بازگشت

داستان اعجاب انگيز بَحيراي راهب


كاروان قريش مسير معيّن خود را مي پيمود تا از اور سايه شهر بُصْري با جلال و عظمتش آشكار شد، ولي براي كاروان مكّه اين دور نما و حتّي خود بصري چيزي ديدني نبود. مصلحت ديدند كه در كنار دهكده «بَحيرا» يك فرسنگ دور از شهر در همانجا بارانداز كنند.



سالها بود كه در كنار دهكده بَحيرا، در پناه صومعه اي دور افتاده پيري روشن ضمير به عبادت خدا سرگرم بود. اين مرد يك روحاني مسيحي بود كه نه تنها مردي زاهد و وارسته و از دنيا گريخته بود، بلكه مردي دانشمند و عميق و هنرمند هم بود.



اين مرد از اديان مختلف، از ملل و نحل، از تحوّلات اجتماعي خبر داشت، حتّي مي گفتند كه اين راهب نصراني در سايه رياضتها و زحمتهائي كه كشيده از گذشته و آينده مردم خبر مي داد.



آنچه محقّق بود اين بود كه «سرجيوس» يعني همين راهب كه در كنار دهكده بحيرا صومعه نشين و گوشه گير بود هم بسيار پارسا و هم بسيار دانشمند بود.



خدا مي داند كه در شب گذشته به كجا فكر مي كرد و در رؤياي شبانه چه ديده بود و چه شنيده بود، زيرا وقتي كه به هنگام سحر سر از بالين برداشت آدمي سواي آدم ديروز بود.



مطلقاً فكر مي كرد و گاه و بيگاه به صومعه مي آمد و چشم به چشم اندازهاي دور مي انداخت، مثل اينكه از مسافري انتظار مي كشيد، نگاهش به روي جاده پهن شده بود.



تقريباً روز از نيمه گذشته بود كه از انتهاي جنوبي جاده گرد ضعيفي به هوا برخاست، پيدا بود كه قافله اي از حجاز به شام مي آيد، امّا سرجيوس راهب روشنفكر بحيرا بجاي اينكه زمين را نگاه كند آسمان را نگاه مي كرد، چشمش به تماشاي يك اعجوبه آسماني محو شده بود.



قافله دمبدم نزديكتر مي شد و گرد راهش غليظ تر و تيره تر به هوا بر مي خاست تا كم كم نزديك شد و به سمت بارانداز خود كه در سبز زاري دور از جاده قرار داشت پيچيد.



نگاه راهب از بالاي سر آن كاروان به دنبال آن يك لكّه ابر كه همه جا سايبان كاروان بود به سمت راست جاده به همانجا كه بارانداز قافله قريش بود چرخ زد.



سرجيوس چنان در اين تماشا مست بود كه نمي دانست خدمتكارش هم ساعتها پهلوي وي دم پنجره ايستاده است، در اين هنگام چشمش به وي افتاد.



ـ اوه... تو هستي!



ـ آري اي عالي جناب.



ـ قافله قريش را تماشا كرده اي؟



ـ قافله بزرگي است.



ـ لب سرجيوس به سبكي لرزيد و گفت:



ـ آري خلي بزرگ، بزرگتر از هميشه.



و پس از لحظه اي مكث گفت:



ـ از قول من به سادات عرب بگو كه امشب مهمان ما خواهند بود.



خدمتكار صومعه به قافله نزديك شد و در برابر بازرگانان قريش احترام گذاشت. سپس پيام راهب را با اين بيان به تجّار مكّه رسانيد.



امشب سادات عرب در صومعه مهمان ما هستند. تا كنون چنين مهماني سابقه داشت سادات عرب!



اين بازرگانان كه هر كدام بيش از بيست بار از مكّه به شام و از شام به مكّه رفته بودند هرگز از دهان كسي به يك چنين عنوان افتخار نيافته بودند.



يعني چه؟ سادات عرب عنوان كيست؟



آن كبريا و خود پرستي كه با خون اين نژاد آميخته است در اين هنگام به جوش و جنبش در آمد. هر كدام پيش خود به اعتبار خويش آفرين گفتند و بعد از راهب تشكر كردند و دعوتش را پذيرفتند.



بايد دسته جمعي به مهماني بروند همه و همه، زيرا هيچ كس رضا نمي دهد كه سيّد عرب نباشد.



راهب از سادات عرب دعوت كرد و آن كس كه به اين مهماني پا نگذارد سيّد عرب نيست، پس در اينجا صحبت از اين نيست كه شبي را بايد بر سر سفره يك مسيحي دست و دل باز و كريم، خوردني مطبوع خورد و نوشيدنيهاي گوارا نوشيد، بلكه صحبت از كلمه سيادت است آنهم سيادت عرب.



همه بايد به مهماني بروند، ولي بايد اين بارهاي گران قيمت و اين كالاهاي هندي و يمني را در اين صحرا به دست يك عدّه غلام سياه و ساربان بياباني بسپارند، آيا اين كار كاري خردمندانه است؟



پس چه بايد كرد؟ آن كس كه گذشت دارد مي تواند از لقب سيادت عرب بگذرد و چشم از اين مهماني بپوشد و پهلوي بارها بماند كيست؟



ابتدا به يكديگر نگاه كردند امّا هيچ كس جرأت نكرد از ديگري تمنّا كند كه دعوت راهب را نديده بگيرد و پهلوي مال التجاره بماند.



نگاه ها چند لحظه به هم افتاد و سرانجام نوميدانه از هم گذشتند و بعد يكباره نگاهشان به چهره گل افكنده محمّد صلّي عليه و آله خيره شد:



امين، امين!



اين نخستين بار بود كه به محمّد لقب »امين» داده شد. امين پهلوي مال التجاره خواهد ماند.



ابوطالب با صدي نعره مانندي گفت: برادر زاده من سيّد السادات است، او بايد در مهماني سرجيوس حضور داشته باشد.



امّا محمّد خودش گفت: نه، عمو جان من ترجيح مي دهم كه پهلوي باره بمانم.



چشمها و دهانها ازفرط حيرت چاك خوردند. آيا باور شدني است كه يك جوان قرشي آنهم هاشمي آنهم پرورش يافته بر دامان عبدالمطلب سيّد العرب تا اين اندازه بتواند گذاشت نشان بدهد.



سرجيوس از سادات عرب مهماني كرده، و براي يك پسر جوان كه تازه پا به اجتماع گذاشته اين فرصت بي نظير است، اگر اكنون براي خود اين افتخار را دست و پا كند ديگر چنين فرصتي به چنگش نخواهد آمد، ديگر چه وقت مي تواند مقام سيادت را براي خود به دست بياورد.



چرا عزيز من نمي خواهي به مهماني اين راهب مسيحي قدم رنجه فرمائي؟



بگذاريد تنها بمانم تا هم از ماالتجاره شما را نگاه بدارم و هم كمي فكر كنم. اعيان عرب از اينكه ديدند مسئله نگهباني از مال التجاره حل شده سخت خندان و خوشحال شدند، برخاستند و جامه هاي فاخر پوشيدند و پيش و دنبال به سمت صومعه راهب به راه افتادند.



هنوز آفتاب آن روز از سراشيبي افق به آبهاي مديترانه فرو نغلتيده بود، هنوز راهب دم دريچه صومعه ايستاده بود، شايد از مهمانان تازه رسيده اش انتظار مي كشيد. چشمش به بازرگانان قريش افتاد، بي اختيار نگاهش به بالاي سرشان توي هوا غلتيد، يك برودت مرموز كه جز نوميدي مايه اي ندارد به خونش افتاد، آهسته از خود پرسيد: پس كو آن يك قطعه ابر؟ همچنان ايستاده بود، مثل اينكه سراپا خشكش زده بود.



مهمانان از راه رسيدند و به رسم جاهليّت سلامش دادند. به سلامشان جواب داد و به مقدمشان تهنيت گفت و آن وقت پرسيد: مگر خدمتكار من تقاضاي مرا به عرض سادات عظام نرسانيده؟



ـ چرا از ما دعوت كرده كه از نعمت شما بهره مند شويم.



ـ مگر از قول من تقاضا نكرده كه بزرگان عرب همگان مهمان من هستند؟



ـ البته اين طور گفته بود.



سرجيوس در اينجا با لحن اسفناكي گفت: مثل اينكه همگان قدم رنجه نفرموده اند.



يك عرب بي تربيت كه حتماً از قريش بود غرغر كرد: فقط يك پسر يتيم كه او هم نگهبان مال التجاره است فقط او نيامده.



دست ابوطالب بي اختيار به سمت قبضه شمشيرش چسبيد: فرومايه! من اين ياوه گوئيها را تحمّل نخواهم كرد، محمّد يتيم نيست بلكه امين است.



راهب دست پاچه شد، ديگران پا به ميان گذاشتند و ميان ابوطالب با آن ياوه گوي بي ادب فاصله گرفتند و براي راهب توضيح دادند كه يك نوجوان نو سال با ما همراه است و چون اين جوان به صفت امانت و نجابت مشهور است بجا مانده تا كالاي ما را از دستبرد ساربانان و حوادث ديگر ايمن بدارد.



راهب خوشحال شد و گفت: آيا به ضمانت من اعتماد داريد؟ البتّه.



ـ من به عهده مي گيرم كه اگر نقيصه اي به اموال شما راه يابد هر چه باشد جبران كنم، بنابر اين او را هم به همراه بياوريد.



تازه به پاي سفره نشسته بودند كه ناگهان چشم سرجيوس به آن پاره ابر افتاد، ديد آن چتر آسماني درفضا به حركت در آمده و دارد به سوي صومعه مي آيد و پس از چند لحظه محمّد از راه رسيد.



راهب كه همچون مردم آشفته چشم از سيمايش برنمي داشت و مبهوتانه نگاهش مي كرد بالأخره به زبان آمد و گفت: جلوتر بيا، جلوتر بيا تا ترا بهتر ببينم.



عربها با اشتهاي شعله كشيده اي نان و گوشت مي خوردند، فقط ابوطالب سراپا گوش شده بود تا حرفهاي راهب را بشنود، البتّه ديگران هم مي توانستند به اين گفتگوها گوش كنند.



ـ اسم تو چيست؟



ـ محمّد!



روي اين اسم مكث كوتاهي افتاد، سرجيوس زير لب جند بار اين اسم را تكرا كرد: محمّد، محمّد! و بعد پرسيد: از كدام قبيله!؟



ـ از قريش



ـ از كدام دودمان؟



ـ از آل هاشم بن عبد مناف



ـ چرا به مهماني من نياميدي؟



قبول كرده بودم كه از مال التجاره نگهباني كنم، به علاوه... به علاوه دوست مي داشتم تنها بمانم.



ـ در تنهائي چه كني؟



فكر كنم، آسمانها را، ستاره ها را، دنيا را تماشاكنم.



ـ در اين تماشا به چه فكر مي كني؟



محمّد خاموش ماند. راهب دوباره پرسيد. سپس گفت دلم مي خواهد ترا ببينم.



ـ در برابرت ايستاده ام مرا ببين.



- مي خواهم ميان دو شانه ات را ببينم.



ـ اجازه مي دهم.



راهب به پشت سر محمّد پيچيد. بازرگانان قافله لقمه را از دست گذاشتند و با حيرت به كارهاي اين ترساي پير نگاه مي كردند، مي خواهد چه چيز را ببيند؟



سرجيوس پيراهن پيغمبر را از پشت سر به پايين كشيد و تا چند دقيقه آنطور كه گوئي كتاب مقدّسي را تلاوت مي كند، در ميان شانه هاي محمّد به مطالعه پرداخت و بعد به خودش گفت: اوست، اوست.



ابوطالب كه تا اين لحظه خاموش ايستاده بود پرسيد: اين كيست؟



راهب آهي كشيد و گفت: آنكس كه مسيح از وي ياد كرده و به مقدمش بشارات داده است.



اين سخن را گفته و نگفته به سمت ابوطالب برگشت.



ـ با اين جوان چه نسبتي داريد؟



ـ پسر من است.



ـ هرگز چنين چيزي نيست، نه اينطور نيست.



ابوطالب تا تبسّم گفت: چطور اينطور نيست؟



ـ اين جوان بايد يتيم باشد.



خنده بر لبهاي ابوطالب حشكيد: ازكجا دريافته اي كه او يتيم است، آري يتيم است و برادرزاده من است.



ـ بنابر اين احتياط كن كه او را نشاسند، مي فهمي اي سيّد عرب؟!



احتياط كن كه يهوديها به اين اسرار پي نبرند مبادا نابودش كنند.



ـ چرا مگر چه گناهي كرده كه مي ترسيد نابودش كنند؟



راهب به ابوطالب جواب داد، امّا مثل اينكه باخودش حرف مي زند، آواي مرموزي داشت:



ـ آتيه او، آينده او، آنچه او خواهد كرد، آنچه با دست او به وجود خواهد آمد، آن حوادث و ملاحم كه در انتظار اوست و آن حوادث و ملاحم كه به انتظار ظهور وي در ابهام آينده غنوده اند.



ابوطالب پرسيد: شما مي دانيد كه در آينده اش حوادث و ملاحم پنهان است؟



ـ در اين خطّ مقدس كه ميان شانه هايش نوشته شده آنچهه خواندني بود خوانده ام، و از آن ابر سفيد كه بر بالاي سرش چتر زده آنچه شنيدني است شنيده ام، ديگر چه بگويم؟



پس از چند لحظه سكوت: بنشينيم و نان و گوشت بخوريم.(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «نخستين معصوم» ص 38.

نياز خلفاي ستمگر به وجود علماي درباري


مي دانيم كه خلفاي ستمگر و ضد اسلامي، براي آنكه بتوانند بر مردمي كه معتقد به اسلام بودند حكومت كنند، چاره اي نداشتند جز اينكه اعتقاد قلبي مردم را نسبت به مشروعيت آنچه انجام مي دادند،جلب كنند، زيرا آن روز هنوز زمان زيادي از صدر اسلام نگذشته بود و ايمان قلبي مردم به اسلام به قوت خود باقي بود، اگر مردم مي فهميدند كه بيعتي كه با آن ظالمان كرده اند، بيعت درستي نيست و آنان شايسته خلافت رسول الله نيستند، بدون شك تسليم آنان نمي شدند.



اگر اين معنا را درباره همه مردم نيز نپذيريم، مسلماً در جامعه اسلامي آن روز افراد زيادي بودند كه وضع غير اسلامي دستگاه خلفا را از روي ايمان قلبي تحمل مي كردند، يعني تصور مي كردند كه وضع حاكم، وضع اسلامي است. به همين جهت بود كه خلفاي ستمگر براي مشروع جلوه دادن حكومت خويش، كوشش مي كردند كه محدثان و علماي ديني را به دربار خود جذب كرده آنان را وادار سازند تا احاديثي را از زبان پيامبر اسلام يا صحابه بزرگ آن حضرت به نفع آنان جعل كنند و بدين وسيله زمينه ذهني و فكري پذيرش حكومت آنان را در جامعه آماده سازند(77)



براين اساس، هدف خلفاي اموي از جذب زهري، استفاده از وجود و موقعيت ديني او بود. او نيز خود را كاملا در اختيار آنان قرار داد و به نفع آنان كتاب نوشت و حديث جعل كرد و از اين طريق به اهداف شوم آنان كمك فراوان كرد. شخصي بنام «معمر» مي گويد: ما خيال مي كرديم از زهري احاديث بسياري نقل كرده ايم ؛ تا آنكه وليد (بن عبدالملك) كشته شد، پس از كشته شدن او، دفترهاي زيادي را ديديم كه بر چهار پايان حمل و از خزينه هاي وليد خارج مي شد و مي گفتند: اين، دانش زهري است.(78)يعني، زهري آنقدر كتاب و دفتر براي وليد و به خواسته او از حديث پر كرده بود كه وقتي خواستند آنها را از خزانه وليد خارج كنند، ناچار بر چهارپايان حمل كردند!



خود زهري مي گويد: در آغاز، ما از نگارش دانش ناخشنود بوديم تا اينكه اميران و حكمرانان، ما را وادار به نوشتن آن نمودند (تا به صورت كتاب در آيد)، سپس ما چنين انديشيديم كه هيچ مسلماني را از اين كار منع نكنند (و علم و دانش نوشته شود). (79)



«ابن كثير» مي نويسد: كسي كه زهري را وادار به نوشتن حديث كرد، هسام بن عبدالملك بود،و از آن روز كه زهري كتاب نوشت، مردم نيز شروع به نوشتن احاديث كردند.(80)



روزي هشام بن عبدالملك از وي خواست براي فرزندان او حديث ياد بدهد، در اين هنگام زهري يك نفر منشي خواست و چهار صد حديث املا كرد و منشي نوشت. (81)



«عمر بن عبدالعزيز» نيز طي بخشنامه اي نوشت: در نقل و كتابت حديث از وجود زهري غفلت نكنيد، زيرا هيچ كس داناتر از او نسبت به سنت گذشته باقي نمانده است! (82)



اينك بايد ديد دفاتر و كتابهايي كه به امر وليد و هشام پر از حديث شده بود، شامل چه نوع حديثهايي بوده است؟ بي شك در ميان اين دفاتر يك حديث هم در محكوميت امثال وليد و هشام وجود نداشت، بلكه شامل احاديثي بود كه بر اعمال ننگين و ضد اسلامي آنان صحه مي گذاشت و از وزنه و موقعيت درخشان رقباي سياسي آنان يعني بني هاشم مي كاست.

پاورقي



77-(آيت الله) خامنه اي، سيد علي، پژوهشي در زندگي امام سجاد، چاپ اول، دفتر مركزي حزب جمهوري اسلامي، 1361 ه'.ش، ص 56/

78-ابن كثير، همان ماخذ، ج 9، ص 346 - ابن سعد، همان ماخذ، ج 2، ص 389 - شمس الدين ذهبي، تذكره الحفاظ، بيروت، دارالتراث العربي، ج 1، ص 112/

79-ابن سعد، همان ماخذ، ج 2، ص 389 - ابن كثير، همان ماخذ، ج 9، ص 341/

80-ابن كثير، همان ماخذ، ج 9، ص 341/

81-ابن حجر عسقلاني، تهذيب التهذيب، الطبعه الاولي، حيدر آباد دكن، 1326 ه'.ق، ج 9، ص 449 - شمس الدين ذهبي، تذكره الحفاظ، بيروت، دارالتراث العربي، ج 1، ص 110/

82- ابن كثير، همان ماخذ، ج 9، ص .343 ممنوعيت نقل و كتابت حديث پس از رحلت پيامبراسلام (ص) از زمان خلافت عمر بن خطاب و توسط او آغاز گرديد و تا آخر قرن اول هجري ادامه داشت و در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز رسما توسط او لغو گرديد. تحليلگران در تاريخ معتقدند كه اين ممنوعيت انگيزه سياسي داشته است و هدف از آن اين بوده كه امتياز بزرگي را كه آن روزها امير مومنان (ع) داشته از بين ببرند، زيرا علي (ع) زماني كه هنوز پيامبر اسلام در حال حيات بود، كتابهايي تدوين تدوين نموده بود كه در آنها احاديث پيامبر و حقايقي را كه از آن حضرت در ابواب مختلف فرا گرفته بود، جمع كرده بود و نقل و افشاي اين حقايق، از نظر سياسي، به نفع خليفه وقت نبود، زيرا هر كدام به نحوي سند حقانيت علي (ع) به شمار مي رفت، از اينرو عمر نقل و كتابت و تدوين حديث را به طور كلي ممنوع اعلام كرد! بدين ترتيب ملاحظه مي شود كه هم ممنوعيت نقل و تدوين حديث ريشه سياسي داشته و هم لغو ممنوعيت آن توسط امثال هشام. در اين زمينه در سيره امام باقر (ع) توضيح بيشتري خواهيم داد! در هر حال شيعه هرگز اين ممنوعيت را جدي نگرفت و بلافاصله پس از فوت پيامبر به تدوين حديث پرداخت و از اينرو در نقل و جمع آوري حديث پيشگام بود/