بازگشت

داستاني عبرت آموز از سلمان




سلمان فارسي از طرف حضرت مولي الموحّدين اميرالمؤمنين فرماندار مدائن بود. اَصبغ بن نُباته مي گويد: من در مدائن با سلمان بودم و بسيار به ملاقاتش مي رفتم، يك روز به ديدنش رفتم در حالي كه مريض بود، همان مرضي كه منجر به مرگش شد، پيوسته از او عيادت مي كردم، رفته رفته مرضش شدّت گرفت و به مرگ خود يقين نمود، روزي متوجّه من شد و گفت: اي اصبغ با رسول خدا قراري داشتم: او به من فرموده بود موقعي كه مرگت نزديك مي شود ميّتي با تو سخن مي گويد، ميل دارم بدنم آيا مرگم نزديك شده يا نه.



اصبغ مي گويد: به او گفتم: هر امري داريد بفرمائيد اجرا كنم، فرمود: هم اكنون مي روي و براي من تابوتي يم آوريو همان زيراندازي كه معمولاً در تابوت براي مردگان فرش مي كنند در آن مي گستراني، سپس مرا به چهار نفر به قبرستان مي بري!!



اصبغ اطاعت كرد، فوراً از جا برخاست و از پس انجام دستور سلمان رفت، پس از ساعتي برگشت و تمام خواسته ها را اعلام كرد مهيّاست. طبق دستور، سلمان را به قبرستان بردند و تابوت را به زمين گذاردند، گفت: مرا متوجّه قبله كنيد، رو به قبله اش نممودند، آنگاه با صداي بلند گفت:



اَلسَّلام عَلَيْكُمْ يا أهْلَ عَرْصَةِ الْبَلاءِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا مُحْتَجَبينَ عَنِ الدُّنْيا:

سلام بر شما اي ساكنين وادي ابتلا، سلام بر شما اي روپوشيدگان از دنيا.



جوبي نشنيد، دوباره به آنها سلام كرد و گفت: شما را به خداوند بزرگ و پيامبر كريم مي خوانم كه يك نفر از شما مرا پاسخ گويد، من سلمان فارسي صحابي پيامبرم و او به من فرموده بود وقتي مرگت نزديك شود مرده اي با تو سخن مي گويد، مي خواهم بدانم اجلم رسيده يا نه؟



سلمان از روح مرده اي پاسخ گرفت، جواب سلامش را داد و گفت: سخنانت را مي شنويم هر چه مي خواهي سؤال كن، سلمان پرسيد، ايا از اهل بهتشي يا دوزخ؟ گفت: از كساني هستم كه خداند مرا مشمول عفو و رحمت خود قرار داده و بهشتي هستم، سلمان درباره چگونگي مرگش و همچنان از اوضاع و احال بعد از مرگش سؤالاتي نمود و يك بيك را جواب گرفت، پس از پايان گفتگو به دستور سلمان از تابوتش بيرون آوردند و روي زمينش گذاردند، آنگاه متوحّه حضرت حقّ شد و گفت:



اي آن كه خزائن هر چيز به دست قدرت اوست و برگشت همه به سوي او، و اوست كه افراد را از بلا و عذاب مصون مي دارد و كسي قادر نيست مانع عذاب وي شود، به تو ايمان آوردم و از پيامبرت پيروي نمودم و كتاب مقدّست را تصديق كردم، هم اكنون وعده اي كه داده اي فرا رسيده است، اي آن كه خلق وعده نمي كني روح مرا بگير و به رحمتت ملحق فرما و در خانه فضل و كرمت فرود آر، سپس شهادتين را به زبان جاري كرد و جان به جان آفرين تسليم نمود.(190)






شهادت ابوالفضل تاج الدّين محمّد الحسيني رحمه اللّه :


صـاحـب (( عـمـدة الطـالب )) گـفـتـه كـه ايـن سـيـد جـليـل در آغـاز امر واعظ بود، و روزگار خويش را به مواعظ و نصايح به پاي گذاشت ، سـلطـان اولجـايـتـو مـحمّد او را احضار كرده به حضرت خويش اختصاص داد، و نقابت نقباء مـمـالك عـراق و مـملكت ري و بلاد خراسان و فارس و ساير ممالك خود را بهتمامت به عهده كـفـايـتـش حوالت داد، اما رشيدالدّين طبيب كه در حضرت سلطان وزارت داشت با تاج الدّين بـه عـداوت و كـيـن بـوده و سـبـب آن شـد كـه در مـشـهـد ذي الكـفـل نـبي عليه السلام كه در قريه اي در ميان حلّه و كوفه بود مردم يهود به زيارت مي رفتند و به آن مكان شريف حمل نذور مي نمودند، سيد تاج الدّين بفرمود تا مردم يهود را از آن قـريـه مـمـنـوع داشـتـند، و در بامداد آن شب منبري در آنجا نصب نموده نماز جمعه و جـمـاعـتـي به پاي مي رفت . رشيدالدّين كه از علو مقام و منزلت سيد والا رتبت در حضرت سلطنت دلي پر كين و خاطري اندهگين داشت از اين كردار بر حسد و عداوتش بر افزود پس اسباب قتل او را فراهم نمود به نحوي كه جاي ذكرش ‍ نيست .

پـس ايـن سـيـد جـليـل را بـا دو پـسـرش شـمس الدّين حسين و شرف الدّين علي در كنار دجله حـاضـر كـردنـد بـر طـبـق مـيـل رشـيـد خـبـيـث ، اول دو پـسـرش را و پـس از آن خـود آن سـيد جـليـل را بـه قـتـل رسانيدند، و اين قضيه در ماه ذي القعده سنه هفتصد و يازده روي داد، و بعد از قتل ايشان مردم عوام بغداد و جماعت حنابله شقاوت نهاد خباثت فطري خويش را ظاهر كره بدن آن سيد جليل را پاره پاره كرده گوشتش را بخوردند، موهاي شريفش را كنده هر دسـتـه از مـوي مـبـاركـش را بـه يـك ديـنـار بـفروختند، چون سلطان اين داستان بشنيد سخت خـشـمناك شده و از قتل او و پسرانش متاءسف گرديد و بفرمود تا قاضي حنابله را به دار كشند جماعتي لب به شفاعت گشودند، فرمان داد تا واژگونه اش بر دراز گوشي كور نشانده در بازارهاي بغداد گردش دهند و هم فرمان داد كه بعد از آن حنابله كسي قضاوت نكند.(198)

ذكر بعض اعقاب عمربن حسن افطس بن علي اصغر بن الا مام زين العابدين عليه السلام

پاورقي

198- (( عمدة الطالب )) ص 341.