بازگشت

آزار قريش نسبت به محمد (ص)


بزرگان قريش چون از اين راه هم سودي نبردند راه ديگري پيش گرفتند، راهي كه مردم نادان هنگام درماندگي در مقابل دليل منطقي خردمندان پيش مي گيرند. عادت جاهلان اينست كه چون در پاسخ دست درمانند به سفاهت مي گرايند، دهن كجي مي كنند، دشنام مي دهند، آزار مي رسانند.



قريش نيز به آزار محمّد صلّي الله عليه و آله برخاستند و در اين راه تا آنجا كه توانستند پيش رفتند. ابولهب و زن او امّ جميل، حَكَم بن أبي العاص، عقبة بن أبي مُعَيط از جمله مردماني اند كه بيش از ديگران محمّد را آزار مي كردند.



وقتي محمّد صلّي الله عليه و آله در بازار عُكاظ مردم را به خداي يگانه مي خواند ابولهب به دنبال او مي افتاد و مي گفت مردم برادر زاده من دروغگوست از او بپرهيزيد. نيرنگ ديگري كه به كار مي بردند اين بود كه آزار محمّد را بيشتر به عهده كودكان و غلامان مي گذاشتند.



روزي آن عالِم اسرار مُلْك و ملكوت و آن منبع فيوضات ربّانيّه به نماز ايستاده بود، تني چند از ايشان شكنبه شتري پر از سرگين به غلامي از غلامان خود دادند و چون محمّد به سجده رفت، غلام آن شكنبه را بر پشت او نهاد و دوش و پشت وي را آلود ساخت.(1)



قريش از پس آزارهاي گوناگون نسبت به رسول خدا و مردان و زناني كه به آنحضرت ايمان آورده بودند تصميم به قتل رسول خدا گرفتند و به ابوطالب گفتند يه به او بگو دست از دعوتش بردارد، يا آمده كشته شدن شود. ابوطالب سخن قريش را به آنحضرت گفت، آن جناب فرمود: اي عمّ گرامي اگر آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپم بگذاريد من از دعوت خود دست برنخواهم داشت.



ابوطالب از خانه بيرون شد و سخن آن حضرت را باز گفت و با كمال جرأت و شهامت از رسول خدا دفاع نمود و با زبان حال گفت:

از دادن جان خدمت جانانه رسيديم *** در عشق نظر كن كه چه داديم و چه ديديم

زان پسته خندان چه شكره كه نخورديم *** زان سرو خرامان چه ثمرها كه نچيديم

هر عقده كه آن زلف دوتا داشت گشوديم *** هر عشوه كه آن چشم سيه كرد خريديم

هر باده كه سيمين كف او داد گرفتيم *** هر نكته كه شيرين لب او گفت شنيديم

در خدمت جانانه كمر بسته ستاديم *** در ساحت ميخانه سراسيمه دويديم

يك دَم برِ آن شاهد جانانه نستيم *** يك عمر به خون دل صد پاره طپيديم



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «محمّد خاتم پيامبران» ص 209.

در عهد بتان آنچه وفا بود نموديم *** در عالم عشق آنچه بلا بود كشيديم

زلف سيهش گفت كه ما شام مراديم *** روي چو مهش گفت كه ما صبح اميديم

هر لظه به زخم نمكي ريخت دهانش *** زين كان ملاحت چه نمكها كه چشيديم

چندان كه در آفاق دويديم فروغي *** الاّكرم او نه شنيديم و نه ديديم



قريش متوجّه شد كه ابوطالب از برادر زاده خود سخت دفاع مي كند، ناچار در دارالنَّدْوَه كه محلّ شوراي آنان بود گرد آمده و پس از مشورتهاي زياد تصميم گرفتند كه صحيفه اي بدين مضمون بنويسند كه هيچ يك از ما حقّ هيچ گونه معامله و داد و ستد ومعاشرت و رفت و آمد و حتّي يك كلمه مكالمه بابني هاشم نداشته باشد. پس نامه را به مضمون فوق نوشته و همگي امضا كردند و هم قسم شدند و آنرا پيچيده در خانه كعبه آويختند.



چون خبر اين صحيفه به ابوطالب رسيد، سراسيمه از خانه بيرون شد و به نزد قريش شتافت و گفت: اين خبر چيست كه شنيده ام؟! آنان اظهار كردند: اي ابوطالب بيا برادر زاده خود را به ما تسليم كن و خود بر تمام ما امامت و آقائي نما، ابوطالب گفت عجب مردمان بي انصافي هستيد، من اولاد خود را به شما بدهم كه او را به قتل برسانيد!



آنگاه به نزد بني هاشم برگش و گفت:

عَلَيْكُمْ يا بَني هاشِم وَحِصْنَ الشِّعْبِ



اي بني هاشم براي حفظ جانتان داخل شعب ابي طالب شويد.



پس همگي وارد شعب ابي طالب كه درّه اي بين دو كوه بود گرديدند.



ابوجهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبة بن أبي مُعَيط اطراف شعب پاس مي دادند و مراقب بودند كه كسي داخل شعب نشود و طعامي به مسليمن نرساند.



كسي نمي توانست علناً آذوقه براي ايشان ببرد، ابوالعاص بن ربيع داماد آن حضرت در تاريكيهاي شب با صدمات زيادي مقداري طعام و گندم و خرم بر شترش بار كرده و نزديك شعب كه مي رسيد شتر را ره كرده و خود مي رفت و شتر آذوقه به افراد شعب مي رساند.



چون ابوطالب از ابوجهل و دستيارانش خائف بود شبي چند بار جاي بستر رسول خدا صلّي الله عليه و آله را در شعب عوض مي كرد مبادا مشركين نيمه شب بر سر او بريزند و آن بزرگوار را به قتل برسانند.



مدّت سه تا چهار سال با كمال سختي و فقر و تنگدستي در شعب باقي ماندند، و چنان كار بر آنها سخت شده بود كه فرياد گرسنگي اطفالشان از بيرون شعب شنيده مي شد!



ابوطالب و خديجه كبري تا زنده بودند، آزار مشركين نسبت به آنحضرت حدّي داشت، ولي پس از وفات آن دو بزرگوار كه از هر جهت حامي پيامبر و دين او بودند، آزار سردمداران كفر از حد گذشت چندانكه احساس كرد بيش از اين نمي تواند در مكّه درنگ كند، در اوخر ماه شوّال با زيد بن حارثه به طائف رفت و در آنجا به سه برادر از رؤساي ثقيف: عبد بن عمر و مسعود بن عمر و حبيب بن عمر كه سه برادر بودند ملاقات كرد و دين خود را به آنان عرضه داشت، هر يك در كمال بي شرمي حضرت را به جواب سختي پاسخ دادند. يكي گفت: كه من پرده خانه كعبه را دزيده باشم اگر تو راست بگوئي و خدا تو را مبعوث كرده باشد. ديگري گفت، خدا عاجز بود كه عير ترا پيغمبر گرداند! سوّمي گفت: به خدا سوگند كه هيچ گونه حاضر نيستم با تو سخن بگويم، زيرا اگر پيغمبر باشي من كوچكتر از آنم كه با تو سخن گويم، و اگر نباشي بزرگتر از آنم كه با تو كلامي گويم. رسول خدا مأيوس شده از آنان خواست اكنون كه ايمان نياورديد و گفتارم را نپذيرفتيد امر مرا مخفي داريد و با كسي در ميان منهيد، ولي آنان مردم را خبر كردند و امرش را فاش ساختند و گفتند او چنين توقّعي كرد و ما او را رد كرديم، آنگاه سر راهش را گفته او را آزار و استهزاء كردند و آنقدر سنگ بر پاي مباركش زدند كه خون جاري شد.



موسي بن عقبه گويد: آنقدر سنگ به ساق پاي مباركش زدند كه نعلينش پر از خون شد و از شدّت جراحت خسته مي شد و بر زمين مي افتاد، بازوهاي او را مي گرفتند و او را مي نشاندند و به او مي خنديدند.



بنابر بعضي از روايات تنها زيد بن حارثه از حضرت دفاع مي كرد آنقدر كه چندين جاي سر زيد را شكستند و همه روز كارشان همين بود تا يكروز اطفال و سفهاء قوم او را تعقيب كردند، تا آنكه حضرت از طائف خارج شد.



در بيرون شهر طائف باغي بود كه عتبه و شيبه پسران ربيعه با غلامشان «عِداس» در آن باغ بودند، حضرت در سايه ديوار باغ نشست و خون از پاي مباركش جاري بود، چون چشم عتبه و شيبه به او افتادد شفقت كرده غلام خود عداس نصراني را به مقداري انگور نزد حضرتش فرستادند، عداس انگور آورد و عرض كرد ميل فرمائيد، حضرت فرمود: بسم الله الرّحمن الرّحيم، عداس پرسيد: اين سخن از كلام اين بلد نيست، حضرت فرمود: اهل كجا هستي؟ گفت: نينوا، حضرت فرمود: شهر يونس بن مَتّي بنده صالح حق!



عداس پرسيد از كجا دانستي كه يونس كيست؟ فرمود: خدايم به من خبر داده است، پس او را دعوت به اسلام كرد، عداس مسلمان شد و به خاك افتاده سجده كرد و صورت و دست و قدمهاي آن حضرت را كه خون از آن جاري بود بوسيد، و چون نزد ارباب خود باز گشت بدو گفت: واي بر تو اين مرد تا تو چه كرد كه سجده كردي و چرا قدمهاي او را بوسيدي؟ عداس گفت: او مرا به امري خبر داد كه جز پيغمبر خدا بدان دانا نيست، بدو خنديدند و گفتند اين مرد تو را از كيش مسيح باز داشت.



قريب يكماه حضرت در طائف بود و هر روز مردم را به دين اسلام دعوت مي كرد و هر چه مي توانستند او را آزار مي دادند و هيچ كس ايمان نياورد تا اينكه بدن مباركش از شدّت صدمه ورم كرد و به طرف مكّه باز گشت. در بين راه زير سايه درخت انگوري نشست و مشغول راز و نياز و مناجات با پروردگارش گرديد، عرضه داشت:

اَللّهُمَّ أشْكُو إلَيْكَ ضَعْفَ قُوَّتي، وَقِلَّةَ حيلَتي، وَ هَواني عَلَي النّاسِ، أنْتَ أرَحمُ الرّاحِمينَ، أنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفينَ، وَ أنْتَ رَبّي، إلي مَنْ تَكِلُني؟ إلي بَعيد يَتَجَهَّمُني، أوْ إلي عَدُوٍّ مَلَّكْتَهُ أمْري؟ إنْ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَيَّ غَضَبٌ فَلا اُبالي وَ لكِنْ عافِيَتِكَ هِيَ أوْسَعُ لي. أعُوذُ بِنُورِ وَ جْهِكَ الَّذي أشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُماتُ، وَ صَلَحَ عَلَيْهِ أمْرُ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ مِنْ أنْ يَنْزِلَ بي غَضَبُكَ أوْيَحُلَّ عَلَيَّ سَخَطُكَ، لكِنْ لَكَ الْعُتْبي حَتّي تَرْضي، وَلا قُوَّةَ إلاّبِكَ.(1)



خداوندا، از ناتواني، بيچارگي و خواري خود نزد مردم به تو شكايت مي آوردم، تو مهربانترين مهرباناني، تو پروردگار مستضعفاني، تو پررودگار مني، مرا به كه واگذري بيگانه اي كه از من روي در كشد، يا به دشمني كه كارم را بدو سپرده اي؟ اگر تو بر من خشم نرگفته باشي هيچ باكي از ديگران ندارم ولي عافيت و سلامتي از ناحيه تو برايم گواراتر است. پناه مي برم به نور وجه تو كه تاريكيها بدان روشن شده و كار دنيا و آخرت بدان صلاح يافته، از اينكه غضبت بر من فرود آيد يا خشمت بر من وارد شود، آري آنقدر از تو پوزش مي طلبم تا تو خوشنود شوي، و هيچ نيرويي جز به تو نيست.