بازگشت

در ذكر اولاد و احفاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام


شيخ مفيد و صاحب (( فصل المهمّه )) فرموده اند كه اولاد حضرت علي بن الحسين عليه السلام از ذكور و اناث پانزده نفر بودند:

امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السلام مكنّي به ابوجعفر مادرش امّ عبداللّه دختر حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام بوده ، و عبداللّه و حسن و حسين مادرشا امّ ولد بوده ، و زيد و عمر از ام ولد ديـگـر، و حـسين اصغر و عبدالرحمن و سليمان از امّ ولد ديگر، و علي (و اين كوچكترين اولاد حضرت علي بن الحسين عليه السلام بوده ،) و خديجه و مادر اين دو تن امّ ولد بوده ، و محمد اصغر مادرش امّ ولد بوده ، و فاطمه و عليه و امّ كلثوم مادرشان امّ ولد بوده .

مـؤ لف گـويـد: كـه (( عـليـه )) هـمـان مـخـدّره اسـت كـه عـلمـا رجـال او را در كـتـب رجـال ذكـر كـرده انـد و گـفـته اند كتابي جمع فرموده كه زراره از او نـقـل مـي كـنـد. و خـديـجـه زوجـه محمد بن عمر بن علي بن ابي طالب عليه السلام بوده . اكنون شروع كنيم به تفصيل احوال اولاد حضرت امام زين العابدين عليه السلام .

ذِكـْرِ ابـُومـُحـَمَّد عـبـداللّه البـاهـر ابـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و احوال بعضي از اعقاب او

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه عـبـداللّه بـن عـلي مـتـولي صـدقـات حـضـرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم و امـيـرالمـؤ مـنـيـن عـليـه السـلام بـود و مـردي فـاضـل و فـقـيـه بـود و روايـت كـرده از پـدران بـزرگـواران خـود از حـضـرت رسـول خـدا صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم اخـبـار بـسـيـاري و مـردم آثـار بـسـيـار از او نقل كرده اند، و از روايات منقوله از او اين خبر است ، كه پيغمبر خدا صلي اللّه عليه و آله و سـلم فـرمـود: بـه درسـتـي كه بخيل و تمام بخيل كسي است كه من مذكور شوم نزد او و صلوات بر من نفرستد. صَلَي اللّه عَلَيه وَ آله .(117)

و نـيـز روايـت كـرده از پدرش از جدش اميرالمؤ منين عليه السلام كه آن حضرت دست راست دزد را در اول دزدي او مـي بـريـد پـس اگر دوباره دزدي مي كرد پاي چپش را مي بريد و اگر مرتبه سوم دزدي مي كرد مخلّد در زندان مي نمود.(118)

مـؤ لف گـويـد: كـه عـبـداللّه مـذكـور را عـبـداللّه البـاهـر گـويـنـد بـه واسـطـه حـسن و جـمـال و درخـشـنـدگي رخسار او، نقل شده كه هيچ مجلسي ننشستي مگر آنكه حاضران را از فروغ روي و روشني جمال نور بخشيدي ؛ و جماعتي مادر او را امّ عبداللّه والده حضرت امام محمدباقر عليه السلام دانسته اند و اولاد او را از پسرش محمد ارقط دانند. و از احفاد ا است عباس بن محمد بن عبداللّه بن علي بن الحسين عليه السلام كه هارون الرشيد او را بكشت و سـبـبـش آن شـد كـه وقـتـي بـر هـارون وارد شـد و مـابـيـن او و هـارون كـلمـاتـي رد و بـدل شـد و در پايان كلام هارون الرشيد با وي گفت : يابن الفاعله ، عباس گفت : فاعله يـعـنـي زانيه مادر تو است كه در اصل كنيزكي بوده و بنده فروشان در فراش او رفت و آمـد كـرده انـد، هارون از اين سخن در غضب شد او را نزديك خويش طلبيد و گرز آهن بر وي زد و او را به قتل رسانيد.

و نـيـز از احـفـاد او اسـت عـبـداللّه بـن احـمـد الدّخ بـن مـحـمـد بـن اسماعيل بن محمد بن عبداللّه الباهر كه صاحب (( عُمْدَةُ الطّالب )) گفته كه او در ايام مـسـتـعـيـن خـروج كـرد و او را بـگـرفـتـنـد و بـه سـرّمـن راي حـمـل نـمودند و در جمله عيالش دخترش ‍ زينب بود و مدتي در آنجا زيست نمودند عبداللّه در آنـجـا بـمـرد و عـيـالش بـه حـضـرت امـام حـسـن عـسـگـري عـليـه السـلام اتـصـال يـافـتـنـد آن حـضـرت ايـشـان را در جـناح رحمت جاي داد و دست مبارك بر سر زينب بماليد و انگشتر خود به او بخشيد و آن انگشتر از نقره بود.

زينب از آن حلقه بساخت و در گوش كرد و چون زينب وفات كرد آن حلقه در گوش ‍ داشت و صـد سـال عـمر يافته بود و مويش سياه بود.(119) و برادرش حمزة بن احمد الدّخ مـعـروف است به (( قمي )) بدان سبب كه از ناحيه طبرستان به قم آمد، پس از كـشـتن حسن بن زيد برادرش با حسين بن احمد كوكبي و با حمزه بود، دو پسرش ابوجعفر مـحمد و ابوالحسن علي به زبان طبري سخن مي گفتند. چون حمزه به قم ساكن شد و وطن ساخت وجه معاش اكتساب كرد و ببود تا وفات كرد و در مقبره بابلان كه حضرت معصومه عـليـهـمـا السـلام در آن مـدفـون اسـت مدفون گرديد، پس ابوجعفر پسرش بعد از وفات پـدر، رئيـس و پـيـشـوا گـشـت و چـنـد صـنـعـت بـه قـم پـديـد كـرد و پـل وادي واشـجـان بـبـسـت ، ربـاطي آنجا به گچ و آجر بساخت و او نيز در مقبره بابلان مدفون است .

و پـسـرش ابـوالقـاسـم عـلي جـواني كامل و فاضل بود موصوف به قوت بطش بوده و امـلاكـي چند به غير از آنكه از پدر به ميراث به او رسيده بود به دست آورد و پيشوا و مـقدم سادات شد، و نقابت علويه به قم بعد از عمّش علي بن حمزه نقيب به او مفوّض گشت ، و از جـاريـه تـركـيـّه در سـنـه سـيـصـد و چـهـل و سـه ابـوالفـضـل مـحـمـد را آوردنـد و در شـوال سـنـه سـيـصـد و چـهـل و شـش بـه قـم برگرديد و هميشه مقدم و پيشوا بود تا وفات يافت ، و وفاتش در روز جـمـعـه سلخ شعبان سنه سيصد و چهل و هفت بود و او را در قبّه متصله به مشهد پدرش دفـن كـردنـد و جـدش مـحـمـد بـن اسماعيل آن كسي است كه رجاء ابن ابي الضّحاك در سنه دويست او را با حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام به نزد ماءمون برد.

و بـالجمله ؛ معلوم گشت كه اولاد و اعقاب حمزة القمّي نقباء و اشراف مي باشند، و نيز از جـمـله ايـشـان اسـت ابـوالحـسـن عـلي الزّكـي نـقـيـب ري ، و او پـسـر ابوالفضل محمد شريف است كه اينك به او اشاره مي رود:

ذكر امامزاده جليل سلطان محمد شريف كه قبرش در قم است

بـدان كـه ايـن بـزرگـوار سـيـدي اسـت جـليـل القـدر و رفـيـع المـنـزلة و فاضل مكنّي به ابوالفضل ، ابن سيد جليل ابوالقاسم علي نقيب قم ، ابن ابي جعفر محمد بـن حـمـزة القـمـّي ابـن احـمـد بـن مـحـمد بن اسماعيل بن محمد بن عباللّه الباهرين امام زين العـابـدين عليه السلام و اين سيد شريف در قم بقعه و مزاري دارد معروف در محله سلطان مـحـمـد شـريـف كـه بـه نـام او مشهور گشته كه پدر و دو جدش علي و محمد و حمزه نيز در قبرستان بابلان كه حضرت معصومه عليهما السلام در آن مدفون است به خاك رفته اند.

و ايـن سيد جليل را اعقاب است كه جمله اي از ايشان نقباء و ملوك ري بودند، از آن جمله سيد اجـل عـزّالدّيـن ابـوالقـاسـم يـحـيـي بـن شـرف الديـن ابـوالفـضـل مـحـمـد بـن ابـوالقـاسـم عـلي بـن عـزّالاسـلام و المـسـلمـين محمد بن السيد الا جـل نـقيب النقباء اعلم ازهد ابوالحسن المطهّر ابن ذي الحسبين علي الزّكيّ ابن السلطان محمد شـريـف مـذكـور اسـت كـه نـقـيـب ري و قـم و جـاي ديـگـر بـود. و او را خـوارزمـشـاه بـه قـتـل رسـانـيـد و اولاد او بـه جـانـب بـغـداد مـنـتـقـل شـدنـد، و ايـن سـيـد شـريـف بـسـيـار جـليـل الشـاءن و بـزرگ مـرتـبـه بـوده . و كـافـي اسـت در ايـن بـاب آنـكـه عـالم جـليـل و مـحـدث نـبيل و فقيه نبيه و ثقه ثبت معتمد حافظ صدوق شيخ منتجب الدّين كه شيخ اصـحـاب و يـگـانـه عصر خود بوده و وفاتش در سنه پانصد و هشتاد و پنج واقع شده ، (( كـتـاب فـهـرسـت )) خـود را بـا (( كتاب الاربعين عن الاربعين من الا ربعين في فـضـائل امـيـرالمؤ منين عليه السلام )) به جهت آن جناب تصنيف كرده و در (( فهرست )) در باب ياء فرموده : سيد اجل مرتضي عزّالدّين يحيي بن محمد بن علي بن المطهّر ابـوالقـاسـم نـقـيـب طـالبـيـيـن اسـت و در عـراق عـالم فاضل كبير است ، رحاي تشيع براي او دور مي زند مَتَّعَ اللّهُ المُسْلِمينَ وَ الا سْلامَ بِطُولِ بـَقـائِهِ روايـت مـي كـنـد احاديث را از والد سعيدش شرف الدّين محمد و از مشايخ قَدَّسَ اللّهُ اَرْواحـَهـُمْ؛(120) و در اول (( فـهرست )) ، مدح بسيار از آن جناب نموده از جـمـله فـرمـوده در حق او سلطان عترت طاهره رئيس رؤ ساي شيعه صدر علماء عراق قدوة الا كـابـر حـجـّة اللّه عـلي الخـلق ذي الشـّرفـين كريم الطّرفين سيد امراء السّادات شرفا و غـربـا مـلك السـّادة و مـنـبـع السـّعـادة و كـهـف الا مـة و سـراج المـلّة و عـضـو مـن اعـضـاء الرّسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم و جـزء مـن اجـزاء الوصـي و البتول الي غير ذلك .(121)

و از فرزندان احمد الدّخ ابوجعفر محمد بن احمد معروف به (( كوكبي )) است و از وي عـقـب بـه جـاي مـانـد از جـمله ايشان ابوالحسن احمد بن علي بن محمد كوكبي است . و او نقيب الفـقـهاء بغداد در روزگار معزالدّوله بويهي بود، و از جمله ايشان ابوعبداللّه جعفر بن احمد الدّخ است و او را عقب بود و از جمله ايشان الشريف النسابة ابوالقاسم حسين بن جعفر الا حـول بـن الحـسـيـن بـن جعفر مذكور است كه معروف بوده به (( ابن خدّاع )) و خداع زنـي بـود كـه جـدّش حسين را تربيت كرده بود، و اين سيد در مصر جاي داشت و (( كتاب المعقّبين )) تصنيف او است و او را عقب بود.

ذكـر عـمـرالا شـراف بـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و احوال بعضي از اعقاب او

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـود كـه عـمـر بـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام فـاضـل و جـليـل و متولي صدقات حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم و صدقات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بود و داري ورع و سخاوت بود.

روايـت كـرده داود بـن القـاسـم از حـسـيـن بـن يـزيد كه گفت : ديدم عمويم عمر بن علي بن الحـسـيـن عـليـه السلام را كه شرط مي كرد بر آنكه بيع مي كرد صدقات علي را (يعني كـسـانـي كـه مـيـوه هـاي بـساتين و باغها و زراعتهاي صدقات را مي خريدند) كه شكافي گـذارد در حـائط و ديـوار آن كـه اگـر كـسـي بـخـواهـد داخـل شـود بـتـوانـد و مـنـع نـكـنـد كـسـي را كـه داخل در آن مي شود و بخواهد بخورد از آن .(122)

مـؤ لف گـويـد: كه عمر بن علي مذكور ملقب به (( اشرف )) است و او را عمر اشرف گفتند بالنّسبة به عمر اطرف پسر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، چه آنكه اين عمر از آن جـهـت كـه فرزند حضرت زهراء عليهما السلام است و داراي آن شرافت است اشرف از آن يـك بـاشـد و آن يـك را عـمـر اطرف گفتند از آنكه فضيلت و جلالت او از يك سوي به تنهايي است كه طرف پدري نسبت به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام باشد و از طرف مادري داراي شرافت نيست ، اما عمر اشرف از طرف پدر و مادر هر دو شرافت دارد و در (( رجـال كـبـيـر )) است كه عمر بن علي بن الحسين عليه السلام مدني و از تابعين است . روايـت مي كند از ابوامامة سهل بن حنيف ، وفات كرد به سن شصت و پنج و به قولي به سن هفتاد سالگي ، انتهي .

و بـدان كـه عـمـر اشـرف ، ام سـلمه دختر امام حسن عليه السلام را تزويج نموده و در كتب انـسـاب است كه عمر اشرف از يك مرد فرزند آورد و او علي اصغر محدث است و از حضرت امـام جـعـفـر صادق عليه السلام حديث روايت مي كند و او از سه مرد اولاد مي آورد: ابو علي قـاسم و عمر الشّجري و ابومحمد حسن ، و بدان نيز كه عمر اشرف جد امي علم الهدي سيد مـرتـضـي و بـرادرش سـيـد رضـي اسـت ، و سـيـد مـرتـضـي در اول كـتـاب (( رسـائل نـاصـريـات )) نـسـب شـريـف خـود را بـيـان فـرمـوده و فضايل اجداد امي خود را ذكر نموده تا آنكه فرموده :

و امـا عـمـر بـن عـلي مـلقـّب بـه اشـرف پـس او فـخـم السـّيـادة جـليـل القـدر و المـنزلة بوده در دولت بني امية و بني عباس جميعا و داري علم بود و از او حـديـث روايـت شـده و روايـت كـرده ابـوالجـارود بـن المـنـذر كه به حضرت ابوجعفر عليه السلام عرض كردم كه كدام يك از برادرانت افضل و محبوبتر است نزد حضرتت ؟ فرمود: امـا عـبـداللّه پـس دست من است كه با آن حمله مي كنم ، و اين عبداللّه برادر پدر و مادري آن حـضـرت بـود، و اما عمر پس چشم من است كه مي بينم با آن و اما زيد پس زبان من است كه تنطق مي كنم با آن ، و اما حسين پس حليم و بردبار است .(123)

(( يَمشي عَلَي اْلاَرْضَ هَوْنَا وَ اِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاما )) (124)

فـقير گويد: كه نسب سيدين از طرف مادر به عمر اشرف بدين طريق است : فاطمه دختر حسين بن احمد بن ابي محمد حسن بن علي بن حسن بن علي بن عمر اشرف بن علي بن الحسين عـليـه السـلام و ابـو مـحـمـد حسن همان است كه ملقب است به اطروش و ناصر كبير و مالك بـلاد ديـلم و طـود العـلم و العـالم و العـليم صاحب مؤ لفات كثيره از جمله صد مساءله كه سـيد مرتضي رضي اللّه عنه آن را تصحيح فرموده و (( ناصريات )) نام نهاده . و ديگر (( كتاب انساب الا ئمة عليهم السلام و مواليد ايشان )) و دو كتاب در امامت و غير ذلك .

در سـنـه سـيـصـد و يـك بـه طـبـرسـتـان در آمـد و سـه سـال و سـه مـاه مـالك طـبـرسـتـان شـد. و النـّاصر للحقّ لقب يافت ، و مردمان به دست او مـسـلمـانـي گـرفـتـنـد و كـارش سـخـت عـظـيـم گـرديـد و در سـال سـيـصـد و چـهـارم در آمـل بـمـرد و نـود و نـه سـال و بـه قـولي نـود پـنـج سـال عـمـر كـرد. و غير از پسرش احمد پسري ديگر داشته مسمي به ابي الحسن علي به مذهب اماميه بوده و زيديه را هجو مي نموده و نقض كرده بر عبداللّه معزّ در قصايدش در ذمّ علويين .

مـسـعودي در (( مروّج الذّهب )) گفته در سنه سيصد و يك حسن بن علي اطروش در بلاد طـبـرستان و ديلم ظهور كرد و مسوّده را از آنجا بيرون كرد، و اطروش ‍ مذكور مردي عالم و بـافهم و عارف به آراء و نحل بود و در ديلم مدتي اقامت داشت و مردم ديلم كافر و مجوس بـودنـد اطـروش ايـشـان را بـه خـداي خـوانـد، آن جماعت به دست او مسلمان شدند و در ديلم مسجدها بنيان كرد. انتهي .(125)

و بـالجـمـله ؛ فـاطـمـه والده سـيدين ظاهرا همان است كه شيخ مفيد رحمه اللّه براي او (( كـتـاب احـكـام النّساء )) تاءليف نموده و از آن مخدره به سيده جليله فاضله ـ ادام اللّه اعـزازهـا ـ تـعـبـيـر فـرمـوده .(126) و هـم در كـتـب مـعـتـبـره نقل شده كه شيخ مفيد قدس سره شبي در عالم رؤ يا ديد كه حضرت فاطمه عليهما السلام وارد شـد بـر او در مـسـجـدش بـا دو نـور ديـده اش حسن و حسين عليهما السلام در حالي كه كودك بودند و تسليم فرمود آن دو بزرگوار را به شيخ و فرمود: علّمهما الفقه ! شيخ بـيـدار شـد بـه حال تعجب از اين خواب همين كه روز بالا آمد، وارد شد در مسجدش ‍ فاطمه والده سيدين با جواري خود و دو پسرش مرتضي و رضي در حالي كه كودك بودند، چون شـيـخ نـظرش بر آن مخدّره افتاد به جهت احترام او از جاي برخاست و سلام كرد بر او، آن مـخـدره گـفت : اي شيخ ! اين دو كودك پسران من اند حاضر كردم ايشان را براي آنكه فقه تـعـليـمـشـان نـمـايـي ؛ شـيـخ چون اين را شنيد گريست و خواب خود را براي آن بي بي نقل كرد و مشغول تعليم ايشان شد تا رسيدند به آن مرتبه رفيعه و مقام معلوم از كمالات و فضائل و جميع علوم .(127)

و چـون آن سـيـده جليله وفات كرد پسرش سيد رضي او را مرثيه گفت به قصيده اي كه اين چند شعر از او است :

اَبْكيكِ لَوْ نَفَعَ الْغَليلَ بُكائي

وَ اَرُدُّ لَوْذَهَبَ الْمَقالُ بِدائي

وَ اَلوُذُ بِالصَّبْرِ الْجَميلِ تَعَزِّيا

لَوْ كانَ فِي الصَّبْرِ الْجَميلِ عَزائي

لَوْ كانَ مِثْلُكِ كُلَّ اُمَّ بَرَّةٍ

غَنِيَ الْبَنُونِ بِها عِن اْلا باءِ

و نـيـز از اعـقـاب عـمـرالا شـرف اسـت مـحـمـد بـن قـاسـم العلوي كه در ايام معتصم اسير و گـرفـتـار شـد و شـايـسـتـه اسـت كـه مـا در ايـنـجـا اشـاره بـه حال او كنيم .

ذكـر اسـير ابوجعفر محمد بن القاسم بن علي بن عمر بن امام زين العابدين عليه السلام مـادرش صـفـيـه دخـتر موسي بن عمر بن علي بن الحسين عليه السلام است و او مردي بوده صاحب عبادت و زهد و ورع و علم و فقه و دين و پيوسته لباسهاي پشمينه مي پوشيد و در ايـام مـعـتـصم در كوفه خروج كرد و معتصم به دفع او بر آمد. محمد بر خود ترسيد به جـانـب خـراسـان سـفـر كـرد و پـيـوسـتـه از بـلاد خـراسـان نـقـل و انـتـقـال مي نمود. گاهي به مرو و گاهي به سرخس و زماني به طالقان و گاهي بـه (( نـساء )) منتقل مي شد و براي او حروب و وقايع رخ دد و خلق بسياري با وي بيعت كردند و رشته اطاعت و انقياد امر او را در گردن افكندند.

ابـوالفـرج نـقـل كـرده كـه در انـدك زمـانـي در مـرو چـهـل هـزار نـفـر بـه بـيـعت او درآمدند و شبي وعده كرده كه لشكرش جمع شوند در آن شب صـداي گـريـه شـنـيـد و در تـحـقـيـق آن برآمد معلوم شد كه يكي از لشكريان او نمد مرد جـولايـي را بـه قـهر و غلبه گرفته است و اين گريه از آن مرد جولا است ، محمد آن مرد ظـالم غـاصـب را طـلبيد و سبب اين امر شنيع را از او پرسيد، گفت : ما در بيعت تو درآمديم كه مال مردم ببريم و هرچه خواهيم بكنيم ، محمد امر كرد تا نمد را بگرفتند و به صاحبش رد نـمـودنـد. آنـگـاه فـرمـود بـه چنين مردم نتوان در دين خدا انتصار جست امر كرد لشكر را مـتـفرق نمودند. چون مردم پراكنده شدند محمد با خواص اصحاب خود از كوفيين و غيره در هـمـان وقـت بـه طـالقـان رفـت و مـابـيـن مـرو و طـالقـان چهل فرسخ مسافت است و چون به طالقان رسيد خلق بسياري با وي بيعت كردند.

عـبـداللّه بـن طـاهـر كـه از جـانـب مـعتصم والي نيشابور بود حسين بن نوح را به دفع او روانـه كـرد، چـون لشـكـر حـسـيـن بـا لشكر محمد تلاقي كردند و رزم دادند طاقت مقاتلت لشـكـر مـحـمـد را نياورده هزيمت نمودند، ديگرباره عبداللّه بن طاهر لشكر بسيار به مدد حـسـيـن فـرسـتاد چند كميني ترتيب داده به جنگ محمد حاضر شدند، اين دفعه غلبه و ظفر بـراي حـسـين رخ داد و اصحاب محمد هزيمت كردند محمد نيز مختفيا به جانب (( نساء )) مـطـلع شـد آن وقـت ابراهيم بن غسّان را با هزار سوار منتخب نموده و امر كرد كه به دلالت دليـلي بـه سـمـت نـسـاء بـيرون شود و دور منزل محمد را دفعةً احاطه كند و او را دستگير نمايد و بياورد.

ابـراهـيـم بـن غسّان به همراهي دليل با آن سواران به سمت نساء كوچ كرده در روز سوم وارد نساء شدند و در خانه ا كه محمد در آن جاي داشت احاطه كردند پس ‍ ابراهيم وارد خانه شـد و مـحـمـد بـن قاسم را با ابوتراب كه از خواص اصحاب او بود بگرفت و در قيد و بـنـد كـرد و بـه نـيـشـابـور برگشت و شش روزه به نيشابور رسيد و محمد را به نظر عـبـداللّه بـن طاهر رسانيد، عبداللّه را چون نظر به ثقالت قيد و بند او افتاد، گفت : اي ابـراهـيـم ! از خـدا نـتـرسـيـدي كه اين بنده صالح الهي را چنين در بند و زنجير نمودي ؟ ابراهيم گفت : اي امير! خوف تو مرا از خوف خدا بازداشت . پس ‍ عبداللّه امر كرد تا قيد او را تخفيف دادند و سه ماه او را در نيشابور بداشت و براي آنكه امر را بر مردم پنهان دارد امـر كـرد مـحـاملي ترتيب داده بر استرها حمل كرده به جانب بغداد بفرستند و برگردانند تـا مردم چنان گمان كنند كه محمد را به بغداد فرستاده ، چون سه ماه گذشت ابراهيم بن غـسـّان را امـر كـرد كـه در شـب تـاري محمد را حمل كرده به جانب بغداد برد، چون خواستند حركت كنند عبداللّه بر محمد عرضه كرد اشياء نفيسه را هرچه خواهد با خود بردارد، محمد چيزي قبول نكرد جز مصحفي كه از عبداللّه بن طاهر بود آن را با خود برداشت .

و بالجمله ؛ چون نزديك بغداد شدند خبر ورود محمد را به معتصم دادند معتصم امر كرد تا سرپوش محمل محمد را بردارند و عمامه از سرش برگيرند تا مكشوف و سر برهنه وارد بـلد شود، پس محمد را با آن نحو در روز نيروز سنه دويست و نوزده وارد بغداد كردند، و اراذل و اوبـاش لشـكـر مـعـتـصـم در جـلو مـحـمـد بـه لهـو و لعـب و رقـص و طـرب اشـتـغـال داشـتـنـد و معتصم بر موضع رفيعي تماشا مي كرد و مي خنديد، و محمد را در آن روز غـم عظيمي عارض شد و حال آنكه هيچگاهي حالت انكسار و جزع در شدايد از او مشاهده نگشته بود، پس محمد بگريست و گفت : خداوندا! تو مي داني كه من قصدي جز رفع منكر و تغيير اين اوضاع نداشتم ؛ و زبانش به تسبيح و استغفار حركت مي كرد و بر آن جماعت نـفـريـن مي نمود. پس معتصم ، مسرور كبير را امر كرد تا او را در محبس افكند، پس محمد را در سـردابـي شـبيه به چاه حبس كردند كه نزديك بود از بدي آن موضع ، هلاك گردد، و خـبـر سـختي او به معتصم رسيد امر كرد او را بيرون آوردند و در قبّه اي در بستاني او را حـبـس نـمـودنـد و جـمـاتـي را بـه حـراسـت او گماشت و از پس آن اختلاف است مابين مورخين بـعـضـي گـفته اند كه او را مسموم كردند و بعضي گفته اند كه به تدبيري خود را از محبس بيرون كرد و خود را به (( واسط )) رسانيد و در (( واسط )) از دنيا رفت و بـه قـولي زنـده بـد در ايـام مـعـتـصـم و واثـق و مـتـواري مـي زيـسـت تـا در ايـام متوكل او را بگرفتند و در محبس افكندند تا در زندان وفات يافت .(128)

و از احـفـاد عـمـرالاشـرف است امامزاده جعفري كه در دامغان معروف و صاحب بقعه و بارگاه است و نسبش چنانكه در آن بقعه نوشته شده چنين است :

(( هذا قَبْرُ الاِمامِ الْهُمامِ الْمَقْتُولِ الْمَقْبُولِ قُرَّةِ عَيْنِ الرَّسوُلِ صلي اللّه عليه و آله و سـلم جـَعـْفـَرِ بـْنِ عـَلِيِّ بْنِ حَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ عُمَرِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ حُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِب عليه السلام . ))

و او غير از امامزاده جعفري است كه در ري كشته شده ، چه او جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بـن عـلي بـن عـمـر بـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام اسـت چـنـانـكـه در (( مقاتل الطالبيين )) است .

و بدان كه ياقوت حموي در (( مُعْجَمُ الْبُلْدان )) گفته : قبر النّذور مشهدي [ مزاري ] اسـت در ظـاهـر بـغـداد بـه مـسافت نصف ميل از سور بلد و آن قبر را مردم زيارت مي كنند و براي آن نذر كنند.



از قـاضـي تـنـوحـي بغدادي نقل است كه گفت : من با عضدالدّوله بودم وقتي كه از بغداد بـه عزم همدان بيرون شد نظرش افتاد بر بناء قبرالنّذور، از من پرسيد كه اي قاضي اين بناء چيست ؟ گفتم : (( اَطالَ اللّهُ بَقاءُ مَوْلانا )) اين مشهد النّذور است و نگفتم كه قـبـر النّذور است ؛ زيرا مي دانستم كه از لفظ قبر و كمتر آن تطيّر مي زند، عضدالدّوله را خـوش آمـد و گـفـت : مـي دانـسـتـم كـه قـبـر النـّذور اسـت ، مـرادم از ايـن سـؤ ال شرح حال او بود؟ گفتم : اين قبر عبيداللّه بن محمد بن عمر بن علي بن الحسين بن علي بـن ابـي طـالب عليه السلام است بعض از خلفاء خواست او را خفيةً بكشد امر كرد در همين مـحل زمين را گود كردند مانند زبيه (و آن مغاكي است كه براي شكار كردن شير درست مي كـنـنـد) و روي آن را پوشانيدند عبيداللّه كه از آنجا عبور كرد ندانسته در آن مغاك افتاد و خاك بر روي او ريخته شد و او زنده در زير خاك مدفون گشت و اين قبر مشهور به نذور شـد به سبب آن كه هر كه براي مقصدي نذري براي او مي كند به مقصود خود مي رسد و مـن مـكـرر بـراي او نـذر كـرده ام و بـه مـقـصـد خـود نـائل گـشـتـه ام ، عضدالدّوله قبول نكرد و گفت واقع شدن اين نذرها اتفاقي است و منشاء ايـن چـيـزهـا مـردم و عـوام مـي بـاشـنـد كـه بـازاري مـي خـواهـنـد درسـت كـنـنـد چـيـزهـاي بـاطل نقل مي كنند، قاضي گفت من سكوت كردم ، پس از چندي روزي عضدالدّوله مرا طلبيد و در بـاب قـبر النّذور مرا تصديق نمود و گفت نذرش مجرب است ، من براي امر بزرگي بر او نذر كردم و به مطلب رسيدم .(129)

ذكر زيد بن علي بن الحسين عليه السلام و مقتل او

شـيـخ مفيد قدس سره فرموده كه زيد بن علي بن الحسين عليه السلام بعد از حضرت امام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام از ديـگـر بـرادران خـود بـهـتـر و از هـمـگـي افضل بود و عابد و پرهيزكار و فقيه و سخي و شجاع بود و با شمشير ظهور نمود، امر بـه مـعـروف و نـهـي از مـنـكـر و طـلب خون امام حسين عليه السلام كرد، پس روايت كرده از ابـوالجـارود و زيـاد بـن المنذر كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پرسش كردم گفتند او حليف القرآن است يعني پيوسته مشغول قرائت قرآن مجيد است .

و از خالد بن صفوان نقل كرده كه گفت : زيد از خوف خدا مي گريست چندان كه اشك چشمش بـا آب بـيـنـيـش مـخـلوط مـي گـشـت و اعـتقاد كردند بسياري از شيعه در حق او امامت را و سبب حـصـول ايـن عـقـيـدت خـروج زيـد بـود بـا شمشير و دعوت فرمودن او مردمان را به سوي رضـاي از آل مـحـمد صلي اللّه عليه و آله و سلم ايشان چنان گمان كردند كه مقصود او از ايـن كـلمـه خود او است و حال آنكه اين اراده نداشت ؛ زيرا كه زيد معرفت و شناسايي داشت به استحقاق برادرش حضرت امام محمدباقر عليه السلام امامت را به وصيت آن حضرت در هنگام وفاتش به حضرت صادق عليه السلام .(130)

مؤ لف گويد: كه ظهور كمالات نفساني و مجاهدات زيد بن علي با مرده مرواني مستغني از تـوصـيـف است ، صيت فضل و شجاعت او مشهور و مآثر سيف و سنان او در السنه مذكور اين چـنـد شـعـر كـه در وصف فضل و شجاعت او است در (( كتاب مجالس المؤ منين )) مسطور است :

فَلَمّا تَرَدّي بِالْحَمائِلِ وَانْتَهي

يَصُولُ بَاَطْرافِ اَلْقِنا الَذَّوابِلِ

تَبَيَّنَتِ اْلاَعْداءُ اَنَّ سِنانَهُ

يُطيلُ حَنينَ الاُمَّهاتِ الثَّواكِلِ

تَبَيَّنَ فيهِ مَيْسَمُ الْعِزِّ وَالتُّقي

وَليدا يُفَدّي بَيْنَ اِيْدِي الْقَوابِلِ(131)

سيد اجل سيد عليخان در (( شرح صحيفه )) فرموده كه زيد بن علي بن الحسين عليه السـلام را ابـوالحـسـن كـنيت بود و مادرش امّ ولد و مناقبش اكثر ممّا يحصر و يعدّ. و آن سيد والانـسـب مـوصـوف بـه حليف القرآن بودي چه هيچگاه از قرائت كلام مجيد بر كنار نبودي .(132)

ابـونـصـر بـخاري از ابن الجارود روايت كند كه گفت : وارد مدينه شدم و از هركس از زيد پـرسـش كـردم بـه مـن گـفـتـنـد: اين حليف القرآن را مي خواهي و اين اسطوانه مسجد را مي گـويـي ؛ زيـرا كه از كثرت نماز او را چنين مي خواندند. پس سيد كلام شيخ مفيد را كه ما نـقـل كـرديـم نـقـل كـرده آنـگـاه فـرمـوده كـه اهـل تـاريخ گفته اند: سبب خروج زيد و روي برتافتن او از اطاعت بني مروان آن بود كه براي شكايت از خالد بن عبدالملك بن الحرث بن الحكم امير مدينه به سوي هشام بن عبدالملك راه گرفت و هشام او را رخصت حضور نمي داد و زيـد مـطـالب خـويـش هـمـي بـه او بـرنـگـاشـت و هـشـام در اسفل مكتوب او مي نوشت به زمين خود بازگرد و زيد مي فرمود سوگند به خداي هرگز به سوي ابن الحرث باز نشوم .

بـالجـمـله ؛ بـعد از آنكه مدتي زيد در آنجا بماند هشام رخصت داد تا به حضور او درآيد، چـون زيـد در پـيـش روي هـشـام بـنشست هشام گفت : مرا رسيده است كه تو در طلب خلافت و آرزوي ايـن رتـبـت مـي باشي با آن كه تو را اين مقام و منزلت نباشد، چه فرزند كنيزي بيش نيستي ؛ زيد گفت : همانا براي اين كلام تو جوابي باشد، گفت : بگوي ، گفت : هيچ كـس بـه خـداونـد اولي نـبـاشـد از پـيـغـمـبـري كـه او را مـبـعـوث داشـت و او اسـمـاعـيـل بـن ابـراهـيم عليه السلام و پسر كنيز است و خداوند او را برگزيد و حضرت خـيـرالبشر صلي اللّه عليه و آله و سلم را از صلب او پديد ساخت ، پس ‍ بعضي كلمات مـابـيـن زيـد و هـشـام رد و بـدل شـد، بـالاخـره هـشـام گـفـت دسـت ايـن گـول نـادان بـگـيـريد و بيرون بريد، پس زيد را بيرون بردند و با چند تن به جانب مـديـنـه روان داشتند تا از حدود شامش خارج نمودند و چون از وي جدا شدند به جانب عراق عدول فرمود و به كوفه درآمد و مردم كوفه روي به بيعت او درآوردند.(133)

مـسـعـودي در (( مـروج الذهـب عـ(( فرموده : سبب خروج زيد آن شد كه رصافه (كه از ارضـاي قـنـّسـريـن اسـت ) بـر هـشام داخل شد و چون وارد مجلس او شد جايي از براي خود نـيـافـت كـه بـنشيند و هم از براي او جايي نگشودند لاجرم در پايين مجلس ‍ بنشست و روي به هشام كرد و فرمود:

لَيـْسَ اَحـَدٌ يَكْبُرُ عَنْ تَقْوَي اللّهِ وَ لايَصْغُرُدُون تَقْوَي اللّهِ وَ اَنَا اُوصيكَ بِتَقْوَي اللّهِ فَاتَّقْهِ!

هـشـام گـفـت : سـاكـت بـاش لاامّ لك ، تـويـي آن كـس كـه بـه خـيـال خـلافـت افـتـاده اي و حـال آنـكه تو فرزند كنيزي مي باشي ، زيد گفت : از براي حرفت تو جوابي است اگر بخواهي بگويم و اگر نه ساكت باشم ؟ گفت : بگو.

فـرمـود: اِنَّ الاُمَّهـاتِ لايـُقـْعِدْنَ بِالرِّجالِ عَنِ الْغاياتِ: پستي رتبه مادران موجب پستي قدر فـرزنـدان نـمي شود و اين باز نمي دارد ايشان را از ترقي و رسيدن به پايان ، آنگاه فـرمـود: مـادر اسـمـاعـيـل كـنـيـزي بود از براي مادر اسحاق و با آنكه مادرش كنيز بود حق تعالي او را مبعوث به نبوت فرمود و قرار داد او را پدر عرب و بيرون آورد از صلب او پـيـامـبـر خـاتـم صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم را، ايـنـك تو مرا به مادر طعنه مي زني و حال آنكه من فرزند علي و فاطمه عليهما السلام مي باشم . پس به پا خاست و خواند:

شَرَّدَهُ الْخَوْفُ وَ اَزْري بِهِ

كَذاكَ مَنْ يَكْرُهُ حَرَّ الْجَلادِ

قَدْ كانَ فِي الْمَوْتِ لَهْ راحَةٌ

وَ الْمَوْتُ حَتْمٌ فِي رِقابِ الْعِبادِ

اِنْ يُحْدِثِ اللّهُ لَهُ دَوْلَةً

يَتْرُكُ آثارَ الْعِدي كَالرِّمادِ

و از نزد هشام بيرون شد و به جانب كوفه شتافت .

قـرّاء و اشـراف كـوفه با او بيعت كردند. پس زيد خروج كرد و يوسف بن عمر ثقفي كه عامل عراق بود از جانب هشام حرب او را آماده گشت ، همين كه تنور حرب تافته شد اصحاب زيد بناي غدر نهادند، نكث بيعت كرده و فرار نمودند و باقي ماند زيد با جماعت قليلي و پـيـوسـتـه قـتـال سـخـتي كرد تا شب داخل شد و لشكريان دست از جنگ كشيدند و زيد زخم بسيار برداشته بود و تيري هم بر پيشانيش رسيده بود. پس حجامي را از يكي از قراء كوفه طلبيدند تا پيكان تير را از جبهه [ پيشاني ] او بيرون كشد همين كه حجام آن تير را بـيـرون آورد جـان شـريـف زيـد از تـن بيرون آمد آن وقت جنازه او را برداشتند و در نهر آبي دفن كردند و قبر او را از خاك و گياه پر كردند و آب بر روي آن جاري ساختند و از آن حـجـام پـيـمـان گـرفتند كه اين مطلب را آشكار نكند همين كه صبح شد حجام نزد يوسف رفـت و موضع دفع زيد را نشان داد يوسف قبر زيد را شكافت و جنازه او را بيرون آورد و سر نازنينش را جدا كرد و براي هشام فرستاد و هشام او را مكتوب كرد كه زيد را برهنه و عـريـان بـر دار كـشـيد يوسف او را در كناسه كوفه برهنه كرده بر دار آويخت و به همين قـضـيـه اشـاره كـرده بـعـضـي شـعـراء بـنـي امـيـه و خـطـاب بـه آل ابوطالب و شيعيان ايشان نموده و گفته :

صَلَبْنا لَكُمْ زَيْدا عَلي جِذْعِ نَخْلَةٍ

وَ لَمْ اَرَمَهْدِيّا عَلَي الْجِذْعِ يُصْلَبُ

و آنـگـاه بـعـد از زمـانـي هـشـام بـراي يـوسـف نـوشـت كه جثّه زيد را به آتش بسوزاند و خاكسترش را به باد دهد.

و ذكـر كـرده ابوبكر بن عيّاش و جماعتي آنكه ، زيد پنجاه ماه برهنه بر دار آويخته بود در كـنـاسـه كـوفـه و احدي عورت او را نديد به جهت آنكه خدا او را مستور فرموده بود، و چـون ايـام سلطنت به وليد بن يزيد بن عبدالملك رسيد و يحيي بن زيد در خراسان ظهور كـرد وليـد نـوشـت بـه عـامـل خـود در كـوفـه كـه زيـد را با دارش بسوزانيد پس زيد را سوزانيدند و خاكسترش را در كنار فرات به باد دادند.

و نـيـز مـسـعـودي گـفـته كه حكايت كرده هَيْثَمِ بْنِ عَدِيّ طائي از عمرو بن هاني كه گفت : بـيرون شديم در زمان سفاح با علي بن عبداللّه عباسي به جهت نبش كردن گورهاي بني امـيـه ، پـس رسـيـديـم به قبر هشام او را از گور بيرون ديديم بدنش هنوز متلاشي نشده اعـضايش صحيح مانده بود جز نرمه بينيش ، عبداللّه هشتاد تازيانه بر بدن او زد پس او را بـسـوزانـيـد، آنـگـاه رفـتـيـم به ارض وابق ، سليمان را از گور درآورديم چيزي از او نـمـانـده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانيديم و همچنين كرديم با ساير مرده هاي بني اميه كه گورهاي ايشان در قنّسرين بود، پس رفتيم به سوي دمشق و گور وليـد بـن عـبـدالمـلك را شـكافتيم و هيچ چيز از او نيافتيم ، پس قبر عبدالملك را شكافتيم چـيـزي از او نـديـديـم جـز شـئون سـرش ، آنـگـاه گـور يـزيد بن معاويه را كنديم چيزي نـديـديـم جـز يـك اسـتـخـوان و در لحـدش خـطـي سـيـاه و طـولانـي ديـديـم مـثـل آنـكه در طول لحد خاكستري ريخته باشند پس تفتيش كرديم از قبور ايشان در ساير بلدان و سوزانيديم آنچه را كه يافتيم از ايشان .

مـسـعـودي مـي گـويد: اينكه اين خبر را ما در اين موقع ياد كرديم براي آن كردار ناستوده است كه هشام با زيد بن علي عليه السلام به پاي برد و آنچه ديد به پاداش كردارش ‍ بود (انتهي ).(134)

خود لحد گويد به ظالم كيستي

ظالما در بيت مظلم چيستي

ظالمان را كاش جان در تن مباد

كز حريقش آتش اندر من فتاد

نيكوان را خوفها از من بود

اي عجب ظالم زمن ايمن بود

خانه ظالم به دنيا شد خراب

من بر او پاينده تا يوم الحساب

هـمـانـا ايـن گردون گردان ، هزاران عبدالملك و مروان را از ملك و روان بي نصيب ساخته و اين روزگار خون آشام هزاران وليد و هشام را دستخوش حوادث سهام [ تيرها] و دواهي حسام [ شمشير] گردانيده ، و اين فلك سبزفام بسي جبابره و تبابعه را ناكام گردانيده است ، چـه بـسـيـار پـادشـاهـا بـا گـنـج و كـلاه را از فـراز كـاخ بـه نـشـيـب خـاك سـيـاه منزل داده و چه شهرياران فيروزبخت را از فراز تخت به تخته نابوت درافكنده :

خون دل شيرين است آن مي كه دهد رزبان (135)

زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان

اي عـجـب چـه بسيار بديدند و بسيار شنيدند كه ستمكاران پيشين زمان چه ستمها كردند و چـه خـونـهـا بـه ناحق ريختند و چه مالها اندوختند و چه البسه حرير و ديباج دوختند و چه تـخـت و تـاج بـيـاراسـتند و چه بناهاي مشيّد و چه بنيادهاي مسدّد بساختند آخر الا مر با چه وبالها باز رفتند و چه خيالها به گور بردند و از آن جمله جز نشان نگذاشتند:

گويي كه نگون كرده است ايوان فلك و شرا

حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان

شـيـخ صـدوق از حـمـزة بـن حـمـران روايـت كـرده كـه گـفـت : داخـل شـدم بر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ان حضرت فرمود كه اي حمزه از كجا مـي آيـي ؟ عـرض ‍ كردم : از كوفه مي آيم . حضرت از شنيدن اين كلمه گريست چندان كه مـحـاسـن شـريـفـش از اشـك چـشـمـش تـر شـد، عـرضـه داشـتـم : يـابـن رسول اللّه ! چه شد شما را كه گريه بسيار كرديد؟ فرمود: گريه ام از آن شد كه ياد كردم عمويم زيد را و آن مصائبي كه به او رسيد. گفتم : چه چيز به خاطر مبارك درآوردي ؟ فـرمـود: ياد كردم شهادت او را در آن هنگام كه تيري به جبين او رسيد و از پا درآمد پس فـرزنـدش يحيي به سوي او آمد و خود را بر روي او افكند و گفت : اي پدر بشارت باد تو را كه اينك وارد مي شوي بر رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهما السلام .

زيـد گـفت : چنين است كه مي گويي اي پسر جان من ، پس حدّادي را طلبيدند كه آن تير را بيرون آورد، همين كه تير را از پيشاني او كشيدند جان او نيز از تن بيرون شد، پس نعش زيد را برداشتند آوردند به سوي نهر آبي كه در نزد بستان زايده جاري مي شد. پس در مـيـان آن نهر قبري كندند و زيد را دفن نمودند، آنگاه آب بر روي قبرش جاري كردند تا آنكه قبرش معلوم نباشد كه مبادا دشمنان ، او را از قبر بيرون آورند و لكن وقتي كه او را دفن مي نمودند يكي از غلامان ايشان كه از اهل سند بود اين مطلب را دانست . روز ديگر خبر بـرد بـراي يـوسـف بـن عـمـر و تـعـيـيـن كـرد بـراي ايـشـان قـبـر زيـد را، پـس چـهـار سـال بـه دار آويـخته بود، پس از آن امر كرد او را پايين آوردند و به آتش سوزانيدند و خـاكـسـتـرش را بـه بـاد دادنـد. پـس حـضـرت فـرمـود: خـدا لعـنـت كـنـد قـاتـل و خـاذل زيـد را و بـه سـوي خـداونـد شـكـايـت مـي كـنـم آنـچـه را كـه بـر مـا اهـل بـيـت بـعـد از پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم از اين مردم مي رسد و از حق تعالي ياري مي جوييم بر دشمنان خود وَ هُوَ خَيْرٌ مُسْتَعان .(136)

و نـيـز شـيخ صدوق از عبداللّه بن سيابه روايت كرده كه گفت : هفت نفر بوديم از كوفه بـيـرون شديم و به مدينه رفتيم چون خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم حضرت فـرمـود: از عـمـوي مـن زيـد خـبـر داريـد؟ گـفـتـيـم : مـهـيـاي خـروج كـردن بـود و الحـال خـروج كـرده يـا خروج خواهد كرد، حضرت فرمود: اگر براي شما از كوفه خبري رسـيـد مـرا اطـلاع دهـيـد. پـس گـفـتـنـد چـنـد روزي نـگـذشت نامه از كوفه آمد كه زيد روز چهارشنبه غرّه صفر خروج كرد و روز جمعه به درجه رفيعه شهادت رسيد و كشته شد با او فـلان و فـلان ، پـس ما به خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيديم و كاغذ را به آن حـضرت داديم چون آن نامه را قرائت نمود گريست و فرمود: اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ از خدا مي طلبم مزد مصيبت عمويم زيد را، همانا زيد نيكو عمويي بود و از براي دنيا و آخرت مـا نـافـع بـود و بـه خـدا قـسـم كـه عـمـويم شهيد از دنيا رفت مانند شهدايي كه در خدمت حـضـرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم و عـلي و حـسـن و حـسين عليه السلام شهيد گشتند.(137)

شـيـخ مـفـيـد قـدس سره فرموده كه چون خبر شهادت زيد به حضرت صادق عليه السلام رسـيـد سـخـت غـمگين و محزون گشت به حدي كه آثار حزن بر آن حضرت ظاهر شد و هزار ديـنـار از مـال خود عطا كرد كه قسمت كنند در ميان عيالات آن كساني كه در ياري زيد شهيد گـشـتـه بـودنـد كـه از جـمـله آنـهـا بـود عـيـال عـبـداللّه بـن زبـيـر بـرادر فـضـيـل بـن زبـيـر رسـّانـي كـه چـهـار ديـنـار به او رسيد و شهادت او در روز دوم صفر سـال صـد و بـيـسـتـم واقـع شـد و مـدت عـمـرش چـهـل و دو سال بوده .(138)

ذكـر اولاد زيـد بـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام و مقتل يحيي بن زيد

هـمـانـا اولاد زيـد بـه قـول صاحب (( عمدة الطالب )) چهار پسر بود و دختر نداشت و پـسـران او يـحـيـي و حـسـيـن و عـيـسـي و مـحـمـد اسـت ، امـا يـحـيـي در اوايـل سـلطـنـت وليـد بـن يـزيـد بـن عـبـدالملك خروج كرد به جهت نهي از منكر و دفع ظلم شـايـعـه امـويـه و در پـايـان كـار كـشـتـه گـشـت . و كـيـفـيـت مقتل او به نحو اختصار چنين است :

ابـوالفـرج و غـيـره نـقـل كرده اند كه چون زيد بن علي بن الحسين عليه السلام در سنته صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت و يحيي از كار دفن پدر فارغ گرديد اصحاب و اعـوان زيـد مـتـفـرق گـرديـدند و با يحيي باقي نماند جز ده نفر، لاجرم يحيي شبانه از كـوفـه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوي مدائن ، و مدائن در آن وقـت در طـريـق خـراسـان بـود، يـوسف بن عمر ثقفي والي عراقين براي گرفتن يحيي حريث كلبي را به مدائن فرستاد، يحيي از مدائن به جانب ري شتافت و از ري به سرخس رفـت و در سـرخـس بـر يـزيـد بـن عـمـرو تـيمي وارد شد و مدت شش ماه در نزد او بماند. جـمـاعـتي از (( محكّمه )) يعني خوارج كه كلمه لاحُكْمَ اِلاّ للّهِ را شعار خود كرده بودند خـواسـتـنـد بـا او هـمـدسـت شـوند به جهت قتال با بني اميه . يزيد بن عمرو، يحيي را از هـمـراهـي بـا ايشان نهي كرد و گفت چگونه استعانت مي جويي بر دفع اعداء به جماعتي كـه بـيـزاري از علي و اهلبيتش مي جويند. پس يحيي ايشان را از خود دور كرد و از سرخس بـه جـانب بلخ رفت و بر حريش بن عبدالرحمن شيباني ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنـيـا رفـت و وليـد خـليـفـه گـشـت . آنـگـاه يـوسـف بـن عـمـر بـراي نـصـربـن سـيـّار عـامـل خـراسـان نـوشـت كـه به سوي حريش بفرست تا يحيي را ماءخوذ دارد، نصر براي عـقـيـل عـامـل بـلخ نـوشـت كـه حـريـش را بـگـير و او را رها مكن تا يحيي را به تو سپارد، عـقـيـل حـسـب الا مـر نـصـر بـن سـيّار را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت به خدا سوگند اگر يحيي را به من نسپاري تو را مي كشم ، حريش هم از اين كار اباء كرد.

قـريـش پـسـر حـريش ، عقيل را گفت كه با پدر من كاري نداشته باش كه من كفايت اين مهم بـر عـهـده مـي گـيـرم و يـحيي را به تو مي سپارم . پس جماعتي را با خود برداشت و در تفتيش يحيي برآمد و يحيي را يافتند در خانه اي كه در جوف خانه ديگر بود، پس ‍ او را با يزيد بن عمرو كه يكي از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براي نصر فرستادند، نـصـر او را در قـيـد و بـنـد كـرده مـحـبـوس داشـت و شـرح حـال را بـراي يـوسـف بن عمر نگاشت . يوسف نيز قضيه را براي وليد نوشت ، وليد در جواب نوشت كه يحيي و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براي نـصـر نـوشت ، نصر بن سيار، يحيي را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وي داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.

ابوالفرج روايت كرده كه چون يحيي را از قيد رها كردند جماعتي از مالداران شيعه رفتند بـه نزد آن حدّادي كه قيد يحيي را از پاي او درآورده بود با وي گفتند اين قيد آهن را به ما بفروش ، حدّاد آن قيد را به معرض بيع درآورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگري بـر قـيـمـت او مي افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخرالا مر جملگي آن مبلغ را دادنـد و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه قطعه كرده قسمت كردند هركس قسمت خود را براي تبرك ، نگين انگشتر نمود.

و بـالجـمـله ؛ چـون يـحيي رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والي ابر شهر شد. عمرو، يحيي را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق ، يحيي در بيهق هفتاد نفر با خود همدست نمود و براي ايشان ستور خريد و به دفع عـمـرو بـن زراره عـامـل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيي مطلع شد قضيه را بـراي نـصـر بـن سـيـّار نـوشـت . نـصـر نـوشـت بـراي عـبـداللّه بـن قـيـس ‍ عـامـل سـرخـس و بـراي حـسـن بـن زيـد عـامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيي كارزار كنند.

پـس عـبـداللّه و حـسـن بـا جنود خود بهنزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيه كـردنـد و جـنـگ يـحـيـي را آمـاده گشتند، يحيي با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كـارزار سـخـتـي كـرد و در پـايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايـشـان را مـنهزم و متفرق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت ، پس از آن به جـانـب هـرات شـتافت و از هرات به جوزجان (كه مابين مرو و بلخ و از بلاد خراسان است ) وارد شد، نصربن سيار سلم [يا سالم ] بن احور را با هشت هزار سوار شامي و غير شامي بـه جـنـگ يـحـيي فرستاد، پس در قريه ارغوي تلاقي دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت ، يحيي سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش ‍ كشته شد و در پايان كا در غلواي جنگ تيري بر جبهه [پيشاني ] يحيي رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.

پـس چـون ظـفـر بـراي لشـكـر سـلم واقـع شـد و يـحـيـي كـشـتـه گـشـت ، آمـدنـد بـر مـقـتل او و بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براي نصر فرستادند، نصر بـراي وليـد فـرسـتـاد، پـس بـدن يـحـيـي را در دروازه شـهـر جـوزجان بر دار آويختند و پـيـوسـتـه بـدن او بـر دار آويـخـتـه بـود تـا اركـان سـلطـنـت امـويـه مـتزلزل گشت و سلطنت بني عباس قوت گرفت و ابومسلم مروزي داعي دولت بني عباس ، سـلم قـاتـل يـحـيـي را بـكـشـت و جـسـد يـحـيـي را از دار بـه زيـر آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همانجا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدي از آنها را كـه در خـون يـحـيـي شـركـت نـمـوده بـودنـد مـگر آنكه بكشت ، پس در خراسان و ساير اعـمـال او يـك هـفـتـه عـزاي يـحـيـي را بـه پـا داشـتـنـد و در آن سـال هـر مـولودي كـه در خـراسـان مـتـولد شـد يـحـيـي نـام نـهـادنـد، و قتل يحيي در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابوهاشم عبداللّه بن محمد حنفيّه بوده .(139)

و دعيل خزاعي اشاره به قبر او نموده در اين مصراع :

(( وَ اُخْري بِاَرْضِ الْجُوزجانِ مَحَلُّها. )) (140)

و در سـنـد (( صـحـيـفـه كـامـله )) اسـت كـه عـمـيـر بـن مـتـوكل ثقفي بلخي روايت كرد از پدرش متوكل بن هارون كه گفت : ملاقات كردم يحيي بن زيـد بـن علي عليه السلام را در وقتي كه متوجه به خراسان بود پس سلام كردم بر او. گـفـت : از كـجـا مـي آيـي ؟ گـفـتـم : از حـج ، پـس پـرسـيـد از مـن از حـال اهـل بـيـت و بـنـي عـمّ خـود و مـبـالغـه كـرد در پـرسـش از حـال حـضـرت جـعفر بن محمد عليه السلام ، پس من خبر دادم او را به خبر آن حضرت و خبر ايـشـان و حـزن و انـدوه ايشان بر پدرش زيد، يحيي گفت كه عموي من محمد بن علي عليه السلام اشاره فرمود بر پدرم به ترك خروج و او را آگاهي داد كه اگر خروج كند و از مـديـنه مفارقت نمايد به كجا خواهد رسيد مآل امر او پس آيا ملاقات كردي پس عمويم جعفر بـن مـحـمـد عـليـه السـلام را؟ گـفـتـم : آري ، گـفـت : آيا شنيدي از او كه دربارهئ من چيزي بـفـرمـايـد؟ گفتم : آري ، فرمود: به چه ياد كرد مرا خبر بده ، گفتم : فدايت شوم دوست نمي دارم كه بگويم به روي تو آنچه كه شنيده ام از آن حضرت ، گفت : آيا به مرگ مي ترساني مرا، بيار آنچه شنيده اي ، گفتم : شنيدم مي فرمود تو كشته مي شوي و بر دار آويخته مي شوي مانند پرت . پس متغير شد روي يحيي و اين آيه مباركه را تلاوت نمود:

(( يَمْحُو اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ )) .(141)

پس بعد از كلماتي چند گفت به من آيا چيزي نوشته اي از پسر عمّم يعني حضرت صادق عـليه السلام چيزي به تو املاء فرموده كه نگاشته باشي آن را؟ گفتم : آري ، فرمود: بـنـما به من آن را، پس بيرون آوردم به سوي او نوعي چند از علم ، و بيرون آوردم براي او دعـايـي را كـه امـلاء كـرده بـود بـر مـن حضرت صادق عليه السلام و فرموده بود كه پـدرش مـحـمـد بن علي عليه السلام بر او املاء كرده و خبر داده او را كه اين از دعاي پدر بـزرگوارش علي بن الحسين عليه السلام از جمله دعاي صحيفه كامله است ، پس نظر كرد يـحـيـي در آن تـا رسـيـد به آخر آن و فرمود كه آيا رخصت مي دهي مرا در نوشتن اين دعا؟ گفتم : يابن رسول اللّه آيا رخصت مي جويي در چيزي كه از خود شما است



پـس فـرمـود: آگـاه بـاش كـه بـيـرون خـواهـم آورد بـه سـوي تـو صـحـيـفـه اي از دعـاي كـامـل كـه پـدرم حـفـظ كـرده آن را از پدرش و همانا پدرم وصيت كرده مرا به نگاه داشتن و صـيـانـت آن و مـنـع نـمـودن آن را از غـيـر اهـلش . عـمـيـر گـفـت كـه پـدرم متوكل گفت برخاستم به سوي يحيي و سرش را بوسسيدم و گفتم به خدا سوگند يابن رسول اللّه كه من پرستش و بندگي مي كنم خدا را به دوستي شما در حيات و ممات ، پس افـكـند يحيي صحيفه اي را كه به او دادم به سوي پسرش كه با او بود و گفت بنويس اين دعا را به خط روشن خوب و عرضه كن آن را بر من شايد كه من حفظ كنم آن را پس به درسـتـي كـه مـن مـي طـلبـيـدم ايـن دعـا را از حـضـرت جعفر عليه السلام و نمي داد به من ، متوكل ابوعبداللّه صادق عليه السلام با من از پيش نفرموده بود كه دعا را به كسي ندهم . پـس يـحـيـي طـلب كـرد جـامـه دانـي و بـيـرون آورد از آن صـحـيـفـه قفل زده مهر كرده پس نگاه كرد به مهر آن و بوسيد آن را و گريست پس شكست آن مهر را و قـفـل را گـشود و صحيفه را باز كرد و بر چشم خود گذاشت و ماليد آن را بر روي خود و گـفـت : بـه خـدا قـسـم اي مـتـوكـل كـه اگـر نـبـود آنـچـه نـقـل كـردي از قـول پـسـر عمّم حضرت صادق عليه السلام كه من كشته مي شوم و بر دار كـشـيـده مـي شـوم هـمـانـا نـمـي دانـم ايـن صـحـيـفـه را بـه تـو و در دادن آن بـخـيـل بـودم و لكـن مـي دانـم كـه گفته او حق است ، فراگرفته است آن را از پدران خود عـليـهـم السـلام و هـمـانـا بـه زودي خـواهـد شـد. پـس تـرسـيـدم كـه بـيـفـتـد مـثـل ايـن عـلم در چنگ بني اميه پس پنهان كنند آن را و ذخيره كنند آن را در خزانه هاي خود از بـراي خـود، پـس بـگـيـر ايـن صـحـيفه را و كفايت كن از براي من آن را و منتظر باشد پس هـرگـاه واقع شد آنچه بايد مابين من و اين قوم واقع شود پس اين صحيفه امانت است از من نزد تو تا اينكه برساني آن را به دو پسر عمّم محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن بن حسين علي عليه السلام چه ايشان قائم مقام من اند در اين امر بعد از من .

متوكل گفت : گرفتم صحيحفه را پس چون يحيي بن زيد كشته شد رفتم به سوي مدينه و مـلاقـات كـردم حـضـرت امـام صـادق عـليـه السـلام را و نـقـل كـردم بـراي آن حضرت حديث يحيي را، پس گريست آن حضرت و بسيار اندوهگين شد بـر حـال يـحيي و فرمود: خداوند رحمت كند پسر عم مرا و او را ملحق كند به پدران و اجداد او. بـه خـدا سـوگـنـد اي مـتـوكل منع نكرد مرا از دادن دعا به يحيي مگر همان چيزي كه مي ترسيد يحيي از آن بر صحيفه پدرش . اكنون كجا است آن صحيفه ؟ گفتم : اين است آن ، پـس گـشـود آن را و فـرمود: به خدا قسم ! اين خط عمويم زيد و دعاي جدم علي بن الحسين عـليـهـمـا السـلام اسـت ، سـپـس فـرمـود بـه پـسـرش اسـمـاعـيـل كه برخيز اي اسماعيل و بياور آن دعايي را كه امر كرده بودم تو را به حفظ و صـيـانـت آن ، پـس ‍ اسـمـاعيل برخاست و بيرون آورد صحيفه اي را كه گويا همان صحيفه اسـت كـه يـحـيـي داده بـود آن را بـه من ، پس بوسيد آن را حضرت صادق عليه السلام و گـذاشـت آن را بر چشم خود و فرمود: اين خط پدرم و املاء جد من است در حضور من ، عرض ‍ كـردم : يـابن رسول اللّه ! اگر رخصت باشد مقابله كنم اين صحيفه را با صحيفه زيد و يـحـيـي ، پـس رخـصـت داد مـرا و فـرمـود كـه ديـدم مـن تـو را اهـل ايـن امـر، پس نگاه كردم ديدم كه آن دو صحيفه يكي اند و نيافتم يك حرفي كه با هم مـخـالفـت در آن داشته باشد، پس رخصت طلبيدم از آن حضرت در دادن صحيفه به پسران عبداللّه بن حسن . فرمود:

(( اِنَّ اللّهَ يَاءْمُرُكُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلي اَهْلِها )) ؛(142)

خـداونـد تـعـالي امـر مـي كـنـد شـمـا را كـه بـرسـانـيـد امـانـتـهـا را بـه اهل آن ، آري بده اين صحيفه را به ايشان ، پس چون برخاستم براي ديدن ايشان حضرت فـرمـود بـه مـن كـه بر جاي خود باش ، پس فرستاد آن حضرت به طلب محمد و ابراهيم چـون حـاضـر شـدنـد فـرمـود: ايـن مـيـراث پسرعمّ شما يحيي است از پدرش كه مخصوص سـاخـتـه اسـت شـما را به آن نه برادران خود را و ما شرطي مي كنيم با شما در باب اين صـحـيـفـه ، عـرض كـردنـد: خـدا تـو را رحـمـت كـنـد، بـفـرمـا كـه قـول تـو مـقـبـول و پـذيـرفـته است . فرمود: كه بيرون نبريد اين صحيفه را از مدينه ، گفتند: از براي چيست اين ؟ فرمود: پسرعمّ شما مي ترسيد براي اين صحيفه امري را كه مـي تـرسـم مـن آن را بر شما، گفتند: او مي ترسيد بر آن هنگامي كه دانست كه كشته مي شـود، پـس حـضرت صادق عليه السلام فرمود كه شما نيز ايمن نباشيد به خدا سوگند كـه مـن مـي دانـم شـمـا به زودي خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و كشته مي شويد همچنان كه او كشته شد. پس برخاستند و مي گفتند:

(( لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ )) .(143)

ذكر احوال حسين ذوالدّمعة پسر دوم زيد شهيد و اولاد و اعقاب او

همانا حسين بن زيد مكنّي به ابوعبداللّه و ابوعاتقه و ملقب به ذوالدّمعة و ذوالعبرة است ، روزي كـه پـدرش كـشـتـه گـشـت هـفـت سـاله بـود، حـضـرت صادق عليه السلام او را به مـنـزل خـود برده و تبنّي و تربيت او فرمود و عالم وافري به او عنايت نمود و دختر محمد بـن ارقـط بـن عبداللّه الباهر را به وي تزويج نمود، و او سيدي زاهد و عابد بود، و از كـثـرت گـريـستن او در نماز شب از خوف خداي تعالي او را ذوالدّمعة گفتند، و چون در آخر عمر نابينا شد او را مكفوف گفتند.

از حـضرت صادق و حضرت موسي بن جعفر عليه السلام روايت مي كند و ابن ابي عمير و يونس بن عبدالرحمن و غير ايشان از او روايت مي كنند، تاج الدّين بن زهره در ذكر بيت زيد شـهـيـد، فـرمـوده : و از اعـاظـم ايـشـان اسـت حـسـيـن ذوالعـبـرة و ذوالدّمـعـة و او سـيدي بوده جـليـل القـدر شـيـخ اهـل خـويـش و كـريـم قـوم خـود. و بـود آن جـنـاب از رجـال بـنـي هـاشـم از جـهـت لسـان و بـيـان و عـلم و زهـد و فـضـل و احـاطـه بـه نـسب و ايام ناس روايت كرده از حضرت صادق عليه السلام و وفات كرده سنه صد و سي و چهار انتهي .

و ابـوالفـرج نـقـل كـرده كه حسين ذوالدّمعة در محاربه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حـسن با منصور، حاضر بود پس از آن از ترس منصور متواري و پنهان شد، و روايت كرده از پـسـرش يحيي بن حسين كه مادرم به پدرم گفت : چه شده كه گريه بسيار مي كني ؟ گفت : آيا آن دو تير و آتش جهنم براي من سروري گذاشتند كه مانع شود مرا از گريستن ، و مـرادش از دو تـيـر، آن دو تـيـري بـود كه برادرش يحيي و پدرش ‍ زيد به آن شهيد گشتند.(144)

بـالجـمـله ؛ حـسـيـن در سـال يـكـصـد و سـي و پـنـج بـه قـولي يـك صـد و چـهـل وفـات كرد و دخترش را مهدي عباسي تزويج كرده و او را اعقاب بسيار است از جمله : ابـوالمـكـارم مـحـمـد بـن يـحـيي بن نقيب ابوطالب حمزة بن محمد بن حسين بن محمد بن حسن الزّاهد بن ابوالحسن يحيي بن الحسين بن زيد شهيد است كه قرآن را محفوظ داشت ، و همچنين هر يك از پدرانش تا اميرالمؤ منين عليه السلام . و يحيي بن الحسين ذوالدّمعة همان است كه در سنه دويست و هفت يا دويست و نه در بغداد وفات كرد و ماءمون بر وي نماز گذاشت .

و از جـمـله اعـقاب حسين ذوالدّمعة ، يحيي بن عمر است كه در ايام مستعين باللّه خليفه دوازده عباسي به قتل رسيد.

ذكر قتل يحيي بن عمر بن يحيي بن حسين بن زيد شهيد و ذكر بعضي اعقاب او

يـحـيـي بـن عـمـر مـكـنـّي بـه ابـوالحـسـيـن و مـادرش امـّالحـسـن دخـتـر حـسين بن عبداللّه بن اسـمـاعـيـل بـن عـبـداللّه بـن جـعـفـر طـيـّار رضـي اللّه عـنـه اسـت ، در ايـام مـتـوكـل در خـراسـان خـروج كـرد او را مـاءخـوذ داشـتـنـد و بـه نـزد متوكل بردند، متوكل امر كرد تا او را تازيانه چند بزدند و در محبس فتح بن خقان افكندند و مـدتـي مـحـبـوس بـمـانـد تا او را رها كردند. پس به جانب بغداد رفت و مدتي در بغداد بـمـانـد آنـگـاه بـه جانب كوفه كوچ كرد و در ايام خلافت مستعين خروج كرد، و هنگامي كه اراده خروج كرد ابتدا نمود به زيارت قبر حضرت امام حسين عليه السلام و با جماعت زوار اراده خـود را بـگـفـت جماعتي از ايشان با وي همداستان شدند و به (( قريه شاهي )) آمدند و در آنجا بماندند تا شب داخل شد، آنگاه به كوفه رفتند.

اصحاب او مردم كوفه را به بيعت او دعوت كردند و پيوسته ندا در دادند كه اَيُّهَا النّاسُ اَجـيـبـُوا داعـِيَ اللّهِ خـلق كـثـيـري در بـيـعـت او داخـل شـدنـد چـون روز ديـگـر بـشـد آنـچـه امـوال در بـيت المال كوفه بود يحيي بگرفت و در ميان مردم پخش كرد و پيوسته در ميان ايـشـان بـه عـدل و داد رفـتـار مـي نـمـود و مـردم كـوفـه از جـان و دل او را دوست مي داشتند، عبداللّه بن محمود كه از جانب خليفه در كوفه بود لشكر خود را جـمـع كـرد و بـه جـنـگ يـحيي بيرون شد، يحيي يك تنه بر او حمله نمود و ضربتي بر صورتش زده و او را با لشكرش هزيمت داد. و يحيي مردي قوي و شجاع و دلير بود.

ابـوالفـرج از قـوت او نـقـل كـرده كـه او را عـمـوي ثقيل بود از آهن هرگاه بر يكي از غلامان و كنيزانش خشم مي كرد آن عمود را بر گردن او مي پيچيد و كسي نمي توانست او را باز كند مگر خودش كه او را باز مي كرد.(145)

و بـالجـمله ؛ خبر يحيي در بلاد و امصار شايع شد، چون خبر او به بغداد رسيد محمد بن عـبـداللّه بـن طـاهـر، پـسرعمّ خود حسين بن اسماعيل را با جماعتي از لشكر به دفع يحيي فـرسـتـاد. بـغـداديـيـن بـه كـره و بـي رغـبـتـي بـه حـرب يحيي بيرون شدند؛ چه آنكه اهل بغداد در باطن به يحيي ميل داشتند.

بـالجـمـله ؛ بعد از حروب و وقايعي مابين يحيي و لشكر حسين در (( قريه شاهي )) تلاقي شد و جنگ مابين دو طرف پيوسته گشت و هيضم كه يكي از سرهنگان لشكر يحيي بـود هـنـگـامـي كـه تـنـور جـنـگ تـافـتـه شـد بـگـريـخـت و لشـكـر يـحـيـي را دل بـشكست و لشكر دشمن قوت گرفت ، يحيي چون هزيمت هيضم را بديد قدم مردانگي را اسـتوار داشت و پيوسته جنگ كرد تا زخم بسياري برداشت و از كار افتاد و سعد ضبابّي نـزديـك شـد و سـرش را از تـن بـريـد و بـه نـزد حـسـيـن بـن اسماعيل برد. و از كثرت جراحت و زخم كه بر صورتش رسيده بود كسي درست او را نمي شـنـاخـت . پـس آن سـر را بـه جـانـب بـغـداد بـه نـزد مـحـمـد بـن عـبـداللّه بـن طـاهـر حمل دادند پس آن را به سامره براي مستعين فرستاد، ديگرباره به بغداد آوردند در بغداد نصب كردند.

مـردم بـغـداد ضـجـّه كـشـيـدنـد و انـكـار قـتـل او نـمـودنـد؛ چـه آنـكـه در بـاطـن مـيـل داشـتـنـد بـه جـهـت آنـچـه از يـحيي مشاهده كرده بودند از حسن معاشرت و تورع از اخذ مال و كفّ از دماء [ خون ريزي ] و بسياري عدل و احسان او. پس جماعتي بر محمد بن عبداللّه بـن طـاهر وارد شدند و او را به فتح و ظفر تهنيت گفتند، و ابوهاشم جعفري نيز بر محمد داخـل شـد و گـفـت : اَيُّهـَا اْلاَمـيـر! آمـدم تـو را تـهـنـيـت گـويـم بـه چـيـزي كـه اگـر رسـول خـدا صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم زنـده بود بايد او را تعزيت گفت ! محمد او را جوابي نگفت ، پس ابوهاشم بيرون آمد و اين شعر بگفت :

يا بَني طاهِر كُلُوهُ وَبِيّا

اِنَّ لَحْمَ النَّبِيِّ غَيْرُ مَرِي

اِنَّ وِتْرا يَكُوُنَ طالِبَهُ اللّهُ

لَوِتْرٌ نَجاحُهُ بِالْحَرِيِّ

پـس مـحمد امر كرد اسيران اهل بيت يحيي را به جانب خراسان كوچ دهند و گفت سرهاي اولاد پيغمبر در هر خانه اي كه باشد باعث زوال نعمت آن خانه مي شود.

ابـوالفـرج از ابـن عـمـّار حـديـث كـرده كـه هـنـگـامـي كـه اسـيـران اهـل بيت يحيي و اصحاب او را به بغداد مي آوردند به سختي تمام با پاي برهنه ايشان را مي دوانيدند و هرگاه يكي از ايشان از كثرت خستگي و تعب عقب مي ماند او را گردن مي زدنـد، و تـا آن زمـان شـنـيـده نـشـده بـود كـه بـا اسـيـري بـا ايـن نـحـو بـدرفـتـاري كنند.(146)

و بالجمله ؛ در همان ايامي كه در بغداد بودند مكتوب مستعين باللّه رسيد كه اسيران را از بند و حبس رها كنند، پس محمد بن طاهر همگي را رها كرد مگر اسحاق بن جناح صاحب شرطه يـحـيـي را كـه او را در حـبس بداشت تا در محبس وفات كرد، پس ‍ جنازه او را در خرابه اي افكندند و ديواري بر روي او خراب كردند.

و بـالجـمـله ؛ يـحيي مردي شريف و ورع و ديّن و خيّر و كثيرالا حسان و عطوف و رؤ ف بر رعـيـت و حـامـي اهـل بيت خود از طالبيين بود، و پيوسته با ايشان نيكي و احسان مي نمود و لهـذا قـتل او در قلوب مردم از خاصّه و عامّه و صغير و كبير و قريب و بعيد سخت اثر كرد و شـهـادتـش در حـدود سـنـه دويست و پنجاه واقع شد و جماعت بسياري او را مرثيه گفتند، از جمله بعض شعراي آن عصر گفته :

بَكَتِ الْخَيْلُ شَجْوَها(147) بَعْدَ يَحْيي

وَ بَكاهْ الْمُهَنَّدُ الْمَصْقُولُ

وَ بَكاهُ الْعِراقُ شَرْقا وَ غَربا

وَ بَكاهُ الْكِتابُ وَ التَّنْزيلُ

وَ الْمُصَّلي وَ الْبَيْتُ وَ الرُّكْن

وَ الْحِجْرُ جَميعا لَهُ عَلَيْهِ عِويلُ

كَيْفَ لَمْ تَسْقُطِ السِّماءُ عَلَيْنا

يَوْمَ قالُوا اَبُوالْحُسَيْنِ قَتيلُ

وَ بَناتُ النَّبيِّ يَنْدُبْنَ شَجْوا

مُوْجِعاتٌ دُمُوعُهُنَّ هُمُولُ

وَ يُرَثّينَ(148) لِلرَّزيَّةِ بَدْرا

فَقْدُهُ مُفْظِعٌ عَزيزٌ جَليلُ

قَطَعَتْ وَجْهُهُ سُيُوفُ الاَعادي

بِاَبِي وَجْهُهُ الْوَسيُم الْجَميلُ

قَتْلُهُ مُذْكِرٌ لِقَتْلِ عَلِي

وَ حُسَيْنٍ يَوْمَ اوُذِي الرَّسُولُ

صَلَواتُ الاِلهِ وَقْفا عَلَيْهِمْ

ما بَكي مُوْجِعٌ وَحَنَّ ثَكُولُ

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است : سيد اجل نسّابه علامه نحرير بهاءالدين علي بن غياث الديـن عـبـدالكريم نيلي نجفي ابن عبدالحميد بن عبداللّه بن احمد بن حسن بن علي بن محمد بن علي بن غياث الدين عالم تقي . و او همان است كه جمعي از اعراب در شط سواره بر او حـمـله كـردنـد و لبـاسـهـاي او را ربـودنـد و خـواسـتـنـد سـراويـل او را بـربـايـنـد مـانـع شـد او را شـهـيـد كـردنـد. ابـن سـيـد جلال الدين عبدالحميد كه محمد بن جعفر المشهدي در (( مزار كبير )) از او روايت مي كند ابـن عـالم فاضل محدث عبداللّه التقي النّسابة ابن نجم الدين اسامه نقيب عراق ابن نقيب شـمـس ‍ الديـن احـمـد بـن نـقـيـب ابـوالحـسـيـن عـلي بـن سـيـد فـاضـل نـسـّاب ابـوطـالب مـحـمـد بـن ابـوعـلي عـمـر الشـريـف رئيـس جـليـل امـيـر حـاج بـود و در سنه سيصد و سي و نهم حجرالا سود به دست او به جاي خود بـرگـشـت . و در واقـعـه قـرامـطـه كـه به مكه آمدند و حجرالا سود را كندند و به كوفه بردند و چندي او را در ستون هفتم مسجد نصب كردند.

و بـه ايـن واقعه اشاره كرده بود حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيّه خود كه روزي در كوفه فرمود: لابُدَّ اَنْ يُصْلَبَ فِي هذِهِ السّارِيَةِ؛ نيست چاره اي از آن كه آويخته شـود در ايـن سـتـون و اشاره فرمود به ستون هفتم ؛ و اين قصه طولاني است . و اين سيد جـليـل هـمـان اسـت كـه قـبـّه جـدش امـيـرالمـومـنـيـن عـليـه السـلام را بـنـا كـرد از خـلّص مـال خـود. ابـن يـحـيـي النـّسـابـه نـقيب النّقباء القائم به كوفه ابن الحسين النّسابة النّقيب الطّاهر ابن ابي عاتقة احمد محدّث ابن ابي علي عمر بن يحيي بن الحسين ذوالدّمعة ابن زيد الشّهيد ابن امام زين العابدين عليه السلام .

و بـالجـمـله ؛ بـهـاءالديـن عـلي مذكور جلالت شاءنش بسيار و مناقبش بي شمار و از جمله تاءليفات شريفه او است كه نقده اخبار و سدنه آثار بر آن ركون و اعتماد نموده ، و از آن نـقـل كـرده انـد مـانـنـد (( كـتـاب انوار المضيئة والدّر النّضيد )) و (( كتاب سرور اهـل الا يـمان في علامات ظهور صاحب الزّمان صلوات اللّه عليه )) و (( كتاب الغيبة و الا نصاف في الرّد علي صاحب الكشّاف )) و (( شرح مصباح صغير شيخ )) و غير ذلك .

اسـتـاد شـيـخ حـسـن بـن سليمان حلّي صاحب (( مختصر البصائر )) و ابن فهد حلّي و تـلمـيـذ شـيـخ شـهـيـد و فـخـرالمـحـقـقـيـن و سـيـد عـمـيـدالدّيـن اسـت و جـد او مـحـمد الشريف الجـليـل ابـن عـمـر بـن يـحيي بن الحسين النّسابه ابن ابي عاتقه احمد محدث است و احمد مـحـدث هـمـان اسـت كـه صـاحـب (( عمدة الطّالب )) در حق او گفته كه او مردي وجيه و مـتمول بود و هيچيك از علويين را آن مقدار اموال و املاك و زراعت و فلاحت نبود، بعضي گفته اند در يك سال به تنهايي هفتاد و هشت هزار جريب زمين را زراعت مي فرمود.

و از غـرائب حـكـايـت او ايـن اسـت كه وقتي در ديوان جلوس فرموده بود و مطهّر بن عبداللّه وزيـر عـزّالدّولة بـن بـويـه در ديـوان حـاضـر بـود در ايـن حـال تـوقـيع به او رسيد كه رسول قرامطه به كوفه مي رسد و شايسته چنان است كه بـراي تـهـيـه اسـبـاب دفـاع او چـيـزي به كوفه مكتوب شود. مطهر بن عبداللّه وزير آن تـوقـيع را به شريف نشان داد و به او اشارت كرد كه يكي را به عنوان اين خدمت به آن شخص رسول به كوفه روانه دارد و منزل و مايحتاج او را فراهم كند از آن پس وزير به بـعـض مـهـمـات ديـوان مـشـغـول گـرديـد و سـاعـتـي بـه آن حـال بـود. چـون مـلتـفـت گـشـت شـريـف را فـارغ البـال و آسـوده خـيـال بـر جـاي خود نشسته ديد و از روي تعجب گفت كه اي شريف ! اين امر و قضيه از آن امـور نـبـاشـد كـه بـه تـهـاون و تـكـاسـل بـگـذرد. شـريف گفت : همانا من به جانب كوفه رسول بفرستادم و جواب بازآمد كه در تهيه اسباب كار هستند، وزير از اين امر تعجب كرد و از وي از چـگـونگي امر پرسيدن گرفت ، شريف او را خبر داد كه او را در بغداد مرغهاي كوفي و در كوفه طيور بغداديه است و چون تو به آنچه راءي زدي مرا اشارت فرمودي مـن فـرمان كردم تا به توسط مرغ به كوفه مكتوب بفرستد و هم اكنون خبر باز رسيد كـه آن مـكـتـوب بـه كـوفـه وصـول يـافـت و ايـنـك بـه اطـاعـت امـر مشغول هستند.(149)

و نيز از اعقاب حسين ذوالدّمعة است سيد اجل بهاءالشّرف نجم الدين ابوالحن محمد بن الحسن بن احمد بن علي بن محمد بن عمر بن يحيي ابن الحسين النّسابة بن احمد المحّدث ابن عمر بـن يـحـيـي بـن الحـسين ذوالدّمعة كه در اول صحيفهة كامله اسمش هست و عميدالرؤ ساء از او روايـت مـي كـنـد و جـمـاعـت بـسياري غير از عميدالرؤ ساء نيز از او روايت مي كنند مانند ابن سـكـون و جـعـفـر بـن عـلي والد شيخ محمد بن المشهدي و شيخ هبة اللّه بن نما و غير ايشان عليهم الرّضوان .

ذكر عيسي پسر سوم زيد بن علي بن الحسين عليه السلام

هـمـانـا عـيـسـي بـن زيـد مـكـنـّي اسـت بـه ابـويـحـيـي و مـلقـب اسـت بـه مـوتـم الا شـبـال و اين لقب از آن يافت كه وقتي شيري را كه داراي بچگان بود و سر راه بر مردم گرفته بود بكشت از آن وقت لقب موتم الا شبال يافت يعني يتيم كننده شيربچگان .

ابـوالفـرج سـتـايـش بـليـغـي از او نـمـوده و گـفـتـه كـه او مـردي جـليـل القـدر و صـاحب علم و ورع و تقوي و زهد بوده ، و از حضرت صادق عليه السلام و بـرادر آن حـضـرت عـبـداللّه محمد عليه السلام و از پدر خود زيد بن علي عليه السلام و غيرهم روايت مي كرد و علماء عصر او مقدم او را مبارك مي شمردند.(150)

و سـفـيـان ثـوري را بـا او ارادتي تام بود و او را به زيادت تعظيم و احترام مي نمود و لكـن موافق روايتي مدح او محل نظر است چه سوء ادبي و جسارتي از او بالنّسبة به امام زمان خود حضرت صادق عليه السلام ظاهر گشته .

و بـالجـمله ؛ عيسي در واقعه محمد و ابراهيم پسران عبداللّه بن حسن حاضر بود و چون آن دو تـن كـشـتـه شـدند عيسي از مرم اعتزال جست و در كوفه در خانه علي بن صالح بن حيّ مـتواري گشت و نسبش را از مردم پوشيده داشت تا وفات يافت و در ايامي كه عيسي پنهان بـود يـحـيـي بـن حسين بن زيد و به قول صاحب (( عمدة الطالب )) محمد بن محمد بن زيد به پدر گف كه دوست دارم مرا بر عمويم دلالت كني و بگويي در كجا است تا او را مـلاقات كنم ، همانا قبيح است بر من كه من چنين عمويي داشته باشم و او را ديدار ننمايم . پـدر گـفـت : اي پـسـرجـان ! ايـن خـيال از سر به در كن ؛ چه آنكه عموي تو عيسي خود را پـنـهـان كـرده اسـت و دوسـت نـدارد كـه شناخته شود و مي ترسم اگر تو را به سوي او دلالت كـنـم و بـه نـزد او روي بـه سـخـتـي افـتـد و مـنـزل خـود را تـغيير دهد، يحيي در اين باب مبالغه و اصرار كرد تا آنكه پدر را راضي نمود كه مكان عيسي را نشان دهد.

حـسـيـن گـفت : اي پسر! اگر خواهي عموي خود را ملاقات كني از مدينه به كوفه سفر كن چـون بـه كـوفـه رسـيـدي از مـحله بني حيّ پرسش نما، چون اين دانستي برو به فلان كـوچـه ، و آن كـوچـه را براي او وصف كرد، چون به آن كوچه رسيدي خانه اي بيني به فـلان صـفت و فلان نشاني ، آن خانه عموي تست ؛ لكن تو بر در خانه منشين بلكه برو در اوايـل كـوچـه بـنـشـيـن تـا وقـت مغرب ، آنگاه مردي بيني بلند قامت به سن كهولت كه صـورت نـيكويي دارد و آثار سجده در جبهه [پيشاني ] او نمايان است . جبّه اي از پشم در بر دارد و شتري در پيش انداخته از سقّايي برگشته و به هر قدمي كه بر مي دارد و مي نـهـد ذكـر خـدا را بـه جا مي آورد و اشك از چشمان او فرو مي ريزد همان شخص ‍ عموي تو عـيـسـي اسـت ، چـون او را ديـدي بـرخـيز و بر او سلام كن و دست در گردن او آور و عمويت ابـتـدا از تـو وحشت خواهد كرد تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساكن شود. پس زمان كمي با او ملاقات مي كني و مجلس خد را با او طولاني مكن كه مبادا كسي شما را ببيند و او را بشناسد آنگاه او را وداع كن و ديگر به نزد او مرو وگرنه از تو نيز پنهان خواهد شد و بـه مـشـقـّت خـواهـد افتاد، يحيي گفت : آنچه فرمودي اطاعت خواهم كرد، پس تجهيز سفر كرده با پدر وداع نموده به جانب كوفه روان شد.

چـون به كوفه رسيده منزل نمود، آنگاه در تجسس عم خود شد، و از محله بني حيّ پرسش نمود و آن خانه را كه پدرش وصف كرده بود پيدا نمود، پس در بيرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتي كه آفتاب غروب كرد، ناگاه مردي را ديد كه شتري در پيش انداخته و مـي آيـد بـه همان اوصافي كه پدرش نشاني داده بود و هر قدمي كه بر مي دارد و مي گـذارد لبـهـايـش بـه ذكـر خـدا حـركـت مـي كند و اشك از ديدگانش فرو مي ريزد، يحيي بـرخـاسـت و بـر او سلام كرد و با او معانقه نمود. يحيي گفت چون چنين كردم عمويم مانند وحـشـي كـه از انـسـي وحشت كند از من وحشت كرد، گفتم : اي عمو! من يحيي بن حسين بن زيد پـسـر بـرادر تـو مـي باشم . چون اين از من شنيد مرا به سينه چسبانيد و چنان گريست و حـالش منقلب شد كه گفتم الحال سكته خواهد كرد، چون قدري به خويشتن آمد شتر خود را بـخـوابـانـيـد و بـا مـن بـنـشـسـت و از احـوال خـويـشـان و اهـل بـيـت خود از مردان و زنان و كودكان يك يك پرسيد و من حالات ايشان را براي او شرح دادم و او مـي گـريـسـت . آنـگـاه كـه از حـال ايـشـان مـطـلع شـد حـال خـود را بـراي مـن نـقـل كـرد و گـفـت : اي پـسـرك ! اگـر از حـال مـن خواسته باشي بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كرده ام و اين شتر را كـرايـه كـرده هـر روز بـه سقّايي مي روم و آب بار مي كنم و براي مردم مي برم و آنچه تـحـصـيـل كـردم اجرت شتر را به صاحبش مي دهم و آنچه باقي مانده باشد در وجه قوت خـود صـرف مـي كنم و اگر روزي مانعي براي من پيدا شود كه نتوانم در آن روز به آب كـشـي بـيـرون روم آن روز را قـوتـي نـدارم كـه صـرف كـنـم لاجرم از كوفه به صحرا بـيـرون يـم شـوم و از فـضـول بـقـول ، يـعـنـي بـرگ كـاهـو و پـوسـت خـيـار و امثال اينها كه مردم دور افكنده اند جمع مي كنم و آن را قوت و غذاي خود مي گردانم ، و در ايـن مـدت كـه پـنهان گشته ام در همين خانه منزل كرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته و چندي كه در اين خانه ماندم دختر خود را به من تزويج كرد و حق تعالي از او دختري به من كـرامـت فرمود، چون به حدّ بلوغ رسيد مادرش به من گفت كه دختر را به پسر فلان سقّا كـه هـمسايه ما است تزويج كن ؛ زيرا كه به خواستگاري او آمده اند. من او را پاسخ ندادم زوجه ام اصرار بليغي كرد من در جواب ساكت بودم و جراءت نمي كردم كه نسب خود را با وي بـگـويـم و او را خبر دهم كه دختر من فرزند پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم است كفو و هم شاءن او پسر فلان مرد سقّا نيست . زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس و گمنامي من چنان پنداشت لقمه اي كه هرگز در خيالش نمي گنجيد به چنگش افتاده ، لاجرم در اين بـاب مـبـالغـه بـسـيـار كـرد تا آنكه من از تدبير كار عاجز شدم و از خدا كفايت اين امر را خـواسـتـم . حق تعالي دعاي مرا مستجاب فرمود و بعد از چند روزي دخترم وفات يافت و از غـصه او راحت شدم ، لكن پسرجان من يك غصه در دلم ماند كه گمان نمي كنم احدي آن قدر غصه در دل داشته باشد و آن غصه آن است كه مادامي كه دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگويم كه اي نور ديده تو از فرزندان پيغمبري و خانم مي بـاشي نه آنكه دختر يك عمله باشي و او بمرد و شاءن خود را ندانست ؛ پس عمويم با من وداع كـرد و مـرا قسم داد كه ديگر به نزد او نروم مبادا كه شناخته شود و دستگير گردد، پـس مـن بـعـد از چـنـد روز ديگر رفتم او را ببينم ديگر او را ديدار نكردم و همان يك دفعه بود ملاقات من با او.(151)

ابـوالفـرج روايـت كـرده از خصيب وابشي كه از اصحاب زيد بن علي و مخصوصين عيسي بـن زيد بود گفت در اوقاتي كه عيسي در كوفه متواري و پنهان بود گاهي ما به ديدن او با حال خوف مي رفتيم و بسا بود كه در صحرا بود و آب كشي مي كرد پس ‍ مي نشست بـا مـا و حديث مي كرد ما را و مي گفت واللّه دوست داشتم كه من ايمن بودم بر شما از اينها يـعـنـي مـهـدي عباسي و اعوان او پس طول مي دادم مجالست با شما را و توشه مي بردم از حـديـث با شماها و نظر بر روي شماها. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پـيـوسته به ياد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در خواب برويد تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس برسد بدي يا ضرري .(152)



و بـالجـمـله ؛ عـيسي به همين حال بود تا وفات يافت . و او را چند نفر مخصوص بود كه پـوشـيـده بر امر او مطلع بودند: يكي ابن علاّق صيرفي ، و ديگر (( حاضر )) ، و سـوم صـبـاح زعـفـراني ، و چهارم حسن بن صالح . و مهدي در صدد بود كه اگر عيسي را نمي يابد لااقل بر اين چند تن ظفر يابد تا هنگامي كه بر (( حاضر )) ظفر يافت و او را در مـحـبس انداخت و به هر حيله كه بايد و شايد خواست تا مگر از عيسي و اصحاب او از (( حاضر )) خبر گيرد او كتمان كرد و بروز نداد تا او را كشتند، و چون عيسي دنيا را وداع كرد دو طفل صغير از او بماند، و صباح كفالت ايشان مي نمود.

و نـقـل شده كه صباح به حسن ، گفت : اكنون كه عيسي وفات كرد چه مانع است كه ما خود را ظـاهـر كـنـيـم و خـبر موت عيسي را به مهدي رسانيم تا او راحت شود و ما نيز از خوف او ايـمـن شـويـم ، چـه آنـكـه طـلب كـردن مـهـدي مـا را بـه جـهـت عـيـسـي اسـت الحـال كـه او بـمـرد ديـگر با ما كاري ندارد. حسن گفت : نه واللّه ! چشم دشمن خدا را به مرگ ولي اللّه فرزند نبي اللّه روشن نخواهم كرد، همانا يك شبي كه من به حالت ترس بـه پـايـابـن بـرم بـهـتـر اسـت از جـهـاد و عـبـادت يـك سـال ، صـبـاح گفت : چون دو ماه از موت عيسي بگذشت حسن بن صالح نيز از دنيا بگذشت آنگاه من احمد و زيد كودكان يتيم عيسي را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم چون به بغداد رسيدم كودكان را در خانه اي سپردم و خود با جامه كهنه به دارالخلافه مهدي شدم چـون به آنجا رسيدم گفتم من صباح زعفراني مي باشم و اذن بار طلبيدم خليفه مرا طلب كـرد و چـون بـر او داخـل شدم گفت : تويي صباح زعفراني ؟ گفتم : بلي ، گفت : لاحَيّاكَ اللّهُ وَلابَيّاكَ اللّهُ وَ لا قَرَّبَ دارَكَ اي دشمن خدا تويي كه مردم را به بيعت دشمن من عيسي مـي خـوانـدي ؟ گـفـتـم : بـلي ، گـفـت : پس به پاي خود به سوي مرگ آمدي . گفتم : اي خليفه ! من از براي شما بشارتي دارم و هم تعزيتي ، گفت : بشارت و تعزيت تو چيست ؟ گفتم : اما بشارت تو به مرگ عيسي بن زيد است و اما تعزيت نيز براي موت عيسي است ؛ چه آنكه عيسي پسرعم و خويش تو بود.

مـهـدي چـون ايـن بـشـنـيد سجده شكر به جاي آورد، پس از آن پرسيد كه عيسي كي وفات كـرد؟ گـفـتـم : تـا بـه حـال دو مـاه اسـت ، گـفـت : چـرا تـا بـه حال مرا خبر ندادي ؟ گفتم : حسن بن صالح نمي گذاشت تا آنكه او نيز بمرد من به سوي تو آمم ، مهدي چون خبر مرگ حسن شنيد سجده ديگر به جاي آورد و گفت : الحمدللّه كه خدا شـر او را از مـن كـفـايـت كـرد؛ چـه آنكه او سخت ترين دشمنان من بود، آنگاه گفت : اي مرد! هـرچـه خـواهـي از مـن بـخـواه كـه حـاجـت تـو بـرآورده خـواهـد شـد و مـن تـو را از مـال دنـيـا بـي نـيـاز خـواهـم كرد، گفتم : به خدا سوگند كه من از تو چيزي نمي طلبم و حـاجـتـي نمي خواهم جز يك حاجت ، گفت : آن كدام است ؟ گفتم : كفالت يتيمان عيسي بن زيد اسـت و به خدا قسم است اگر من چيزي مي داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم اين حاجت را نـيـز از تو نمي طلبيدم و ايشان را به بغداد نمي آوردم . پس شرحي از عيسي و كودكان او نقل كردم و گفتم : شايسته است كه شما در حق اين كودكان يتيم گرسنه كه نزديك است هلاك شوند پدري كني و ايشان را از گرسنگي و پريشاني برهاني .

مـهـدي چـون حـال يـتـيمان عيسي را شنيد بي اختيار بگريست چندان كه اشك چشمش سرازير شـد، گـفـت : اي مـرد خـدا! خـدا جـزاي خـيـر دهـد تـو را خـوب كـردي كـه حـال ايـشـان را براي من نقل كردي و حق ايشان را ادا نمودي همانا فرزندان عيسي نيز مانند فـرزنـدان مـن انـد اكنون برو و ايشان را به نزد من آر، گفتم : از براي ايشان امان است ؟ گفت : بلي در امان خدا و در امان من و در ذمّه من و ذمّه پدران من مي باشند ، و من پيوسته او را قسم مي دادم و از او امان مي گرفتم كه مبادا اگر ايشان را براي او آورم آسيبي به ايشان رسـانـد و مـهـدي هـم ايـشـان را امـان مـي داد تـا آنـكـه در پـايـان كـلام گـفـت : اي حـبيب من ! اطـفـال كـوچـك را چه تقصير است كه من ايشان را آسيبي برسانم ، همانا آنكه با سلطنت من مـعارض بود پدر ايشان بود. و اگر او نيز به نزد من مي آمد و با من منازعت نمي كرد مرا بـا وي كـاري نـبـود تـا چـه رسـد بـه كـودكـان يـتـيـم ، الحال برخيز و برو و ايشان را به نزد من آر خداي جزاي خيرت دهد و از تو هم استدعا مي كـنم كه عطاي مرا قبول كني ، گفتم : من چيزي نمي خواهم . آنگاه رفتم و كودكان عيسي را حـاضـر كـردم ، چـون مـهـدي ايـشـان را بـديـد به حال ايشان رقت كرد و ايشان را به خود چـسـبـانـيـد و امـر كـرد كـنـيـزكـي را كـه پـرسـتـاري ايـشـان كـنـد و چـنـد نـفـر هـم مـوكـل خـدمـت ايـشـان نـمـود و من نيز در هر چندي از حال ايشان تحقيق مي كردم و پيوسته در دارالخلافه بودند تا زماني كه محمدامين مقتول گشت آنگاه از دارالخلافه بيرون شدند و زيد به مرض از دنيا بگذشت و احمد مختفي و متواري گشت .(153)

ذكر اولاد و اعقاب عيسي بن زيد شهيد

همانا عيسي بن زيد را از چهار فرزند اعقاب به يادگار ماند: احمدالمختفي و زيد و محمد و حـسين غضارة و حسين جد علي بن زيد بن الحسين است كه در ايام مهتدي باللّه خروج كرد در كـوفـه ، جـمـاعـتـي از عـوام و اعـراب كـوفـه بـا او بـيـعـت كـردنـد. مـهـتـدي شـاه بـن مـيـكـال را بـا لشـكـري عـظيم به جنگ او فرستاد خبر گوشزد لشكر علي گرديد متوحش شدند؛ چه آنكه عدد ايشان به دويست سوار مي رسيد. علي چون وحشت ايشان را بديد گفت : هـمـانـا اي مـردم ! ايـن لشـكـر مـرا مـي طـلبند و با غير من كاري ندارند من بيعت خود را از گردن شما برداشتم پي كار خود رويد و مرا با ايشان گذاريد، گفتند: به خدا قسم كه ما چنين نخواهيم كرد، چون لشكر شاه بن ميكال رسيد لشكر علي را فزعي غالب شد، علي گفت : اي مردم ! به خود بمانيد و تماشاي شجاعت من نماييد.

پس شمشير از نيام كشيد و اسب خود را در ميان آن لشكر عظيم دوانيد و بر ايشان از يمين و يـسـار شمشير زد تا آنكه از ميان لشكر بيرون شد و بر فراز تلّي رفت ، ديگرباره از پـشـت ايـشـان درآمـد و بر ايشان حمله كرد لشكر از ترس براي او كوچه مي دادند تا به مـكـان اول خـود عـود نـمـود و دو سـه كـرّت ايـن چـنـيـن حـمـله كـرد بـر ايـشـان ، لشـكـر او دل قوي شدند و بر لشكر شاه بن ميكال حمله كردند، لشكر شاه هزيمتي شنيع نمودند و عـلي بن زيد فتح كرد، و ببود تا در ايام معتمد در بصره ناجم او را با طاهر بن محمد بن ابوالقاسم بن حمزة بن حسن بن عبيداللّه بن العباس ابن اميرالمؤ منين عليه السلام و طاهر بـن احـمـد بـن القـاسـم بن محمد بن القاسم بن الحسن بن زيد بن الحسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام گردن زد.(154)

ذكر احمد بن عيسي بن زيد و ناجم صاحب زنج

احـمد بن عيسي بن زيد مردي عالم و فقيه و بزرگ و زاهد و صاحب كتابي در فقه بوده و مـادرش عـاتـكـه دخـتـر فـضـيـل بن عبدالرحمن بن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب هـاشـمـيـه بـوده و تـولدش در سـال يـك صـد و پـنـجـاه و هـشـتـم و وفـاتـش در سـال دويـسـت و چـهـلم روي داد. در پـايـان روزگـار نـابـيـنـا گـشـت و چـنـانـكـه در ذيـل وفـات پـدرش عـيـسـي اشـارت رفـت از آن هـنـگام كه او را به مهدي تسليم كردند در دارالخـلافـه مـي زيست تا زمان رشيد، صاحب (( عمدة الطالب )) گفته كه نزد رشيد مـي زيـست تا كبير شد و خروج نمود پس او را ماءخوذ و محبوس داشتند پس خلاص ‍ گشت و پـنـهـان گـرديـد و بـبـود تـا در بـصـره وفـات نـمـود و ايـن هـنـگـام روزگـارش از هشتاد سال گذشته بود و از اين روي او را مختفي مي ناميدند انتهي .(155)

و زوجـه اش خـديـجه دختر علي بن عمر بن علي بن الحسين عليه السلام است و او مادر محمد پسرش است كه مردي وجيه و فاضل بوده و در بغداد در حبس وفات يافت .

مؤ لف گويد: از كساني كه خود را به احمد مختفي نسبت داده صاحب زنج است ادعا مي كرده كه من علي بن محمد بن احمد بن عيسي بن زيد بن علي بن الحسين عليه السلام مي باشم و جـمـاعـتي او را (( دعّي آل ابوطالب )) مي گفتند و در توقيع حضرت امام حسن عسكري عـليـه السـلام اسـت : (( صاحِبُ الزَّنْجِ لَيْسَ مِنْ اَهْلَ الْبَيْتِ )) (156) و اصـلش از يـكـي از قـراء ري بـود و بـه مـذهـب ازراقـه و خـوارج ميل داشت و تمام گناهان را شرك مي دانست و انصار و اصحابش زنجي بودند.

در ايـام خلافت مهتدي باللّه سه روز به آخر ماه رمضان مانده سنه دويست و پنجاه و پنجم در حـدود بـصـره خـروج كـرد پـس از آن به سوي بصره شده و بصره را مالك گرديد و جـمـاعـت (( زنـگ عـ(( را براي انگيزش فتنه و غوغا برآشفت و آن جماعت در آن هنگام در بـصـره و اهـواز و نـواحـي اهـواز جـمـعـي بـزرگ بـودنـد و اهـل ايـن نواحي اين جماعت را مي خريدند و در املاك و ضياع و باغستان خود به خدمت ماءمور مـي سـاخـتـنـد و جـماعتي از اعراب ايشان نيز او را متابعت مي كردند و از وي افعالي ظهور يـافـت كه هيچ كس پيش از وي چنين نكرده بود و زمان المعتمد علي اللّه ابوالعباس احمد بن مـتـوكل برادرش صلحة بن متوكل كه ملقب به موفق و قائم به امر خلافت بود به جنگ وي بـيـرون شـد و پيوسته به حيلت و تدبير جنگ و گريز مي كرد تا او را بكشت و مردم را از شـر او آسـوده كـرد و مـدت ايـام تـسـلط و قـهـر صـاحـب زنـج چـهـارده سال و چهار ماه بود.

و او مـردي قـسـي القـلب و ذمـيـم الا فـعال بود و در سفك دماء مسلمانان و اسر نساء و كشتن زنـان و اطـفـال و غـارت كـردن امـوال خـودداري نـكـرد. و نقل شده كه در يك واقعه در بصره سيصد هزار نفس از مردم بكشت و فتنه او بر مردم سخت عظيم بود.(157)

حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اخبار غيبيه خود مكرر اشاره فرموده به صاحب زنج و گرفتاريهاي اهل بصره .

از جمله فرموده :

(( يا اَحْنَفُ كَاَنّي بِهِ وَقَدْ سارَ بِالْجَيْشِ الَّذي لايَكوُنَ لَهُ غُبارَ [وَ لا لَجَبٌ] وَ لا قَعْقَعَةُ لُجُمٍ وَلا حَمْحَمَةُ خَيْلٍ وَ يُثيروُنَ اْلاَرْضَ بِاَقْدامِهِمْ كَاَنَّها اَقْدامُ النَّعامِ.(158)))

سـيـد رضـي رضـي اللّه عـنـه فرموده كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين خطبه اشاره به (( صاحب زنج )) فرموده و معني كلام آن حضرت آن است كه اي احنف ! گويا مـي نـگـرم او را كـه با سپاهي سير مي كند كه نه گرد و غباري و نه صدايي و نه آواز سـلاح و لگـامـي دارد بـا قـدمهاي خويشتن زمين را بر هم مي شورانند و گامهاي آنها مانند قدمهاي شترمرغ است .

مؤ لف گويد: كه در اوائل ظهور صاحب زنج كه زنگيان به او پناهنده گشتند و جمعيت وي بـسـيـار گـشـت مورخين نوشته اند كه در تمامي سپاه او به غير از سه شمشير نبود. چون بـه آهـنـگ بـصـره شـد بـه قـريـه مـعـروف به كرخ رسيد بزرگان قريه به ديدار او بـشـتـافـتـند و لوازم پذيرايي به جاي آوردند و صاحب الزنج آن شب با ايشان به پاي بـرد و چـون بـامـداد شد اسبي كميت از بهرش از آن قريه هديه كردند و آن اسب را زين و لگان نبود و از هيچ كجا به دست نيامد سپس ريسماني بر او استوار كردند و سوار شدند و هم با ريسمان از ليف دهانش بستند.

ابـن ابـي الحـديـد مـي گـويـد ايـن داسـتـان مـصـدق قول حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده :

كَاَنّي بِهِ قَدْ سارَ فِي الْجَيْشِ الَّذي لَيْسَ لَهُ غُبارٌ وَ لالَجَبٌ الخ .(159)

پس از آن حضرت به احنف ، مي فرمايد:

(( وَيْلٌ لِسِكَكِمُ الْعامِرَةِ وَ الدُّوْرِ الْمُزَخْرَفَةِ الَّتي لَها اَجْنِحَةٌ كَاَجْنِحَةِ النُّسوُرِ وَ خَراطيمُ كَخَراطيمُ الْفيلَةِ مِنْ اَولئِكَ الَّذينَ لايُنْدَبُ قَتيلُهُمْ وَ لا يُفتَقَدُ عائِبُهُمْ. ))

مـي فـرمايد: اي احنف ! واي بر كوي و بر زنهاي آبادان شما و خانه هاي آراسته و زينت و نـگـار كـرده كـه بـالهـا دارد مـانـنـد بـالهـاي كـركـس و خـرطـومـهـا مـانـنـد خـرطـوم فـيـل از چـنـيـن گـروهي كه نه بر كشته ايشان كسي ندبه مي كند و نه گمشده ايشان را كـسـي جـسـتجو مي كند، چون كه زنگيان عبيد و غريب بودند و كسي نداشتند كه بر ايشان نـدبـه كـنـد يا از نابود شدن ايشان جايش خالي بماند، و شايد مراد از اين بالها رواشن بـاشـد يـا اخـشـاب و بـورياهايي كه بيرون عمارتها از سقفها آويزان مي كنند كه درها و ديـوارهـا را از صـدمـه بـاران و تـابـش آفـتـاب نـگـهـدارد. و خـرطـوم خـانه ها، ناودانهاي متصل به ديوار است تا به زمين كه قير بر آنها ماليده اند و بسيار شبيه است به خرطوم فـيـل و حـضـرت امـيـرالمـؤ منين عليه السلام به اين فرمايش اشاره مي فرمايد به خراب شدن و سوختن اين عمارت در فتنه صاحب زنج .

هـمـانـا مـورخـيـن نـقـل كـرده انـد كـه در روز جـمـعـه هـفـدهـم شوال سنه دويست و پنجاه و هفت صاحب زنج داخل بصره شد و مردم بصره را بكشت و مسجد جامع و خانه هاي مردم را آتش زد و در روز جمعه و شب شنبه پيوسته مردم را كشت و خانه ها را آتش زد تا آنكه جويها را از خون روان گشت و كوي و بازار خونگسار گرديد و كوشك و گـلستان ، گورستان گرديد و خانه ها و هركجا كه رهگذر انسان يا چارپايان بود با هر اسب و اثاث و متاعي بود به جمله بسوخت .

(( وَاتَّسـَعَ الْحـَريـقُ مـِنَ الْجـَبـَلِ اِلَي الْجَبَلِ وَ عَظُمِ الْخَطْبُ وَ عَمَّهَا الْقَتْلُ وَ النَّهْبُ وَ اْلاِحْراقُ. ))

پـس از ايـن قتل عام ، مردم را امان دادند و گفتند هركه حاضر شود در امان است ، هنگامي كه مردم جمع شدند بناي غدر نهادند و شمشير در ميان ايشان نهادند و صداي مردم به شهادت جـاري و خونشان در زمين ساري بود، كشتند هركس را كه ديدند. در بصره كه هركه مالدار بـود اول مـال او را مـي گـرفـتـنـد يـعـنـي شـكـنـجـه مـي كـردنـد او را تـا ظـاهـر كـنـد مال خود را و ناگهان او را مي كشتند و هركه فقير بود بدون فرصت در همان وقت او را مي كـشـتـنـد تـا آنـكـه نـقـل شـده كـه هـركـس از مـردم بـصـره بـه حـيـل مـخـتـلفـه جـان بـه سـلامـت بـبـرد در آن ابار و چاهها كه را سراها كنده بودند پنهان گـرديـده و چـون تاريكي شب جهان را فرو مي گرفت از ظلمت چاه طلوع مي كردند، و چون مـاءكـولي مـوجـود نـبـود نـاچـار از گوشت سگ و موش و گربه كار خورش و خوردني مي سـاخـتـنـد و چـون خـورشـيـد طـلوع مـي كرد به چاه غروب مي نمودند و به همين گونه مي گـذرانـيدند چندان كه از آن حيوانات نيز چيزي به جاي نماند و بر هيچ چيز دست نيافتند ايـن وقـت نـگران بودند تا از همگنان و هم جنسان خود هر كس از گرسنگي بمردي ديگران از گـوشـتـش زنـدگـي گـرفـتـي و هـركـس را قـدرت بـودي رفيق خود را بكشتي و او را بـخـوردي و چـنـان سـخـتـي كـار بـر مـردم شـدت كرد كه زني را ديدند كه سر بر دست گـرفـتـه و مـي گـريـد از سبب آن پرسيدند گفت : مردم دور خواهرم جمع شدند تا بميرد گـوشـت او را بخوردند هنوز خواهمر نمرده بود كه او را پاره پاره كردند و گوشت او را قـسـمـت نـمـودنـد و از گـوشـت او قـسمتي به من ندادند جز سرش و در اين قسمت بر من ظلم نمودند!(160)

مـؤ لف گـويـد: معلوم شد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در آن خطبه شريفه كه فرموده :

(( فـَوَيـْلٌ لَكِ يـا بـَصـْرَةُ مِنْ جَيْشٍ مِنْ نِقَمِ اللّهِ لارَهَجَ لَهُ وَ لاحِسَّ وَ سَيُبْتَلي اَهْلُكِ بِالْمَوْتِ الاَحْمَرِ وَالْجُوعِ الاَغْبَرِ: ))

واي بـر تـو اي بـصـره ! از لشـكـري كه نقمت و شكنج خداوند است و بانگ و غبار و جنبش ندارد، چه سياه زنگي را چون ديگر لشكرها آواز و آهنگ و جرنگ اسلحه و مركب بسيار نبود و زود بـاشـد اي بـصـره كـه اهـل تـو، بـه مـرگ احـمـر و جوع اغبر مبتلا شوند، يعني به قـتـل و قحط تباه گردند.(161) و اين كلمات حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام معجزه بزرگي است .

ذكر محمد بن زيد بن الا مام زين العابدين عليه السلام و اعقاب او

مـحـمـد بـن زيـد كـوچـكـترين فرزندان زيد شهيد است و او را در عراق اعقاب بسيار بوده ، كـنـيـتـش ابـوجـعـفـر، فـضـلي بـسـيـار و نـبـالتـي بـه كمال داشت ، و قصه اي از فتوت و جوانمردي او معروف است كه (( داعي كبير )) آن را بـراي سـادات و عـلويـيـن نـقـل كـرده كـه آن را سرمشق خود قرار داده و به آن طريق رفتار نـمايند، و ما آن قصه را در ذكر اولاد حضرت امام حسن عليه السلام نگارش داديم به آنجا رجوع شود.

و پسرش محمد بن محمد بن زيد همان است كه در ايام ابوالسّرايا يا در سنه صد و نود و نـه بـعـد از وفـات مـحـمـد بـن ابـراهـيـم طـبـاطبا مردم با وي بيعت كردند و آخرالا مر او را گـرفـتـه بـه نـزد مـاءمـون در مـرو فـرسـتـادنـد و در آن وقـت بـيـسـت سـال داشـت ، ماءمون تعجب كرد از صغر سن او، با وي گفت : (( كَيْفَ رَاَيْتَ صُنْعَ اللّهِ بِاْبِنِ عَمَّكَ؟ )) محمد گفت :

رَاَيْتُ اَمينَ اللّهِ فِي الْعَفْوِ وَالْحِلْمِ

وَ كانَ يَسيرا عِنْدَهُ اَعْظَمُ الْجُرْمِ

گـويـنـد چـهل روز در مرو بود آنگاه ماءمون او را زهر خورانيد و جگرش پاره پاره شده در طـشـت مـي ريـخت و او نظر مي كرد به آنها و خلالي در دست داشت و آنها را مي گردانيد. و مـادرش فـاطـمه دختر علي بن جعفر بن اسحاق بن علي بن عبداللّه بن جعفر بن ابي طالب بوده است .

و پسر ديگري جعفر بن محمد بن زيد مردي عالم و فقيه و اديب و شاعر و آمر به معروف و نـاهـي از مـنـكـر بـوده در كـلاجـر نيشابور به خاك رفته ، كذا في بعض ‍ المشجّرات ، و ظاهرا او است پدر احمد سكّين كه بيايد ذكرش بعد از اين .

و بـدان كـه از احـفاد محمد بن زيد است ، سيد اجل وحيد عصره و فريد دهره صدرالدّين علي بـن نـظام الدّين احمد بن مير محمد معصوم مدني مشهور به سيد عليخان شيرازي جامع جميع كمالات و علوم ، صاحب مؤ لفات نفيسه مانند (( شرح صمديه )) و (( شرح صحيفه )) و (( سلافة )) و (( انوار الربيع )) و (( سلوة الغريب )) و غير ذلك . وفـاتـش سـنـه هزار و صد و نوزده در شيراز واقع شده و قبرش در شاه چراغ نزديك قبر سـيـد اجـل سـيـد مـاجـد است ، پدران سيد عليخان همگي علما و فضلا و محدثين بوده اند، در كـتـاب (( سـلافـة العـصـر من محاسن اءعيان العصر )) در ترجمه والدش نظام الدين احمد، فرمود:

(( اَمـامُ ابْنُ اِمامٍ وَ هُمامُ ابْنُ هُمامُ هَلُمَّ جَرّا اَلي اَنْ اُجاوِزَ الْمَجَرَّةَ مَجَرّا لا اَقِفُ عَلي حَدٍّ حَتّي اِنـْتـهـِيَ اِلي اَشـْرَفِ جـَدٍّ وَ كـَفـي شـاهـِدا عـَلي هـذا الْمـَرامـِ قَوْل اَحَدِ اَجْدادِهِ الْكِرامِ لَيْسَ في نَسَبِنا اِلاّ ذُوفَضْلٍ وَ حِلْمٍ حَتّي نَقِفَ عَلي بابِ مَدينَةِ الْعِلْمِ.(162)))

و از جـمـله پـدران او اسـت اسـتـاد البشر والعقل الحادي عشر غياث الدّين منصور دشتكي كه قاضي نوراللّه در (( مجالس )) در ترجمه او فرموده : خاتم الحكماء و غوث العلماء الا مير غياث الدّين منصور شيرازي آنكه ارسطو و افلاطون بلكه حكماي دهر و قرون اگر در زمـان آن قـبـله اهل ايمان بودندي مفاخرت و مباهات به انخراط در سلك مستفيدان و ملازمان مجلس عاليش نمودندي انتهي .(163)

گـويند در بيست سالگي از ضبط علوم فارغ گرديده و در چهارده سالگي داعيه مناظره با علامه دواني در خود ديده ، در سنه نهصد و سي و شش كه زمان سلطنت در كفّ با كفايت شـاه طـهـماسب صفوي بود آن جناب به صدارت عظمي رسيد ملقب به صدر صدور ممالك گرديد، و در سنه نهصد و سي و هشت جناب خاتم المجتهدين محقق كركي از عراق عرب به تـبريز آمد و از جانب سلطان نهايت احترام مي ديد به امير غياث الّين مذكور در طريقه محبت مـسـلوك فـرمـود. گـويـند كه اين دو بزرگوار با هم قرار دادند كه در يك هفته جناب محقق (( كـتـاب شـرح تـجـريـد )) را نزد مير بخواند و در هفته ديگر جناب مير (( كتاب قـواعـد )) را از جـنـاب مـحـقـق اسـتـفـاده نـمـايـد. مـدتـي بـر ايـن مـنـوال گذشت تا آنكه مفسدين سخني چيني كردند و مابين اين دو بزگوار را به هم زدند، پـس جـنـاب مـيـر، از مـنـصـب صـدارت اسـتـعـفـا و عـود بـه شـيـراز نمود و در سنه نهصد و چـهـل و هـشت به رحمت ايزدي پيوست و در جوار مزار پدر بزرگوارش به خاك رفت ، و آن جـنـاب را مـنـصـنـفـات بسيار است كه ذكرش در اينجا مهم نيست و والد ماجدش سيد الحكماء و المدقّقين ابوالمعالي صدرالّين محمد بن ابراهيم است كه معروف به صدرالدّين كبير كه قـاضـي نـوراللّه در تـرجـمـه او فـرموده : آباء و اجداد امجاد او تا حضرت ائمه معصومين عليهم السلام همگي حافظ احاديث و حامل علوم شرعيه بوده اند انتهي .(164) از مـاءثـر او، مـدرسـه رفـيـعـه منصوريه است در شيراز، در سنه نهصد و سه از دنيا رحلت بفرمود.

و از جـمـله اجـداد ايـشان است نصرالدّين ابوجعفر احمد سكّين كه مقرب به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بوده و آن حضرت (( فقه الرضا )) را به خط مبارك خويش براي او نـوشـتـه و آن كـتـاب شـريـف در جـمـله كتب سيد عليخان در بلاد مكه معظمه بوده چنانكه صاحب رياض فرموده ، و سيد صدرالدّين محمّد مذكور فرموده :

(( ثُمَّ اِنَّ اَحْمَدَ السِّكين جَدّي صَحِبَ الاِ مامَ الرِّضا عليه السلام مِنْ لَدُنْ كَانَ بِالْمَدينَةِ اِلي اَنْ اُشـْخـِصَ تَلْقاءَ خُراسانَ عَشْرَ سِنينَ فَاَخَذَ مِنْهُ الْعِلْمَ وَ اِجازَتُهُ عِنْدي فَاَحْمَدُ يَرْوي عَنِ الاِمامِ الرِّضا عليه السلام عَنْ آبائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ عَنْ رَسولِ اللّهِ صلي اللّه عليه و آله و سلم وَ هذَا الاَسْنادُ اَيْضَا مِمّا اَتَفَرَّدُ بِهِ لايُشْرِكُني فيهِ اَحَدٌ وَ قَدْ خَصَّنِيَ اللّهُ تَعاليَ بِذلِكَ وَ الْحَمْدُللّهِ. ))

ذكر حسين بن الامام زين العابدين عليه السلام و بعض اعقاب او

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه فـرمـوده كـه حـسـيـن بـن عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام سـيدي فـاضـل و صـاحـب ورع بـوده و روايـت كـرده حـديث بسيار از پدر بزرگوار و از عمه اش ‍ فـاطمه بنت الحسين عليه السلام و از برادرش حضرت امام محمّدباقر عليه السلام ، احمد بن عيسي از پدرش حديث كرده كه گفت : مي ديدم حسين بن علي را كه دعا مي كرد من با خود مـي گـفـتـم كـه دست خود را از دعا پايين نمي آورد تا مستجاب شود دعاي او در تمامي خلق .(165)

و از سـعـيـد ـ صـاحـب حسن بن صالح ـ مروي است كه هيچ كس را نديده بودم كه از حسن بن صـالح بـيـمـناكتر از خداي باشد تا هنگامي كه به مدينه طيبه درآمدم و حسين بن علي بن الحـسـيـن عـليـه السـلام را بـديدم و از وي خائفتر و به آن درجه از خداي بيمناك نديدم از شـدت بـيم و خوف چنان نمودي كه گويا او را به آتش در برده ، ديگر باره اش بيرون آورده اند.(166)

يـحـيـي بن سليمان بن حسين از عمش ابراهيم بن الحسين از پدرش حسين بن علي بن الحسين عليه السلام روايت كرده كه حسين گفت : ابراهيم بن هشام مخزومي والي مدينه بود و در هر جـمـعـه مـا را بـه مسجد رسول خداي صلي اللّه عليه و آله و سلم نزديك منبر جمع كردي و بـر مـنـبـر بالار فتي و اميرالمؤ منين عليه السلام را ناسزا گفتي ، حسين مي گويد: پس روزي در آنـجـا حـاضـر شدم در وقتي كه آن مكان از جمعيت پر شده بود من خود را به منبر چسبانيدم پس مرا خواب ربود در آن حال ديدم كه قبر شريف پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سـلم شـكـافـتـه شـد و مـردي با جامه سفيد نمايان گشت ، به من گفت : اي ابوعبداللّه ! مـحـزون نـمـي كـنـد تو را آنچه اين مي گويد؟ گفتم : بلي واللّه ، گفت : چشمهاي خود را بـگـشـا و بـبين خدا با او چه مي كند، پس ديدم ابراهيم بن هشام را در حالتي كه به علي عـليـه السـلام بـد مـي گـفـت نـاگاه از بالاي منبر به زير افتاد و بمرد لعنة اللّه عليه .(167)

مـؤ لف گويد: پيش از اين دانستي كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام را دو پسر بـوده بـه نـام حـسين و آنكه كوچكتر بوده حسين اصغرش مي گفتند و فرمايش شيخ مفيد در تـوصـيـف حـسـيـن مـعـلوم نـيـسـت كـه كـدام يـك مـراد او اسـت لكـن شـيـخ مـادر (( مـسـتـدرك الوسـائل عـ(( و بعضي ديگر، فرمايش او را بر حسين اصغر وارد كرده اند، به هر جهت آن حـسـيـن كـه صـاحـب اولاد و اعقاب است ، حسين اصغر است كه كنيه اش ابوعبداللّه بوده و مـردي عـفيف و محدث و فاضل بوده و جماعتي از وي روايت حديث كرده اند از جمله عبداللّه بن المـبـارك و مـحـمـّد بن عمر واقدي شيعي است در سنه صد پنجاه و هفت به سن شصت و چهار سالگي وفات كر و در بقيع به خاك رفت .

و او را چـنـد پـسـر بـوده يـكـي عـبـداللّه پـدر قـاسـم اسـت كـه رئيـس و جـليـل بـوده و ديـگـر حـسـن بـن حـسـيـن اسـت كـه مـردي مـحـدث نـزيـل مكه بوده و در ارض روم وفات كرده و ديگر ابوالحسين علي بن حسين است كه او را از رجال بني هاشم مي شمردند و صاحب فضل و لسان و بيان و سخاوت بوده و از اخلاق او نـقـل شـده كـه چـون طـعـام بـرايـش حـاضـر مـي كـردنـد صـداي سـائل كـه بـلنـد مي شد طعام خود را به سائل مي داد ديگرباره طعام براي او حاضر مي كـردنـد بـاز صـداي سـائل مـي شـنـيـد آن طـعـام را بـه سـائل مـي داد. لاجـرم در وقـت غـذا خـوردن او زوجـه اش كـنـيـزي را مـي فرستاد به نزد در بـايـسـتـد تـا سـائل پـيـدا شـود و بـه او چـيـزي دهـد كـه سائل صدا نكند تا علي آن طعام را بخورد.



و ديـگـر عـبـيـداللّه اعـرج اسـت كه بيايد ذكرش و بياي در ذكر اولاد حضرت صادق عليه السـلام آنـكـه فـاطـمـه دخـتـر حـسـيـن زوجـه آن حـضـرت و مـادر اسـمـاعـيـل و عـبـداللّه پـسـران آن حضرت بوده و بالجمله ؛ فرزندان و بازماندگان حسين اصغر در حجاز و عراق و بلاد عجم و مغرب بسيار بوده اند.

از ايـشـان اسـت حـفـيـدش ابـوعـبـداللّه مـحـمـّد بـن عـبـداللّه بـن الحـسـيـن مـذكـور مـدنـي نزيل كوفه كه علماء رجال او را ذكر كرده اند، وفاتش سنه صد و هشتاد و يك واقع شده . و بـرادرش قـاسـم بـن عـبـداللّه بـن الحـسـيـن مـردي رئيـس و فـاضـل بـوده ، ابـوالفـرج در (( مقاتل الطالبيين )) او را ذكر نموده .(168)

و از جـمله ايشان است عبداللّه بن الحسن بن الحسين الا صغر مدفون در شوشتر كه قاضي نـواللّه در (( مـجـالس )) در حق او گفته كه او از اكابر ذريّه سيدالمرسلين ، و در فـضل و طهارت مشابه جد خود حضرت امام زين العابدين عليه السلام بود و لهذا در دست اعادي دين شهيد گرديد، و هم نقل كرده كه نام شريف او عبداللّه و لقب منيفش زين العابدين بـود. بـانـي اصـل عـمـارت او مـسـتـنـصـر خـليـفـه عـبـاسـي كـه اول بـار قـبـّه شـريف حضرت امام موسي كاظم و امام محمّدجواد عليهما السلام را بنا نهاد و بـعد از آن متاءخرا سادات حسيني مرعشي شوشتر بر آن عمارت افزودند و مساعي جميله در تـزويـج مـزار فـايـض البـركـات او كـه از اشـراف و الطـف بـقاع شوشتر است نمودند، شكراللّه سميهم انتهي .(169)

و نيز از ايشان است كه احمد بن علي بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر كه مـعـروف اسـت بـه (( عـقيقي )) و مقيم مكه معظمه بوده و از اصحابنا الكوفيين روايت بسيار سماع كرده و كتبي تصنيف نموده و پسرش علي بن احمد معروف به (( عقيقي )) صـاحـب كـتـب كثيره و كتاب رجال ، معاصر شيخ صدوق است . و شيخ ابوعلي در (( منتهي المقال )) از او بسيار نقل مي كند و علامت او را (( عق )) قرار داده و فرموده كه او از اجـله عـلمـاء اماميه و اعاظم فقهاء اثني عشريه صاحب مصنفات مشهور است ، و آية اللّه علامه در (( خـلاصـه )) (170) از كـتـاب رجـال او بـسـيـار نـقـل مـي كـنـد. و شـيـخ صـدوق در (( كـتـاب اكـمـال الدّيـن )) (171) حـديثي نقل كرده كه صريح است در جلالت و علو مـنـزلت او و عـمش حسن بن محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر از جانب داعي كبير حكومت شهر ساري داشت . در غيبت داعي ، جامه سياه كه شعار عباسيان بود بپوشيد و خطبه بـه نـام سـلاطـيـن خـراسـان كـرد. چـون داعـي قـوت گـرفـت و مـعـاودت نـمـود او را بـه قتل رسانيد.

و از جـمـله ايشان است سيد شريف نسّابه امام زاده قاضي صابر كه در (( ونك )) كه يـكـي از قـراء طهران است مدفون است و نسب شريفش چنانچه در (( روح و ريحانه )) اسـت چـنـيـن است : ابوالقاسم علي بن محمّد بن نصر بن مهدي بن محمّد بن علي بن عبداللّه بـن عـيـسـي بـن عـلي بـن حـسـيـن الا صغر بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام و نقل كرده از (( نهاية الا عقاب )) كه تولد اين امام زاده در همان قريه بوده و در عـلم نسب كمال امتياز داشته و در زمانهاي گذشته هر بلدي را نسّابه اي بوده و نسّابه ري او بوده و نسّابين به خدمتش مي رسيدند و از او استفاده مي نمودند.

و از مجدالدّين كه يكي از نسّابين ري بوده نقل كرده كه گفته :

(( وَ قـَدْ رَاءَيـْتـُهُ بِالرَّيْ وَ حَضَرْتُ مَجْلِسَهُ وَ كانَ يَدْخُلُ عَلَيَّ وَ يَجْري بَيْنَنا مُذاكَرَةٌ فِي عِلْمِ الاَنْسابِ في شُهُورِ سَنَةِ سِتّ وَ عِشرْيَنَ وَ خَمْسَماءَةِ. )) (172)

و از جـمـله ايـشـان است محمّد السّليق و علي المرعشي پسران عبيداللّه بن محمّد بن حسن بن حـسين الا صغر، اما اين كلمه ماءخوذ است از قوله تعالي (( سَلَقُوكُمْ بِاَلْسِنَةٍ حِدادٍ )) (173)

و اما علي المرعش ، قاضي نوراللّه شوشتري گفته كه كبوتر بلند پرواز را (( مرعش )) مـي گـويـند و چون علي مذكور به علو شاءن و رفعت منزلت و مكان اتّصاف داشت تـوصـيـف او بـه مرعش جهت استعارة علو منزلت او بوده باشد، و فرموده : به او منتسب اند سادات مرعشيه و آنها چهار فرقه اند:

فرقه اول ـ سادات عالي درجات مازندران كه به تشيع مشهورند، و از جمله ايشان است مير قـوام الدّيـن كه سلاطين قواميه مرعشيه مازندران به او منسوب اند و او مشهور به (( مير بزرگ )) است و نسبش بدين طريق است :

سيد قوام الدّين صادق بن عبداللّه بن محمّد بن ابي هاشم بن علي بن حسن بن علي المرعش ، و آن جـنـاب مـدتـي در خراسان به سلوك مشغول بود بعد از آن به مازندران وطن اصلي خـود رجـوع كـرد و در سـنـه هـفتصد و شصت فرومانده مازندران گرديد و در سنه هفتصد و هشتاد و يك وفات كرد و در آمل مدفون گشت ، و مشهدش ‍ مزاريست ساطع الا نوار كه در عهد صـفـويـه بـارگاهش به اهتمام تمام پرداخته قبه عظيمي بر آن افراخته شد، و او را چند پـسـر والاگـهـر بـوده ، از آن جـمـله اسـت سـيـد رضـي الدّيـن والي آمل و سيد فخرالدّين سردار رستمدار و سيد كمال الدّين فرمانفرماي ساري ؛

فرقه دوم ـ سادات شوشتراند كه از مازندران به آنجا آمده اند و ترويج مذهب ائمه اطهار عليهم السلام نموده اند و از اكابر متاءخر ايشان صدر عاليمقدار امير شمس الدّين اسداللّه الشهير به (( شاه مير )) و پدر منشرح الصّدر مير سيد شريف است ؛

فرقه سوم ـ مرعشيه اصفهان اند كه ايشان نيز از مازندران به اصفهان آمده اند؛

فرقه چهارم ـ مرعشيه قزوين اند كه از قديم الا يّام در آن ديار روزگار گذرانيده اند، و بعضي از ايشان نقيب و متولي آستانه حضرت شاهزاده حسين اند.(174)

و بـدان كه از اولاد علي مرعش است سيد فاضل فقيه عارف زاهد ورع اديب ابومحمّد حسن بن حـمزة بن علي مرعش كه از اجلاّي فقهاي طايفه شيعه و از علماي اماميه ماءة رابعة است و در طـبـرسـتـان بـوده ، شـيـخ نـجـاشـي و طـوسـي و عـلامـه سـايـر اربـاب رجـال رضـوان اللّه عليهم او را ذكر كرده اند و ستايش بليغ از او نموده اند و مصنفات او را نـام بـرده انـد، روايت مي كند از او (( تَلْعَكْبَري )) ؛ شيخ نجاشي فرموده كه او مـعـروف اسـت بـه مـرعـشـي و از بزرگان اين طايفه و فقهاي ايشان بود، به بغداد آمد و شيوخ ما با او در سنه سيصد و پنجاه و شش ست و خمسين و ثلاثماته ملاقات كردند و در سـنـه سـيـصـد و پـنـجـاه و هشت ـ ثماني و خمسين و ثلاثماءئة ـ وفات يافت .(175) و سـيـد بـحـرالعـلوم او را تـوثـيـق نموده و فرموده : وَ قَدْ صَحَّ بِما قُلْناهُ اَنَّ حَديثَ الْحـَسـَنِ صـَحـيـحٌ و ابـن شـهـر آشـوب در كتاب (( معالم العلماء )) ذكر نموده از جمله مصنفات او (( كتاب غيبت )) است .(176)

مـؤ لف گـويـد: كـه از (( كتاب غيبت )) او نقل شده اين حكايت كه فرموده حديث كرد از براي ما مردي صالح از اصحاب ما اماميه ، گفت :

سـالي از سـالهـا بـه اراده حـج بـيـرون رفـتـم در آن سـال گـرمـا شـدت تـمام داشت و سموم بسيار بود، س از قافله منقطع گشتم و راه را گم كـردم و از غـايـت تشنگي از پاي درآمده بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم ، پس شيهه اسـبـي بـه گـوشـم رسـيـد چـشـم گـشـوده جـوانـي ديـدم خوشروي و خوشبوي بر اسبي شـهـبـاسـوار و آن جـوان ، آبـي بـه مـن آشـامـانـيـد كـه از بـرف خـنـك تـر و از عسل شيرين تر بود و مرا از هلاك شدن رهانيد. گفتم : اي سيدمن ! تو كيستي كه اين مرحمت دربـاره مـن فرمودي ؟ فرمود: منم حجت خداي بر بندگان خدا و بقية اللّه در زمين او، منم آن كـسي كه پر خواهم كرد زمين را از عدل آن چناكه پر شده باشد از ظلم و جور، منم فرزند حـسين بن علي بن محمّد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابـي طـالب عـليـهـم السلام ، بعد از آن فرمود كه چشمايت را بپوش ، پوشيدم ، فرمود: بـگـشـا، گـشـودم خـود را در پـيـش روي قـافـله ديـدم ، پـس آن حضرت از نظرم غايب شد ـ صلوات اللّه عليه ـ

شرح حال شهيد قاضي نوراللّه

مـؤ لف گـويـد: كـه در احـوال حـضـرت امـام جعفر صادق عليه السلام بيايد ان شاء اللّه تـعـالي خـبـري مـنـاسـب بـا اين حكايت ، و بدان نيز كه منتهي مي شود به علي مرعش ‍ نسب شـريـف سـيـد شـهـيـد و عالم فاضل جليل قاضي نوراللّه ابن شريف الدين حسيني مرعشي صـاحب (( مجالس المؤ منين )) و (( احقاق الحق )) و (( الصوارم المهرقة )) و غير ذلك ، معاضر شيخنا البهائي بوده و در اكبرآباد هند قاضي القضاة بود، و با آنكه مابين اهل سنت بود تقيه مي نمود، آنچه قضاوت نمود و حكم داد تمامش بر مذهب اماميه بود و لكـن آن را مـطـابـق مـي كـرد بـا فـتـواي يـكـي از ائمـه اهـل سـنـت از كـثـرت اطـلاع و مـهـارتـي كـه داشـت در فـقه شيعه و سني و احاطه به كتب و تـصـانـيـف آنـهـا، اهـل سنت او را به سبب تاءليف (( كتاب احقاق الحق )) شهيد كردند و مـرقد شريفش در اكبرآباد مزار و مشهور است . قريب نود مجلد در غالب علوم تاءليف نموده كـه از جمله آنها است (( مصائب النّواصب )) در رد ميرزا مخدوم شريفي كه در مدت هفده روز نوشته و والدش ‍ نيز از اهل علم و حديث بوده .

شرح حال سلطان العلماء

و نـيز از سادات مرعشيه است سيد محقق علامه خليفه سلطان حسين بن محمّد بن محمود الحسين الا مـلي الاصـفـهـانـي ملقب به سلطان العلماء صاحب مصنفات و حواشي دقيقة موجزه مفيده در زمـان شـاه عباس اول امر وزارت و صدارت به وي تفويض شد و چندان مكانت و مرتبت پيدا كـرد نـزد سـلطـان كـه دامـاد سلطان گرديد. صاحب (( تاريخ عالم آراء )) در تاريخ وزارت او اين مصرع گفته : (( وزير شاه شد داماد سلطان )) . در سنه هزار و شصت و چـهـار در اشـرف مـازنـدران وفـات كـرد جـنـازه شـريـفـش را از اشـرف بـه نـجـف اشـرف حمل كردند و به خاك سپردند.

شرح حال ميرزا محمّد حسين شهرستاني

و نـيـز از سـادات مـرعـشـيـه اسـت سـيـد سـنـد و ركـن مـعـتـمـد عـالم فـاضل جليل و فقيه محقق بي بديل محدث باهر و سحاب ماطر و بحرزآخر جناب آقا ميرزا محمّد حسين شهرستاني حائري صاحب مؤ لفات فائقه و تصنيفات رائقه ، ولادت شريفش ‍ يـك هـزار سـال و دو مـاه بـعد از ولادت مبارك حضرت حضرت حجت عليه السلام روي داده از بطن كريمه قدوة العلماء العظام آقا احمد بن آقا محمّد علي كرمانشاهي ابن استاد اكبر محقق بـهـبـانـي رضـي اللّه عـنـه و عـمـده تـحـصـيـلش نـزد عـلامـه ثـانـي سـمـيـّش ‍ مـرحـوم فـاضل اردكاني بوده ، خود آن جناب در (( كتاب موائد )) در ترجمه آقا محمّد ابراهيم بـن آقـا احـمـد، فـرمود: وي خالوي حقير است در كرمانشاهان متولد شدم والد در سفري بود خـال (دايـي ) مـذكـور بـه ايـشان نوشت كه خداوند مولودي به شما عطا كرده كه با شما مـفـاخـره مي كند مي گويد منم حسين و پدرم علي و مادرم فاطمه و جدم احمد و خالم ابراهيم ، حقير گويد بلي و برادرم حسن و پسرانم علي و زين العابدين و دخترانم سكينه و فاطمه انتهي .

شرح حال عبيداللّه اعرج

ذكـر عـبـيـداللّه الا عـرج بـن الحسين الاصغر بن الامام زين العابدين عليه السلام و بعض ‍ اولاد و اعقاب او:

هـمـانـا عبيداللّه بن الحسين الا صغر را ابوعلي كنيت است مادرش ام خالد يا خالده دختر حمزة بـن مـصـعـب بـن زبـيـر بـن العـوام اسـت و چـون در يكي از دو پاي او نقصاني بود اعرجش خـوانـدنـد. وقـتي وارد شد بر ابوالعباس سفاح ، سفاح ضيعتي از ضياع مدائن را به هر سال هشتاد هزار دينار را از آن مدخل برخاستي در اقطاع وي مقرر فرمود و عبيداللّه از بيعت مـحـمـّد بـن عبداللّه معروف به (( نفس زكيه )) تخلف جست ، از اين روي محمّد سوگند خـورد كـه اگـر او را بـنگرد به قتل رساند، چون وي را نزد محمّد آوردند محمّد هر دو چشم خـود فـرو خـوابـانـيـد تا خلاف سوگند خود نكرده باشد؛ چه اگر ديدارش به ديدارش افـتـادي بـه تـقـاضـاي سـوگـنـد او را بـايـسـتـي بـه قـتـل رسـانـد و عبيداللّه در خراسان به ابومسلم درآمد، ابومسلم مقدمش را گرامي داشت و از بـهـرش رزق واسـع و روزي فـراوان مـقـرر داشـت و مـردم خـراسـان او را بـزرگ داشتند و عـبـيـداللّه در ضـيـعتي كه در ذي امران يا ذي امان داشت وفات يافت و او را از چهار تن عقب بماند: علي الصالح و جعفر الحجة و محمّد الجواني و حمزة المختلس .

امـا عـلي الصـالح بـن عـبـيـداللّه الا عـرج كـنـيـه اش ابـوالحسن و مردي كريم و با ورع و فـاضـل و پـرهـيـزكـار و ازهد آل ابوطالب بود و او و زوجه اش ام سلمه دختر عبداللّه بن الحسين الا صغر را كه دختر عمويش باشد (( الزوج الصالح )) مي خواندند.

قاضي نوراللّه در (( مجالس المؤ منين )) گفته آنچه حاصلش اين است كه ابوالحسن علي بن عبيداللّه اعرج سخت بزرگ و عظيم القدر بود و رياست عراق به او تعلق داشت و مستجاب الدعوة و اعبد آل ابوطالب بود در زمان خويش و از اختصاص يافتگان به حضرت امـام مـوسي و امام رضا عليه السلام بود و حضرت امام رضا عليه السلام او را (( زوج الصـالح عـ(( مي ناميد و آخرالا مر در خدمت آن حضرت به خراسان رفت ، و چون محمّد بن ابـراهـيـم طـبـاطـبـا خـواسـت از بـهـر ولايـت ابـوالسـّرايـا از وي بـيـعـت سـتـانـد قبول نكرد.(177)

و در (( رجال كشّي )) از سليمان بن جعفر مروي است كه علي بن عبيداللّه در آغاز امر به من گفت مي خواهم در حضرت امام رضا عليه السلام فايز شوم و بر وي سلام فرستم گـفـتـم : چـه تو را باز مي دارد؟ گفت : عظمت و هيبت آن حضرت ، چون روزي چند برآمد امام عليه السلام رنجور شد. مردم به عيادت آن جناب مبادرت نمودند به وي گفتم وقت [مناسب ] اسـت كـه بـه حـضـور مـبـاركـش مـشـرف شـوي ، چون به خدمت آن حضرت رسيد امام عليه السـلام او را مـكـرم و مـعـظم داشت ، علي بن عبيداللّه نيك شادان شد از آن پس وي در بستر رنـجـوري در افـتاد، امام عليه السلام او را عيادت فرمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم و آن حـضـرت چـنـدان جـلوس ‍ فـرمـود تـا آنـكـه در آن خـانـه بودند بيرون رفتند و چون آن حـضـرت بـيـرون شـد مـن نـيـز در خـدمـت آن حـضرت بيرون شدم ، كنيز من در خانه علي بن عـبـيـداللّه بـود بـه مـن گـفت كه امّ سلمه زن علي از پس پرده به حضرت امام رضا عليه السـلام به نظاره بود، چون آن حضرت بيرون شد از پرده بيرون آمد و روي خود را بر آن مكان كه آن حضرت نشسته بود بگذاشت و همي بوسيد و دست بر آنجا كشيد و بر چهره ماليد، من اين داستان را در آستان آن امام انس و جان به عرض رسانيدم فرمود: اي سليمان ! بـدان كـه عـلي بـن عـبـيـداللّه و زن او و فـرزنـدان او از اهـل بهشت باشند. اي سليمان ! بدان كه اولاد علي و فاطمه هرگاه خداي تعالي اين امر را يـعـني معرفت امات ائمه اهل بيت را به ايشان روزي فرمايد ايشان چون ديگر مردم نخواهند بود.(178) و علي صالح را اولاد و اعقاب بوده و در اولاد او بوده رياست عراق و از احفاد او است شيخ شرف النّسابة ابوالحسن محمّد بن محمّد بن علي بن الحسين بن علي بن ابراهيم بن علي صالح كه شيخ سيد بن رضي و مرتضي بوده .

(( حُكِيَ اِنَّهُ بَلَغَ تِسْعَا وَ تِسْعينَ سَنَةَ وَ هُوَ صَحيحُ الاَعضاءِ. ))

و امـا جـعـفـر الحـجـة بن عبيداللّه الا عرج : پس او سيدي است شريف ، عفيف ، عظيم الشاءن ، جليل القدر، عالي همت ، رفيع مرتبت ، فصيح اللّسان ؛ گويند در فصاحت و براعت شبيه زيـد بـن عـلي عـليـه السـلام بـود، و زيـديه او را حجة اللّه مي گفتند و جمعي به امامت او قائل بودند. ابوالبختري وهب بن وهب والي مدينه از جانب هارون الرشيد او را در حبس كرد و هـيـجـده مـاه در حـبـس بـود تـا وفـات كـرد، و پـيـوسـتـه قـائم الليـل و صـائم النهار بود و افطار نمي كرد مگر در عيدين ، و پيوسته امارت و رياست در اولاد او بوده در مدينه تا سنه هزار و هشتاد و هشت بلكه زيادتر و او را چند پسر بوده يكي ابوعبداللّه الحسين و او مسافرت كرد به بلخ و اولاد پيدا كرد در آنجا، و از اولاد او اسـت ابـوالقـاسـم عـلي بـودلة بـن مـحـمـّد الزّاهـد كـه سـيـدي جـليل القدر، عظيم الشاءن ، عالم ، فاضل ، كامل ، صالح ، عابد رفيع المنزلة بوده كه سـيد ضامن در (( تحفه )) ترجمه او و اولاد او را ذكر كرده و ديگر ابومحمّد حسن است از اولاد اوست نجم الملة و الحق والدين سيد مهنّا قاضي مدينه .

شرح سيد مهنّا

ذكر مهنّا بن سنان و نسب طاهر جد او ـ رحمة اللّه عليه ـ:

هو السيد مهنّا بن سنان بن عبدالوهّاب بن نميلة بن محمّد بن ابراهيم بن عبدالوهّاب و تمامي اين جماعت هر كدام در عصر خود قاضي مدينه مشرفه بوده اند، ابن ابي عمارة مهنّا الا كبر بـن ابـي هـاشم داود بن امير شمس الدّين ابي احمد قاسم بن امير علي عبيداللّه كه امارت و ريـاسـت داشـت در مـديـنـه در عـقـيـق . ابـن ابـي الحـسـن طـاهـر كه در حق او گفته اند عالم ، فـاضـل كـامـل ، جـامـع ، ورع ، زاهـد، صـالح ، عـابـد، تـقـي ، نـفـي ، مـيـمـون جـليـل القـدر عـظـيـم الشـاءن ، رفـيـع المـنزلة ، عالي الهمّة بوده به حدي كه فرزندان بـرادرش را ابـن اخـي طـاهـر مـي گـفـتند از ايشان است شريف ابومحمّد حسن بن محمّد يحيي النـّسـابـة كـه شـيـخ تلعكبري از او روايت مي كند و در سنه سيصد و پنجاه و هشت وفات كرده و در منزل خود در بغداد در سوق العطش كه نام محله اي است مدفون شده . و شيخ مفيد رحمه اللّه در اوايل جوانيش او را درك كرده و از او اخذ نموده .

و بـيـايـد در ذكـر اولاد حـضـرت مـوسـي بـن جـعـفـر عـليـه السـلام در حـال احـمـد بـن مـوسي عليه السلام روايتي از شيخ مفيد از شريف مذكور، و سيد ضامن بن شـدقـم نـقـل كـرده اسـت كـه مـابـيـن ابـوالحـسـن طـاهـر و يـكـي از اهـل خـراسـان مـحـبـت و مـودت بـود و آن مـرد خـراسـانـي هـر سـال كـه بـه حـج مـشـرف مـي گـشت چون به مدينه مشرف مي شد بعد از زيارت حضرت رسـول خـدا و ائمـه هـدي عـليـهـم السلام به زيارت اين سيد مشرف مي شد و دويست دينار تـقـديـم آن جـناب مي نمود، و اين مستمري شده بود براي آن سيد معظم تا آنكه بعضي از مـعـانـديـن بـه آن شـخـص خـراسـانـي گـفـتـنـد تـو مـال خـود را ضـايـع و در غـيـر مـحـل صـرف مـي نـمـايـي ؛ چـه ايـن سـيـد در غـيـر طـاعـت خـدا و رسـول آن را صـرف مـي نـمـايـد، آن شـخـص خـراسـانـي سـه سـال آن مـسـتـمـري را قـطـع نـمـود. سـيـد بـزرگـوار دل شـكـسـتـه شد، جدش را در خواب ديد، به وي فرمود: غمناك مباش كه من امر كردم آن مرد خراساني را كه آن وجه را هر ساله به تو بدهد و آنچه هم از تو فوت شده عوض آن را بـه تو بدهد و آن خراساني نيز رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديد كـه بـه وي فـرمـود: اي فـلان ! قبول كردي حرف دشمنان را در حق پسرم طاهر، قطع مكن صـله او را و بـده بـه او عـوض آنـچـه از تـو فـوت شـده در سـالهـاي قـبـل . آن مـرد بـيدار شد و با كمال مسرت و خوشحالي به مكه مشرف شد و در مدينه خدمت جـنـاب سـيـد رسـيـد و دسـت و پاي او را بوسيد و ششصد دينار و بعض هدايا تسليم سيد نـمـود. سـيد فرمود: خواب ديدي جدم رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم را كه تو را امـر بـه آن نـمـود؟ گـفـت : بـلي ! پـس خـود سـيـد خـواب خـود را نقل كرد، آن خراساني ديگر باره دست و پاي او را بوسه داد و از او معذرت خواست . و آن سـيـد پـسـر عـالم فـاضـل و عـارف و ورع و زاهـد ابـوالحـسـن يـحـيـي نـسـّابـه اسـت . اول كسي كه جمع كرده كتابي در نسب آل ابوطالب .

(( وَ كـانَ رَحـْمـَةُ اللّهُ عـارِفـا بـِاُصـوُلِ الْعـَرَبِ وَ فـُرُوعـِهـا حافِظَا لانْسابِها وَ وَقايِعَ الْحَرَمَيْنِ وَ اَخْبارِهاَ. ))

در محرم سنه دويست و چهارده در عقيق مدينه به دنيا آمد و در سنه دويست و هفتاد و هفت در مكه وفـات كـرد و در نزديكي قبر خديجه كبري عليهما السلام به خاك رفت . ابي محمّد حسن بـن ابـي الحـسـن جـعـفـر الحجة بن عبيداللّه الحسين الا صغر بن الا مام زين العابدين عليه السلام .

و بـالجـمـله ؛ سـيـد مـهـنـّاي مـذكـور عـلامـه فـقـيـه نـبـيـه مـحـقـق مـدقـق جـامـع فـضـائل و كـمـالات در نـهـايـت جـلالت قـدر و عـظـمـت شـاءن اسـت و صـاحـب مـسـائل مـدنـيـات اسـت و آن مـسـائلي اسـت كـه از آيـة اللّه عـلامـه حـلي رحـمـه اللّه سـؤ ال كـرده و عـلامـه جـواب داده و تـجـليـل بـسـيـار از او فـرمـوده از جـمـله در يـكي از اجوبه مسائل فرموده :

(( اَلسَّيِّدُ الْكَبيرُ الْنَّقيبُ الْحَسيبُ النَّسيُب الْمُرَتَضي مُفْخَرُ الْسّادَةِ وَ زَيْنَ السِّيادَةِ مـَعـْدِنُ الْمـَجـْدِ وَ الْفـِخـارِ وَ الْحـِكـمَ وَ الا ثـارِ الْجـامـِعُ لِلِقـِسـْطِ الاَوفـي مـِنـْ فَضائل الاَخْلاقِ وَ السَّهْمِ الْمُعَلّي مِنْ طيبِ الاَعْراقِ مُزَيَّنُ ديوانِ الْقَضآءِ بِاِظْهارِ الْحَقِّ عَلَي الْحـُجَّةِ الْبـَيـْضـآءِ عـِنـْدَ تـَرافـُعِ الخـُصـَمـآءِ نـِجـْمُ الْمِلَّه وَالْحَقِّ وَالدِّينِ مُهَنَّا بْنِ سِنانِ الْحُسَيْني الْقاطِنُ بِمَدينَةِ جَدِّهِ رَسُولِ اللّهِ صلي اللّه عليه و آله و سلم ، السّاكِنُ مَهْبِطَ وَحـيِ اللّهِ سـيَِّدُ الْقـُضـاةِ وَ الْحـُكـامِ بـَيـْنَ الْخاصِّ وَ الْعامِّ شَرَّفَ اَصْغَرَ خَدَمِهِ وَ اَقَلَّ خُدّامِهِ رَسائِلَ فِي ضِمْنِها مَسآئِلُ الي غير ذلك . )) (179)

روايـت مـي كـنـد سيد مهنّاي مذكور از علامه و فخرالمحققين و اجازه داده به شيخ شهيد رحمه اللّه . و سـيـد عـلي سـمـهـودي در (( جـواهـر العـقـديـن )) حـكـايـتـي از جـلالت او نـقـل كـرده شـبـيـه بـه حـكايت جدش سيد ابوالحسن طاهر كه شيخ ما در خاتمه (( مستدرك )) آن را نـقل فرموده و سيد ضامن بن شدقم مدني در (( تحفه )) در ذكر سيد مهنّا بـن سـنـان گـفـتـه كـه والدم عـلي بـن حـسـيـن ذكـر كـرده در شـجـره انـسـاب اتصال نسب سادات بدلاء را كه در قرب كاشان از بلاد عجم مي باشند به سنان قاضي و ايشان در آنجا معروفند به (( وحاحده )) انتهي .

و حـمـوي در (( معجم )) گفته كه به عقيق مدينه منسوب است محمّد بن جعفر بن عبداللّه بن الحسين الا صغر معروف به (( عقيقي )) و او را عقب است و در اولاد او رياست بوده ، و از اولاد او اسـت احـمـد بـن حـسـيـن بن احمد بن علي بن محمّد عقيقي ابوالقاسم كه از وجوه اشـراف بـوده ، در دمـشق وفات كرد، چهار روز مانده از جمادي الاولي سنه سيصد و هفتاد و هشت در باب صغير به خاك رفت . انتهي .(180)

و نيز از اولاد ابومحمّد حسن بن جعفر الحجة است :

سـيـد مـجـدالدّيـن ابـوالفـوارس مـحـمـّد بـن ابـي الحـسـن فـخـرالدّيـن عـلي عـالم فاضل اديب شاعر نسّابه ابن محمّد بن احمد بن علي الا عرج بن سالم بن بركات بن ابي العـز مـحمّد بن ابي منصور الحسن نقيب الحائر ابن ابوالحسن علي بن حسن بن محمّد المعمّر بن احمد الزائر بن علي بن يحيي النسّابة ابن حسن بن جعفر الحجة .

و بـالجـمـله ؛ سـيـد مـجـدالديـن ابـوالفـوارس عـالم جـليـل القـدر بـوده و صـاحب (( تحفة الا زهار )) ثنا بليغي از او نموده و فرموده كه اسمش در حائر امام حسين عليه السلام و مساجد حلّه مرقوم است و اولاد او را بنوالفوارس مي گـويـنـد و او پدر سيد عالم جليل محقق مدقّق عميدالدّين عبدالمطلب بن محمّد است كه بسيار جـليـل القـدر و رفـيـع المـنـزلة اسـت و از مـشـايـخ شـيـخ شـهيد است و والده اش دختر شيخ سديدالدين والد علامه است .(181)

شيخ شهيد رحمه اللّه در اجازه ابن بجده (182) در حق او فرموده :

(( عـَنْ عـِدَّةِ مـِنْ اَصـْحـابِنا مِنُْهمُ الْمَوْلي السَّيِّدُ الا مامُ الْمُرْتضي عَلَمُ الْهُدي شَيْخُ اَهْلِ الْبَيْتِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ في زَمانِهِ عَميدُ الْحَقِّ وَالدّينِ اَبُوعَبْدِاللّهِ عَبْدُ الْمُطَلِّب بِنُ الاَعْرَجِ الْحُسَيْني طابَ اللّه ثَراهُ وَ جَعَلَ الْجَنَّةَ مَثْواهُ. ))

مـصـنـفـات آن جـنـاب مـشـهـور اسـت و اكـثر آنها تعليقات و شروحي است بر جمله اي از كتب خـالويـش عـلامـه مـانـنـد (( مـنـيـة اللّبـيـب شـرح تـهـذيـب الا صـول )) (183)(( كـنـزالفـوائد فـي حـلّ مشكلات القواعد )) و (( تـبـصـرة الطـّالبـيـن فـي شـرح نـهـج المـسـتـرشـديـن )) و (( شـرح مـبـادي الا صول )) الي غير ذلك .

ولادتـش شـب نـيـمـه شـعبان سنه ششصد و هشتاد و يك در حلّه ، وفاتش شب دهم شعبان سنه هـفـتـصـد و پـنـجـاه و شـش واقـع شـده و از (( مـجـمـوعـه شـيـخ شـهـيـد )) نـقـل شده كه فرمود در بغداد وفات كرده و جنازه اش را به مشهد مقدس ‍ اميرالمؤ منين عليه السلام نقل كردند.

(( بـَعْدَ اَنْ صُلِّيِ عَلَيْهِ بِالْحِلَّةِ فِي يَوْمِ الثُّلثاءِ بِمَقامِ اَميرِالْمُؤْمِنينَ عليه السلام . ))

روايـت مـي كـنـد از پـدر و جـدش و از دو خالش علامه و رضي الدّين علي بن يوسف برادر عـلامـه و غـيـر ذلك و پـسـرش سـيـد جـمـال الديـن مـحـمـّد بـن عـبـدالمـطـلب عـالم جـليـل عـالي الهـمـّة رفـيـع القـدر و المـنـزلة در مـشـهـد غـروي بـه ظلم و ستم شهيد گشت .(184)




پاورقي



117- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/169.

118- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/170.

119- (( عمدة الطالب )) ص 253.

120- (( الفهرست منتجب الدين )) تحقيق : علامه محدث ارموي ، ص 131.

121- همان ماءخذ، ص 29.

122- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/170 ـ 171.

123- (( رسائل سيد مرتضي علم الهدي )) .

124- سـوره فـرقـان (25)، آيـه 63، در قرآن به جاي (( يمشي )) (( يمشون )) ذكر شده است .

125- (( مروج الذهب )) 4/278.

126- (( احكام النساء )) ص 13.

127- (( شرح نهج البلاغه )) ابن ابي الحديد 1/41.

128- (( مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهاني ، ص 464، 472.

129- (( معجم البلدان )) 4/305.

130- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/171 ـ 172.

131- (( مـجـالس المؤ منين )) ) 2/253. اين ابيات از حسن بن كناني است كـه مـرحـوم شـوشـتـري از كـتـاب (( ربـيـع الانـوار )) نقل كرده است .

132- (( رياض السالكين )) سيد عليخان 1/73.

133- (( رياض السالكين )) 1/73.

134- (( مروج الذهب )) 3/206 ـ 208.

135- نگهبان و باغبان باغ انگور.

136- (( امالي شيخ صدوق )) ص 477، مجلس 62، حديث 643.

137- (( عيون اخبار الرضا عليه السلام )) شيخ صدوق 1/252.

138- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/173.

139- (( مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهاني ، ص 145 ـ 150.

140- (( ديـوان دعـبـل الخـزاعـي عـ(( ص 136، تحقيق : عبدالصاحب عمران الدّجيلي .

141- سوره رعد (13)، آيه 39.

142- سوره نساء، (4)، آيه 58.

143- (( رياض السالكين )) 1/69 ـ 144.

144- (( مقاتل الطالبيين )) ، ص 332.

145- (( مقاتل الطالبيين )) ص 506.

146- (( مقاتل الطالبيين )) ص 510.

147- يعني حاجت و اندوه (شيخ عباس قمي ).

148- رثّيت المّيت تربية ؛ يعني ستودم ميت را و گريستم بر وي .

149- (( عمدة الطالب )) ص 278.

150- (( مقاتل الطالبيين )) ص 342 ـ 361.

151- (( مقاتل الطالبيين )) ص 345 ـ 347.

152- همان ماءخذ، ص 349.

153- (( مقاتل الطالبيين )) ص 355 ـ 356.

154- (( مـقاتل الطالبيين )) ص 528 ـ 529. ابوالفرج اصفهاني به جاي (( ميكال )) ضبط كرده است .

155- (( عمدة الطالب )) ص 290.

156- (( بحارالانوار )) 66/197.

157- (( شرح نهج البلاغه )) ابن ابي الحديد 8/126 ـ 214.

158- (( نهج البلاغه )) ترجمه شهيدي ، ص 126، خطبه 128.

159- (( شرح نهج البلاغه )) ابن ابي الحديد 8/136.

160- (( شرح نهج البلاغه )) ابن ابي الحديد 8/150.

161- (( نهج البلاغه )) ترجمه شهيدي ، ص ، خطبه 102.

162- (( سلافة العصر )) ص 10.

163- (( مجالس المؤ منين )) 2/230.

164- همان ماءخذ 2/ 231.

165- (( ارشاد شيخ مفيد )) 2/174.

166- همان ماءخذ.

167- همان ماءخذ.

168- (( مقاتل الطالبيين )) ص 491.

169- (( مجالس المؤ منين )) 1/496.

170- (( رجال علامه حلي )) ص 233، شماره 12.

171- (((اكمال الدّين )) ص 505، حديث 36.

172- (( روح و ريحان )) ص 493 ـ 495.

173- سوره احزاب (33)، آيه 19.

174- (( مجالس المؤ منين )) 1/147 ـ 148.

175- (( رجال نجاشي )) ص 64، شماره 150.

176- (( معالم العلماء )) ص 36.

177- (( مجالس المؤ منين )) 1/196.

178- (( رجال كشّي )) 2/856، (( مجالس المؤ منين )) 1/496 ـ 497.

179- ر.ك : (( رياض العلماء )) 5/222 ـ 223.

180- (( معجم البلدان )) 4/139.

181- (( تحفة الا زهار )) 2/181 ـ 182، چاپ ميراث مكتوب .

182- در (( ريـاض العلماء )) به جاي (( بجده )) ، (( نجده )) ضبط شده .

183- در (((ريـاض العـلماء )) به جاي (((منبة )) ، (((غنية )) ذكر شده است .

184- (( رياض العلماء )) 3/ 258 ـ 265.