بازگشت

انسانها بر اساس تقسيم قرآن سه طايفه اند


قرآن مجيد بر مبناي عقايد و اخلاق و اعمال، آدميان را بيش از سه طايفه نمي داند. اين تقسيم به طور مفصّل در سوره مباركه واقعه و به نحو مختصر در سوره هاي ديگر قرآن مجيد آمده است.



1- مقرّبان



2- اصحاب يمين



3- اصحاب شَمال



مقربان، به صريح آيات كتاب حق، پيامبران و امامان معصوم هستند كه از نظر عقيده و اخلاق و عمل، مافوق جنّ و انس و ملك اند.



ايمان آنان ايمان شهودي، و اخلاقشان اخلاق حق و اعمالشان در همه شئون خالص ترين عمل و پر ارزش ترين حركت براي خدا بود.



اصحاب يمين يا «ميمنه» به دلالت آيات قرآن، آن انسانهائي هستند كه در عقيده و عمل و اخلاق با تمام وجود پيرو انبيا و تابع امامان هدايت اند، آن مردان و زناني كه شاگردان قابل قبولي براي نبوّت و امامت اند، آن انسانهاي والائي كه چيزي را در زندگي بر برنامه هاي حق مقدم نمي دارند، آن مردان و زنان با وفائي كه در راه استقرار مكتب انبيا از همه چيز خود گذشتند، و براي ادامه راه پيامبران از هيچ زحمت و كوششي دريغ نور زيدند.



اصحاب شمال يا «مشئمه» آن مردان و زناني هستند كه در برابر مكتب حق و انبياء الهي كه مبلّغان آن بودند تكبّر ورزيدند و در هيچ برنامه اي حاضر به پذيرش حق نشدند، مردان و زناني كه فاسد بودند و شايع كننده فساد در مجتمع انساني.



آن مردان و زناني كه جز شكم و شهوت، و هوا و هوس، بت و بت پرستي و ظلم و ستم و خدعه و خيانت، و تجاوز و شرارت، و قتل و غارت، و استعمار و استثمار انسانها، و... هدفي و كاري نداشتند.



آن انسانهائي كه از عقل و مغز، وجدان و انصاف، صفا و وفا چشم پوشيدند، و صفحات حيات را كه مي توانست با اسماء و صفات حق رقم بخورد به لجن آلودگي و كثافت عقايد باطله و اخلاق ذميمه و حركات شيطانيّه نجس كردند.



آنان كه با حق مبارزه نمودند و تا مي توانستند انبيا و ائمه و پيروان آنان را آزردند، و از ه يچ كوششي در جهت خاموش كردن هدايت دريغ نكردند.



آنان كه شب و روز خود را بطاعت سپري كردند، و عمر گرانمايه را با شيطان و شيطنت معامله نمودند، و دنيا را عرصه گاه بازيگريهاي خود دانستند، و از هر حيواني شريرتر شدند.



آنان كه روح و قلب و حقيقت انسان را فراموش كردند، و به اين تصوّر نشستند كه انسان جز گوشت و پوستي و مشتي استخوان چيز ديگري نيست انساني كه قرآن مجيد به خاطر روح و عقلش وي را ظرف خلافت از حق، و علم اسماء و هدايت و نورانيّت و شرف و كرامت مي داند.



آنان كه ارزش ملكوتي انسان را به پست ترين مرحله رساندند و در گمراهي و گمراه كردن بيداد كردند.



خرّمي و سر سبزي حيات، سرور و نشاط زندگي، طراوت عرصه حيات انسان به وحي و نبوّت و امامت و متابعت از واقعيّات است.



رشد و كمال، معلول نبوّت و امامت و پيروي از اولياي الهي است.

اي نَفَس طبع ادب سوز شو *** نغمه زني را گهر افروز شو

نغمه روح اللّهيت ساز كن *** زمزمه نَعْمت شه آغاز كن

صدر نشين شه پيغمبري *** جوهريان را به گهر جوهري

صيرفي گوهر ارباب درد *** برده ز بس رنج كشي آب درد

گوهر گنجينه فيضي گشاي *** جوهر آيينه معني نماي

يعني اگر هست تو را گوهري *** بشكن و از او بنما جوهري

يعني از آن مي خر از آن مي خراش *** آن بستان اين بفشان زود باش

وان شجرتر، ثمر از نور يافت *** روضه يكي در شجر طور يافت

گنج معاني به ثناي خداي *** بس كه برافشاند و نبودش سراي

سنگ كجا كرد كه با روي زرد *** گوهر خود بشكند از تاب درد

سنگ كجا ترك ادب مي كند *** گوهر او سنگ طلب مي كند

تا گهر وي تهي از رشته گشت *** لعل به خون جگر آغشته گشت

بس كه ز جوشيدن خون رنگ داشت *** سنگ به فصّادي گوهر گماشت

بس كه ز هر زخم برد لذّتي *** بر گهرش سنگ نهد منّتي

عرفي اگر گوهر پاكيت هست *** لذّت منّت ببرد هر شكست

جوهر خود بشكن و عزّت شمار *** زمزمه امّتي از وي برآر



نجم الدين رازي در شرح حال اين سه طايفه و ترجمه حقيقت و باطن آنان در رساله «عقل و عشق» مي فرمايد:



چون روح انساني به قالب وي پيوندد، از حسن تدبير و تركيبي كه در اينصورتِ

وَصَوَّرَكُمْ فَأحْسَنَ صُوَرَكُمْ(1)



رفته است، هر موضعي از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب و محلّ ظهور صفتي از صفات روح شود، و چنانكه چشم محلّ ظهور صفت بينائي، و گوش محلّ شنوائي، و زبان محلّ دانائي و باقي همچنين، پس به واسطه اين محالّ جسماني كه هر يك قالب صفتي از صفات روح است معلوم شود كه روح در عالم خويش بدين صفات موصوف بوده است و اين قالب خليفه روح آمد و آيينه جمال نماي ذات و صفات او، تا به حسب هر صفت كه در روح بود اينجا در قالب محلّي پديد آورد كه مظهر آن صفت شود و آن صفت غيبي را در اين عالمِ شهادت پيدا كند، تا چنانچه روح در عالم غيب مُدرك كلّيات بود، در عالم شهادت مدرك جزئيّات شود تا خلافتِ

عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشّهادَة



را بشايد و آيينگي جمال صفات ربوبيّت را بزيبد.



پس چنانكه شخص انساني مُنبئ است از ذات روح، محلّ هر صفتي از شخص انسان منبئ است از آن صفت روح. چنانكه چشم محلّ بينائي است از آنكه روح موصوف است به صفت بينائي، دل به حقيقت محلّ ظهور عقل آمد و منبئ است از آنكه روح موصوف است به صفت عقل، چه عقل دانش محض است و دانش را دانايي بايد كه صفت دانش به ذات آن موصوف قائم باشد، چنانكه حق تعالي عالم است و علم صفت اوست و به ذات او قائم اشارتِ:

إنّي جاعِلٌ فِي الاْرْضِ خَليفَةً(2)



بدين معناست، يعني: چنانكه قالب خليفه روح است تا صفات روح را آشكار كند و به نيابت و خلافت روح در عالم شهادت بر كار شود، روح خليفه حق است تا صفات حق آشكارا كند و به نيابت و خلافت وي در عالم غيب و شهادت به روح و قالب بر كار باشد.



پس خلايق در مرتبه خلافت:

وَهُوَ الِّذي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الاْرْضِ(3)



سه طايفه آمدند چنانكه فرمود:

وَكُنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلاَثَةً، فَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ، وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ، وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ.(4)



طايفه اي را كه صفات حيواني، از بهيمي و سَبُعي و صفات شيطنت بر صفات مَلَكيِ روحاني غالب مي آيد، نور عقل ايشان مغلوب هوا و شهوت و طبيعت حيواني مي گردد و روي به طلب استيفاي لذّات و شهوات جسماني مي آورند و حرص و حسد و حقد و عداوت و عضب و شهوت و كبر و بخل و ديگر صفات ذميمه حيواني را پرورش مي دهند تا به دركات سفلي مي رسند:



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- مؤمن، 64.



2- بقهر، 30.



3- انعام، 165.



4- واقعه، 7 - 11.

ثُمَّ رَدَدْناهُ أسْفَلَ سافِلينَ.(1)



آنها اصحاب مشئمه اند.



طايفه اي ديگر را كه صفات مَلَكيِ روحاني بر صفات حيواني جسماني غالب مي آيد، هوا و شهوت ايشان مغلوب نور عقل مي گردد تا در پرورش نور عقل و صفات حميده مي كوشند و نفي اخلاق ذميمه مي كنند، چه مصباح عقل را اخلاق حميده چون روغن آمد و اخلاق ذميمه چون آب.



و اين طايفه دو صنف آمدند، صنفي آنند كه پرورش عقل و اخلاق هم به نظر عقل دهند، عقل ايشان از ظلمت و آفت و هم و خيال صافي نباشد هر چند به جهد تمام بكوشند عقل را به كماليّت خود نتوانند رسانيد و از خلل شبهات و خيالات فاسد مصون نمانند، چه يك سرّ از اسرار شريعت آن است كه در آن نوري تعبيه است كه بر دارنده ظلمت طبيعت است و زايل كننده آفت و هم و خيال.



پس اين طايفه چون بي نور شرع پرورش عقل دهند اگر چه نوعي از صفاها حاصل كنند كه ادراك بعضي معقولات تواد كرد، امّا از ادراك امور اخروي و تصديق انبياء عليهم السّلام و كشف حقايق بي بهره مانند و در طلب معرفت حق تعالي چون ديده عقل را بي نور شرع استعمال كنند در تيهِ ضلالت سرگردان و متحيّر شوند.



حدّ عقل در اين معني آن است كه اثبات وجود باري ـ جلّ جلاله ـ كند و اثبات صفات كمال و سلب صفات نقصان از ذات او بدان مقدار معرفت، نجات حاصل نيايد، و اگر عقل را بي نور شرع در معرفت تكليف كنند در آفت شبهات افتند، چنانكه فلاسفه جداي از شرع افتادند و انواع ضلالتْ ايشان را حاصل آمد، به اختلافات بسيار كه با يكديگر كردند و جمله دعوي برهان عقلي نمودند.



اگر عقل را در آن ميدان مجال جولان بود، اختلاف حاصل نيامدي، چنانكه در معقولاتي كه عقل را مجال است هيچ اختلاف نيست كه:

طَريقُ الْعَقْلِ واحِدٌ.



و صنفي ديگر آنند كه پرورش عقل به نظر شرع و متابعت انبيا عليهم السّلام و نور ايمان داده اند، تا نور شرع و نور متابعت و نور ايمان نور باصره بصر عقل ايشان شده است تا بدان نور هر كس به حسب استعداد خويش و قابليّت حصول آن نور، مُدرك حقايق غيب و امور اخروي شده اند، اگر چه از پس حجب بسيار نگريسته اند. امّا عقل ايشان به دلالت نور ايمان از مدركات غيبي تفرّس احوال آخرت كرده است و مصدّق آن بوده كه:

اِتَّقُوا فِراسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللّهِ:



از فراست و هوشياري مؤمن پروا كنيد كه او با نور خدا مي نگرد.



اين طايفه اصحاب ميمنه اند، مشرب ايشان از عالم اعمال است، معاد ايشان درجات نعيم باشد، معهذا اين طايفه را به معرفت ذات و صفات خداوندي به حقيقت راه نيست، كه به آفت حجب صفات روحاني نوراني هنوز گرفتارند كه:



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- تين، 5.

اِنَّ لِلّهِ تَعالي سَبْعينَ ألْفَ حِجاب مِنْ نُور وَظُلْمَة:(1)



همانا خدا را هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است.



و جاي ديگر فرمود:

حِجابُهُ النُّورُ، لَوْ كُشِفَتْ لاَحْرَقَتْ سُبُحاتذ وَجْهِهِ مَا انْتَهي إلَيْهِ بَصَرُهُ مِنْ خَلْقِهِ.



حجاب او نور است، كه اگر بر طرف شود اشراقات وجه او تمام بينندگان را بسوزاند.



لاجرم با اين طايفه گفتند: زنهار تا عقل با عِقال را در ميدان تفكّر در ذات حق ـ جلّ و علا ـ جولان ندهيد كه نه حدّ وي است.

تَفَكَّرُوا في آلاءِ اللّهر وَلا تَتَفَكَّرُوا في ذاتِ اللّهِ.



در نعمتهاي خدا انديشه كنيد و در ذات خدا انديشه منماييد.



آنجا كه راهبر بي خودي است، و سير در آن دريا جز به قدم فنا نتوان كرد، و عقل عين بقاست و ضدّ فنا، پس در آن دريا جز فانيان آتش عشق را سير ميسّر نگردد جاي مقرّبان است و اين طايفه سيّم اند كه:

وَالسّابِقُونَ السّابِقُون، اُولئِكَ الْمُقَرَّبُون.



تار و پود جامه ايشان از پودي ديگرست، لاجرم گردن همّت ايشان را جز به كمند جذبه عشق بند نتوان كرد، كه از معدن ماوراي كَونَيْنْ گوهر اوست.



اشارت وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ مگر در حقّ ايشان بر آن معناست كه در بدايت فَطْرن روح ايشان سابق ارواح بوده است، و پيش از آنكه به اشارت «كُن» از مُكمن علم اللّه به عالم ارواح آمده است به سعادت قبول تشري «يُحِبُّهُمْ» مخصوص مشرَّف بوده و در عالم ارواح به سعادت قبول رِشاش انوار:

إِنَّ اللّهَ خَلَقَ الْخُلْقَ في ظُلْمَة ثُمَّ رَشَّ عَلَيْهِمْ مِنْ نُورِه، فَمَنْ أصابَهُ ذلِكَ النُّورُ فَقَدِ اهْتَدي، وَمزنْ أخْطَأهُ فَقَدْ ضَلَّ،



همانا خداوند خلايق را در ظلمت آفريد، سپس از نور خود بر آنان پاشيد، پس هر كه آن نور بدو رسيد هدايت يافت، و هر كه بدو نرسيد گمراه گشت.



از ديگران اختصاصِ:

إِنَّ الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُم مِنَّا الْحُسْنَي،(2)



يافته و چون به عالم قالب پيوست، اگر چه روزكي چند از براي پرورش قالب، او را در مرتع حيواني فرو گذاشته، امّا بدان باز نگذاشته ناگاه به كمند عنايت روي دال او را از كلّ آفرينش بگردانيده و سلسله محبّت «يُحِبُّهُمْ» بجنبانيده و به آب رأفت و رحمتْ تخم «وَيُحِبُّونَهُ» را در زمين دل او پرورش داده و نداي لطف حق به سرّ جان او رسيده.



و آن طايفه را كه به كمند جذبات الوهيضت روي از مطالب بشريّت و مقاصد نفساني بگردانند و در سير عبوديّت به عالم ربوبيّت رسانند و قابل فيض بي واسطه گردانند دو صنف اند:



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «بحار»، ج 58، ص 45.



2- انبياء، 101.



يكي آنهايند كه در عالم ارواح در صفوفِ:

اَلاْرْواحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ



در صف اول بوده اند، قابل فيض الوهيّت بيواسطه گشته، و ايشان انبياءاند عليهم السّلام كه در قبول نور هدايت مستقلّ اند.



در صنف دوم ارواح اولياست كه قابل فيض حق به واسطه تُتُق ارواح انبياءند و در دولتِ متابعت ايشان. امّا چون بر طينت روحانيّت ايشان خمير مايه رشاشِ:

ثُمَّ رَشَّ عَلَيْهِمْ مِنْ نورِهِ



نهاده بودند چون به كمند جذبه روي از مزخرفات دنياوي بگردانيدند، هم بدان نور از پس چندين هزار تتقِ عزّت، جمال وحدت مشاهده كردند، چنانكه اميرالمؤمنين علي عليه السّلام فرمود:

لا أعْبُدُ رَبًّا لَمْ أرَهُ:



خدايي را كه نديده ام نمي پرستم.



مبادي عشق اينجا پيدا گردد.



تخم عشق در بدايت حال اگر چه به تصرّفِ ثُمَّ رَشَّ عَلَيْهِمْ مِنْ نورِهِ در زمين ارواح انداختند امّا تا آبِ لا أعْبُدُ رَبًّا لَمْ أرَهُ بدان نرسيد، سبزه إنّي ذاهِبٌ إلي رَبِّي(1) پيدا نيامد.



بلكه تخم عشق در بدايت بيخودي به دستكاري «يُحِبُّهُمْ» در زمين «يُحِبُّونَهُ» انداختند و آب ألَيسْتُ بِرَبِّكُمث بدو رسانيدندن سبزه قالُوا بَلي(2) پيدا آمد.



اول كه شرر آتش عشق از قَدّاحه

فَأحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ



دوست داشتم تا شناخته گردم (حديث قدسي)



برخاست، هنوز نه عالم بود و نه آدم. حرّاقه سياه روي خَلَقَ الْخَلْقَ في ظُلْمَة مي بايست تا قابل آن شرر گردد كه:

فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لاُِعْرَفَ.



پس خلايق را آفريدم تا شناخته شوم.



چون در اين عالم كبريت صدق طلب را كه به حقيقت كبريت احمر است آتش افروز آن شرر مي كنند، از كبريت صدق طلب كه نتيجه «يُحِبُّونَهُ» است



شرر آن آتش كه نتيجه «يُحِبُّهُمْ» است مشتعل مي شود. آن شعله را «عشق» خوانند. چون آن آتش شعله كشيد هر چه در خانه وجود هيزم صفات جسماني



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- صافّات، 99.



2- اعراف، 172.



و روحاني است جمله فراسوختن مي آيد. اينجا عشق در عالم انساني صفت قيامت آشكارا كند، چنانكه خواجه صلّي اللّه عليه و آله فرمود:

مِنْ أشْراطِ السّاعَةِ نارٌ تَخْرُجُ مِنْ قِبَلِ الْيَمَنِ تَطْرُدُ النّاسَ إلي مَحْشَرِهِمْ:



از نشانه هاي قيامت آتشي است كه از سوي يمن بيرون مي آيد كه مردم را به سوي محشرشان سوق مي دهد.



زمين صفات بشري را مبدَّل مي كند:

يَوْمَ تُبَدَّلُ الاْرْضُ غَيْرَ الاْرْضِ:(1)



روزي كه زمين به غير اين زمين تبديل شود.



آسمان صفات روحاني را درنوردند:

يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ:(2)



روزي كه بساط آسمان را برچينيم مانند لوله كردن اوراق.



چنانكه مصدر موجوداتْ حضرت جلّت بودن مرجعْ همان حضرت باشد:

إنَّ إلي رَبِّكَ الْرُّجْعي:(3)



همانا بازگشت به سوي پروردگار توست.



به همان ترتيب كه آمدند روند. باز او كارگاه قدرت به عالم روحانيّت آيند و از آن روحانيّت به جسمانيّت، به همان قدم بازگردانندش:

كَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْق نُعِيدُهُ:(4)



همانگونه كه آفرينش را آغاز كرديم بازش گردانيم.



چون آتش عشق در غلبات وقت، به خانه پردازي وجود صفات بشريّت برخاست، در پناه نور شرع به هر قدمي كه بر قانون متابعت كه صورت فناست مي زند، نور كشش كه فنابخش حقيقي است از الطاف ربوبيّت استقبال او مي كند كه:

مَنْ تَقَرَّبَ إلَيَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَيْهِ ذِراعاً.



هر كه يك وجب به من نزديك شود من يك ذراع به او نزديك مي گردم.



در اين مقام رونده جز به زمام كشتي عشق و قدم ذكر و بدرقه متابعت نتواند رفت كه:

قُلْ إِن كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللّهُ(5)



بگو اگر خدا را دوست مي داريد پس از من پيروي كنيد تا خدا شما را دوست بدارد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- ابراهيم، 48.



2- انبياء، 104.



3- علق، 8.



4- انبياء، 104.



5- آل عمران، 31.



پس به حقيقت، عشق است كه عاشق را به قدم نيستي به معشوق رساند و عقل، عاقل را به معقول بيش نرساند، و اتّفاق علما و حكما است كه حق تعالي معقولِ عقل هيچ عاقل نيست، زيرا:

لا تُدرِكُهُ الاْبْصارُ وَلا تَكْنُفُهُ الْعُقُولُ، و هُوَ يُدْرِكُ الاْبْصارَ وَيَكْنُفُ الْعُقُولَ، وَلا يُحيطُونَ بِشَيْء مِنْ عِلْمِهِ إلاّ بِما شاءَ وَقَدْ أحاطَ بِكُلِّ شَيْء عِلْماً.



چشمها او در نيابد و خردها بر او احاط نكند و حالا آنكه چشمها را دريابد و بر خردها احاط كند، و جز به اندازه اي كه او بخواهد به علم او احاط نيابند و حال آنكه علم او به همه چيز احاط دارد.



پس چون عقل را بر آن حضرت راه نيست، رونده به قدم عقل بدان حضرت نتواند رسيد، زيرا كه موصوف به هستي است، الاّ به قدمِ فَاْذْكُرُوني(1)، كه ذكر حق است. إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ.(2)



سخن پاك به سوي او بالا مي رود و عمل صالح آن را بالا مي برد.



پس رفعتي كه ميسّر مي شود و صعودي كه سوي حق صورت مي بندد نيست الاّ به واسطه عمل صالح، و عمل صالح وقتي باشد كه بي شايبه ريا باشد. و مراد از ريا، هستي و در ميان بودن شخص است در انواع طاعات و عبادات.



پس ذاكر به حق به قدم فَاذْكُرُوني راه حضرت أذْكُرْكُمْ سپرد و به كلّي متوجه آن يار شود، به زمام كشتي عشق و بدرقه متابعت و دلالت جبريل عقل تا به سدرة المنتهي روحانيّت برود، كه ساحل بحر عالم جبروت است و منتهاي عالم معقول، پس جبريل عقل را خطاب رسد كه:

لَوْ دَنَوْتَ أنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتَ:



اگر به اندازه سر انگشتي نزديكتر شوي خواهي سوخت.



از آنجا راه جز به راهبري رفرف عشق نتواند بود، اينجاست كه عشق از كسوت عين و شين و قاف بيرون آيد و در كسوت جذبه روي بنمايد. به يك جذبه سالك را از قاب قوسين سر حدّ وجود بگذارند و در مقام أوْأدْني بر بساط قربت نشاند كه:

جَذْبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الْحَقِّ تُوازي عَمَلَ الثَّقَلَيْنِ.



يعني به معامله ثقلين آنجا نتواند رسيد جز به جذبه. و اينجا ذكر نيز از قشر فَاذْكُرُوني بيرون آيد، سلطان أذْكُرْكُمْ جمال بنمايد، ذاكرْ مذكور گردد و عاشقْ معشوق شود، و چون عشقْ عاشق رابه معشوق رسانيد، عشق دلالت صفت بر در بماند.



عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستي عاشق را نثار قدم شعله شمع جلال معشوقي كند تا معشوق به نور جمال خويش عاشق سوخته را ميزباني كند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 152.



2- فاطر، 10.



هستي مجازي عاشقي برخاسته و هستي حقيقي معشوقي از خفاي كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً متجلّي شده، از عاشق جز نام نماند.

شمس حقيقت از افق جان پديد شد *** جان نيز شد نهفته و جانان پديد شد

من دوش تا سپيده دم از جسم بي ثبات *** مُردم هزار مرتبه تا جان پديد شد

از مغرب خفا رخ توحيد ذات دوست *** از مشرق آفتاب درخشان پديد شد

آن گوهر معالي درياي بي زوال *** زين نه صدف چو قطره نيسان پديد شد

سلطان بارگاه حقيقت ز غيب ذات *** از جلوه اي به صورت انسان پديد شد

مجموع كاينات كمر بست بندهوار *** فرمان پذير امر كه سلطان پديد شد

اين اضطرب و اين قَلَق از ملك و مال بود *** در ملك فقر امن فراوان پديد شد

از دولت سپيده دم آفتاب فقر *** روي سياه دفتر ديوان پديد شد

آن آفتاب تن زده در مغرب حفا *** از مشرق سماي دل و جان پديد شد

هر پايه اي كه بود صفا را به كتم غيب *** از دستگاه دولت قرآن پديد شد



اشارتِ

لا يَزالُ الْعَبْدُ يَتَقَرَّبُ إلَيَّ بِالنُّوافِلِ حَتّي اُحِبَّهُ فَإذا أحْبَبْتُهُ كُنْتُ لَهُ سَمْعاً وَبَصَراً وَلِساناً وَيَداً، فَبي يُبْصِرُ وَبي يَنْطِقُ وَبي يَسْمَعُ وَبي يَبْطُشُ:



بنده پيوسته با انجام مستحبّاب به من نزديكي مي جويد تا آنجا كه او را دوست دارم، چون او را دوست داشتم گوش و چشم و زبان و دست او مي شوم، پس به من مي بيند و به من سخن مي گويد و به من مي شنود و به من حمله مي كند.



بدين معني باشد.



فايده تكرار لفظ وَالسّابِقُونَ السّابِقُونَ اينجا محقّق گردد، چون دانستي كه السّابقون در بدايت آنها بودند كه در خطاب كُنْ سابق ارواح بودند، در نهايت كه وقت مراجعت است به خطاب اِرْجِعي إلي رَبّكِ، گوي مسابقت در ميدان قربت هم ايشان ربوده اند كه:

وَالسّابِقُونَ السّابِقُون، اُولئِكَ الْمُقَرَّبُون.



يعني:

اَلسّابِقُونَ الاْوَّلُونَ بِالْخُرُوجِ عَنْ غَيْبر الْغَيْبِ، هُمُ السّابِقُونَ الاْخِروُونَ بِالرُّجُوعِ إلي غَيْبِ الْغَيْبِ.



نَحْنُ اْلاخِرُونَ السّابِقُونَ رمزي بدين معناست.(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «عقل و عشق» نجم الدين رازي، ص 15 با اندكي تلخيص.

قومي كه جان به حضرت جانان همي برند *** شور آب سوي چشمه حيوان همي برند

بي سيم و زر گدا و به همت توانگرند *** اين مفلسان كه تحفه بدو جان همي برند

جان بر طبق نهاده كسي احتياج نيست *** پاي ملخ به نزد سليمان همي برند

آن دوست را به جان كسي احتياج نيست *** خرما به بصره زيره به كرمان همي برند

تمثال كارخانه مانيّ نقشبند *** سوي نگارخانه رضوان همي برند

اندر قمارخانه اين قوم پاكباز *** دلق گدا و افسر سلطان همي برند

اين راه را كه ترك سر است اوّلين قدم *** از سر گرفته اند و به پايان همي برند

ميدان وصل او ز پي عاشقان اوست *** وين گوي دولتي است كه ايشان همي برند

بيچارگان چو هيچ ندارند نزد دوست *** آنچه ز دوست يافته اند آن همي برند

گر گوهر است جان تو اي سيف زينهار *** آنجا مبر كه گوهر از آن كان همي برند

اَللَّهُمَّ وَ أَصْحَابُ مُحَمَّد خَاصَّةً الَّذِينَ أَحْسَنُوا الصَّحَابَةَ، وَ الَّذِينَ أَبْلَوُا الْبَلاَءَ الْحنَ فِي نَصْرِهِ، وَ كَانَفُوهُ وَ أَسْرَعُوا إِلَي وِفَادَتِهِ، وَ سَابَقُوا إِلَي دَعْوَتِهِ، وَ اسْتَجَابُوا لَهُ حَيْثُ أَسْمَعَهُمْ حُجَّةَ رِسَالاَتِهِ، وَ فَارَقُوا الْأَزْوَاجَ وَ الْأَوْلاَدَ فِي إِظْهَارِ كَلِمَتِهِ، وَ قَاتَلُوا الآْبَاءَ وَ الْأَبْنَاءَ فِي تَثْبِيتِ نُبُوَّتِهِ، وَ انْتَصَرُوا بِهِ.



«پروردگارا بخصوص اصحاب محمّد صلّي اللّه عليه و آله را مشمول مغفرت و رضوان قرار ده، آنان كه اصحابي بودن نسبت به آن حضرت را نيكو به پايان بردند، و براي نصرت او در جبهه جنگ آزمايش خوبي از خود بروز دادند، و با تمام وجود آن جناب را ياري دادند، و به ايمان آوردن به او شتافتند، و از ديگران براي پذيرفتن دعوتش پيشي جستند، و دعوت او را به هنگامي كه برهان رسالاتش را به گوششان خواند قبول كردند، و در راه آشكار كردن دعوت او از زنان و فرزندان مفارقت نمودند، و در پاي بر جا كردن نبوّت او با پدران و فرزندان خود جنگيدند، و به واسطه وجود آن حضرت در تمام جبهه ها پيروز شدند».