بازگشت

شخصيّت زين العابدين


وجود مقدّس او از جانب حضرت ربّ العزّه به عنوان چهارمين اختر تابناك امامت، براي اينكه تمام عالميان در همهّ شئون جنابش را براي يافتن سعادت دنيا و آخرت اُسوه و سرمشق قرار دهند، انتخاب شد، و همين مسئله در باز شناساندن شخصيت و عظمت حضرت در تمام جهات حيات كافي است.



خواهر زاده اش مي گويد: به تشويق فاطمه دختر حضرت سيّد الشهدإ در مدار خدمت آن جناب برآمدم، هرگز در كنارش ننشستم مگر اينكه باب خيري به رويم باز شد، يا از خشيت آنجناب از حضرت حقّ دلم غرق خشيت شد، يا دانشي پاك و علمي با منفعت از آن منبع فيض و كرامت آموختم.(11)



ابن شهاب زُهري مي گويد: بهترين فردي كه از بني هاشم يافتيم، حضرت زين العابدين عليه السّلام بود.



سعيد بن كلثوم مي گويد: خدمت حضرت صادق عليه السّلام بودم، سخن از وجود مقدّس اميرالمؤمنين به ميان آمد، امام ششم آنچنان كه حقّ علي عليه السّلام بود از آنجناب تمجيد كرد، و حضرتش را به بهترين صورتي كه ليقات داشت ستود، سپس فرمود:



به خدا قسم هرگز حرامي نخورد تا عمرش پايان گرفت، و از دو برنامه اي كه رضاي حقّ در آن بود سخت ترينش را براي عمل انتخاب كرد. حادثه اي براي رسول خدا پيش نيامد، منگر اينكه آنحضرت را به عنوان تكيه گاه براي رفع حادثه خواست. جز او كسي همانند رسول خدا طاقت عبادت نداشت. به وقت عمل بمانند كسي بود كه بين بهشت و جهنّم است، ثواب حق را اميد داشت، و از عذابش خائف بود. در راه رضاي حق و دوري از عذاب فردا از كاركرد روزانه اش و عرق پيشاني مباركش هزار بنده در راه خدا آزاد كرد. غذاي اهلش روغن و سركه و خرماي بهم انباشه بود. لباسي جز لباس كرباس نداشت، اگر آستينش اضافه مي آمد، قيچي مي خواست و آن را مي بريد. در ميان فرزندان و اهل بيتش در لباس و فقه زندگي نظير عليّ بن الحسين عليه السّلام نبود.(12)



دقت در احاديث و روايات نقل شده از آن حضرت،



دقّت د راحاديث و روايات نقل شده از آن حضرت، و توجّه به عمق دعاهائي كه از آنجناب رسيده، و نظر به اعمال و اخلاق آن چشمه فيض الهيّه و درياي كرامت ربّانيّه، نشان دهنده شخصيّت الهي و چهره ملكوتي آن اُسوه فضيلت و الگوي حقيقت و سعادت است.



مخمور را نگاه تو سرشار مي كند *** بدمست را عتاب تو هشيار مي كند

آئينه را كه مست شكر خواب حيرتست *** مژگان شوخ چشم تو بيدار مي كند

خال تو هر زمان به دلم مي كند قرار *** اين نقطه بين كه سير چو پرگار مي كند

هر عزلتي مقدمه كثرتي بود *** يوسف ز چاه، روي به بازار مي كند

دل مي خورد ز حرف سبك خون خويش را *** اين شاخ را شكوفه گرانبار مي كند

دل مي خورد ز حرف سبك خون خويش را *** اين شاخ را شكوفه گرانبار مي كند

حيرت مرا زهر دو جهان بي نياز كرد *** اين خواب كار دولت بيدار مي كند

خورشيد هر كجا كه دچار تو مي شود *** از انفعال روي به ديوار مي كند

بلبل زناله فاتحه از گفتگوي ماند *** از انفعال روي به ديوار مي كند

زُهْري مي گويد: همراه با حضرت سجّاد عليه السّلام برخوردي با عبدالملك بن مروان داشتيم، آثار عبادت در چهره امام چهارم عبدالملك را به تعجّب انداخت، و برنامه حضرت با پروردگار براي او بسيار بزرگ جلوه كرد.



به حضرت عرضه داشت: از چهره ات آثار زحمت و كوشش و عبادت و بندگي سنگين آشكار است، در صورتي كه عاقبت به خيري در پرونده شما ثبت است، و تو پاره تن رسول خدائي، براي تو نسبت به اهل بيت و مردم زمانه فضل عظيم است، آنچه از علل برتري و دانش و بينش و ورع و دين به شما عنايت شده به اخدي جز رسول خدا و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السّلام داده نشده!



عبدالملك مدح و ثنا و تعريف و تجيدش را از حضرت قطع نكرد، تا امام چهارم به او فرمود: «آنچه را گفتي از من نيست، بلكه عنايت و الطاف الهي به اين بنده درگاه حقّ است، جلوه اي است از تأييد و توفيق حضرت دوست به من بگو با كدام قدرت و با چه قوّت به اداي شكر اين همه نعمت برخيزم؟ رسول خدا آنقدر به عبادت و نماز ايستاد تا قدمهايش ورم كرد. چنان در مدار روزه قرار گرفت كه آب دهانش خشك شد. به حضرت عرضه داشتند: يا رسول اللّه مگر نه اين است كه گذشته و آينده ات بر اساس خبر حضرت حق در قرآن غرق در مغفرت است، پس اين همه زحمت در عرصه عبادت چيست؟



پاسخ داد: نمي خواهيد بنده شاكري باشم؟ خدا را شكر و سپاس كه مرا به عبادت و اطاعت برگزيرده، و در دايره امتحان توفيقم داد، در دنيا و آخرت سپاس را مختصّ او مي دان. به خدا قسم اگر اعضايم قطعه قطعه شود، و پيه چشمم به سينه ام بريزد، قدرت اِقدام به عُشري را اعشار از يك نعمت از تمام نعمت هاي عنايت شده او را، كه شماره كنندگان از شمارشش عاجزند، و حمد حامدان به آن نمي رسد، ندارم. نه بخدا قسم كه ترك شكرش نكنم، به اندازه اي كه روز و شب، و در خلوت و آشكار مرا در اين حال ببيند.



اگر حقوق واجبه اهل بيتم و خاصّ و عام مردم نبود، و من ور به ادايش نبودم، هر آينه به چشم به آفرينش مي نگريستم و به قلب به حضرت اللّه، تا وجود مقدّس او بر من قضاوت كند كه او بهترين حاكم است أ» آنگاه حضرت سجاد گريه كرد و عبدالملك هم به گريه حضرت گريست، سپس فرمود: «چقدر فاصله است بين كسيكه در طلب آخرت است و براي به دست آوردن آن مي كوشد، و كسيكه متوجّه دنياست و برايش مهم نيست مال و مقام از كجا مي آيد، و در آخرت هيچ نصيبي ندرد»!!(13)



صائب در هدشار به دنياپرستان چه نيكو مي فرمايد:



در طلبْ سستي چو ارباب هوس كردن چرا *** راه دوري پيش داري رو به پس كردن چرا

شكر دولت سايه بر بي سايگان افكندن است *** اين هماي خوش نشين را در قفس كردن چرا

در خراب آباد دنيي دني چون عنكبوت *** تار و پود زندگي دام مگس كردن چرا

در ره دوري كه مي بايد نفس در يوزه كرد *** عمر صرف پوچ گوئي چون جرس كردن چرا

جستجوي گوهري كز دست بيرون مي رود *** همچو غوّاصان به جان بي نفس كردن چرا

مي شود فرياد رس فرياد چون گرد تمام *** بخل در فرياد ما فرياد رس كردن چرا

مي توان تا مدّ آهي از پشيماني نگاشت *** لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا

وحشت آباد جهان را منزلي در كار نيست *** آشيان اباد در كنج قفس كردن چرا

تركش پرتيز از رنگين لباسي شد هدف *** همچو طفلان جامه رنگين هوس كردن چرا

عبداللّه مبارك مي گويد: به مكّه مي رفتم، كودگي را بين هفت تا هشت سال ديدم كه سبكبال و سبكبار، به سوي حرم روان است. پيش خود گفتم: طفلي خردسال اين بيابانها را تا مكّه چگونه سپري مي كند. به نزدش شتافتم و بدو گفتم: از كجا مي آئي جواب داد: از نزد خدا. گفتم: كجا مي روي؟ گفت: به سوي خدا. گفتم: اين بيابان مخوف را با چه كسي طي كردي؟ گفت: با خداي نيكوكار. گفتم: راحله ات كو؟ گفت: زادم تقوي، ارحله ام قدم، و قصدم حضرت مولاست. گفتم: از چه طايفه اي؟ گفت: مطلّبي. گفتم: فرزند كه هستي؟ گفت: هاشمي ام. گفتم: واضحتر بگو. گفت: علوي فاطمي ام. گفتم: شعر سروده اي؟ گفت: آري. گفتم: بخوان. اشعاري به مضمون زير خواند:



«مائيم كه واردين بر چشمه كوثريم تشنگان لايق را از آن آب سيراب كرده و درصحراي محشر از آنان حمايت مي كنيم هيچ كس جز از طريق ما به رستگاري نرسيده و آنكس كه زادش رابطه با ماست بيچاره و بدبخت نشد آن كه با ايمان و عملش ما را خوشحال كرد، از جانب ما مسرور مي شود، و هر كس با ما به دشمني و مخالفت برخاست، در اصل و ريشه اش خلل است، و آنكس كه حقّ مسلّم ما را غصب كرد، در قيامت سروكارش با حضرت ربّ العزّه است»!!



او پس از خواندن آن اشعار از نظرم ناپديد شد. به مكّه رفتم، حجّم را بجا آوردم. در بازگشت، جمعي را در بيابان ديدم دايرهوار نشته اند. سركشيدم ناگهان آن چهره پاك و با عظمت را ديدم. پرسيدم: اين موجود والا كيست؟



گفتند: عليّ بن الحسين.