بازگشت

صلوات محيي الدين بر محمد(ص)


محيي الدين در مناقبش مي گويد:

صَلَواتُ اللهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ حَمَلَهِ عَرْشِهِ وَ جَميع خَلْقِهِ مِنْ أرْضِهِ وَ سَمائِهِ عَلي سَيَّدِنا وَ نَبِيّنا أصْلِ الْجُود، وَ عَيْنِ الشّاهِدِ وَ الْمَشْهودِ، أوَّلِ الاْوائِلِ، وَ أدلِّ الدَّلائِلِ، مَبْدأِ أنْوارِ الاْزَليِّ، وَ مُنْتَهيَ الْعُروجِ الْكَماليِّ، غايَةِ الْغاياتِ، الْمُتَعَيّنِ بِالنّشَأتِ، أبِ الاْكْوانِ بِفاعِلَّيتِهِ، وَ اُمِّ الاْمْكانِ بِقابِلِيَّتِهِ،الْمَثَلِ الاْعْلَي الاْلهيَّ، هَيُولَي الْعَوالِمِ الْغَيْرِ الْمُتَناهي، روحِ الاْرْواحِ،وَ نُورِ الاْشْباحِ، فالِقِ إصْباحِ الْغَيْبِ، دافِعِ الظُّلْمَةِ وَ الرَّيْبِ، مَحْتِدِ التَّسْعَةِ وَ التَّسْعينَ، رَحْمَة لِلْعالَمينَ، سَيَّدِنا فِي الْوُجودِ، صاحِبِ لِواءِ الْحَمْدِ، وَ الْمَقامِ الْمَحْمُود، اَلْمَبَرْقَع بِاْلعَماءِ، حَبيبِ اللهِ مُحَمَّد الْمُصْطَفي، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ



لاهيجي در شرح «گلشن راز» در تفسير و توضيح: «يكي خطّ است ز اوّل تا به آخر» و اشعار بعد از آن مي گويد:



از اوّل مراتب موجودات كه عقل اوّل است تا آخر تنزّلات كه مرتبه انساني است، و از مراتبه انساني تا مرتبه الهيّت كه نقطه آخرين دايره به اوّل متصل مي شود، يك حطّ مستدير موهوم است كه از تجدّد تعيّنات نقطه وحدت نموده مي شود.



بر اين خطّ مذكور خلق عالم مسافرند كه از بطون به ظهور مي آيند و از ظهور به بطون مي روند:

كَما بَدَأكُمْ تَعُودونَ.(1)



و مبدأ و معاد و تقدّم و تأخّر و جان و جسم و عقول و نفوس به حسب قلّت و كثرت مناسب با نقطه وحدت نموده مي شود.

سوي هستي از عدم در هر زمان *** هست دائم كاروان در كاروان

باز از هستي روان سوي عدم *** مي روند اين كاروانها دم بدم

جزو هارارويها سوي كُل است *** بلبلان را عشق بازي گل است

آنچه از دريا به دريا مي رود *** از همانجا كآمد آنجا مي رود



و حكمت بالغه حضرت الهيّه مقتضي آن است كه رفتن و آمدن خلايق در اين راه موهوم كه مذكور شد بي رهبري كه متّصف به كال اعتدال جمعي الهي باشد ميسّر نگردد، و آن جماعت كه متّصف بدين كمالند أوّلاً و با لذّات انبياءاند عليهم السلام، كه مظاهر حقيقت نبوّت روح اعظم اند، و ثانياً به سبب متابعت انبياءْ اولياءاند، قدّس الله أسرار هم، فلهذا فرمود:

در اين ره انبياء چون ساربانند *** دليل و رهنماي كاروانند



يعني در اين راه مبدأ و معاد و نزول و عروج، انبياء كه به حسب كمال ذاتي اطّلاع بر حقايق امور و منازل و مراحل و حمدات و موانع راه حقيقت يافته اند چون ساربانند، يعني چنانچه ساربان در كاروان ضبط و نگاهباني اشتران مي نمايد و كاروان را با اَحمال و اَثقال به وسيله اشتران باربردار به منزل مي رساند، انبياء نيز ضبط و نگاهباني نفوس خلايق از افراط و تفريط اخلاق و اوصاف و اعمال مي نمايد و به صراط مستقيم عدالت هدايت فرموده به منزلگاه كمال كه وصول به مبدأ است مي رسانند.



و در تشبيه انبياء به ساربان اشارتي است دقيق كه نفس انساني را گاهي كه مستعدّ رياضت و مخالفت وي بوده باشد در اصطلاحات عارفانه «بَقَره» مي نامند، و بعد از اشتغال به سلوك «بَدَنه» مي خوانند و بَدَنه شتريست كه روز عيد اضحي در مكّه ذَبْح مي نمايند. خلاصه سخن اين است كه چون انبياء عليهم السلام جهت هدايت خلقند، و هدايت حقيقي كه رجوع به مبدأ است آن جماعتي را ميسّر گشته كه بدنه نفس را به تيغ مخالفت نفس و هوا و موت اختياري ذَبْح نموده باشد، كأنَّه كه بعثت انبياء عليهم السلام به جهت ايصال نفوس اين جماعت است و به منزل وصول هر چند كه حكم نبوّت شامل همه است كه:

وَ اللهُ يَدْعُو إلي دارِالسَّلامِ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ إلي صِراط مُسْتَقيم.(2)

اين طايفه اند اهل معني *** باقي همه خويشتن پرستند

فاني زخود و به دوست باقي *** اين طُرفه كه نيستند و هستند



دليل كاروان راه شريعتند كه عامّه خلايقند، و راهنماي كاروان راه طريقت اند كه خواصّند، چو هر طايفه به قدر استعدات فطري كه دارند قبول فيض هدايت هادي مي توانند نمود.

هست با هر ذرّه در گاهي دگر *** پس ز هر ذرّه بدو راهي دگر

سير هر كس تا كمال او بود *** قرب هر كس حسب حال او بود

لاجرم چون مختلف افتاد سير *** هم رَوِش هر گز نيفتد هيچ طير



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- اعراف، 29.



2- يونس، 25.



اگر چه انسان مظهر جامع اسم كلي «الله»است وفي الحقيقه از جميع اسماء وصفات الهي من حيث الجامعّية محظوظ است فامّا انسان كامل كه انبياء اولياء اند ازباقي افراد انساني از آن جهت به كمال ممتاز گشته اند كه به طريق تصفيه،رجوع به مبداء حاصل كرده اند ودر پرتو تجلّي احديّت او،هستي موهوم خويش فاني كرده باقي بالله تفاوت مراتب كمال به حسب تحقّق و اتّصال به صفات الهي بسيار است، بعضي متحقّق به اكثر صفات الهي شده اند و بعضي به اقّل، و باز در اين اقّل و اكثر تفاوت بسيار است.



و آن فرد كامل كه مستعدّ آن باشد كه به حسب حقيقت و معني مظهر ذات و مجموع اسماء و صفات الله باشد و خواصّ و احكام اسم كلّي الله به جزويّات و كليّات در او ظاهر مي شود و آن متحقّق به همه صفات الهي مي گردد حضرت خاتم محمّدي است عليه السلام، و باقي انبياء و تمامت اولياء اگر چه مظهر اين اسم كلي الله اند فامّا هر يك مظهر اين اسم به بعضي صفاتند، و مظهر تامّ الله كه مجموع صفات در او بالفعل به ظهور پيوسته باشد حضرت سيّد كونين است، پس نشأه ختمي محمّدي من حيث الحقيقة و معني سابق بر جميع انبياء باشد كه:

كُنْتِ نَبِيًّا وَ آدَمُ بَيْنَ الْماءِ وَ الطّينِ.



و من حيث الصّورة متأخّر، چو علّت غائي اوّل الفكر آخر العمل است كه:

نَحْنُ الاْخُرُون السّبِقُنَ.

وَإنّي وَإنْ كُنْتُ ابْنَ آدَمَ صورَةً *** فَلي فيهِ مَعْنيً شاهِدٌ بِاُبُوَّني

آن زمان كز عالم و آدم نشان پيدا نبود *** از مقام بي نشاني با نشان من بوده ام

پيش از آن كاسرار غيب آيد به صحراي وجود *** برزخ غيب و شهادت در ميان من بوده ام

گرچه در صورت نمودار دو عالم گشته ام *** چون به معني بنگري هر دو جهان من بوده ام



و از جهت اين نسبت تقّدم ذاتي كه بيانش بر سبيل اجمال گفته شد فرمود:

و ز ايشان سيّد ما گشت سالار *** هم او اوّل هم او آخر در اين كار



«و ز ايشان» يعني از انبياء «سيّد ما» كه حضرت رسالت پناه محمّدي است صلّي الله عليه و آله «گشته سالار» يعني مقدّم و بزرگ و مقتداي خلايق از انبياء و غير هم. و در اين محلّ، سالار به مناسبت كاروان فرمود.



«هم او اوّل هم او آخر در اين كار» يعني در اين كار نبوّت. بدان كه نبوّت به معني اِنباء است يعني اِخبار، و نبي آن است كه از ذات و صفات و اسماء الهي خبر دهد از سر تحقيق و اِخبار حقيقي. پس اهل تحقيق اوّلاً و بالذّات از آن، عقل كلّ است كه مبعوث است به جهت اِنبا بي واسطه به جانب نفس كلّ و به واسطه به سوي نفوس جزئيّه. و هر نبي از انبياء از زمان آدم تا زمان خاتم مظهري است از مظاهر نبوّت روح اعظم كه عقل اوّل است، پس نبوّت عقل اوّل دائمي ذاتي باشد و نبوّت مظاهرْ زايل عرضي، و حقيقت محمّدي عقل اوّل است كه روح اعظم است كه:

أوَّلُ ما خَلقَ اللهُ الْعَقْلُ



أوَّلُ ما خَلقَ اللهُ نُوري

أوَّلُ ما خَلقَ اللهُ رُحي



و صورت محمّدي صلّي الله عليه و آله و سلّم صورتي است كه روح اعظم بتمامت اسماء و صفات چنانچه گذشت در او ظاهر شده، و همچنانچه نبوّت ذاتي كه اِختيار از ذات و صفات حضرت الهي است اوّلاً و با لذّات روح اعظم راست كه حقيقت آن حضرت است، در آخر نيز ختم نبوّت عرض بر صورت و بر معني آن حضرت گشته پس اوّل به حقيقت و آخر به صورت درين كار نبوّت كه اختيار و اعلام است آن حضرت بوده و باقي انبياء هر يكي مظهر بعضي از كمالات حقيقت آن حضرت اند .

آن خدائي كه فرستاد انبيا *** ني به حاجت بل به فضل كبريا

آن خداوندي كه از خاك ذليل *** آفريد او شهسواران جليل

پاكشان كرد از مزاج خاكيان *** بگذرانيد از تك افلاكيان

برگرفت از نار و نور صاف ساخت *** وانگه او بر جمله انوار تاخت

آن سنا برقي كه بر ارواح تاخت *** تا كه آدم معرفت زان راه يافت

نوح از آن گوهر چو برخوردار شد *** در هواي بحر جان دُربار شد

جان ابراهيم از آن انوار زَفْت *** بي حذر در شعله هاي نار رفت

چونكه اسماعيل در جويش فتاد *** پيش دشنه آبدارش سر نهاد

چون عصا از دست موسي آب خَورد *** ملكت فرعون را يك لقمه كرد

خضر و الياس از مِيَش چون دم زدند *** آب حيوان يافتند و كم زدند

چون كه يحيي مست گشت از شوق او *** سر به طشت زر نهاد از ذوق او

نردبانش عيسي مريم چو يافت *** بر فراز چرخ چهارم مي شتافت

چون محمّد يافت آن ملك و نعيم *** قرص مَه را كرد در دَم او دو نيم

چون ز رويش مرتضي شد دُرفشان *** گشت او شير خدا در مرج جان

روشن از نورش چو سِبْطَيْن آمدند *** عرش را دُرَّيْن و قُرطَيْن آمدند

آن يكي از زهر، جان كرده نثار *** وان سرافكنده به راهش مستوار

رحمت و رضوان حق در هر زمان *** باد بر جان و روان پا كشان

بحر جان و جان بحر ار گويمش *** نيست لايق نام نو مي جويمش

حقّ آن آني كه اين و آن از اوست *** مغزها نيست بدو باشند پوست

كه صفات خواجه تاش و يار من *** هست صد چندان كه اين گفتار من

آن كه عاقل بود در دريا رسيد *** شد خلاص از دام و از آتش رهيد

تا نمردست اين چراغ با گهر *** هين فتيله اش ساز و روغن اي پسر

هين مگو فردا كه فرداها گذشت *** تا بكلّي نگذرد ايّام كشت

لب ببند و كفّ پر زر برگشا *** بخل تن بگذار و پيش آور سخا

ترك لذّتها و شهوتها سخاست *** هر كه در شهوت فرو شد بر نخاست

اين سخا شاخي است از سرو بهشت *** واي او كز كف چنين شاخي بهشت

عروة الوثقاست اين ترك هوا *** بركشد اين شاخ جان را بر سما

نان مرده چون حريف جان شود *** زنده گردد نان و عين آن شود

هيزم تيره حريف نار شد *** تيرگي رفت و همه انوار شد

صبغة الله است رنگ خمّ هو *** پيسها يكرنگ گردد اندر او

رنگ آهن محو رنگ آتش است *** ز آتشي مي لافد وخامش وش است

آدمي چون نور گيرد از خدا *** هست مسجود ملايك زاجتبا

نيز مسجود كسي كه چون ملك *** رسته باشد جانش از طغيان و شك

آتشِ چه آهنِ چه؟ لب ببند *** ريش تشبيه و مشبّه را بخند

پاي در دريا منه كم گوي از آن *** بر لب دريا خمش كن لب گزان

گرچه صد چون من ندارد تاب بحر باد *** ليك مي نشكيم از غرقاب بحر

جان و عقل من فداي بحر باد *** خونبهاي عقل و جان اين بحر باد

اي تن آلوده به گرد حوض گرد *** پاك كي گردد برون حوض مرد

پاك كو از حوض مهجور اوفتاد *** او ز طُهر خويش هم دور افتاد

پاكي اين حوض بي پايان بود *** پاكي اجسام كي ميزان بود

زان كه دل حوضي است ليكن در كمين *** سوي دريا راه پنهان دارد اين

پاكي محدود تو خواهد مدد *** ورنه اندر خرج گم گردد عدد

انحطاط وضع اخلاقي امت


اهميت و ضرورت اين نصايح و ارشادهاي امام هنگامي روشن مي گردد كه ميزان انحطاط اخلاقي امت در زمان حكومت عبدالملك و پسرش وليد و متروك شدن سنتها و آداب و تعاليم اسلامي در آن عصر را مورد توحه قرار دهيم:



مي دانيم كه از حدود سال سي ام هجري (نيمه دوم دوران خلافت عثمان) فساد مالي و انحطاط اخلاقي در جامعه اسلامي گسترش يافت و اشراف قريش كه در آمد كلاني از خزانه دولت داشتند و از بخششهاي خلفاي وقت نيز بهره مند بودند، به ثروت اندوزي پرداختنند و بدين ترتيب رفاه طلبي و اشرافيت و تجمل پرستي در جامعه اسلامي رواج يافت.ثروت اندوزان، املاك و مستغلات فراواني گرد آوردند و كنيزان و غلامان بسياري خريدند ؛ بخصوص كنيزاني كه براي خوانندگي و بزم آرايي تربيت شده بودند...كم كم مجالس بزم و خوشگذراني و خنياگري به طبقات ديگر نيز سرايت كرد.



اين انحطاط اخلاقي در زمان حكومت يزيد آن چنان گسترش يافت كه دو شهر مقدس «مكه» و «مدينه» نيز از اين آلودگيها محفوظ نماند.



«مسعودي» مي نويسد: «فساد و آلودگي يزيد، به اطرافيان و عمال وي نيز سرايت كرد، در زمان او ساز و آواز در مكه و مدينه آشكار گرديد و مجالس بزم بر پا شد و مردم آشكارا را به شرابخواري پرداختند.» (41)



اين وضع در زمان عبدالملك نيز همچنان ادامه يافت، به طوري كه «شوقي ضيف» پس از بيان گسترش اشرافيت و رفاه زدگي در شهر مكه و مدينه مي افزايد:



«گويي اين دو شهر بزرگ حجاز را براي خنياگران ساخته بودند، تا آن جا كه نه تنها مردمان عادي، بلكه فقيهان و زاهدان نيز به مجالس آنان مي شتافتند.»(42)



«قاضي ابو يوسف» به بعضي از اهالي مدينه مي گفت: اي مردم مدينه! وضع شما با اين آواز خوانيها شگفت انگيز است، زيرا هيچ كس و ناكس و هيچ شخص محترم و غير محترم در ايمان شما، از آن ابايي ندارد!(43)



محيط مدينه طوري شده بودكه «نه عالمان، غنا را ناروا مي شمردند و نه عابد از آن جلوگيري مي كردند». (44)



روزي «دحمان» آواز خوان، نزد قاضي مدينه به نام «عبدالعزيز مخزومي» در اختلافي كه يك نفر از اهل مدينه با يك عراقي اشت، به نفع شخص مدني شهادت داد و قاضي او را عادل تشخيص داد شهادتش را پذيرفت.



عراقي به قاضي گفت: اين «دحمان» است!



عبدالعزيز گفت: مي شناسمش، اگر نمي شناختم از هويتش سوال مي كردم!



عراقي گفت: از اهل غنا و آوازخواني است و به كنيزان غنا ياد مي دهد! قاضي گفت: خدا، ما و شما را بيامرزد! كداميك از ما اهل غنا نيست؟! برو حق اين مرد را بده! (45)



در مدينه مجالس رقص و آواز مختلط تشكيل مي شد بدون آنكه در ميان زنان و مردان پرده اي باشد. (46)



«عائشه» دختر «طلحه» بزمهاي مختلف ترتيب مي داد و در آن «عزّة الميلأ» آواز مي خواند. (47)



حتي كار به جايي رسيده بود كه وقتي يكي از مشهورترين زنان آواز خوان آن عصر بنام «جميله» سفري به مكه كرد، در طول مسير، آن چنان از وي استقبال شد كه در مورد هيچ مفتي و فقيه و محدث و مفسر و قاضي زاهدي سابقه نداشت! داستان اين سفر را چنين نقل مي كنند:



هنگامي كه جميله به قصد حج از مدينه حركت كرد، گروهي از مردان خنياگر نامدار آن زمان همچون: «هيت، طويس، دلال، بردالفؤاد، نومة الضحي، رفند، رحمة، هبة الله، معبد، مالك، ابن عائشه، نافع بن طنبوره، بديح المليح و نافع الخير» (كه تعداد آنان را تا سي نفر نوشته اند). و نيز گروهي از زنان خنياگر همچون: «فرهه، عّزة الميلأ، جبّابه، سلاّمه، حُليده، عقيله، شمّاسيه، فرعه، بلبله، لذة العيش، سُعيده و زرقأ» او را مشايعت كردند و گروهي اورا تا آخر سفر همراهي كردند!



هنگامي كه كاروان جميله نزديك مكه رسيد، از طرف ديگر از اشراف مكه و ديگران مورد استقبال گرم قرار گرفت و چون به مدينه بازگشت، از طرف اهالي مدينه و مردان و زنان اشراف استقبال شد و چنان شور و هلهله اي به وجود آمد كه اهالي مدينه بر در خانه ها صف كشيده اين صحنه را تماشا مي كردند. (48)



اين داستان نشان دهنده گوشه اي از سقوط ارزشها در جامعه مدينه در آن عصر است. افرادي كه در اين سفر جميله را بدرقه كردند، از بزرگان خنياگران عصر خويش بودند كه شهرت آنان در جهان آن روز پيچيده بود. حال اگر در نظر بگيريم كه هر يك از آنان چند تن شاگرد و وردست و آموزنده تحت تعليم داشته است، و باز اگر احتمال اين امر را منتفي ندانيم كه گروهي از نوازندگان مشهور در شهر مانده به بدرقه جميله نرفته بوده اند، رقمي به دست خواهد آمد كه باور كردن آن دشوار مي نمايد. وقتي كه وضع اجتماعي قبله گاه مسلمانان و مركز تاسيس حكومت اسلامي چنين باشد، مي توان حدس زد كه دمشق، بصره و ديگر شهرهاي بزرگ آن زمان در چه وضعي به سر مي برده است؟!(49)

پاورقي



41-ج الذهب، دارالاندلس، ج 3، ص 67/

42-تاريخ الادب العربي، (العصر العباسي)، الطبعه السابعه، مصر، دارالمعارف، ج 2، ص .347 البته اين گونه گرايش (به اصطلاح) فقيهان و زاهدان به مجالس آنچناني - كه در شيعه درست عكس آن مشهود است - عمدتاً ريشه در مكتبي داشت كه بنام اسلام اما به كام خلفاي جور، و بريده از تعاليم خالص قران و اهل بيت (ع) ايجاد شده بود و متأسفانه در عصر ما نيز در برخي از محيطهاي اهل سنت رسوباتي از آن به چشم مي خورد.

-43 ابن عبدربه، العقد الفريد، بيروت، دارالكتاب العربي، 1403 ه'.ق، ج 6، ص 11-شريف قرشي، باقر، حياة الامام زين العابدين، الطبعه الاولي، بيروت، دارالاضؤ، 1409 ه'.ق، ج 2، ص 409/

44-ابوالفرج الاصفهاني، الاغاني، بيروت، داراحيأ التراث العربي، ج 8، ص 225/

45-بوالفرج، همان ماخذ، ج 6، ص 21/

46-ريف قرشي، همان ماخذ، ج 2، ص 410/

47- قرشي، همان ماخذ، ص 411/

48-ابوالفرج، همان ماخذ، ج 8، ص 208-210-كحاله، عمر رضا، اعلام النسأ الطبعة الخامسه، بيروت، موسس الرساله، 1404 ه' .ق، ص 212-214- دكتر شهيدي، جعفر، زندگاني علي بن الحسين چاپ اول،تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1365 ه'.ش، ص 104/

49 -همان ماخذ/