بازگشت

از تحميدات امام صادق عليه السّلام است:




اَلْحَمُ لِلّهِ بَمَحامِدِهِ كُلِّها عِلي نِعَمِهِ كُلِّها حَتّي يَنْتَهِيَ الْحَمْدُ إلي ما يُحِبُّ رَبّي وَ يَرْضي: (34)

خداوند را به تمامي محامدش بر آنچه نعمت عنايت فرموده سپاس، آنچنان سپاسي كه منتهي به محبّت و خوشنودي پروردگارم گردد.



امام صادق عليه السّلام از پدر بزرگوارش حكايت مي كند: پيامبري از پيامبران، به پيشگاه مقدّس حقّ عرضه داشت:



اَلْحَمُ لِلّهِ كَثيراً، حَمْداً طَيِّباً مُبارَكاً فيهِ كَما يَنْبَغي لِكَرَمِ وَجْهِكَ وَ عِزِِّ جَلالِكَ. (35)

خداوند به او وحي فرمود: از كثرت ثواب اين سپاس، حافظان عمل و حافظان بر حافظانت را به شغل سنگيني در نوشتن ثواب واداشتي!



عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهما السّلام أنَّهُ قالَ: مَنْ قالَ: الْحَمْدُلِلّهِ فَقَدْ أدّي شُكْرَ كُلِّ نِعْمَة لِلّلهر عَزَّوَجَلَّ عَلَيهِ: (36)

امام سجّاد حضرت عليّ بن الحسين عليهما السلام فرمود: هر كس بگويد: الحمدللّه، به حقيقت كه شكر تمام نعمت هاي حقّ را ادا كرده.



عَنِ النَّبِيِّ صَلّي اللّه عليه و آله قالَ: لا إلحَ إلاَّاللّهُ نِصْفُ الْميزانِ، وَ الْحَمْدُ لِلّهِ يَمْلاَُهُ: (37)

رسول خدا فرمود: لا اله الاّ اللّه نيمي از ميزان عمل را كفايت مي كند، و الحمد للّه آن را پُر مي نمايد.



در سطور گذشته بر اين حقيقت پافشاري شد كه حمد به معناي واقعي، قلبي و لساني و جوارحي است، يعني تصديق قلب به حضرت منعم و اظهار حمد به زبان و با لفظ الحمدللّه، و اجرا شدن فرامين دوست با چشم و گوش و زبان و دست و پا، و خودداري از گناه و معصيت، رويهمرفته حود است ورنه گفتن الحمدللّه به زبان كار ساده ايست، و برنامه ايست كه مي توان به بعضي از حيوانات تعليم داد، تا در برابر هر لطفي كه به آنان مي شود بگويند: الحمدللّه. به حقيقت كه حمد مركّب از سه واقيعت دروني و زباني و جسمي است و اين معنائي است كه بهترين و پرقيمت ترين روايات، به آن دلالت مي كند، به روايت عالي سطر بعد در اين زمينه عنايت و دقّت كنيد:



عَنِ ابْنِ نُباتَةَ قالَ: كُنْتُ أرْكَعُ عِنْدَ بابِ أميرِالْمؤْمِنينَ عليه السّلام وَ أنَا أدْعُو اللّهَ، إذْ خَرَجَ أميرُالْمؤْمِنينَ عليه السّلام فَقالَ: يا أصْبَغُ، قُلْتُ: لَبَّيْكَ، قالَ: أيَّ شَيْء كُنْتَ تَصْنَعُ؟ قُلْتُ: رَكَعْتُ وَ أنَا أدْعُو، قالَ: اَفَلا أعَلِّمُكَ دُعاءً سَمْعِتُهُ مِنْ رَسُولِ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله؟ قُلْتُ: بَلي، قالَ: قُلْ: «اَلْحَمدُلِلّهِ عَلي ما كانَ، وَ الْحَمْدُلِلّهِ عَلي كُلِّ حال». ثُمَّ ضَرَبَ بِيَدِهِ الْيُمْني عَلي مِنْكَبِيَ الاْيْسَرِ وَ قالَ: يا أصْبَغُ لَئِنْ ثَبَتَتْ قَدَمُكَ، وَ تَمَّتْ وَلايَتُكَ، وَانْبطَتْ يَدُكَ، اللّهُ أرْحَمُ بِكَ مِنْ نَفْسِكَ (38)!

اصبغ بن نُباته مي گويد: كنار خانه أميرالمؤمنينركوع مي كردم و به پيشگاه حضرت حقّ به دعا و مناجات برخاسته بودم، در اين وقت حضرت اميرالمؤمنين از در خانه بيرون آمد و فرمود: اصبغ! عرضه داشتم: بله، فرمود: در چه كاري بودي؟ گفتم: در ركوع و دعا7 فرمود: علاقه داري دعائي كه از رسول خدا شنيدم به تو بياموزم؟ پاسخ دادم: آري، فرمود: بگو:



اَلْحَمْدُ لَلّهِ عَلي ما كانَ، وَالْحَمْدُلِلّهِ عَلي كُلِّ حال.

(سپاس خدا را بر آنچه بوده، و سپاس خدا را بر هر حال)



سپس با دست راستش بر شانه چپم زد و فرمود: اگر در راه خدا ثابت قدم باشي، و با تمام وجود رهبري پيشواي بر حق را قبول داشته باشي، و در مسأله مال در راه خدا دست و دل باز باشي، خداوند مهربان از تو به وجود خودت مهربان تر است!



سنان بن طريف مي گويد: به حضرت صادق عليه السّلام عرضه داشتم: مي ترسم از آناني باشم كه بلاي استدراج، يعني غفلت از خدا به خاطر روي آوردن نعمت حقّ، مرا گرفته باشد. حضرت فرمود: چگونه و براي چه؟ عرض كردم: به درگاهش لابه بردم كه خانه اي به من كرامت كند، عنايت فرمود، درخواست هزار درهم نمودم به من رسيد، دعا كردم خادمي نصيبم شود، نصيبم شد. حضرت فرمود: از پس اين همه نعمت چه گفتي؟ پاسخي دادم زبانم مترنّم به نغمه الحمدللّه شد. حضرت صادق گفت: آنچه تو به پيشگاه خدا بردي، برتر است از آنچه از جانب حقّ به تو رسيده!(39)



عَنْ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّد عليهما السّلام عَنْ أبيهِ، عن جابِرِ بْنِ عَبْدِاللّهِ قالَ: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله:

لَوْ أنَّ الدُّنْيا كُلَّها لُقْمَةٌ واحِدَةٌ فَأكَلَهَا الْعَبْدُ الْمُسْلِمُ ثُمَّ قالَ: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ» لَكانَ قَوْلُهُ ذلِكَ خَيْراً لَهُ مِنَ الدُّنْيا وَ ما فيها: (40)



امام صادق از حضرت باقر از جابر بن عبداللّه حكايت مي كند كه رسول خدا فرمود: اگر دنيا يك لقمه باشد و آن را انساني مسلمان تناول كند و از پس آن بگويد: الحمدللّه، اين گفتارش براي او از دنيا و آنچه در آن است بهتر است!!



سعدي در زمينه بعضي از نعمت هائي كه در ساختمان بدن بكار رفته و اينكه اين همه نعمت، لازم است به صحنه سپاس كشيده شود، مي فرمايد:



ببين تا يك انگشت از چند بند *** به صنع خدائي بهم درفكند

پس آشفتگي باشد و ابلهي *** كه انگشت بر حرف صنعش نهي

تامّل كن ازبهر رفتار مرد *** كه چند استخوان پي زند و وصل كرد

كه بي گردش كعب و زانو و پاي *** نشايد قدم بر گرفتن ز جاي

از آن سجده بر آدمي سخت نيست *** كه درصلب او مهره يك لخت نيست

دو صد مهره بر يكدگر ساخته است *** كه گل مهره اي چون تو پرداخته است

رگت در تنست اي پسنديده خوي *** زميني در او سيصد و شصت جوي

بصر در سرو فكر و راي و تميز *** جوارح به دل، دل به دانش عزيز

بهائم به روي اندر افتاده خوار *** تو همچون الف بر قدمها سوار

نگون كرده ايشان سراز بهر خور *** تو آري به عزّت خورش پيش سر

به انعام خود دانه دادت نه كاه *** نكردت چو انعام سر درگياه

نزيبد ترا با چنين سروري *** كه سر جز به طاعت فرود آوري

وليكن بدين صورت دلپذير *** فرفته مشو سيرت نيك گير

ره راست بايد نه بالاي راست *** كه كافر هم از روي صورت چو ماست

ترا آن كه چشم و دهان داد و گوش *** اگر عاقلي در خلافش مكوش

گرفتم كه دشن نكويي به سنگ مكن باري از جهل با دوست جنگ ***

خردمند طبعان منّت شناس *** بدوزند نعمت به ميخ سپاس

در قرآن مجيد در هفده آيه، وجود مقدّس خود را حميد خوانده:



بقره، هود، ابراهمي، حچّ، لقمان، سيأ، فاطر، فصّلت، شوري، حديد، ممتحنه، تغابن، بروج، نساء، و در هفده مرحله أنعام، أعراف، ابراهيم، نحل، إسراء كهف، مؤمنون، نمل، عنكبوت، لقمان، سبأ، فاطر، زمر. كلمه الحمد للّه را ذكر كرده:



و شش آيه جمله شريفه َالحَمد لِلِّه رَبِّ العالَمينَ آمده:

فاتحه 2، أنام، يونس، صافّات، زمر، غافر.



توضيح هر يك از آيات بالا از نظر تفسيري و عرفاني و فلسفي احتياج به داستاني مفصّل و حكايتي بس عجيب دارد كه از عهده فقير و مستند، و محتاج و نيازمند، و جاهلي دردمند چون من ساخته نيست دراين زمينه لازم است به كتب مربوطه مراجعه كنيد، و از انوار اين آيات كريمه باطن خود ار آراسته نموده، به طيّ منازل عرفان و مقامات عشق نائل شويد.



به قول عارف شيراز، شيخ مصلح الدين سعدي بزرگوار:



من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم *** حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم

تو مگر سايه لطفي به سر وقت من آري *** كه من آن مايه ندارم كه به مقدار تو باشم

خويشتن بر تو نبندم كه من از خود نپسندم *** كه تو هرگز گل من باشي و من خار تو باشم

هرگز انديشه نكردم كه كمندت به من افتد *** كه من آن وقع ندارم كه گرفتار تو باشم

مردمان عاشق گفتار تو اي قبله خوبان *** چون نباشند كمه من عاشق ديدار تو باشم

من چه شايسته آنم كه ترا خوانم و دانم *** مگرم هم تو ببخشي كه سزاوار تو باشم

گر چه دانم كه به وصلت نزسم باز نگردم *** تا در اين راه بميرم كه طلبكار تو باشم

نه در اين عالم دنيا كه در آن عالم عقبي *** همچنان بر سر آنم كه وفادار تو باشم

خاك بادا تن سعدي اگرش مي نپسندي *** كه نشايد كه تو فخر من و من عار تو باشم

تفسير «كشف الأسرار» در جلد اوّل در نوبت سوّم ترجمه حمد گويد: الحمد للّه: ستايش خداي مهربان، كردگار روزي رسان، يكتا د رنام و نشان، خداوندي كه ناجسته يابند، و نادريافته شناسند، و ناديده دوست دارند، قادر است بي احتيال، قيّوم است بي گشتن حال، در ملك اين از زوال، در ذات و نَعت متعال، لم يزل و لا يزال، موصوف به وصف جلال و نعت جمال، عجز بندگان ديد در شناختن قدر خود، و دانست كه اگر چند كوشند نرسند، و هر چه بپويند نشناسند، و عزّت قرآن به عجز ايشان گواهي داد:



وَ ما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ (41)

و آنگونه كه بايد به حق شناخت خداست، خدا را نشناختند.



به كمال تعزّز و جلال و تقدّس، ايشان را نيابت داشت و خود را ثنا گفت و ستايش خود، ايشان را د رآموخت و به آن دستوي داد، ورنه كه يارستي به خواب اندر بديدن اگر نه خود گفتي خود را كه «الحمد للّه »، و در كلّ عالم كه زهره آن داشتي كه گفتي «الحمدللّه».



ترا كه داند كه ترا تو داني، ترا نداند كس، ترا تو داني بس، اي سزاوار ثناء خويش، واي شكر كننده عطاء خويش كريما گرفتار آن دردم كه تو درمان آني، بنده آن ثنايم كه تو سزاي آني، من در تو چه دانم تو داني، تو آني كه گفتي كه من آنم ـآني.



بدان كه حمد بر دو وجه است: يكي بر ديدار نعمت، ديگر بر ديدار منعم.آنچه بر ديدار نعمت است: از وي آزادي كردن و نعمت وي به طاعت وي بكار بردن، و شكر وي را ميان در بستن، تا امروز در نعمت بيفزايد و فردا به بهشت رساند، به قول رسول صلّي اللّه عليه و آله:



أوَّلُ مَنْ يُدْعي اِلَي الْجَنَّةِ الْحَمّادُونَ لِلّهِ كُلِّ حال.

نخستين كسانيكه به سوي بهشت فراخوانده مي شوند، كساني اند كه كارشان در هر حال سپاس خداوند بوده است.



اين عاقبت آن كس كه حمد وي بر ديدار نعمت بود، آمّا آن كس كه حمد وي بر ديدار منعم بود به زبان حال گويد:



صنما مان ه به ديدار جهان آمده ايم



اين جوانمرد را شراب شوق دادند، و با شرم هام ديدار كردند تا از خود فاني شد، يكي شنيد و يكي ديد، و به يكي رسيد چه شنيد و چه ديد و به چه رسيد؟



ذكر حقّ شنيد، چراغ آشنائي ديد و با روز نخستين رسيد، اجابت لطف شنيد، توقع دوستي بديد، و به دوستي لم يزل رسيد.



اين جوانمرد اوّل نشاني يافت بي دل شد، پس بار يافت همه دل شد، پس دوست ديد و در سر دل شد، دو گيتي در سر دل شد، دو گيتي در سر دوستي شده و دوستي در سر دوست.



فيض آن بلبل گلستان عشق مي فرمايد:



نشود كام بر دل ما رام *** پس به ناكام بگذريم از كام

چون كه آرام مي برند آخر *** ما نگيريم از نخست آرام

عيش بي غشّ به كام دل چون نيست *** ما بسازيم با بلا ناكام

آن كه را نيست پختگي روزي *** گر بسوزد كه ماند آخر خام

جاهلان نامها بر اورده *** عاقلان كرده خويش را گمنام

عاقلام را چه كار با نام است *** چكند جاهل ار ندارد نام

كوري چشم جاهلان ساقي! *** باده جهل سوز ده دوسه جام

تا چو سر خوش شويم از آن باده *** بر سر خود نهيم اوّل گام

بگذريم از سر هوا و هوس *** عيش بر خويشتن كنيم حرام

نفس را با هوا زنيم به دار *** ديو را با هوس كنيم به دام

سالك راه حقّ نخواد عيش *** عاشق روي حق نجويد كام

بيدلان را به حال عيش كجا؟ *** سالكان را به ره چه جاي مقام

دام روح است اين سراي غرور *** مرغ را آشيان نگردد رام

خويش را وقف كوي حق سازيم *** مقعد صدق حق كنيم مقام

بهره اي از لقاي حق ببريم *** پيشتر از قيام روز قيام

نيست آن را كه حق شناس بود *** جز به خلوت سراي حق آرام

اي صبا چون به عاشقان برسي *** برسان از زبان فيض سلام

اَلاْوَّلِ بِلا أوَّل كانَ قَبْلَهُ وَالاْخِرِ بِلا آخِر يَكُونُ بَعْدَهُ.

لفظ اوّل و آخر در اني دعاي عظيم كه همچون دريائي موّاج است، از قرآن مجيد، سوره مباركه حديد آيه سوّم گرفته شده، و در حقيقت توضيح و تفسير مختصر و پر معنائي بر آيه شريفه است .



قرآن مجيد، كه هر آيه اش، چنانكه از روايات بسيار مهم پيداست داراي هفتاد بطن و هر بطني نيز داراي هفتاد بطن است، با تمام معاني و حقايق و مفاهيم آسماني و ملكوتيش بر خزانه بي نمونه حضرت حقّ يعين قلب پاك و درياي بي ساحل دل پيامبر تجلّي كرد، و به همان صورت و سيرت به دوازده امام معصوم منتقل شد كه در اين زمينه در دعاي چهل و دوم «صحيفه سجاديه» به خواست حضرت دوست شرحي خواهد آمد.



ائكّه طاهر بين كه جامع علوم الهي اوّلين و آخرين، و واجد تمام كمالات انساني، و ه ريك دريائي موّاج از علوم ملكوتي و ملكي بودند، با دعاها و روايات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسيّه خود به شرح و تفسير آيات كتاب برخاستند و مدرسه اي كامل و جامع كه د رهر عصري پاسخگوي نيازهاي دنيائي و آخرتي مردم باشد از خود بجاي گذاشتند.



در سوره مباركه حديد كه مفاهيم آياتش اعجاب انگيز، و مطالبش مست كننده جان، و تكنميل كننده نفس، و روشنگر قلب، و جلا دهنده روح، و آباد كننده دنيا و آخرت انسان است مي خوانيم:



هُؤَ الاْوَّلُ وَاَلاْخِرُ وَالضّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوِ بِكُلِّ شَيْء عَليمٌ. (42)

اوست اوّل وآخر، وظاهر و باطن، و او به هر چيزي دانست.



در توضح كلمه اوّل و آخر، نتيجه و محصولي از آيات قرآن و دعاها و روايات و مباحث ارزنده حكماي بزرگ الهي و بيداران راه حقّ، و عاشقان حضرت محبوب را در اختيار مي گذارم، باشد كه از اين رهگذر بر نو رمعرفت ما، و روشني قلب و جانمان اضافه شود.



قبلاًبايد دو مسأله زمان و مكان را در توجّه به جناب او از ذهن پاك خود خالي كنيد. زيرا زمان، پديده اي است كه همراه با اوّلين مخلوق ظهور كرده، و چيزي جز حركت قوّه به فعل و تبديل واقعيّت به واقعيّت برتر و امتدادي كه داراي غيايت و نهايت است نيست، و اين حركت و امتداد، در پيشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.



و مكان عبارت است از جان و ظرف، كه تمام عناصر در آن جاي گرفته يا از آن جابجا مي شوند.و اين د و كلمه مباركه از اين دو حيثيّت خارج است، زيرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداي از هر چيزي است .



اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسماء و صفات، دلالت بر ذات دارند چرا كه در آن جا ذات همراه با صفات نيست صفت همان ذات و ذات همان صفت است .اين همه سخن براي باز شدن گل معرفت، و نزدككردن حقيقت به ذهن است، كه گفته اند: «كه در وحدت، دوئي عين ضلال است»



وصف هر شيئي غير از وصف ديگر اوست، مثلاًصفت علم در عالم يا صفت قدرت يا عدالت يا كرامت در همان شخص با يكديگر متفاوت است، امّا بزرگ ترين عارف خانه خلقت بعد از پيامبر، يعني علي عليه السّلام:



وَ كَمالُ الاْخلاصِ لَهُ نَفْيُ نَفْيُ الصَّفاتِ عَنْهُ

و كمال اخلاص براي او منفي دانستن صفاتِ ج زايد بر ذات ج از اوست.



و به عبارت فارسي: صفات حضرت او همانند صفات موجودات كه با موصوف خود تركّب دارند نيست، كه صفت چيزي و موصوف چيز ديگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، عليم و حكيم و سميع و بصير و شاهد و خالق و رازق و...است و اين همه همان حقيقت حقّه واحد است.



نفي الصفات عنه به اين معني است كه آن ذات مقدّس را چيزي و صفاتش را چيز ديگر ندانيد، كه آنجا تركيبي از موصوف و صفت نيست، بلكه ذات بسيط و هستي بي قيد و شرط و نور بي نهايت در بي نهايت است، و هر وصفي خود اوست نه صفتي عارض بر ذات.



اوّل است نه اوّلي كه ما فرض مي كنيم، آخر است نه آخري كه ما تصوّر مي نمائيم. اين اوّليّت و آخريّت هيچ ارتباطي به زمان و مكان و ساير مسائل و برنامه هائي كه در رابطه با موجودات است ندارد.اوّل است، يعني مبدأ تمام آثار ظاهري و باطني است .و آخر است، يعني مرجع و منتهاي همه آثار ظاهري و باطني است، در حالي كه اوّلي است ازلي، و آخري است سرمدي نه اوّلي كه مسبوق به مبدئي باشد ،و نه آخري كه متّصل به پاياني!



به قول حضرت صادق عليه السّلام در جواب كسي كه معناي آيه شريفه هُوَ الاْوَّلُ والاْخِرُ را از آن منبع فيض پرسيد:



اَلاعوَّلُ لاعَنْ أوَّل قَبْلَهُ، وَلاعَنْ بَدْء سَبَقَهُ و آخِرٌ لا عَنْ نِهايَة كَما يُعْقِلُ مِنْ صِفاتِالْمَخْلُوقينَ، وَلكِنْ قديمٌ أوَّلٌ وَ آخِرٌ لَمْ يَزَلْ وَ لايَزالُ بِلابَدْئ وَلا نِهايَة، لا يَقَعُ عَلَيْهِ الْحُدُوثُ، وَ لايَحُولُ مِنْ حال إلي حال، خالِقُ كُلِّ شَيْء: (43)

اوّل است نه از از اوّلي قبل از خود ونه از مبتدائي پيش از وجودش، و آخر است نه از منتهائي، چنانكه درباره مخلوفات فرض مي شود، بدون مبدأ و منتها ازلاً و ابداً اوّل و آخر است، جائي براي حوادث و تحوّل از حالي به حالي در آنجا نيست وجود مقدّسش آفريننده هر چيزي است.



رسول الهي به پيشگاهش عرضه مي داشت:



اَللّهُمَّ أنْتَ الاْ وَّلُ فَلَيْسَ قَبْلَكَ شَيْءٌ، وَ أنْتَ الاْخِرُ فَلَيْسَ بَعْدَكَ شَيْءٌ:

بار پروردگارا تو اوّلي هستي كه قبل از تو چيزي نيست، و آخر هستي كه بعد از تو چييزي وجود ندارد.



مولاي عارفان و آقاي مؤمنان فرمود:



لَيْسَ لاِوَّلِيَّتِهِ ابْتِداءٌ وَلا لاِزَلِيَّتِهِ انْقِضاءٌ، هُوَ الاْوَّلُ لَمْ يَزَلْ، وَالْباقي بِلا أجَل:

براي اوّليت آن ذات مقدّس ابتدائي نيست، و براي ازليّت آن جناب پاياني نمي باشد، اوّلي است كه همواره بوده، و وجودي دائمي است كه انتها ندارد.



امام مجتبي عليه السّلام مي فرمايد:



اَلْحَمْدُلَلْهِ الَّذي لَمْ يَكُنْ فيهِ أوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَلاآخِرٌ مُتَناه:

سپاس آن ذاتي را كه سرآغاز معلومي ندارد، و وجودي را كه براي او پاياني نيست. بوده و خواهد بود، و فهم وجودش از دسترس عقول بيرون است.



عاشقان گر به دل از دوست غباري دارند *** گريه روز نما در شب تاري دارند

آب حيوان بيراي خضر كه ارباب نياز *** چشم امّيد به فتراك سواري دارند

ره ارباب محبّت به فنا نزديك است *** سوزني در كف و در پا دو سه خاري دارند

جان حقير است مبر نام نثاراي محرم *** تو همين گوي كه احباب ،نشاري دارند

بنده خلوتيان دل خاكم كايشان *** به شهيدان غمت قرب جواري دارند

هر كه را مي نگرم سوخته يا مي سوزد *** شمع و پروانه از اين بزم كناري دارند

عرفي از صيدگه اهل نظر دور مشو *** كه گهي گوشه چشمي به شكاري دارند

علي عليه السّلام در خطبه اوّل «نهج البلاغه» كه از معجزات فكري آن حضرت است مي فرمايد:



«صاحبدلان چون صميمانه بر وحدت خداي اعتراف كردند، آنچنانش بي آلايش و پاك بينند، كه از هر نام و صفت ذات مقدّيش را منزّه و پاك دانند.



حاشا كه او به صفتي موصوف باشد، چنان است كه براي بي همتا، همتائي آورده، و چنين كسي از سر منزل حقيقت سخت به دو و گمراه باشد.



وجودي است كه با عدم سابقه ندارد،و هستي او را آغازي نيست.كارخانه حيات گرم است ،امّا جز اراده و نيروي ابديّت نور و حرارت نمي گيرد.»(44)



من تصور نمي كنم كه درك و فهم باطن كه در رأس آن توحيد و خداشناسي است بدون مقدّمات لازم چنانكه به دورنمائي از آن د سطور قبل اشاره رفت ميسّر باشد.رسيدن به حقايق الهيّه ،بخصوص فهميدن عمق مفاهيم و معاني بلند ملكوتي و از همه مهمتر صفات و اسماء حضرت محبوب، لازمه اش آراسته شدن به مسائل و برنامه هائي است كه سالكان اين طريق در كتب و مقالات خود بيان كرده اند كه اين حقايق چشيدني است، و هر كس لذّت آن را بيابد از خود فاني مي شود و به بقاء دوست اتّصال پيدا مي كند، و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نائل نگردد، به آنچه و به آن كه بايد برسد نمي رسد.



بسياري از مردم دنيا و حتّي مسلمانان را مي بنيد كه دل به زخارف دنيا خوش كرده، و جز شكم و شهوت ،و سرازير و سر بالا رفتن، و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابيدن و شهوت راني كردن، اعتمام و كاري ندارند، و اين عمر گرانمايه رابا برنامه هائي معامله مي كنند كه سودي چشمگير براي آنها ندارد،و اگر داشته باشد بايد به وقت مردن بگذارند و بروند يا دنبال حقيقت نمي روند، يااگر بروند چون حقيقت را نمي چشند و از آن لذّت نمي برند، خسته مي شوند و به سرعت آن رارها كرده، به كارهاي مادّي باز مي گردند. و اين همه نيست مگر بر اثر حجاب هاي خطرناكي كه از امور محرّمه، چه مالي و چه اخلاقي و چه عملي، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده، اين معني نه تنها در مردم عادي به چشم مي خورد، بلكه بعضي از طالبان علم و دانشجويان حوزه هاي علميّه هم به آن حجابها دچارند. به همين خاطر مي بينيد كه اينگونه مردم به جائي نرسيدند،و چون به مل و مسند و مقام دست يافتند ثروتمندشان قارون، و حاكمشان فرعون،و عالم و فقيهشان بلعم با عورا شد.



عارف نامدار، فيلسوف بزرگ مرحوم ملاّمهدي نراقي،خطاب به ارواح و قلوبي كه از چشيدن لذّت حقايق بازمانده اند،مي فرمايد:



چرا آخر اي مرغ قدسي مكان *** جدا ماندي از مجمع قدسيان

چرا مانده اي دور از اصل خويش *** چرا نيستي طالب وصل خويش

چرا آخر اي بلبل خوش نوا *** به زاغان شدي همسر و هم صدا

غريب از ديار حقيقت شدي *** گرفتار دام طبيعت شدي

به قيد طبيعت شدي پاي بست *** فراموش كردي تو عهد الست

نبودي تو آن شاهباز جهان *** كه در اوج وحدت بدت آشيان

نبودي تو آن طاير لا مكان *** كه در صقع لاهوت بودت مكان

ترا بود پرواز در اوج عرش *** مقيّد چزائي به زندان فرش

همي ترسم اي بلبل بوستان *** كه ديگ نبيني رخ دوستان

همي ترسم اي جان عالي مقام *** بماني به چاه طبيعت مدام

همي ترسم اي مرغ فرخنده پي *** كه ديگر نيبني حريفان حي

همي ترسم اي طاير خوشنوا *** كه از سدره افتي به تحت الثّري

همي ترسم اي جان جبريل سير *** كه از كعبه افتي به ويرانه دير

همي ترسم اي هدهد خوش خبر *** نشان سليمان نبيني دگر

همي ترسم اي مرغ بطحا مقام *** كه دور افتي از زمزم و از مقام

نبيني دگر كعبه و مستجار *** نشاني نيابي دگر زان ديار

جدا ماني از مرده و از صفا *** زبيت الحرام و زخيف و مني

برافشان پر اي مرغ قدسي مكان *** پر و بال ز آميزش خاكيان

بخود در بي از اين قفس برگشا *** به سقع سماواتيان پرگشا

ز پا بگسل اين دام دار غرور *** بپر تا به اوج سراي سرور

مغنّي بيا ساز كن ارغنون *** كه آمد به سر باز شور جنون

بيا ساقيا من به قربان تو *** فداي توو عهد و پيمان تو

بده سافي آن باده خوشگوار *** كه ايّام دي رفت و آمد بهار

مني ده كه افزايدم عقل و جان *** فتد بر دلم عكس روحانيان

بيا ساقي اي مشفق چاره ساز *** بده يك قدح زان من غم گداز

كه بره مزنم عالم خاكيان *** كنم رقص بر اوج افلاكيان

به دور افكنم عالم خاك را *** كنم سير ايوان افلاك را

بسوزم از آن، دلق سالوس را *** بدور افكنم نام و ناموس را

بتازم بر اوج فلك رخش را *** ببينم عيان كرسي و فرش را

بتازم بر اوج فلك رخش را *** ببينم عيان كرسي و فرش را

نراقي از اين گونه گفتارها *** برون رفتي از حدّ خود بارها