بازگشت

سيّد مهدي قزويني و غنيمت شمردن وقت




حالات عجيبه عالم بزرگ سيّد مهدي قزويني هر انساني را غرق حيرت مي كند. اين گونه اشخاص براي تمام مردم جهان درس و اُسوه و سرمشق اند. مرحوم محدّث قمّي كه به قول خودش كراراً خدمت آن مرد بزرگ رسيده بود در پايان «منتهي الامال» مي گويد:



اين كرامات و مقامات از سيّد مرحوم بعيد نبود، چه او علم و عمل را از عمّ خود جناب سيّد باقر صاحب اسرار خال خود جناب بحر العلومـ أعلي اللّه مقامهم ـ ميراث داشت.



عمّ اكرمش او را تأديب نمود و تربيت فرمود و بر خفايا واسرار مطّلع ساخت تا رسيد به آن مقام كه نرسد به حول آن افكار، و دارا شد از فضائل و مناقب مقداري كه جمع نشد در غير او از علماي ابرار.



اوّل آنكه: آن مرحوم بعد از آنكه هجرت كردند از نجف اشرف به حلّه، و مستقر شدند در آنجا و شروع نمودند در هدايت مردم و اظهار حق و اِزهاق باطل، به بركت دعوت آنجناب از داخل حلّه و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب، شيعه مخلص اثنا عشري شدند، و شفاهاً به حقير فرمودند: چون به حلّه رفتم ديدم شيعيان آنجا از علائم اماميّه و شعار شيعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چيزي ندارند، و از ساير احكام و آثار عاري و بري، حتّي از تبرّاء از أعداء اللّه.



به سبب هدايت او همه از صلحا و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگي است كه از خصايص اوست.



دوّم: كمالات نفسانيّه و صفات انسانيّه كه در آنجناب بود از صبر و تقوا و رضا و تحمّل مشقّت عبادت، و سكون نفس و دوام اشتغال به ذكر خداي تعالي، و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگذاران چيزي از حوائج نمي طبيد، مانند غذا در ناهار و شام و چاي و قليان.



اجابت دعوت مي كرد و در وليمه ها حاضر مي شد، لكن به همراه كتبي بر مي داشتند و در گوشه مجلس مشغول تأليف خود بودند از صحبت هاي مجلس ايشان را خبري نبود مگر آنكه مسئله اي پرسند جواب گويد.



برنامه و عادت او در ماه رمضان چنين بود كه نماز مغرب را با جماعت در مسجد مي گذاشت، آنگاه نافله معرّري مغرب را كه در ماه رمضان كه از هزار ركعت در تمام ماه حسب قسمت به او مي رسيد مي خواند و به خانه مي آمد و افطار مي كرد و بر مي گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را بجا مي آورد و به خانه باز مي گشت،مردم در انجا جمع مي شدند اوّل قاري خوش صدائي آياتي از قرآن كه تعلّق داشت و به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مي خواند به نحوي كه قلوب قاسيه را نرم و چشمهاي خشك شده راتر مي كرد، آنگاه ديگري به همان نسق خطبه اي از «نهج البلاغه» مي خواند، آنگاه سيّمي قرائت مي كرد مصائب أبي عبد اللّه الحسين عليه السّلام را، آنگاه يكي از صلحا مشغول خواندن ادعيه ماه مبارك مي شد و ديگران متابعت مي كردند، تا وقت خوردن سحر، پس هر يك به منزل خود مي رفت. بالجمله در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آنكه در سنّ بغايت پيري رسيده بود آيت و حجّتي بود در عصر خود.



سوّم: تصانيف رائفه بسياري در فقه و اصول و توحيد و امامت و كلام و غير اينها، كه يكي از آنها كتابي است در اثبات اينكه فرقه ناجيه شيعه است كه از كتب نفيسه است، طوبي له و حُسْنُ مَاب.



به گوش جان من آيد دماغم آوازي *** كه هست طاير جان را هواي پروازي

بلي نشيمن او شاخسار سدره بود *** چه مي كند قفسي و نرد او نه دمسازي

به عقل و علم اگر پرورش دهي جان را *** ز سرّ غيب نمايد بر او نهان رازي

مجرّدي چو مسيحا كجا كه از سر وقت *** به هر نفس كه بر آرد نمايد اعجازي

غذاي طوطي جان تو شكّر خرد است *** عزيز دار مراد را كه ارزني به شهبازي

بود ز جهل گرش آرزوي نفس دهي *** كسي به طعمه نداد ارزني به شهبازي

به نزد ابن يمين گر چو مار خاك خوري *** به هست از آنكه چو موري مسخّر آزي



ارزش گوهر وقت از نظر امير المؤمنين عليه السّلام

إنَّ الْمَغْبُونَ مَنْ غُبِنَ عُمْرَهُ، و اءنَّ الْمَغْبُوطَ مَنْ أنْفَدَ عُمْرَهُ في طاعَةِ رَبِّهِ:(147)

به راستي كه زيانكاركسي است كه در جهت عمرش زيان كرده و بهره وري كه ديگران به او در خرج عمرش حسرت خورند كسي است كه وقتش را در طاعت پروردگارش تمام كرده است.



إنَّ الْعاقِلَ مَنْ نَظَرَ في يَوْمِهِ لِغَدِهِ، وَ سِعي في فِكاكِ نَفْسِهِ، وَ عَمِلَ لِما لابُدَّ لَهُ وَ لا مَحيصَ عَنْهُ:(148)

به حقيقت، خردمند و دانا كسياست كه در امروزش فردايش را بنگرد و دنيايش را مزرعه آخرت بداند و در آزاد كردن نفسش از شهوات و سخط حقّ و عذاب جهنّم بكوشد، و بكوشد براي روزي كه از آن راه فرار ندارد!.



إنَّ أخْسَرَ النّاسِ صَفْقَةً وَ أخْيَبَهُمْ سَعْياً رَجُلٌ أخْلَقَ بَدَنَهُ في طَلَبِ آمالِهِ، وَ لَمْ تُساعِدْهُ الْمَقاديرُ عَلي إِرادَتِهِ، فَخَرَجَ مِنَ الدُّنْيا بِحراتِهِ، وَ قَدِمَ عَلَ الاْخِرَدِ بِتَبِعاتِهِ:(149)

بر استي كه زيانكارتين مردم در تجارت و معامله عمر و پشيمان ترين آنان در سعي و كوشش كسي است كه پيكرش را در پي آرزوهايش بفرسايد و مقدّرات الهي با وي مساعدت ننمايند و او به آرزوهايش نرسد، آنگاه با اندوه و حسرت فراوان از جهان بيرون رود و با رنجهاي فراوان وارد آخرت گردد.



چه نيكوست كه انسان عمر خود را با خدا معامله كند و با چهره اي باز و دلي شاد به حضرت حق وارد شود.



إنَّ أوْقاتِكَ أجْزاءُ عُمْرِكَ، فَلاتُنْفِذْ لَكَ وَقْتاً إلاّ فيما يُنْجيكَ:(150)

بدون شك اوقاتي كه مي گذراني پاره هاي عمر تو هستند، لذا نبايد وقت خود را تمام كني مگر در چيزي كه نجات تو در آن باشد.



اگر دنيا را با عينك توحيد و چشم انبيا و اوليا ببينيم جائي است كه راه هر گونه رشد و كمال در آن به روي انسان باز است، اگر از نعيم آن به طور صحيح استفاده شود آدمي به ذِروه اعلا و به عالم ملكوت و به جهان ملكوت و به جهان ابدي مي رسد و هرگز حاضر نمي شود ثانيه اي از وقت خود را در غير راه حقّ مصرف كند، در حقيقت دنيا را مقدّمه آخرت گرفته و از حضيض خاك خود را به اوج افلاك معنوي مي رساند. و اگر از چشم بي خبران و ماديگران به آن نظر شود جاي عيش و نوش و ظلم و ستم و آميختن حقّ به باطل و باطل به حقّ است، د راين صورت از انسان چهره اي بدتر از گرگ و روحي بي معناتر از جماد و قلبي سخت تر از سنگ ساخته مي شود.



علي عليه السّلام به وضع بينايان و كوردلان در جملات زير اشاره دارد، بيناياني كه از تمام لحظات عمر براي به دست آوردن خوشنودي حق و بهشت عنبر سرشت بهره گرفتند، و نابينايان كوردلي كه جز مَظلمه و وزر و وبال چيزي بار پرونده نكردند:



إنَّ الدُّنْيا مَنْتَهي بَصَرِ الامِي، لا يَبْصِرُمِمّا وَراءَها شَيْئاً وَالْبَصيرُ يُنْفِذُها بَصَرَهُ وَ يَعْلَمُ أنَّ الدّارَ وَ راءَها. فَالْبَصيرُ مَنْها شاخِصٌ، وَالاميي إلَيْها شاخِصٌ، وَ الْبَصيرُ مِنْها مُتَزَوِّدٌ، وَالامي إلَيْها مُتَزَوِّدٌ:(151)

براستي كه دنيا آخرين چشم انداز شخص كوردل است و پس از اين چهارچوب محدود چيزي نمي بيند (به همين خاطر به كار فرداي قيامت كه خدا و كتب آسماني و انبيا و ائمه از ان خبر داده اند نمي انديشد!)



امّا روشندل ديده قلبش نفوذ پيدا مي كند و در مي يابد كه خانه واقعي و حيات هميشگي از پسِ اين دنياست، لذا شخص بينا از دنيا مي كوچد و كوردل به سوي دنيا مي رود، بينا از دنيا با خرج كردن عمرش در طاعت ربّ براي آخرت توشه مي گيرد، و نابينا فقط براي دنيايش دست و پا مي زند!



إنَّ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ يَعْمَلانِ فيكَ فَاعْمَلْ فيهِما، وَ يَأْخُذانِ مِنْكَ فَخُذْ مِنْهُما:(152)

براستي كه روز و شب در تو عمل و اثر دارند تو نيز در آنها به عمل پرداز، و آن ها از عمرت مي گيرند تو هم در برابر خرج شدن عمر بهره معنوي بگير.



به قول عارف بزرگ و حكيم سترگ حكيم صفاي اصفهاني:



بنشين به پس زانو در مِصطبه جانها *** تا چند همي گردي بر گرد بيابانها

بگذار سراي سالك بر پاي گداي دل *** تا تاج نهند از سر در پاي تو سلطانها

در مزرعه دنيا حاصل نتوان بردن *** در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها

با كوه اگر گويم اين راز زهم ريزد *** گوئي دل سنگينت زد پتك به سندانها

بشكافت به طنّازي بشكست به طرّاري *** تيرش همه جوشنها زلفش همه پيمانها

آن ماه همي تابد آن سرو همي رويد *** در زاويه دلها از باغچه جانها

از چرخ چراجوئي كزتست پريشان تر *** سرّي كه بود پنهان در سينه انسانها

شاهي كه بود درويش سلطان دلست ارنه *** بر تخت همي ماند بر صورت ايوانها

شاهنشه فقرستي شايسته سلطاني *** مرد است كه خواهد برد اين گوي ز ميدانها

سلطان كه بود آدم از ديو نپرهيزد *** شمشيريد اللّه ي برّد سر شيطانها

با دوست نينديشم در اين دي و اين بهمن *** آن طرفه بهار خويش با آن گل و ريحانها

اين سِر نتوان گفتن جز بر سَرِدارِ اي دل *** اسرار صفا يكسر ثبت است به ديوانها

از آنجا كه مصرف بجاي وقت حتماً نياز به معرفت و شناخت يك سلسله امور الهي و اسلامي دارد، لازم است بيش از آنچه در صفحات گذشته به تحرير آمد مسائلي تذكّر داده شود، لذا در اين قسمت به گفتاري از عارف بزرگ شاه داعي شيرازي اشارت مي رود، باشد كه ارباب حال و اهل صفا و وفا استفاده بيشتري نصيبشان گردد.



شاه داعي مي فرمايد:



در بيان منازل اين راه كه مشتمل بر سه فصل است:



فصل اول: در بيان منزل علم



فصل دوم: در بيان منزل عمل



فصل سوم: در بيان منزل خُلق(اخلاق)



فصل اول ـ در منزل علم: ببايد دانست كه منزل اوّل سالكان اين راه را منزل علم است كه تابه آن نرسند به منزل هاي ديكر نتوانند رسيد، و علمي كه سالك را از آن گزير نيست بر سه قسم است:



1ـ علم شريعت 2ـ و علم طريقت 3ـ و علم حقيقت



امّا علم شريعت كه آن علم فرايض و س و آداب است بر چهار اصل مي آيد:



عبادات و معاملات ونكاح و جراح، و در چهار اصل فرايض است و سنن هست و آداب هست، و چند چيز ببايد دانستن تا علم شريعت آسان شود: فرض و سنّت و مكروه و مباح و حرام.



و فرض آن باشد كه اگر آن نكنند گناهكار شوند و متسحقّ عذاب، واگر بكنند فرمانبردار باشند و مستحقّ ثواب گردند.



و سنّت آن باشد كه اگر نكنند بزه مند نشوند و مستحقّ عقوبت نباشند امّا فضيلت و ثواب از ايشان فوت شود، و اگر بكنند فضيلت و ثواب بيابند.



و مكروه آن چيزي است كه اگر نكنند ثواب ببايند و اگر بكنند بزه مند نشوند، پس نا كردن آن از كردن اولي باشد.



و مباح آن چيزي است كه اگر بكنند برابر باشد، نه به كردن آن بزه مند و نه به ناكردن، و دركردن و نكردن آن ثوابي و عقابي نباشد. و اكثر علما حلال و مباح را به يك معني حمل كرده اند و بعضي حلال را از مباح، اخصّ دانسته اند و تمسّك به بعضي احاديث جسته.



و حرام آن است كه به فعل آن مستحقّ مذمّت شوند شرعاً و عقاب بر آن مترتّب گردد.



چون دانسته شد كه فرض و سنّت و مكروه و مباح و حرام چيست ببايد دانست كه هر چه علم آن بر بنده اي مكلّف فرض شود علم آن نيز فرض باشد، پس چون نماز بر او فرض باشد علم آن فرض باشد، در زكات و حجّ نيز همچنين ميدان كه چون عمل آن فرض شد علم آن فرض شود.



پس سالك را در اصل عبادات نگاه بايد كرد كه عبادات بر او فرض است علم آن بر او فرض بود و ببايدش آموخت كه اگر آن مقدار كه بر او فرض باشد نياموزد عاصي باشد، امّا لازم نيست كه همه علوم فقه از عبادات و معاملات و نكاح و جراح بياموزد تا در منزل علم به علم شريعت رسيده باشد، آنقدر از علم شريعت كه بر او فرض است و آن قدر كه سنّت و ادب به آن شناخت چون حاصل كرد مي توان گفت كه سالك در منزل علم به علم شريعت رسيده است.



و امّا علم طريقت داسنتن روش اولياء است كه بدانند كه اوليا چگونه رفته اند تا به مقصود رسيده اند و رفتار ايشان اگر چه در رياضت نفس به يكديگر نمي ماند امّا به هر وجه كه رياضت كشيده اند از متابعت حضتر مصطفي صلّي اللّه عليه و آله بيرون نرفته اند، و هر كه از متابعت آن حضرت بيرون رفته است در آن حالت كه بيرون رفته است نه بر طريقت بوده است.



و بالجمله علم رياضيات اوليا از دانستن سه چيز بيرون نيست كه چون آن دانسته شود في الواقع توان گفت كه سالك در منزل علم به علم طريقت رسيده است.



اوّل: دانستن نفس و حال او در موافقت راه حقّ و مخالفت.



دوم: دانستن خواطر.



سوم: دانستن معالجه نفس كه او را در راه حقّ چگونه رام توان كرد.



امّا نفس كه به پارسي روانش گويند آفريده اي است كه دازا و پهنا و بوم ندارد و كارفرماي بدن است و هر چه در جسد آدمي پيدا مي شود، و او به منزله جرم ماه است پاك و صافي، و در او دانش هاست چون شعاع ماه در ماه، و لكن چنانكهماه شعاع از آفتاب دارد نه از خود، نفس اين دانش ها از آفتاب ربوبيّت حقّ دارد نه از خود. چون «جان» است و چون «عقل» كه پارسي آن «خرد» است و چون «قلب» كه پارسي آن «دل» است.



اگر مي گويد كه صفت او آن است كه تدبير كمال خود مي كند نام او، «روح» است، يا صفت تميز ميان خود و احوال خود غير مي كند نام او «عقل» است، يا صفت او آن است كه دايم از جهت ادارك معن نو از حالي به حالي مي گردد نام او «دل» است، و به هر صفت از اين صفات كه گفته شد او را در بدن آلتي موجودست كه به هر آلتي فعلي كه مناسب صفتي است در او از او به ظهور مي رسد، از براي فعل او به واسطه صفت تميز آلت دماغ موجود است، و از براي فعل او به واسطه تقلّب از حالي به حالي آلت او آن گوشت پاره صنوبري است كه در پهلوي چپ آدمي است، و از براي اين آلات كه گفته شد به اين آلات همه عالم موجود است.



اگر اين نفس كه صفت او گفته شد به اين آلات كه دارد فعل او همه بدي است او را «نفس اَمّاره» گويند، و اگر سرزنش خود به بدي مي كند و روي به نيكي دارد او را «نفس لَوّامه» خوانند، و اگر از بدي باز ايستاده و آرام و الفت به نيكي گرفته او را «نفس مطمئنّه» نامند. اين بود اشارتي مجمل به دانستن نفس.



امّا خواطر چهارست: اوّل: خاطر مَلَكي كه در دل آدمي مي افتد كه نيكي بكند، و واسطه آنچه در دل افتاده است مَلَك است گر چه اصلش از حقّ تعالي است.



و دوم: خاطر ربّاني كه در دل اوفتد كه خيري از او صادر شود بي آنكه در آن خير توقّع نفعي داشته باشد، و درين خاطر از حقّ تعالي غيري واسطه نباشد.



سوم: خاطر شيطاني است كه در دل او مي افتد كه بدي بكند، و واسطه آنچه در دل افتاده است شيطان است اگر چه اصلش از حقّ تعالي است، چه الهام فجور و تقوا از مهر و لطف حضرت حقّ است. و نفس را كه ميانه خاطر مَلَكي و شيطاني، صفت كنند گويند «نفس مُلْهَمه» است.



چهارم: خاطر نفساني كه در دل مي افتد سرّي به واسطه جبلّت نفس كه بر هوا و آرزوست.



و هرگز نتواند بود كه آدمي يك طرفة العين از خاطري از اين خاطره هاي چهارگانه خالي باشد مگر در خواب و بيخودي، و تحقيق آن است كه در خواب و بيخودي خالي باشد مگر در خواب و بيخودي آن است كه در خواب و بيخودي نيز اين خواطر هست لكن چون نفس به آن مشغول نمي شود چنان مي نمايد كه نيست.



و امّا سخن در موافقت و مخالفت آن است كه نفسي كه موافق راه حقّ است، آن نفسي است كه خاطر ربّاني و خاطر ملكي اختيار مي كند و فعل خير، و نفسي كه مخالفت راه حقّ است كه نفس است كه خاطر شيطاني اختيار مي كند وخود سبب خاطرهاي بد مي شود.



و از اين تقرير حال موافقت نفس و مخالفت او در راه خداوند تعالي معلوم مي شود، و سالك بايد كه در موافقت حقّ تعالي و مخالفت نفس و شيطان دائم در جهاد و غزاء معنوي باشد كه آن نفي خاطر شيطاني و نفساني است و نگاهداشتن خود از فعل بد و اثبات خاطر ربّاني و مَلَكي و مشغول كردن خود به فعل نيك ان شاء اللّه تعالي.



امّا دانستن معالجه نفس موقوف صحبت اهل اللّه و عالم ربّاني و مرشد ملكوتي باشد كه از او بدانند، يا الهام حضرت حقّ تعالي به دل طالب رسد و بداند كه او را چگونه رام مي بايد كرد، يا از سخن انبيا زيادت از ضرورت به او نرسانند، و در حظّ آخرت تا توان كار خير از او بسازند تا او را فكر دنيا كم شود و فكر آخرت بسيار.



و در كارهاي خير طلب اخلاص از او كنند و در هر چيزي او ار متّهم دارند و او را در همه احوال مقصّر شمارند، و دائم او را شكنند كه اگر يك لحظه او را به خود وا گذارند فتنه ها بر انگيزد. و او را به اين صفت رام توان كرد كه گفته شد4 و با وجود آنكه رام باشد اعتماد نبايد كرد و از مكر و ايمن نبايد بود و لجام شريعت از سر او بيرون نبايد كرد تا باشد كه او را به سلامت از قنطره شهوات طبيعت بگذرانند و در سنگلاخ دنيا پاي او از جاي نرود و در گذرگاه لذّت بدني از دزد شيطان در امان باشد و او را به متاع ايمان به معموره عالم آخرت رسانند. اينست نموداري از عالم طريقت كه گفته شد.



و امّا علم حقيقت، دانستن نفس است با آفريدگار او، و اين دانستن بهترين همه دانشهاست.



پس مي گوئيم كه آفريدگارـ جلّ جلاله ـ موجودي است مطلق، به اين معني كه ادراك غير او به كنه حقيقت او نمي رسد، پس مقيّد به وصف غايت و محدود به حدّ نهايت نشود، هميشه به خود بوده و هست و باشد، و هر مقصود كه گوئي از اين موجود مطلق حاصل است، هر زنده به او زنده است و او زنده، هر دانائي به او داناست و او دانا، هر بينائي به او بيناست و او بينا، هر شنوائي به او شنواست و او شنوا، هر توانائي به او تواناست و او توانا، هر خواهنده اي به او خواهنده است و او خواهنده، هر گويائي به او گوياست و او گوينده.



هميشه به اين صفات كمال آراسته است و ذات او به هر صفتي از اين صفات پيدا، به خود تمام و ثابت است و به هيچ وجه نيستي ندارد، و در ذات و صفات واسماء و افعال يگانه و يكتاست، هست مطلق است و چنان به خود پيدا و روشن است كه او را «نور مطلق» توان خواند از غايت پيدائي و بيرون از او هيچ چيز به خود پيدائي ندارد، جز او به خود ظلمت مطلق است از غايت ناپيدائي.



و اين نور مطلق كه پيداء مطلق است به پيدائي خود پيوسته شعاع به طرف ظلمت مي افكند و پاره پاره ظلمت كه ناپيدائي صفت اوست رنگ پيدائي نور مي گيرد تا همه ناپيدائيها پيدا مي شود و به زبان عبارت مي گويدكه: نيست هست شد و آفريدگار كه آن نور مطلق است آفريده ها كه آن ناپيدائيها بود به حدّ پيدائي رسانيد.



و بدان كه از جمله ناپيدائيها كه پيدائي يافت نفس آدمي است كه ظلمتي بود كه از نور روشن شد، و روشني او كه از نور يافته است زندگي و دانائي و شنوائي و بينائي و توانائي و خواهندگي و گويائي است كه در او ظاهر شده است. پس نسبت نفس به آفريدگار نفس، آن بود كه گوئيم نفس ظلمتي است كه نور آفريدگار آن را روشن كرده است و روشنائي او پرتو نور صفت آفريدگار اوست، پس اگر فرض كني كه روشنائي نور پروردگار به او پيوسته است او موجودي است نوراني به نور پروردگار، اين است نسبت نفس به سوي آفريدگار نفس.



لاجرم هر كه نفس را نشناسد پس آفريدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشني و آن از آفريدگار نفس را نشناسد، پس نفس را دو جهت باشد: جهت روشني و آن از آفريدگار دارد، جهت تاريكي و آن از خود دارد روشني او جهت هستي اوست به سوي هست مطلق كه نور مطلق است، و تاريكي او جهت نيستي اوست به سوي نيست مطلق.



سالك بايد كه نظر به جهت نيستي نفس كند و گويد كه به حقيقت نفس نيست، زيرا كه نه هستِ مطلق است و نظر به جهت هستي نفس كند و گويد آن كه نفس به او هستي دارد به حقيقت هست كه هستِ مطلق است و نفس را هستي مَجازي است و هستي مَجازي اعتبار ندارد، پس آفريدگار به حقيقت هست و آفريده به مجاز، و در اين مشهد تواند بود كه گويند:



لاْ مَوْجُودَ إلاَّاللّهُ.

و هر كه نسبت نفس به آفريدگار نفس چنين دانست به قدر خود به علل حقيقت رسيده است. و تا اين سه علم كه علم شريعت و علم طريقت و علم حقيقت است حاصل نشود سالك به منزل علم نرسيده باشد، واللّه أعلم.



به قول حكيم بزرگ، عارف عاشق، شيداي واله، حكيم صفاي اصفهاني:



بدست ساقي جان جام هستي است *** در اين ميخانه جاي مي پرستي است

به فرق انبيا تاج معالي است *** به تاج علو لؤلؤي مثالي است

حمايت گوهر گنج حكيم است *** صراط حقّ و ميزان قديم است

قوام حضرت و قيّوم درگاه *** به بيداري حقيقت هادي راه

به فرقان مغز دانش را قوي كن *** نظر در آيه هَلْ يَسْتَوي كن

مقام علم بر بام بلند است *** مز اين بارونه تاب هر كمند است

كمند ت تار عنكبوت است *** مگس آن را كه اين را يافت قوت است

مَطاف باز در خورد مگس نيست *** سماي دل بود بام هوس نيست

نداي عَلَّم الأسما شنيدي *** جلال آدم مسجود ديدي

شنيدي آن تجلّيهاي هداي *** كه گه در كوه بودي گه به وادي

اگر آواز بال جبرئيل است *** اگر تبديل ميزان خليل است

اگر ضرب عصا بر سنگ سبطي است *** اگر دفع جبال السّحر قبطي است

دم اجراي كشتي در يَمِ نوح *** فرا احياي موتي از دم روح

تمامي حاصل تحصيل علم است *** نِم كشت كمال از نيل علم است

كند طي هفت وادي هادي علم *** سيم وادي است در ره رادي علم

طلب بعد از طلب عشق جهانسوز *** پس از آن معرفت آن عالم افروز

چو مرد اندر ديار معرفت شد *** كمال علم ذاتش را صفت شد

نخستين وصف كز حقّ در تدلّي است *** كه فتح سالك صاحب تجلّي است

جمال علم بي ضدّ و نديد است *** كز و مان دمبدم جان جديد است

بدون علم بر حقّ نيست راه *** چه علم است اينكه گويم علم باللّه

كه بي او كار آسان است مشكل *** مبادا كس به كار خويش جاهل

كه جاهل را جمال مهتري نيست *** ز پا افتاده را حدّ سري نيست

اگر جاهل بگيرد درّ شهوار *** شود خر مهره اي بي سنگ و مقدار

نيفتد گوهري بر دست نادان *** كه گوهر را كند بر پنهان

مبادا هيچ دل بيرون ز ادراك *** كه بهتر آنكه باشد در دل خاك

خدايا مغز ما را نور جان ده *** مكان را دستگاه لامكان ده

دل ما را به دانش راهبر كن *** پس از دانش به بينش پي سپر كن

سپس دل را به اطوار تخلّق *** ترقّي ده به انوار تحقّق

پس از تكميل تعليم بدايات *** مرا تعليم كن علم نهايات

از اين دريا به آن دريا چو ماهي *** مگو ما هي بگو دريا كما هي

نهنگ بحر دانش عين درياست *** كه الّا اللّه موجودست و خود لاست

بلندي علم باشد جهلْ پستي *** اگر دانش نباشد نيست هستي

نباشد جان به غير از دانش و ديد *** مكن در هستي جان هيچ ترديد

مبين بر عرض و عمق جسم مشهود *** اگر دانش ندارد نيست موجود

مخور نيرنگ وضع و أيْنِ اجسام *** كه مجموع مقولا تند اعدام

به ذات و عارض ذات وجودند *** بدون خويش مرآت وجودند

به علم افزاي جان سرمدي را *** مخور نيرنگ عمامه وردي را

به دانش بين نه بر خركش سوارند *** كه شيخان تصنّع بي شمارند

خري گر گويد از دانش چه سودت *** چه زني تحصيل بي حاصل گشودت

بگو اي بي خرد ترك خري كن *** به انساين گراي و مهتري كن

چه باشد سود خر جز بار بردن *** ز بي برگي به زير بار مردن

يقين را بر سر امرستي تسلّط *** بدايات و تهايات و توسّط

بدايات يقين علم اليقين دان *** وسط عين اليقين اي راه بين دان

نهايات يقين حق اليقين است *** كمال كامل موجود اين است

كمال مرد را علم است و بينش *** به علم استي كمال آفرينش

ز نار بي فروغ افسرده بهتر *** ز جان بي تجلّي مرده بهتر

چراغ علم در مشكات ذات است *** ولي مشكات بيرون از جهات است

ز نور بي جهت گر بهره يابي *** در اين ظلمات زور و زهره يابي

خدايا حظّ ما را معرفت كن *** مرا معروف در ذات و صفت كن

به نور علم جان ما برافروز *** ز اسرار لَدْن ما را بياموز

دلم را ياد ده درك معاني *** از آن اسماء مستأثّر كه داني

تجلّي ده به ما انوار دل را *** ز ما بردار بار آب و گل را

بپرداز اين تجلّي خانه از ريب *** درين آئينه افكن صورت غيب

دلي كآئينه نور خدا نيست *** گِل و سنگ است مرآت صفا نيست

خدايا سينه اي ده لامكاني *** به موساي نخستين طور ثاني

اگر همراه باشد ذرّه اي نور *** كجا مانم ز لطف آبْ مهجور

فصل دوم: در منزل عمل ـ اي عزيز عمل صالح كه در طريق كمال نفس، فرياد رس شخص است، و عمل صالح را شرط آن است كه قرين اعتقاد صحيح باشد و اگر نه چنين باشد آن عمل به وصله ننشيند و موجب رستگاري نشود و نتيجه ثواب ندهد.



امّا اعتقاد درست آن است كه بداني كه هدايت ايمان و معرفت، حضرت پروردگار مي دهد و توفيق طاعتْ او مي بخشد اين منّتي، و منتي ديگر آنكه چون عمل صالح از تتو در وجود آم د از سر اعتقاد پاك، البتّه سعي تو ضايع نمي گردد و خداي متعال ثواب آن عمل كرامت مي كند. و عمل صالح كاري است كه فرموده خداي و رسول او باشد، چون اركان اسلام ادا كردن و چون سنّت هاي پيغمبر بجاي آوردن و بعد از فرائضْ سنّت هاي مؤكّده اوّل بجاي ارد، و ديگر سعي كند كه چندانكه متابعت سنّت مي تواند كرد تقصير نكند، از نماز جماعت و نماز جنازه،و با جناز سر قبر رفتن، و پرسش بيماران كردن و تفقّد حال مسلمانان نمودن و در كارهاي خير مدد بودن و آشتي به ميانه مسلمانان دادن و فتنه بازـ نشاندن و كلمة الخير گفتن و سلام فاش كردن و به دعوتهاي خير حاضر شدن. و بايد كه از جمله اعمال صالحه مداومت نمايد بر صله رحم و حقّ همسايه و چون ابواب عمل صاحل كثير است و از عهده تعداد آن بيرون نمي تواند آمدن، به اين چند كلمه در اين فصل اختصار كرديم.



فصل سوم در منزل خُلق ـ بدان ـ أعانَكَ اللّه ـ كه خوي شخص بر دو گونه بود: خُلق نيك و خلق بد:.



خُلق نيك صفتي چند باشد در شخص كه شرع پسندد و عقل مستحسن داند، و آن بر دو قسم بود: قسمي آن كه به وصله دنيا نشيند و قسمي آن كه به وصله آخرت نشيند و نسبت با عالم معاد داشته باشد.



و سر جمله اخلاق نيك چهار خُلق است و باقي خلقهاي نيكو همه از آن زايد:



اوّل عدالت:يعني در امور شخصي و خانوداگي و اجتماعي راه افراط و تفريط نباشد و اره ميانه كند.



دوّم حكمت:كه چيزها به قدر خود چنان بداند كه دانستني است و بر وفق آن دانستني ها عمل چنان كند كه چنان كرد.



سوّم عفّت: كه نفس را از حرام منع كند با همه آلات او، پس به دل كار حرام نكند، و به چشم صورت حرام نبيند، و به گوش سخن حرام نشنود، و به زبان سخن حرام نگويد، و بهدست تصرّف در حرام نكند، و به پاي رفتار حران نكند و به جاي حران نرود، وهبدهان و حلق از لقمه حران و جرعه احتراز كنند، و به فَرْج مباشرت حران نكند.



چهارم شجاعت:كه تواند درمعرض حاصل كردن مقصود، مقصود شرعي رود اگر چه بيم ازهلاك نفس باشد، مثل دليري در معركه، غزا كردن، و دليري كردن آنگاه كه كلمه حق در روي سلطان ستمكار بايد گفت، و دليري كردن چون مسئله علم با خصو دانشمند بحث بايد كرد، و دليري كردن چون دشمن در مقابل آيد به سخن و حمله و ضرب، و دليري كردن در همه امور به شرط آنكه از حدّ شرع تجاوز نكند.



چون شخص را اين چهار خلق حاصل شد همه اخلاق نيكش ممكن است كه حاصل شود.



آن اخلاق حسنه كه عارفان آن را «مقامات» گويند: صبر و شكر و رضا و توكّل و تسليم و صدق و اخلاص، و آن كه در عرف عام «خُلق خوش» آن را نام كنند چون تواضع و پيش سلامي و رفق و مدارات و از سرِ گناه گذشتن و عيب پوشيدن و بردباري نمودن و نيازمندي و الفت و محبّت و دلسوزي يكديگر ورزيدن و امثال آن كه احصاء آن نم يتوان كردن!اين خويهاي خوش عادت بايد كردن.



و از خلق بد كناره مي بايد جست مثل: ستمكاري و بددلي و ابلهي و حرص و شره و از براي دنيا خواري كشيدن و هم از براي دنيا تكبّر بر مردم كردن و خشم بي جايگه و ميل طبع بر چيزهاي نامشروع نه ضرورت، و رشك و حسد بردن و امثال ذلك.



چه همچنانكه خلق نيك از بسياري آن اينجا جاي تعداد آن نيست خلق بد را نيز اينجا نتوان هم برشمرد.



پس وظيفه آن است كه گويم: هر صفتي كه چون عادت شخص شود او رابه سبب آن كمالي حاصل گردد اختيار بايد كرد كه خُلق نيك است، و هر صفتي كه چون عادت شود شخص را سبب نقصاني گردد و از راه كمالش باز دارد و ترك بايد كرد خلق بد است، و اللّه المرشد.



اين است آن طريقي كه وقت پر قيمت را بايد در آن طي كرد، تا با سپري كردن عمر در اين طريق خير دنيا و آخرت حاصل گردد و غير اين محصولي جز خِزْي دنيا و عذاب آخرت ندارد!



آنجا كه بايد وقت مصرف شود



مواضع و مواقفي كه بايد اوقات عزيز مصرف شود در قرآن مجيد و روايات و اخبار نشان داده شوده و از اني طريق حجّت حضرت حقّ بر بندگان تمام است و احدي را در پيشگاه حضرت محبوب در اين زمينه عذري نيست. در اين بخش به قسمتي از آن مواضع و مواقف اشاره مي شود:



قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله: مَنع سَلَكَ طَريقاً يَطْلُبُ فيه عِلْماً سَلَكَ اللّهُ بِهِ طَريقاً إلَي الْجَنَّةِ، وَ إنَژ الْمَلائِكَةَ لَتَضَعُ أجْنِحَتِها لِطالِبِ الْعِلْمِ رِضاً بِهِ، وَ إنَّهُ لَيَسْتَغْفِرُ لِطالِبِ الْعِِلْمِ مِنْ فِي السَّمائِ وَ مَنْ فِي الاْرْضِ حَتَّي الْحُوتِ فِي الْبَحْرِ، وَ فَضْلُ الْعالِمِ عَلَي الْعابِدِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ عَلي سائِرِ النُّجُومِ لَيْلَةَ الْبَدْرِ. وَ إنَّ الْعُلَماءَ وَرَثَةُ الاْنْبِياءِ، إنَّ الاْنْبِياءَ لَمْ يُوَرِّثُوا ديناراً وَ لادِرْهَماً ولكِنْ وَرَّثُوا الْعِلْمَ، فَمَنْ أخَذَ مِنْهُ أخَذَ بِحَظٍّ وافِر:(153)

هر كسي راهي كه به دانش و معرفت معارف الهيّه منتهي مي شود بپيمايد خداوند ارهش را به بهشت قرار مي دهد، ملائكه با خشنودي كامل بالهاي خود را براي نشستن طالب علم مي گستراند، و هر آينه هر كس در آسمان و زمين است براي طلبه علم طالب آمرزش از حقّ مي كند حتّي ماهي دريا. و برتري دانشمند بر عابد برتري ماه بر ساير ستارگان در شب چهارده است. و به تحقيق كه دانشمند وارثان پيامبرانند انبيا درهم و دينار باقي نگذارند آنچه آنان باقي ماند علم و معرفت بود7 هر كس اخذ علم كند به حظّ وافر رسيده است.



وَ قالَ عليه السّلام: أرْبَعَةٌ تَلْزَمُ كُلَّ ذي حِجي و عَقْل مِنْ أمَژتي: اِسْتِماعُ الْعِلْمِ، وَ حِفْظُهُ، وَنَشْرُهُ، وَ الْعَمَلُ بِهِ:(154)

و نيز آن حضرت فرمود: چهار چيز است كه بر هر صابح خرد و عقلي از امّت من واجب است: فراگيري دانش، حفظ آن، نشرش در ميان مردم، و عمل به آن.



وَ قالَ عليه السّلام: مَنْ تَعَلَّمَ الْعِلْمَ لِلتَژكَبُّرِ ماتَ جاهِلاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لَلْقَوْلِ دُونَ الْعَمَلِ ماتَ مُنافِقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ ماتَ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْمُناظَرَةِ فاسِقاً، و مَنْ تَعَلَّمَهُ لِكَثْرَةِ الْمالِ ماتَ زِنْديقاً، وَ مَنْ تَعَلَّمَهُ لِلْعَمَلِ ماتَ عارفاً:(155)

و نيز آن حضرت فرمود: هر كس علم بياموزد تا به ديگران بزرگي بفروشد جاهل از دنيا مي رود، وهر كس دنبال علم برود فقط براي گفتن ولي عمل نكند منافق مي ميرد، و هر كس علم را براي جدال با ديگران بخواند فاسق مي ميرد، و هر كس دانش را براي كثرت مال بخواهد زنديق از جهان در مي گذرد، و هر كس دانش را به خاطر عمل فراگيرد عارف از دنيا مي رود.



قالَ صلّي اللّه عليه و آله: لا يَكُونُ الْعَبْدُ فِي السَّماءِ وَ لا فِي الاْرْضِ مُوْمِناً حَتي يَكُونَ فَضُولاً، وَلا يَكُونُ فَضُولاً حَتّي يَكُونَ مُسْلِماً، وَ لا يَكُونُ مُسْلِماً حَتي يَسْلَمَ النّاسُ مَنْ يَدِهِ وَ لِسانِه، وَ لايَسْلَمُ النّاسُ مِنْ يَدِهِ وَلِسانِهِ حَتّي يَكُونَ عالِماً، وَ لايَكُونَ عالِماً حَتّي يَكُونَ عامِلاً بِالعِلْمِ، وَ لا يَكُونُ عامِلاً بِالْعِلْمِ حَتّي يَكُون زاهِداً، وَ لايَكُونُ زاهِداً حَتّي يَكُونَ عارفاً بِنَفْسِهِ، وَ لا يَكُونُ عارفاً بِنَفْسِهِ حَتّي يَكُونَ عاقِلاً:(156)

و نيز ان حضرت فرمود6 پاره اي امور فرع پاره اي ديگراست: عبد در آسمان و زمين مؤمن نيست مگر بسيار بخشنده باشد، بسيار بخشندگي فرع مسلمان بودن است، مسلمان بودن فرع دين است كه تمام مردم از ديت و زبان انسان راحت باشند، و مردم از انسان راحت نيستند مگر انسان عالم و با معرفت باشد، آدمي عالم به حساب نمي آيد مگر عمل كننده باشد، عمل كننده نيست مگر بي رغبت به امور حرام باشد، و بي رغبتنيست مگر پاكدامن باشد و پاكدامن نيست مگرمتواضع در برابر حقّ باشد، و متواضع نيست مگر نفس خود را بشناسد، و نفس شناس نيست مگر خردمند و عاقل باشد.



و قالَ صلّي اللّه عليه و آله: أفشُوا السَّلامَ، وَ أطْعِمُوا الطّعامَ، وَ صِلُوا الاْرْحامَ، وَ صَلوُّا بِاللَّيْلِ وَ النّاسُ نِيامٌ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِالسَّلامِ:(157)

و نيز آنجناب فرمود: افشاي در سلام داشته باشيد، به ديگران بخوارانيد، و صله ارحام بجاي اوريد، و به وقتي كه مردم در خوابند نماز شب بگزاريد تا با سلامتي وارد بهشت شويد.



و قالَ صلّي اللّه عليه و آله: إنَژهُ لا نَبِيَّ بَعْدي، وَ لا اُمَّةَ بَعْدَكُمْ، ألا فاعْبُدآوا رَبَّكُمْ، وَ صَلُّوا خَمْسَكُمْ، وَ صُومُوا شَهْرَكُم، وَ حُجُّو اَبيْتَ رَبِّكُمْ، وَ أدُّوا زَكاةَ أمْوالِكُمْ طَيِّبَةً بِها أنْفُسُكُم، وَ أطيعوا وَلاةَ أمْرِكُمْ تَدْخُلُوا جَنَّةَ رَبَّكُم:(158)

ونيز آن حضرت فرمود: پس از من پيامبري نيستو پساز شما امّتي نمي ايد، بايئيد خدا بندگي كنيد، ونماز پنج گانه را بجاي آوريد7 و روزه رمضان را بگيريد، و حجّ خانه حق را بجاي آوريد، و زكات خود را ادا كنيد در حالي كه كاملاً از اين عمل خوشنود باشيد، و از واليان امرتان (ائمه طاهرينو وليّ فقيه جامع الشرايط) پيروي كنيد تا داخل بهشت پروردگارتان شويد.



و قالَ صلّي اللّه عليه و آله: مَنْ أطْعَمَ مُؤْمِناً لَقْمَةً أطْعَمَعُ اللّهُ مِنْ ثِمارِ الْجَنَّة، وَمَنْ سَقاهُ شَرْبَةً مِنْ ماء سَقاهُ اللّهُ مِنَ الرَّحيقِ الْمَخْتومِ، وَ مَنْ كَساهُ ثَوْباً كَساهُ اللّهُ مِنَ الاْسْتَبْرَقِ وَ الْحَريرِ، وَ صَلَّي اللّهُ عَلَيْهِ وَ الْمَلائِكَةُ ما بَقِيَ في ذلِكَ الثَّوْبِ سِلْكٌ:(159)

و نيز فرمود: كسي كه به مؤمني لقمه اي بخوراند، خداند از ميوه بهشت به او مي خوراند و هر كس شربت آبي به مؤمني بدهد، خداونداز رحيق مختوم به گلويش مي ريزد و هر كس مؤمني را با لباسي بپوشاند خداوند از استبرق و حرير بهشت به او مي پوشاند و تا نخي از آن لباس باقي است حضرت حقّ و ملائكه به او درود مي فرستند.



و قالَ صلّي اللّه عليه و آله: خافُوا مِنَ اللّهِ، وَ صِلُوا الرَّحِمَ، فَإنَّهُما فِي الدُّنْيا بَرَكَةٌ، وَ فِي الْعُقْبي مَغْفِرَةٌ. وَ في صِلَةِ الرَّحِمِ عَشْرُ خِصال: رِضَا الرَّبِّ، وَ فَرَحُ الْقُلوبِ، وَ فَرَحُ الْمَلائِكَةِ، وَ ثَناءُ النّاسِ، وَ تَرْغيمُ الشَّيْطانِ، وَ زِيادَةُ الْعُمْرِ، وَ زِيادَةُ الرِّزْقِ، وَ فَرَحُ الاْمْواتِ، وَ زِيادَةٌ الْمُرُوَّةِ، وَ زِيادَةٌ الثَّوابِ:(160)

رسول خدا فرمود: از خدا بترسيد وصله رحم بجا آوريد، كه اين دو در دنيا بركت و در اخرت مغفرت است. در صله رحم ده خصلت وجوددارد: خشنودي پروردگار، خوشحالي دلها، خوشنودي ملائكه، تعريف مردم، خشمگيني و خواري شيطان، زايد شدن عمر، اضافه شدن رزق، خوشحالي اموات، زياد شدن جوانمردي و اضافه گشتن ثواب.



و قالَ رَسولُ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله: إذا كانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ لَمْ تَزُلع قَدَما عَبْد حَتّي يُسْأَلَ عَنْ أرْبَعِ: عَنْ عُمْرِهِ فيمِ أفْناهُ، وَ عَنْ شَبابِهِ فيمَ أبْلاهُ، وَ عَمَّ اكْببَهُ مِنْ أيْنَ اكْتبَتَهُ وَ فيمَ أنْفَقَهُ، وَ عَنْ حَبِّنا أهْلَ الْبَيْتِ:(161)

و نيز آن حضرت فرمود: چون روز قيامت از چهار چيز از بنده خود سؤال كنند: از عمشر در كجا خرج كرد، از جوانيش در كجا سپري نمود، از مالش از كجا آورد و كجا خرج كرد، و از دوستي و عشق ما اهل بيت.



و قالَ صلّي اللّه عليه و آله: يا أيُّهَا النّاسُ تُوبُوا إلَي اللّهِ قَبْلَ أنْ تَمُوتُوا، وَ بادِرُوا بِالامالِ الصّالِحَةِ قَبْلَ أنْ تُشْغَلُوا، وَ أصْلِحُوا الَّذي بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ رَبَّكُمْ تَسْعَدُوا، وَ أكْثِرُوا مِنَ الصَّدَقَةِ تُرْزِقُوا، وَ أْمُرُوا بالْمَعْرُوفِ تُحْصَنُوا، وَ انْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ تُنْصَرُوا. إنَّ أكْيكُمْ أكْثَرُكُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَكُمْ اَحْسَنُكُمُ اسْتِعْداداً لَه. ألا لَهُ. ألا وَ إنَّ أكْيكُمْ أكثَرُكُمْ ذِكْراً لِلْمَوْتِ، وَ إنَّ أحْزَمَكُمْ اَحْسَنُكُمْ اسْتَعْداداً لَهُ. ألا وَ إنَّ مَنْ عَلاماتِ الْعَقْلِ التَّجا فِيَ مَنْ دارِ الْغُرورِ، وَ الاْنابَةَ إلي دارِالْخُلُودِ، وَ التَّزَوُّدَ لِسُكْني الْقُبُورِ، وَ التَّأَهُّبَ لِيَوْمِ النُّشُوِِ:(162)

رسول با كرامت الهي فرمد: اي مردم قبل از آمدن مرگ از تمام معاصي خود بازگشته توبه نمائيد، وقبل از اينكه گرفتار شويد و آزادي از شما سلب شود بسوي اعمال صالحه سرعت كنيد، بين خود و خداي خود را اصلاح نمائيد تا هماي سعادت را در آغوش بگيريد، زياد صدقه بدهيد تا روزي داده شويد، امر به معروف كنيد تا از بلاهاي اجتماعي مصون بمنانيد، نهي از منكر نمائيد تا ياري داده شويد. زرنگ ترين و هوشمندترين شما كسي است كه زياد ياد مرگ كند، و با احتياط ترينتان كسياست كه استعداد بهتري براي مرگ داشته باشد. بدانيد كه چهار چيز علامت عقل است: خالي بودن دل از رابطه با سراي غرور، عشق به جهان ابدي، توشه گيري براي برزخ و آمادگي براي روز محشر.



من اگر بخواهم به تمام زواياي اين بحث عالي و مسائل الهي و حقايق ملكوتي اشاره كنم مثنوي هفتاد من كاغذ شود، به نظر مي رسد نظر اسلام را در مسئله كيفيت خرج كردن وقت به دست آورديد، هم اكنون لازم است به توضيح قسمت دوم جملات مورد بحث دعاي اوّل «صحيفه سجاديّه» بپردازيم.



اين قسمت را با قطعه شعري از عارف بزرگ حكيم سنائي به پايان مي برم:



در دل آن را كه روشنائي نيست *** در خراباتش آشنائي نيست

در خرابات خود به هيچ سبيل *** موضع مردم مُرائي نيست

جان من خيز و جام باده بيار *** كه مرا برگ پارسائي نيست

جرعه مي به جان و دل بخرم *** پيش كس مي بدين روائي نيست

مي خور و علم قيل و قال مگوي *** واي تو كاين سخن ملائي نيست

اي خوشا مستيا و بيخوديا *** به از اين هر دو پادشائي نيست

چند گوئي كه چند و چون و چرا *** زين معاني ترا رهائي نيست

در مقام وجود و منزل كشف *** چوني و چندي و چرائي نيست

تو يكي گِرد دل برآي و ببين *** در دل تو غم دوتائي نيست

تو خود از خويش كي رسي به خداي *** كه ترا خود ز خود جدائي نيست

چون به جائي رسي كه جز تو شوي *** بعد از آن حال جز خدائي نيست

تو نخوانم سنائي اي غافل *** كين سخنها به خود نمائي نيست

قَبَضَهُ إِلَي مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ، لِيَجْزِيَ الَّذِينَ أاءُوا بِمَا عَمِلُوا وَ يَجْزِيَ الَّذِينَ أَحْسَنُوا بِالْحُسْنَي عَدْلاً مِنْهُ، تَقَدّتْ أَسْمَاؤُهُ وَ تَظاَهَرَتْ آلاَؤُهُ لاَ يُسْأَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْأَلُونَ.

«پس از پايان عمر، انسان را به آنچه عمل صالح وعده داده و به آنچه از عذاب عمل قبيح آگاه كرده فرا مي خواند، تا بدكار جزاي بديها و خرج عمرش را در معاصي ببيند، و نيكوكار پاداش نيك و صرف عمرش را در طاعت ربّ دريابد، و اين محض عدالت حضرت اوست كه از هر عيب و نقصي منزّه است و نعمت ها و بخشش هايش پي در پي آنچه او صلاح بداند انجام مي دهد و كسي را حقّ پرسش از او نيست بلكه آنچه را مي پرسند از اعمال و كردار آدمي است و اينكه اوقات خود را در چه برنامه هائي خرج كرده است.»