بازگشت

موسي و مسئله رؤيت




وَلَمَّا جَاءَ مُوسَي لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلكِنِ انْظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فوْفَ تَرَانِي فَلَمّا تَجَلّي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكّاً وَخَرَّ مُوسي صَعِقاً فَلَمّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ:

وقتي حضرت موسي به ميقات ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسي به حضرت حقّ عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنمايان تا به تو نظر اندازم خداوند فرمود: ابداً مرا نخواهي ديد امّا به اين كوه نظر كن من اينك به آن تجلّي مي كنم، اگر ديدي تاب ديدن مرا آورد و بر جي خود استوار ماند، بدان كه تو هم قدرت نظر بر من را داري. وقتي به كوه تجلّي كرد، آن تجلّي كوه را در هم كوبيد و در فضا متلاشيش كرد موسي از هيبت آن داستان به زمين افتاد و از هوش رفت. وقتي به حال عادي برگشت عرضه داشت از هر عيب و نقصي منزّهي از درخواستي كه كردم توبه نموه و من اوّلين كسي هستم كه درباره عدم ديدن تو ايمان آورده است.



البتّه اگر مسأله رؤيت و نظر انداختن را عرضه به فهم عوام و مردم متعارف كنيم بدون درنگ آن را حمل بر رؤيت و نظر انداختن به چشم مي كنند، ولي اين حمل صحيح نيست، زيرا ما شك نداشته و نخواهيم داشت در اينكه رؤيت عبارت است از اينكه جهاز بينائي به كار افتد و از صورت جسم مبصر، صوريت به شكل و رنگ آن برداشته و در ذهن رسم كندو



خلاصه اينكه عملي كه ما آنرا ديدن مي خوانيم عملي است طبيعي و محتاج به ماّده جسمي در مبصّر و با صر هر دو و حال آنكه به طور ضرورت و بداهت از روش تعليمي قرآن بر مي آيد كه هيچ موجودي به هيچ وجهي از وجوه، شباهت با خداي سبحان ندارد، پس از نظر قرآن كريم خداي سبحان جسم و جسماني نيست:، و هيچ مكان و حهت و زماني او را در خود نمي گنجاند، و هيچ صورت و شكلي مانند و مشابه او و لو به وجهي از وجوه يافت نمي شود و معلوم است كسي كه وضعش اينچنين باشد ابصار و ديدن به آن معنائي كه ما براي آن قائليم به وي متعلّق نمي شود، و هيچ ذهنيّه اي منطبق با او نمي گردد، نه در دنيا و نه در آخرت.



پس هدف موسي بن عمران هم ازتقاضائي كه كرد اين نبوده، چون چنين درخواستي لايق مقام رفيع شخصي مثل او كه يكي از پنج پيامبر اولو االعزم است، نبوده و موقف خطيري كه وي داشته با چنين جهالت و غفلتي سازگار نيست. آري تمنّاي اين كه خداند در عين اينكه منزّه از حركت و زمان و مكان و نواقص ماديّت است خود را به انسان نشان دهد و به چشم انسان قدرتي دهد كه بتواند او را ببيند، به شوخي شبيه تر است تا به يك پيشنهاد جدّي .



بنابراين به طور مسلّم اگر موسي، در آيه مورد بحث، تقاضاي ديدن خداي ار كرده، غرضش از ديدن غير اين ديدن بصري و معمولي بوده و قهراً جوابي هم كه خداي تعالي به وي داده نفي ديدني است غير از اين ديدن چهه اين نحو ديدن امري نيست كه سؤال و جواب بردار باشد، موسي آن را تقاضا كند و خداوند دست رد به سينه اش بزند.



مراد از اين رؤيت با توجّه به آياتي كه اثبات رؤيت مي كند و آياتي كه نفي رؤيت مي نمايد و جمع بين اين دو دسته آيات، قطعي ترين و روشن ترين مراحل علم است ،و تعبير به رؤيت براي مبالغه در روشني و قطعيّت آن است.



به عبارت روشن تر: در ميانه معلومات ما معلوماتي است كه اطلاق رؤيت بر آنها مي شود و آن معلومات به علم حضوري ما است. مثلاً مي گوئيم: من خود را مي بينم كه منم و مي بينم كه نسبت به فلان امر ارادت و نسبت به آن ديگري كراهت دارم و مي بينم كه فلان چيز را دوست و فلان امر را دشمن دارم، و مي بينم نسبت به فلان برنامه اميدوار و آرزومندم. معناي اين ديدن ها اينست كه من ذات خود را چنين مي يابم و آن را بدون اينكه چيزي بين من و آن حائل باشد چنين يافتم، و من خود ذاتم را يافتم كه نسبت به فلام امر ارادت و محبّت دارد و فلام مرحله را كراهت و بفض ميورزد، اميد و آرزو دارد و...



اين امور نه به حواسّ محسوسند و نه به فكر، بلكه درك آن ها از اين باب است كه براي ذات انسان حاضرند، و درك آن ها احتياجي به استعمال فكر و يا حواسّ ندارد.



خلاصه امر اينكه: مقصودمان اينست كه من خود، ارادت، كراهت، حبّ، و بغض و حقيقت و واقعيت اين امور را در نفس خود مي يابم، نه اينكه از چيزي ديگر پي به وجود آنها برده و به وجود آن ها استدلال مي كنم.



تعبير از اينگونه معلومات به رؤيت ،تعبيري است شايع. اين معنا كه روشن شد اينك مي گوئيم: هر جا كه خداي تعالي گفتگو از ديده شدنش كرده در همانجا خصوصيّاتي ذكر شده، كه از آن خصوصيّات مي فهميم مراد از ديده شدن خداي تعالي همين قسم از علمي است كه خود ما هم آن را رؤيت و ديدن مي ناميم .مثلاً در آيه:



أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَي كُلِّ شَيْء شَهِيدٌ.أَلاَ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَة مِن لِقَاءِ رَبِّهِمْ أَلاَ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْء مُحِيطٌ:(56)

آيا ج همين گواهي ج پروردگارت كافي نيست كه او بر هر چيزي شاهد است. هان كه آنان نسبت به ديدار پروردگارشان در شك اند، آگاه باشيد كه او بر همه چيز احاطه دارد.



كه يكي از آيات مثيته رؤيت است، قبل از اثبات رؤيت، نخستاثبات كرده كه خدا نزد هر چيزي حاضر و مشهود است، و حضورش به چيزي و يا به جهتي معيّن و به مكاني مخصوص اختصاص نداشته، بلكه نزد هز چيزي شاده و حاضر و بر هر چيزي محيط است، به طوري كه اگر هب فرض محال كسي بتواند او را ببيند مي تواند او را در وجدان خودش و در نفس خود و در ظاهر هر چيز و در باطن آن ببيند.



اينست معناي ديدن خدا و لقاي او، نه ديدن به چشم و ملاقات به جسم كه جز با روبرو شدن حسّي و جسماين و متعيّن بودن مكان و زمان ديدار كننده و ديده شونده صورت نمي بنندد.



در هر صورت خداوند متعال در قرآن خود، رؤيتي را اثبات كرده كه غير از رؤيت بصري و حسّي است ،بلكه يك نوع درك و شعوري است كه با آن، حقيقت و ذات هر چيزي درك مي شود، بدون اينكه چشم و يا فكر در آن به كار رود شعوري اثبات كدره كه آدمي با آن شعور به وجود پروردگار خود پي برده و معتقد مي شود، غير آن اعتقادي كه از راه فكر و استخدام دليل به وجود پرودگار خود پيدا مي كند، بلكه پرودگار خود را به وجدان و بدون هيچ ست رو پرده اي درك مي كند، و اگر نكند به خاطر اين است كه به خود مشغول شده و دستخوش گناهاني شده است كه به ارتكاب آنها برخاسته .و اين درك نكردن هم غفلت از يك امر موجود و مشهود است نه انيكه علم به كلّي از بين رفته باشد. در هيچ جاي قران هم آيه اي كه دلالت كند بر زوال علم، ديده نمي شود بلكه همه جا از اين جهل، به غفلت تعبير شده كه معنايش اشتغال به علمي ديگر و در نتيجه از ياد بردن اوست، نه انيكه علم به وجوداو بكلّي از بين رفته باشد.



البتّه به طوري كه از قرآن مجيد استفاده مي شود، اين علم كه از آن به رؤيت و لقاء تعبير شده تنها براي صالحين از بندگانش آنهم در روز قيامت دست مي دهد، همچنانكه فرمود:



وُجُوهٌ يَوْمَئِذ نَّاضِرَةٌ.إِلَي رَبِّهَا نَاظِرَةٌ:(57)

چهره هايي در آنروز بشّاش است، و به پروردگارش نظاره كننده است.



آري قيامت ظرف و مكان چنين تشرّفي است، نه دنيا كه آة مي در ان مشغول و پابند به پروريدن تن خويش و يكسره در پي تحصيل حوائج طبيعي خويشتن است.



دنيا محل سلوك و پيمودن راه لقاء خدا و به دست آوردن علم ضروري به آيات اوست، و تا به عالم ديگر منتقل نشود به ملاقات پروردگارش نائل نمي شود.



بنابر آنچه گذشت موسي عليه السّلام در جمله:



رَبِّ أرِني أنْظُرْ إلَيْكَ

پروردگارا خود را به من بنما تا به تو نگاه كنم



از پروردگار متعال درخواست كرده كه او را علم ضروري به مقام پروردگارش ارزاين بدارد، چون خداي تعالي قبلاً به وي علم نظري (پي بردن از آيات و موجودات او به خود او) ارزاني داشته بود از اين هم بيشتر و بالاتر او را براي رسالت و تكلّم كه همان علم به خدا از طريق سمع است برگزيده بود موسي مي خواتس از طريق رؤيت كه همان كمال علم ضروري است نيز به او علم پيدا كند.



و قهراً وقتي مسأله رؤيت خدا به آن معنا كه گفته شد در چند جاي قرآن براي روز قيامت اثبات شد، نفي ابدي آن در جمله لن تراين راجع به دنيا خواهد بود، و معنايش اين مي شود: تا وقتي انسان در قيد حيات دنيوي و به حكم اجبار سرگرم اداره جسم و تن خويش و برآوردن حوائج ضروري آن است هرگز به چنين تشريفي مشرّف نمي شود، تا آنكه به طور كلّي و به تمام معناي كلمه از بدنش و از توابع بدنش منقطع گردد، يعين بميرد و تو اي موسي هرگز توانايئ ديدن من و علم ضروري مرا در دنيا نداري، مگر اينكه بميري و به ملاقات من آئي آن وقت است كه آن علم ضروري راكه درخواست مي كني نسبت به من خواهي يافت.



مؤيّد اينكه گفتيم در اينجا برگشت نفي رؤيت به نفي طاقت و قدرت بر آن است، جمله وَلكِنِ انْظُرْ است، كه در ان نشان دادن خود را به موسي تشبيه كرده به نشان دادن خودش را به كوه، و فرموده: ظهور و تجلّي من براي كوه عيناً مانند ظهوري است كه من براي تو كنم اگر كوه با آن عظمت و محكميش توانست به حال خود بماند تو نيز مي تواني تجلّي پروردگارت را تحمّل كني.



بنابراين جمله وَلكِنِ انْظُرْ إلَي الْجَبَلِ، استدلال بر محال بودن تجلّي نيست، به شهادت اينكه براي كوه تجلّي كرد، بلكه غرض از آن نشان دادن و فهماندن اين معناست كه موسي قدرت و استطاعت تجلّي را ندارد و اگر تجلّي خدا واقع شود او در جاي خود قرار نمي گيرد و خواسته است به وي بفهماند اگرتجلّي كنم وجودت به كلّي از بين مي رود، همانطوري كه ديدي كوه از بين رفت.(58)



فخر عارفين و كهف واصلين محمّد حسين حسيني قزويني، در عرض حال به حضرت دوتس عرضه مي دارد:



اي به نامت اتفتتاح نامه ها *** توي به يادت گرمي هنگامه ها

نام تو ديباچه ديوان عشق *** ياد تو سرمايه دكّان عشق

كار زاهد ذكر و ذكر نام تو *** جان عشق مست و مست جام تو

نامجو از نام تو بي حاصلان *** كامجو از جام تو صاحبدالان

چونو مه روي تو بزم افروز شد *** و آفتاب حسنت اختر سوز شد

زان فروغي تافت بر مُلك مَلَك *** زين شعاعي ريخت بر فُلك فَلَك

شد مَلَك همچون فلك جوياي تو *** شد فلك همچون ملك شيداي تو

نه فلك داند مَلَك حيرانِ كيست *** نه ملك داند فلك ايوانِ كيست

اي فروزان آفتاب فاش غيب *** عاشقان را سر برون آور ز جيب

اي دل آرا شاهد مشكين نقاب *** جلوه كن بر تيره روزان بي حجاب

يك تجلّي كن زروي دلنواز *** يك گره بگشا ز گيسوي دراز

پس جهانيرا به خو آغشته بين *** عالمي را واله و سرگشته بين

اي خدا اي بي پناهان را پناه *** ره نماي عاشق گم كرده راه

ره نمي دانيم بنما راهمان *** نيستيم آگاه كن آگاهمان

ناتواني بنگرو حيرانيم *** بينوائي بين و سرگردانيم

عاشقي بنگر كه با جانم چه كرد *** ديده بنگر تا به دامانم چه كرد

نيم جاني را به زخمي ياد كن *** ناتواني را ز بند آزد كن

خودشل آن بيدل كه مفتونش كني *** تار رخ از خونابه گلگونش كني

سر خوش آن عاشق كه در خونش كشي *** تازدام عقل بيرونش كشي

اي به هر سوزي ترا سازدگر *** وي به هر سازي ترا رازي دگر

نغمه اي در هر خم تاريت هست *** نوگلي در هر بن خاريت هست

در دو گيتي هر چه هست آيات تست *** جمله اسماء و صفاتِ ذات توست

در عدم بوديم چون گنجي نهان *** جز تو كس آگه نه زان گنج گران

حيله ها و مكرها بردي به كار *** تا كه گشت آن گنج پنهان آشكار

سكّه هستي به نام مازدي *** سنگ ناكامي به جام مازدي

ساختي رسواي خاص و عاممان *** بينوا خسته و ناكاممان

تخم غفلت دردل ما كاشتي *** خاك غم بر فرق ما انباشتي

زهر غم در ساغر ما ريختي *** سرنگون ما را ز دار آويختي

تا گدازيم از شرار دوريت *** جان سپاريم از غم مهجوريت

تا برافشانيم دست از بود خويش *** بر مراد يار خشم آلود خويش

مرحبا ايمقصد و مقصود ما *** مرحبا اي شاهد و مشهود ما

آري ديده ديده دلان درعين ظهورت تاب ديدنت را ندارد، كه اينجا جاي ديدن با چشم سر نيست، و گمان و خيال بيداران باهمه قوّت و قدرتي كه دارد از بيان اوصاف عاجز است!



وصف هر چيزي در گرو تصّور حقيقت ومفهوم واقعي آن چيز است، در صورت عدم تصوّر حقيقت شيئي، فقط مي توان از طريق آثارو جلوات آن حقيقت به آن حقيقت اشاره كرد.



مسأله بيان اوصاف اسماء حقّ براي ميهمانان عالم خاك، مسئله اي بس مشكل و حقيقتي بس پيچيده است. ما اگر بخواهيم جناب حقّ را وصف كنيم بايد بگوئيم: به وصفت بر مي خيزم آنچنانكه خود به وصف خود دست زدي. و تازه اين وصف هم گوئي همراه با گدائي از حقايقي است كه از خود او گرفته شده و حقيقت ذاتي آن حقايق برما معلوم نيست، بايد به همان اوصافي كه به آنها خودش را وصف كرده وصفش كنيم، تا از مرحله دنيا بگذريم و درآخرت به شرف تجلّي آن مفاهيم در قلوبمان مشرّف شويم.و تازه هر كس به همين اندازه هم با او شنا شود سرمايه عظيمي كسب كرده و به حقايقي بس گران دست يافته و به كنار چشمه حقيقت رسيده و به اندازه تشنگي خويش از آن ماء عَذْب، سيراب شده است، و اگر اينچنين نبود عقلها به كار نمي افتاد و قفسه كتابخانه هاي جهان از قديمي ترين دوران تابه امروز از اين همه كتاب حكمت و فلسفه و عرفان والهيّات پر نمي شد.



ما وقتي به وصف بسيار پر ارزش وصف كنندگان مراجعه مي كنيم، و به معارف پرقيمتي كه درهزاران كتاب عارفانه و عاشقانه ثبت است نظر مي اندازيم و ما حصل اين همه تعريف و توصيف را با قرآن مجيد مي سنجيم به اين حقيقت و واقعيّتي كه حضرت سجّاد عليه السّلام اشاره فرموده واقف مي شويم



عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْوْاصِفينَ.

گمان و خيال بسيار پرقدرت عالمان، حكيمان، عارفان، عاشقان، زنده دلان، بيداران و همانان كه سينه پاكشان تجلّي گاه محبّت و دانش تست، از وصف عاجز است، كه موجود ضعيف و محدود و ناتوان و مسكين و فقير و نيازمند چگونه از عهده وصف ذات بي نهايت در بي نهايت برآيد!آري آن وصفي كه جامع و مانع است همان است كه از پيشگاه ربوبي خودت نسبت به خودت رسيده.



اگر كسي بخواهد او را بشناسد و در مقام توصيف و تعريف او برآيد، و به اندازه ظرفيّت اين دنيا نسبت به جناباو عارف گردد، بايد به آيات قرآن حكيم و دعاهاي وارده از ائمّه معصومين مراجعه كند، و سالها با بال انديشه و عشق در فضي ملكوتي آن حقايق به پرواز آيد، و تن و جان به مدار رياضت ها ببرد، و از تمام محرّمات ظاهريّه و باطنيّه بپرهيزد، و به حقايق اصوليّه و فروعيّه آراسته گردد، تا شاهد مقصود را آنهم در حد قدرت و ظرفيّت خود در آغوش بگيرد!



عارف نيشابوري چه خوش فرمود:



عقلو جان را گِرد ذاتت راه نيست *** وز صفاتت ذرّه اي آگاه نيست

جمله عالم به تو بينم عيان *** وز تو در عالم نمي بينم نشان

آن زمان كو را عيان جوئي نهان *** وان زمان كو را نهان جوئي عيان

وربهم جوئي چو بيچون است او *** آن زمان از هر دو بيرون است او

قسم خلق از وي خيالي بيش نيست *** زو خبر دادن محالي بيش نيست

زو نشان جز بين نشاني كس نيافت *** چاره اي جز جانفشاني كس نيافت

آن مگو كان در اشارت نايدت *** دم مزن چون در عبارت نايدت

آن مگو كان دراشارت نايدت *** دم مزن چون در عبادت نايدت

نه اشارت مي پذيرد نه بيان *** نه كسي زو علم دارد نه نشان

تو مباش اصلاً كمال اينست و بس *** تو ز خود گم شو، وصال اينست و بس

اين نكته بسيار مهم را بايد توجّه كرد كه عجز واصفان از وصف حضرتش به هيچ عنوان نمي تواند ملاك توقّف ما ازانديشه و تفكّر در حقايق توحديّه باشد، بهاين معنا كه بگوئيم چون زبان پرقدرت و اصفان از وصفش عاجزاست ما را نمي رسد كه در آن عرصه حاشر شويم ما بايد به تماشاي آثار براي توجّه به وجود او بسنده كنيم كه اين برنامه را خود حضرت او در قرآن مجيد نپسنديده، و به قول فيلسوف بزرگ مرحوم شهيد مطهّري در مقدّمه جلد پنجم «روش رئاليسم»:



«مي گويند: قرآن راه شناخت خداوند را منحصراً مطالعه طبيعت با روش حسّي دانسته است. شك نيست كه قران به مطالعه حسّي طبيعت دعوت مي كند و اصرار فراواني هم روي اين موضوع دارد، ولي آيا قرآن مطالعه طبيعت را براي حلّ تمام مسائلي كه خود طرح كرده است كافي مي داند؟!



در قرآن مسائلي از اين قبيل مطرح شده است:



ليْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ. (شوري، 11)

وَللّهِ الْمَثَلُ الالي. (نحل، 60)



لِلّهِ الاْسْماءُ الْحُسْني. (اعراف، 180)

اَلْمَلِكُ القُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ. (حشر، 23)



أيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه. (بقره، 115)

وَهُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ. (حديد، 4)



اين ها همه مسائلي است مربوط به آن سوي مرز چگونه ما از راه طبيع شناسي به معرفت اين مسائل نائل مي گرديم! طبيعت شناسي قطعاً و مسلّماً ما را بع علم و قدرت و حكمت آفلريننده جهان آگاه مي كند، امّا در همين جهت نيز حدّاكثر اينست كه ما را واقف مسازد به اينكه آفريننده جهان به كارهائي كه در طبيعت انجام مي دهد آگاه است و بر آنها تواناست، ولي قرآن در اين جهت نيز معرفتي بالاتر از ما مي خواهد و آن اينكه: او بر همه چيز بلا استثناء آگاه است و بر همه چيز بلااستثناء تواناست. چگونه از راه مطالعه در مخلوقات كه به هر حال محدودند، به علم نامتناهي و قدرت نامتناهي واقف مي شويم؟



حقيقت اينست كه مطالعه طبيعت ما را تا مرز ماوراء طبيعت رهبري مي كند. اينراه جاده اي استكه تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است و در آنجا پايان مي يابد و فقط نشاني مبهم از ماوراء طبيعت مي دهد.



يعني حدّاكثر اثر مطالعه طبيعت اينست كه بر ما روشن مي كند طبيعت مسخّر و مقهور قوّه يا قوّه هاي مديرو مدبّر و شاعر است، اما اينكه خود آن قوّه از جائي آمده يا نه، آيا ازلي و ابدي است، آيا واحد است يا كثير، بسيط است يا متجزّي جامع همه صفات كمال است يانه، علم و قدرتش متناهي است يا نامتناهي، آيا قدّوس است و در حدّ اعلاي تنزيه است و هرگونه نقص از او مسلوب است يا نه، آيا به هر طرف كه برويم و به هر سو كه بنگيرم به طرف خدا رفته ايم و به سوي او نگريسته ايم، آيا او اوّل همه و آخر همه است؟ و امثال اينها...



اينها و مانند ايها كه در قرآن مطرح است، پرسش هائي است كه پاسخ آنها را مطالعه در طبيعت نمي دهد، پس يا بايد بگوئيم بشر راهي به درك و معرفت اينگونه مسائل ندارد و صرفاً بايد در برابر اينها كوركورانه معتقد باشد، و يا اگر راهي هست آن راه غير راه دقّت و مطالعه در طبيعت است.



امّا بايد بدانمي كه قرآن تمام آن واقعيّات را به عنوان يك سلسله درس ها القا كرده است، و از طرفي ه ممطالعه طبيعت براي حلّ اين معمّاها كافي نيست، پس ناچار راهي ديگر براي فهم اين سلسله مسائل هست كه مورد تأييد قرآن است.



آن راه كه به طور قطع مورد تأييد قرآن است و حتّي پيمودن آن راه راامر فرموده، راه عقل يا راه استدلال و فلسفه است،كه كاملتر از راه قلبي و علمي است، و به عبارت ديگر جامعتر از راه فطري و مطالعه در آثار طبيعت است».



آنچه مفهوم بيان حضرت سجّاد مي خواهد بگويد اينست كه: وصف كنندگان هر چند با تمام وجود براي شناخت حقايق ماوراء مرز، هر سه راه قلبي و علمي و عقلي را بپيمايند و در اين زمينه به رشد و كمال مطلوب برسند و به چشيدن لذّت آن توحيدي كه قرآن خواسته نايل آيند، باز چون دل و عقل و قلب آنان و آنچه كسب كرده اند محدود است، از وصف آن وجود مقدّس كه ازلي و ابدي و دائمي و سرمديو ظاهر و باطن و عليم و سميع و خبيرو بصير و... است عاجزند!!



آري بسياري از بزرگان دين و انديشمندان ژرفبين، و حقيقت جويان بي نظير با الهام گيري از قرآن و پيامبر و ائمّه هر سه را در حدّ مطلوب طي كرده اند و به درك و فهم بسياري از آياتي كه قبلاً ذكر شد موفّق گشته اند و در زمنيه توحيد، و به عبارت ديگر الهيّات به معناي اخصّ، كتب گرانبهائي از خود به يادگار گذاشته اند و براثر علم و معرفت پر ارزششان از خود چهره ابدي ساخته اند



امّا در اين همه خودشان با كمال تواضع در نوشته هاي بسيار بلند فلسفي شان اقرار كرده اند كه از وصف كامل و جامع آن حضرت عاجزند!



اميرالمؤمنين عليه السّلام به نقل «احتجاج» طبرسي مي فرمايد:



دَليلُهُ آياتُهُ، وَوُجُودُهُ إثباتُهُ، وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحيدُهُ، و تَوْحيدُهُ تَمْييزُهُ مِنْ خَلْقِهِ، وَ حُكْمُ التَّمْييزِ بَيْنُونَةُ صِفَة لا بَيْنُونَةُ عُزْلَة، إنَّهُ رَبٌّ خالِقٌ، غَيْرُ مَرْبُوب مُخْلُوق، كُلُّ ما تُصُوِّرَ فَهُوَ بِخِلافِهِ:

نشان دهنده او آيات اوست، و هستي او اثبات اوست و شناختن او همان يكي دانستن اوست و يكي گرفتن او جدا كردن اوست از آفريده اش، و لازمه اين جدا كردن و تميز دادن، جدائي در صفت است نه جدائي به معني كناره گيري تا وجودش محدود شود چون او خداوند و آفريدگار است نه آفريده شده، هر چه به تصوّر بيايد خدا غير اوست.



شما وقتي به جمله آخر كلام بالا دقّت كنيد، به عجز واصفان از توصيف او بيشتر واقف مي گرديد، در عين اينكه چنين شاهكارهائي دربيانات انبيا و ائمّه بخصوص اميرالمؤمنين فراوان است، فرمايشاتي كه از هيچ فيلسوف و حكيمي سابقه نداشت و پس از او هم احدي به چنين توصيفاتي نسبت به حقّ دست نيافت، در عين حال وجود مقدّس حضرت ربّ برتر از آنست كه كلمات بلند و مفاهيم آلي آنچنان كه هست بتواند او را نشان دهد. اين همه دورنمائي است كه چشم قلب از پس زحمت مغز و رنج انديشه هزارها حكيم و فيلسوف، با كمك گيري از كلمات پيشوايان معصوم و بخصوص آيات قرآن مجيد، نظاره مي كند!



فيلسوف متفكّر علاّمه طباطبائي كه نخبه حكيمان و عارفان گذشته بود، و بسياري از منازل معني را طي نموده بود، در ذيل اين خطبه مي گويد: براي آيات و علاماتي كه دلالت بر وجود صانع مي كند، همين قدر از اثر باقي مي اند كه هرماه مدلول خود به سوي وي متوجّه شده و پساز طيّ اين مسافت، همينكه نزديك ساحت كبرياي وي برسند، در برابر عظمت نامتناهي حق گنگ شده و غرق درياي حيرت و بهت شوند. «دليله آياتُه».



علي عليه السّلام هفتروز پساز وفات رسول خدا و فراغت رسول خدا و فراغت از جمع قرآن خطبه عجيبي را انشا فرمود، كه در قسمت اوژل آن اينچنين در باب توحيد دادِ سخن داد.



اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذي أعْجَزَ الأْوْهامَ أنْ تَنالَ إلاّ وُجُودَهُ، وَ حَجَبَ الْعُقُولَ عَنْ تَتَخَيَّلَ ذاتَهُ فِي امْتِناعِها مِنَ الشَّبَهِ وَ الشَّكْلِ، بَلْ هُوَالَّذي لَمْ يَتَفاوَتْ في ذاتِهِ، وَلَمْ يَتَبَعِّضْ بِتَجْزِئَةِ الْعَدَدِ في كَمالِهِ، فارَقَ الاْشْياءَ لا عَلَي اخْتِلافِ الاْماكِنِ، وَتَمَكَّنَ مِنْها لا عَلَي الْمُمازَجَةِ، وَ عَلِمَها لا بِأداة لا يَكُنُ الْعِلْمُ إلاَّبِها، وَلَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ مَعْلُومِهِ عِلْمٌ غَيْرُهُ. إنْ قيلَ: «كانَ» فَعَلي أزَلِيَّةِ الْوُجودِ، وَ إنْ قيلَ: «لَمْ يَزَلْ» فَعَلي تَأويلِ نَفْيِ الْعَدَمِ، فَسُبْحانَهُ وَ تَعالي عَنْ قَوْلِ مَنْ عَبَدَ سِواهُ، وَ اتَّخَذَ إلهاً غَيْرَهُ عُلُوّاً كَبيراً. (59)

سراسر اين جملات حكمت و فلسفه الهي است، برهان و استدلال است. طيّ راه توحيد با عقل و انديشه است. فهم اين جملات كه نشانگر گوشه اي بسيار ناچيز از عظمت اوست كار قلب پاك و انديشه تابناك است، در عين اينكه اين جملات دريائي موّاج از علم و معرفت، و خزانه اي پرگنج از دانش و بصيرت، و چراغي در نهايت پرفورغي براي رسيدن به حقّ است، در جمله اوّل و دوّم مي گويد: انديشه ها از رسيدن به كُنه ذات، عاجز است، پس در اين زمينه وصف نمي شود و عقول از تخيّل ذات، محجوب است چون شبه و شكلي ندارد!!



سپاس و حمد و ثنا وجود مقدّس «اللّه» را سزاست كه اوهام را از اينكه جز وجود او را نائل شوند عاجز و زبون نموده، و عقول را مانع گشته از اينكه ذات و حقيقت او را تصوّر كنند، ازاين جهت كه از هرگونه شبه و شكلي اباء و امتناع دارد، بلكه اوست كه هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پيدا نكرده، و بواسطه عروض تجزيه عددي در كمالش پاره پاره نشده است. از اشياء جدائي گرفته نه بطور اختلاف مكاني، و از اشيائ متمكّن شده و بر آنها تسلّط يافته نه بطور آميزش، و آنها را دانسته نه به واسطه ابزاري كه بدون آن علم ميسّر نشود، ميان او و معلوم او علمي جز خودش نيست.



اگر گفته شود: بود، مرجعش اينست كه وجودش ازلي و غير مسبوق است و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد، منظور نفي عدم و نيستي از ذات او بوده. پس ساحت او منزّه و بسي بلند است از سخن آنان كه غير او را پرستيده و جز او خداي ديگري گرفته اند.



فيلسوف بزرگ اسلامي مرحوم علاّمه طباطبائي در توضيح جملات بالا فرموده اند: دراين جملات سه مسأله فلسفي زير توضيح داده مي شود:



اوّل اينكه: معرفت حقّ سبحانه، به واسطه تصوّر ذهني نبوده و واقعيّت خارجي او خودبخود و بي واسطه معلوماست. آري:



عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الْواصِفينَ.

چرا كه ذهن و وهم در آن پيشگاه مقدّس راه ندارد، ودر آن بارگاه عظيم جز زبوني و سرشكستگي مايه و سرمايه اي برايش نيست!



دوم اينكه: علم وي به اشياء به نفس وجود اشياء است نه به صور ذهنيّه آنها و به واسطه آلات و ادوات.



سوم اينكه: اوّليّت و تقدّم او بر اشياء، تقدّم زماني نبوده و به معناي اطلاق و عدم محدوديّت وجودي است.



پايه مسأله اوّل روي صرافت و وحدانيّت محضه وجود حقّ گذاشته شده است، زيرا وجود صرف و خالص هيچ گونه تفاوت و اختلافي در ذات نخواهد داشت و چنين چيزي، ديگر مرتبه ذهن و خارج و خاصّيت انيگونه و آنگونه نمي پذيرد، ودر اين صورت وجود علمي غير از وجود عيني نبوده و در وي موجود و معروف، يك حقيقت خواهد بود.



و پايه مسأله دوم روي لازم صرافت و اطلاق وجود گذاشته شده كه احاطه تامّه به همه اشيء بوده باشد، زيرا لازمه فرض مطلق با محدود اينست كه مطلق نسبت به محدود احاطه تامّه داشته و در داخل و خارج ذات وي حاضر بوده بشد، و در اين صورت همه چيزن پيش وي روشن بوده و مانع و حاجبي نخواهد داشت، و هر چيز به نفس وجودش معلوم وي خواهد بود نه با توسّط ابزار ادراك و حصول صورت علميّه.



و پايه مسأله سوم نيز روي اطلاق و صرافتِ وجود گذاشته شده، زيرا هر مطلقي كه با محدودي ملاحظه شود، از هر طرف و من جمله از جانب قبل، به محدودِ مفروض احاطه خواهد داشت.



ذَعْلِب يماني به اميرالمؤمنين عليه السّلام عرضه داشت: آيا خداي خود را ديده اي؟



فرمود: واي بر تو اي عذلت، نمي شود خدائي را كه نديده باشم عبادت كنم. پرسيد: چگونه او را ديدي؟ پاسخ داد: اي ذعلب او را با ديده حسّي نديده اند ولي دلها او را به حقايق ايمان ديدند.



واي بر تو، خداي من از لطافت، لطيف ترين معنا را دارد و از اين روي با معناي معهود لطف متّصف نمي گردد و از عظمت و بزرگي، بزرگترين معنايش را دارد، لذا با مفهوم معهود عظيم و بزرگي متّصف نمي شود از كبريا و بزرگي، بزرگترين مرتبه معنايش را دارد، و از اين جهت با كبرو بزرگي معهود، تعريف نمي گردد، و از جلالت، جليل ترين حقيقتش را دارد و ديگر با غلظت و سطبري متّصف نمي شود...



در عين اينكه براي شناخت او واجب است در راه فطرت و تماشاي آثار و علوم عقلي و دقّت در معارف بسيار بلند اسلامي گام برداشت، و به طور قطع گام بردارنده به واقعيّاتي بس عجيب در زمينه توحيد مي رسد، ولي بايد دانست از منطقه عجزِ از وصف نمي توان بيرون رفت، كه اين همه توصيف در عين انيكه در جاي خود حقّ و حتم است باز توصيف موجود محدود و ضعيف و زبون، از وجود نامحدود و عزيز و رفيع و جليل است!



عارف شبستري در جزوه درس دينداري در اين زمينه چه نيكو سروده:



به نام آن كه اوژل آن كه آخر *** بنام آن كه باطن آن كه ظاهر

خداوند منزّه از همه عيب *** كه عالم را پديد آورد از غيب

به هر وصفش كه خواني در شريعت *** همان و غير از آنها كفر و بدعت

چه نتوان در صفاتش راه بسپرد *** چگونه پي ذاتش مي توان برد

چو در درك صفاتش وا بمانند *** چگونه درك ذاتش را توانند

چو بر درك صفاتش ره نيابند *** به درك كُنه ذاتش چون شتابند

بسي گفتند و گويند از صفاتش *** ولي عاجز همه از كُنه ذاتش

نبي گفته صفاتش هم ندانند *** كه در اين راه جمله جاهلانند

كسي كه ظن برد گرديده واصل *** يقين او را نباشد هيچ حاصل

كمال معرفت شد ما عَرَفْناك *** از آن گفته رسولش ما عَبَدْناك

هزاران قرن اگر صد علم خوانند *** صفاتش را نفهمند و ندانند

تفكّر را نماند آنجا مجالي *** بجز حيرت نباشد هيچ حالي

نگويم آنچه وَهْم گمرا *** ازآن گفتارها أستغفراللّه

ندانمم خود چه ها جان آفرين كرد *** چگونه خلقت چرخ برين كرد

همين دانم كه خود از امر واحد *** همه موجود كرد و اوست واجد

يكي را در يكي زن اي يكي دان *** يكي را بي شريك و بي شكي دان

نه از روي عدد كز رمز وحدت *** يكي دانش به حق نَز رسم و عادت

خلايق جمله ذرّات وجودند *** به سوي شمس وحدت در صعودند

همه ذرّات خورشيد اَلَستند *** به رقص اندر كزين پيمانه مستند

بدان ديده كه مي بينيم عيانش *** به گفتن در نمي گنجد بيانش

مرا ياري كه قيد و رنگ و بو نيست *** همه وس هست امّا هيچ سو نيست

سخن ترسم كه در تمثيل رانم *** كه در تشبيه و در تعطيل مانم

مر او را زيبد از خود مدح و تحسين *** تَعالي خالِقُ الاْنسانِ مِنْ طين

ملائك در مقام خويش هر يك *** بع علم خويشتن دانند بي شك

كه او معبود و اين مردم عبادند *** به فرمانش ز مبدأ تا معادند

تعالي، لايزالي جز وِرا نيست *** پرستيدن بجز وي را روا نيست

من بيچاره سرگردان از آنم *** كه نتوان گفت با كسي آنچه دانم

ز عجز درك خود دانستم اين بار *** كه خاموشي به از گفتار بسيار

فروماندم دگر يا رب تو داني *** توانايي و هر كاري تواني

خداوندا به حقّ نيك مردان *** مرا هم عاقبت محمود گران

در پايان شرح جمله وَعَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أوْهامُ الواصِفينَ لازم است به حديثي ناب و پرقيمت از كتاب با عظمت «توحيد» صدوق اشاره شود:



محمّد بن أبي عُمَير كه از محدّثين بزرگ و راويان بنام است مي گويد: بر حضرت موسي بن جعفر وارد شدم و عرضه داشتم: مرا توحيد بياموز، آن حضرت فرمود: اي ابااحمد، در مسأله توحيد از آنچه كه ذات مقدّس خود او در قرآن مجيد بيان فرموده تجاوز مكن كه باعث هلاكتت خواهد شد.بدان كه حضرت او واحد و احد و صمد است، نزاد تا ارث بگذارد، و زاده نشد تا شريكش شوند، مصاحب و فرزند و شريك نگرفت، زنده اي است كه نمي ميرد، قدرتمندي است كه عاجز نمي شود، قاهري است كه مغلوب نمي گردد، بردباري است كه عجله نمي كند، دائمي است كه پايان ندارد،برقراري است كه فنا در او نمي آيد، ثابتي است كه زوال ندارد، بي نيازي است كه نيازمند نمي گردد، عزيزي است كه ذلّت ندارد، آگاهي است كه براي او جهل نيست، عادلي است كه ظلم و جور ندارد، جوادي است كه از بخل پاك اتس اوست آن وجودي كه عقول، قدرت دركش را ندارند، و اوهام از رسيدن به حضرتش عاجزند، و جوانب هستي از فهم ذاتش زبونند، مكاني او را در خود جاي نمي دهد، ديده ها او را مي بيند ولي او تماشاگر ديده هاست كه لطيف و آگاه است چيزي مانند او نيست، و او سميع و بصير است او اوّلي است كه ماقبل ندارد، و آخري است كه بعدي براي او نيست، قديم است و غير او مخلوق به دوران رسيده، از تمام اوصاف مخلوقات پاك و مبرّاست.(60)



ما اگر او را به آن چه از خود او و انبيا و ائمّه در وصفش در دسترس است وصف كنيم باز وصفي ناتمام است، كه ما حتّي با اين همه معارف و دستوري كه در شناختش داريم از وصفش عاجزيم ما بايد بگوئيم: هماني كه در قرآن فرموده اي و هماني كه رد دعاهاي اصيل در وصفت آم ده، ولي اين همه گوشه اي بسيسار ناچيز از اوصاف بي نهايت در بي نهايت تست، و آنچه از آن معارف نصيب فهم ماست به اندازه فهم ماست نه در خور شأن و قدر تو، كه ما با همه پيشرفتي كه از ابتداي حيات تاكنون در دانش و بينش و فهم معارف و حقايق الهيّه آنهم با كمك تو داشته ايم، از بيان حقيقتي از حقايق ذاتت عاجزيم ،× كه هر آنچه تو داري ما نداريم و هر آنچه تو هستي ما نيستيم، آنقدر هست كه بانگ جرسي مي آيد، و ما از پي آن بانگ بايد كمال عبوديّت و بندگي وخضوع و خشوع در برابر آن ذات پاك نشان دهيم، تا هماي سعادت به دام افتد، و ديو شقاوت و بدبختي براي ابد از عرصه حيات ما رَجْم شود!



تا بدان طرّه طرّار گرفتار شديم *** داخل حلقه نشينان شب تار شديم

تا پراكنده آن زلف پريشان گشتيم *** هم دل آزرده آن چشم دل آزار شديم

سر بسر جمع شد اسباب پريشاني ما *** تا سراسيمه آن طرّه طرّار شديم

آنقدر خون دل از ديده به دامان كرديم *** كه خجالت زده ديده خونبار شديم

هيچ از آن كعبه مقصود نجستيم نشان *** هر چه در راه طلب قافله سالار شديم

دو جهان سود ز بازار محبّت برديم *** به همين مايه كه ناديده خريدار شديم

سر تسليم نهاديم به زانوي رضا *** كه به تفسير قضا فاعل مختار شديم

دل بدان مهر فروزنده فروغي داديم *** ما هم از پرتو آن مشرق انوار شديم

اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِداعاً، وَ اخْتَرَعَهُمْ عَلي مَشِيَّتِهِ اخْتِراعاً.

«آفريدگان را بدون الگوي قبلي با قدرت خويش بيافريد، و آنان را طبق مشيّت خود بساخت».



در قرآن مجيد دو بار كلمه بديع ذكر شده:



1ـ در سوره مباركه بقره، آيه 117:



بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَي أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.

2ـ در سوره مباركه أنعام، آيه 101:



بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أنّي يَكُونُ لَهُ وَلَدٌ وَلَمْ تَكُنْ لَهُ صاحِبَةٌ وَ خَلَقَ كُلِّ شَيْء وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ.

در تفاسير قرآن و روايات و كتب مختلفه فلسفه و منابع لغت، در معناي بديع آمده: بَدْع به معناي پديد آوردن چيزي بدون سابقه و منهاي مادّه و نمونه و شكل قبلي است، و معنايش از عدم و نيستي به وجود آوردن نيست، كه عدم مايه هستي نيم باشد، بلكه معنايش اينست كه موجود قبلاً وجود نداشت، ذات مقدّسي كه مستجمع جميع صفات كماليّه است با قدرت و مشيّت و اراده اش آن را بدون مادّه و نمونه قبلي لباس هستي پوشاند.



به عبارت ديگر: اين نقش شگفت انگيز آفرينش همانند نقش نقّاش كه مسبوق به مواد و رنگ هاي گوناگون و قلم است نيست، بلكه دخيل در به وجود آمدن اين همه نقش عجب فقط و فقط اراده و مشيّت نقّاش هستي يعني حضرت ربّ الأرباب و وجود مقدّس ذات ذوالاجلال است .



امام باقر عليه السّلام در تفسير دو آيه گذشته به نقل «اصول كافي» و تفسير بسيار پر ارزش «نور الثّقلين» مي فرمايد:



إنَّ اللفّهَ عَزَّوَجَلَّ ابْتَدَع الاْشْياءَ كُلَّها بِعِلْمِهِ عَلي غَيْرِ مِثال كانَ قَبْلَهُ، فَابْتَدَعَ السَّماواتِ وَ الاْرْضَ وَ لَمْ يَكُنْ قَبْلَهُنَّ سَماواتٌ وَ لاأرَضُونَ.(61)

حضرت حقّ تمام اشيائ جهان را بدون سابقه نمونه و مثالي با دانش و علمش به وجود آورد، آري تمام آسماننها و زمين ها را پديد آورد در حاليكه قبل از آنها چيزي نبود.



صدر المتالهين كه از بزرگ ترين مغزهاي متفكّر عالم است و در توضيح و تقرير و استدلال بر مسائل مهمّ فلسفي نمونه ندارد در كتاب با عظمت «أسفار» مي فرمايد:



وَ لَيْسَ الاْبْداعُ وَ الاْنْشائُ تَرْكيباً وَ لا تَأْليفاً بَلْ تَأْسيساً وَ إخعراجاً مِنَ الْعَدَمِ إلَي الْوُجُودِ:

ابداع و انشاء، به وجود آوردن موجود از تركيب و تأليف چند شئ نيست، بلكه به وجود آوردن موجود، بدون سابقه مادّه و مقال و شئ است و در حقيقت پديد آوردن موجود است در حاليكه قبل از وجود، چيزي نبوده و به چيزي تكيه نداشت و ريشه در برنامه و مسأله اي برايش نبوده.



ابداع و انشاء و اختراع چيزي جز به وجود آمدن موجود با علم و قدرت حضرت حقّ نيست و در حقيقت، اراده و مشيّت و ابداع و اختراع و فعل و انشاء همان موجود است كه به وجود آمده .و به بيان ديگر: موجودات آفريش تجلّي اسماء و صفات او به صورت فعلند.



مير داماد كه ازشخصيّت هاي كم نظير فلسفي شيعه است مي فرمايد:



«ابداع، عبارت ار خروج از جوف عدم صريح به متن وجود وثبات در عالم دهر است».و در جاي ديگر مي گويد:«ابداع عبارت از ايجاد شي غير مسبوق به مادّت و مدّت است .»(62)



البتّه آنچه فعلاً مشاهده مي شود، پديد آمدن اشياء با تكيه بر قاعده تركيب و تأليف است و در حقيقت نظام موجودات نظام علّي و معلولي است و اين مسأله هيچ منافاتي با ابداع و اختراع ندارد، زيرا تمام موجودات هستي وقتي به مادّه اوّليّه خودش برگردانده شود، آن مادّه اوّل و ريشّه اصلي موجود، بدون سابقه مادّه و مثال و منهاي تركيب و تأليف به وجود آمده و وجودش فقط و فقط تكيه بر اراده و مشيّت و اختراع و انشاء حضرت حقّ دارد.