندارد نصيب آنان شده، در حدّي كه آن معاني همچون خورشيد وسط روز در جانشان تجلّي دارد، و آن را با صفات باطن نه با احساس ظاهر درك مي كنند، و با چشم قلب نه با چشم سر مي بينند، و چقدر فرق است بين اينگونه توجه به معاني اين اسما و توجهي كه از طريق تقليد از پدران و معلّمان براي انسان حاصل مي شود.



2- درك عظمت صفات جلال، به صورتي كه از توجّه به عظمت اسماء و صفات، شوق و عشق عجيبي در دل آنان پديد مي آيد، شوقي كه محرّك آنان به متّصف شدن به آن صفات است تا از طريق آن به اوج قرب معنوي برسند و شبيه به ملائكه مقرّب حق گردند.



3- كسب اتّصاف به عمق معاني صفات و آراسته شدن به زيباييهاي اسماءِ محبوب، تا جائي كه موصوف به عبد ربّاني و انسان الهي گردند، و رفيق و همراه و همراز ملأ اعلي شوند و بر بساط قرب و دوست تا ابد جاي گيرند. اين منزل كه منزل سوم است محصول مرتبه دوم كه درك عظمت صفات و انبعاث شوق و عشق است مي باشد.

هيچ كسي به خويشتن ره نبرد به سوي او *** بلكه به پاي او رود هر كه رود به كوي او

پر تو مهر روي او تا نشود دليل جان *** جان نكند عزيمت ديدن مهر روي او

دل كشش نمي كند هيچ مرا به سوي او *** تا كششي نمي رود روي دلم به سوي او

تا كه نِبُد از او طلب طالب او كسي نشد *** اين همه جستجوي ما هست ز جستجوي او

هست همه دل جهان در سر زلف او نهان *** هر كه دلي طلب كند گو بطلب ز كوي او

بس كه نشست روبرو با دل خوپذير من *** دل بگرفت جملگي عادت و خلق و خوي او

قدر نبات يافت آب از اثر مصاحبت *** گِل چو شود قرين گل گيرد رنگ و بوي او

مي ز سبوي او طلب آب زجوي او طلب *** بحر شود اگر كس آب خورد زجوي او

مغربي از شراب او گشت چنان كه هر سحر *** تا به فلك همي رسد نعره هاي و هوي او



عبد براي رسيدن به مقام عبوديّت و به دست آوردن رشد و كمال و تأمين سعادت دنيا و آخرت و از همه مهم تر جلب رضا و خشنودي حق، راهي جز دريافت مفاهيم حقيقي اين اسماء و محظوظ نمودن نفس و قلبش از اين واقعيّات ندارد