بازگشت

ذكـر بعضي از معجزات امام زين العابدين عليه السلام و داستان شهادت دادنحجرالا سود به امامت آن حضرت


مـخـفـي نـمـانـد كـه هـيـچ معجزه و كرامتي بالاتر از آداب و اخلاق كريمه و كلمات و مواعظ بـليـغـه و صحائف و ادعيه شريفه آن حضرت نيست و شايسته است كه در اين مقام به همان مـختصر كه در فصول سابقه ذكر كرديم اكتفا كنيم لكن واجب مي كند كه به جهت تبرك و تيمن چند خبر نيز در اينجا ايراد نماييم :

اول ـ در شهادت حجرالا سود به امامت آن حضرت :

شـيخ كليني و ديگران از حضرت امام محمدباقر عليه السلام روايت كرده اند كه چون امام حـسـيـن عـليـه السـلام بـه درجـه رفيعه شهادت فايز گرديد محمدبن حنفيه خدمت امام زين العابدين عليه السلام پيام فرستاد و با آن حضرت خلوت نمود و گفت : اي برادرزاده من ! مي داني كه رسول خدا صلي اللّه عليه و اله و سلم بعد از خود وصيت و امامت را با علي بن ابي طالب عليه السلام گذاشت و از آن پس به امام حسن عليه السلام و از پس وي با حـسـيـن عـليـه السـلام ، هـم اكنون كه پدرت (رضوان و صلوات يزدان بر وي باد) شهيد گـرديـد وصـيـت نـگذاشت اينك من عم تو و برادر پدر تو و فرزند علي عليه السلام مي بـاشـم و به سن از تو بزرگترم و با اين سن و قدمت كه مراست و آن حداثت و خردسالي كه تو راست من به اين امر از تو سزاوارتر باشم .

مقصد آن است كه با من در امر وصيت و امامت نزاع نكني .

حـضـرت فـرمود: اي عمّ! از خدا بپرهيز و در پي آنچه سزاوار آن نيستي خاطر ميانگيز، من تـو را مـوعـظه مي كنم كه مبادا در شمار جاهلان باشي ، اي عمو! پدرم صلوات اللّه عليه پـيـش از آن كـه بـه عراق توجه فرمايد با من وصيت نهاد و يك ساعت پيش از شهادتش در امـر امـامـت و وصـيـت عـهـد و پـيـمـان بـا مـن اسـتـوار فـرمـود و ايـنـك اسـلحـه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم است كه نزد من است ، پس گرد اين امر مگرد، چه من مـي تـرسـم عـمـرت كـوتـاه شـود و در احـوال تـو آشـوب و اخـتـلال روي نـمـايـد، خـداونـد تـبارك و تعالي ابا و امتناع دارد كه امامت و وصيت را جز در نـسـل حـسـيـن عـليـه السلام مقرر فرمايد. و اگر خواهي بر اين جمله نيك دانا شوي بيا تا نـزديـك حـجرالا سود شويم و اين حكومت از وي جوييم و از حقيقت اين امر از او پرسش كنيم . حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام فرمود كه اين مكالمت و سخن در ميان ايشان گذشت در وقـتـي كـه در مـكـه بودند، پس به جانب حجرالا سود روان شدند، حضرت علي بن الحسين عـليـه السـلام روي بـه مـحـمـد كـرد و فرمود: تو ابتدا كن و در پيشگاه خداي تعالي به زاري و ضـراعـت خـواسـتار شو تا حجرالا سود را از بهر تو به سخن در آورد آنگاه از او پرسش كن .

پـس مـحـمـد روي مـسـئلت و ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق متعال آورد و خداي را همي بخواند آنگاه حجرالا سود را خواند حجر او را جواب نداد، حضرت فـرمـود: اي عـمّ! اگـر تـو وصـي و امـام بـودي حـجـر تو را جواب مي داد، محمد گفت : اي بـرادرزاده ! اكـنـون تـو حـجـر را بـخوان و پرسش كن ، پس حضرت زين العابدين عليه السـلام بـه آن طـور كـه مـي خـواسـت دعـا نـمـود پـس فـرمـود سـؤ ال مي كنم از تو به حق خداوندي كه عهد و ميثاق پيغمبران و اوصياء و تمامي مردمان را در تو قرار داد، خبر دهي ما را كه بعد از حسين بن علي عليه السلام وصي و امام كيست ؟ پس حـجـر چنان جنبش كرد كه نزديك بود از جاي خود كنده شود، آنگاه خدايش به زبان عربي مـتـيـن به نطق آورد به علي بن الحسين عليه السلام ، گفت : وصيت و امامت بعد از حسين بن عـلي پـسـر فـاطـمـه بـنـت رسـول اللّه صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم مـخصوص تو است .(56) پس موافق بعضي روايات محمد پاي مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت : امامت مخصوص تو است .(57)

مـؤ لف گـويـد: كـه در (( حـديـقـة الشّيعه )) است كه اين به جهت آن بود كه ازاله شـكـوك و اوهام مستضعفان آنام گردد و محمد بن حنفيه قدس سره مي خواست كه بر آنهايي كـه او را امـام مـي دانـسـتـند حقيقت و مقام و منزلت آن حضرت به ظهور رسد، نه آنكه در امر امـامت منازعت نموده و از پدر و برادر خود نشنيده يا شنيده و اغماض عين كرده ، چه مرتبه او از ايـن عـاليـتـر اسـت كـه ايـن تـوهـم دربـاره او رود؛ چـه حـضـرت رسـول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم وصي خود را خبر داد كه بعد از من تو را پسري خواهد شد از دختري از بني حنيفه و من اسم و كنيت خود را به او بخشيدم و به غير او اسم و كـنـيـت مـن بـه ديـگـري حـلال نـيـسـت كـه مـيـان كـنـيـت و نـام مـن جـمـع كـنـد مـگـر قـائم آل مـن [عـليـه السـلام ] كـه خـليـفـه دوازدهـمـيـن مـن اسـت و عـالم را پـر از عـدل و داد خـواهـد كرد بعد از آنكه پر شده باشد از جور و ظلم . لهذا حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام او را محمد نام نهاده و كنيتش را ابوالقاسم كرده ، و محمد مذكور را در علم و و ورع و زهـد و تـقـوي نـظـيـر و عـديـل نـبـود پـس چـون مـي تـواند بود كه از امام زمان خود غافل و طلب چيزي كه حق او نباشد نمايد؟!

و دليل بر اين معني آنكه با وجود گواهي حجرالا سود جمعي كثير اعتقاد به امامت او داشتند و از مـنـع او از آن اعتقاد ممنوع نشدند و بر همان عقيده فاسده ماندند بلكه تا مدتها خلقي بـي انـدازه در عـالم بـودند كه او را زنده مي دانستند و مي گويند هنوز از آن قوم جماعتي هـسـتـنـد كـه مـي گـويـنـد او در غـاري در كـوه رضـوي ـ كـه كوهي است نزديك به مدينه ـ مـشـغـول بـه عـبـادت اسـت و مـي گـويـنـد مـهـدي مـوعـود او اسـت و آب و عـسـل حـق تعالي در آن غار به جهت او خلق نموده تا گرسنه و تشنه نماند. و اين شعر از اشعار يكي از شيعيان او است :

وَ سِبْطُ لايَذُوقُ الْمَوْتَ حَتّي

يَقُودَ الْخَيْلَ يَقْدِمُهُ الْلِّواءُ

يَغيبُ فَلا يُري فيهِمْ زَمانا

بِرَضْوي عِنْدَهُ عَسَلٌ وَ ماءُ؛

يـعـنـي يـكـي از اسـباط رسول است كه موت او را در نمي يابد و او الم مرگ نمي چشد تا آنكه بيرون بياورد لشكر را و علمها پيشاپيش او خواهد بود و بعد از آنكه مدتها از نظر مـردمـان غـائب بـاشـد در كـوه رضـوي كـه در آنـجـا عـسـل و آب بـه جـهـت او خـلق شـده و بـه عـبـادت حـق تـعـالي مـشـغـول اسـت ، و ايـن شـاعـر نـه همين در باب امامت و مهدويت آن حضرت غلط كرده بلكه در اينكه او را سبط شمرده هم به غلط افتاده .(58)

مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن اشـعـار را شـيـخ مـفـيـد رحـمـه اللّه از كـثـيـر عـزّه نقل كرده و اولش اين است :

اَلا اِنَّ اْلاَئِمَّة مِنْ قُرَيْشٍ

وُلاةُ الْحَقَّ اَرْبَعَةٌ سِواءُ

عَلِيُّ وَالثَّلثَةُ مِنْ بَنيِه

هُمُ اْلاَسْباطُ لَيْسَ بِهِمْ خِفاءُ

فَسِبْطُ سِبْط ايمانٍ وَ بِرٍّ

وَ سِبْطٌ غَيَّبَتْهُ كَرْبَلاءُ

فَسِبْطٌ لايَذوُقُ الْمَوْتَ الخ (59)

دوم ـ خبر زُهَري و آنچه را كه مشاهده كرده از دلائل آن حضرت :

در (( حـديـقة الشّيعه )) است كه از معجزات حضرت علي بن الحسين عليه السلام آن اسـت كـه (( كـشف الغمّه )) از شهاب زهري نقل نموده كه گفت : عبدالملك مروان از شام بـه مـديـنـه فـرسـتـاد كـه آن حـضـرت را بـه شـام بـرنـد، و آن حـضـرت را در غل و زنجير كرده از مدينه بردند و موكلان بر او گماشتند، و من از موكلان التماس كردم كـه رخـصـت سـلام بـدهـنـد چـون بـه خـدمـتـش رسـيـدم و او را بـا غـل و زنـجـيـر ديـدم گـريـسـتـم و گـفـتـم دوسـت مـي دارم كـه ايـن غـل و زنـجير بر من باشد و شما را اين آزار نباشد، تبسم نموده فرمود كه اي زهري ! تو را گـمـان آن اسـت كـه مـرا از ايـن غـل آزاري اسـت ، نـه چـنـيـن اسـت و دسـت و پـا را از غـل و زنـجـيـر بـيـرون آورده و گـفت چون شما را چنين چيزها پيش آيد عذاب خدا را به خاطر بـگـذرانـيـد و از آن انـديـشـه كـنـيـد و تـو را خـاطـر جـمـع بـاد كـه مـن بـيـش از دو منزل با اين جمع همراه نيستم .

پـس روز سـوم ديـدم كـه مـوكـلان سـراسيمه به مدينه برگشتند و از پي آن حضرت مي گـرديـدنـد و نـشـان نـمـي يـافـتـنـد و مي گفتند در دور او نشسته بوديم كه به يك بار غل و زنجير را ديدم بر جاي او است و او پيدا نيست ! پس من به شام رفتم و عبدالملك مروان را ديـدم از من احوال پرسيد آنچه ديده بودم نقل كردم گفت : واللّه كه همان روز كه پي او مي گشتند به خانه من آمد و به من خطاب نمود كه ما انا و انت ؛ يعني تو را با من و مرا با تو چه كار است ؟ من گفتم : دوست مي دارم كه با من باشي . فرمود: من دوست نمي دارم كه بـا تـو بـاشـم و از پـيـش من بيرون رفت و به خدا قسم چنان هيبتي از او به من رسيد كه چون به خلوت آمدم جامه خود را ملوّث ديدم .

زهـري گـويـد: مـن گـفـتـم كـه عـلي بـن الحـسـيـن عـليـه السـلام بـه خـداي خـود مـشـغـول اسـت بـه او گـمـان بـد مـبـريـد. گـفـت : خـوشـا بـه حال كسي كه به شغل او مشغول است .(60)

سوم ـ خبر يافتن مردي فقير دو دانه مرواريد در شكم ماهي به بركت آن حضرت :

و نـيـز در كـتـاب مـذكـور مـسـطـور اسـت كـه از زهـري منقول است كه گفت : در خدمت آن حضرت يعني امام زين العابدين عليه السلام بودم ، مردي از شيعيان وي به خدمتش ‍ آمد و اظهار كرد عيالمندي و پريشاني و چهارصد درهم قرض خود را، امـام عـليـه السـلام بـگـريـسـت چـون سبب پرسيدند فرمود كه كدام محنت عظيمتر از اين باشد كه آدمي برادر مؤ من خود را پريشان و قرضدار ببيند و علاج آن نتواند كند، و چون مـردمـان از آن مـجـلس بـيـرون شـدنـد يـكـي از منافقان گفت عجب است كه ايشان يك بار مي گـويـنـد كـه آسـمـان و زمـيـن مـطـيـع مـا اسـت و يـك بـار مـي گـويـنـد كـه از اصـلاح حـال بـرادر مـؤ مـن خود عاجزيم ، آن مرد درويش از شنيدن اين سخن آزرده شد و به خدمت امام رفته گفت : يابن رسول اللّه ! كسي چنين گفت و آن سخن بر من سخت آمد چندان كه محنتها و پـريشاني هاي خود را فراموش كرد. پس آن حضرت فرمود: به درستي كه خداي تعالي تـو را فـرج داد، و كـنـيـز را آواز داده و فـرمـود: آنچه به جهت افطار نمودن من مهيا كردي بـيار، كنيزك دو قرص نان خشك شده آورد، آن حضرت فرمود: بگير اين قرصها را كه در خـانـه مـا بـه غـيـر از ايـن نـيـسـت و ليـكـن حـق تـعـالي بـه بـركـت ايـن تـو را نـعـمـت و مال بسيار دهد.

پـس آن مـرد دو قـرص نـان را گرفته به بازار شد و ندانست كه چه كند، نفس و شيطان وسـوسـه اش مـي كردند كه نه دندان طفلان به اين قرصها كار مي كند و نه شكم تو و اهل بيت تو را سير مي كند و نه طلبكاري از تو به بها مي گيرد، پس در بازار مي گشت تـا آنـكـه بـه ماهي فروشي رسيد كه يك ماهي از آنچه گرفته بود در دستش مانده بود كـه هـيـچ كـس به هيچش نمي خريد، آن مرد درويش با او گفت : بيا قرص جوي دارم با اين مـاهـي تـو سـودا كـنيم ماهي فروش قبول نموده و ماهي را داد آن قرص را گرفت و بعد از قـدمـي چـنـد كه آن درويش رفت بقالي ديد كه اندك نمكي با خاك ممزوج شده دارد كه به هـيـج نـمي خرند، گفت : بيا اين نمك را بده و اين قرص را بگير شايد من به اين نمك اين ماهي را علاج كنم ، مرد بقال نمك را داد و آن قرص را گرفت ، پس به خانه آمد و در فكر بـود كـه ماهي را پاك كند، شنيد كسي در مي زند چون بيرون آمد ديد هر دو مشتريهاي خود را كـه قـرصها را واپس آورده اند و مي گويند دندان طفلان ما بر اين قرص تو كار نمي كند و ما ندانستيم كه تو از پريشاني اين قرصها را به بازار آورده اي ، اين نان خود را بـسـتان ما تو را حلال كرديم و آن ماهي و نمك را به بخشيديم ، آن مرد ايشان را دعا كرده بـرگشت ، و چون طفلانش را دندان بر آن كار نمي كرد بر سر ماهي و پختن ماهي رفتند. چـون شكم ماهي را شكافتند دو دانه مرواريد در شكم ماهي بود كه به از آن در هيچ صدف و دريايي نباشد، پس خداي را بر آن نعمت شكر كردن گرفتند، و آن مرد در فكر بود كه آيا اينها را به كه بفروشد و چه كند. رسول حضرت امام زين العابدين عليه السلام آمده پـيـغـام آورد كـه امـام عـليـه السـلام مـي فـرمـايـد كـه خـداي تـعالي تو را فرج داد و از پـريـشـانـي خـلاص شـدي اكـنون طعام ما را به ما رد كن كه آن را به غير از ما كسي نمي خـورد، و آن دو قـرص را خـادم بـرده حـضـرت امام سجاد عليه السلام با آن افطار كرد. و درويـش مـرواريـد را بـه مـال عـظـيـم فـروخت وام بگذارد و حالش نيكو شد و از توانگران گرديد.

چـون مـنـافـقـان بـر آن احـوال اطـلاع يـافـتـنـد بـا هـم گفتند چه عظيم است اختلاف ايشان ، اول قـادر نـبـود بـر اصـلاح درويش و آخر او را توانگري عظيم داد، چون اين سخن به امام عليه السلام رسيد فرمود: به پيغمبر خدا نيز اين چنين مي گفتند، نشنيده ايد كه تكذيب او نـمـودنـد در وقـتـي كـه احـوال بـيـت المقدس را مي گفت و گفتند كسي كه از مكه به مدينه دوازده روز رود چـگونه به بيت المقدس در يك شب مي رود و باز مي آيد، كار خدا و اولياء خدا را ندانسته اند.(61)

چهارم ـ جوان شدن حبابه والبيّه به معجزه آن حضرت :

شـيـخ صـدوق و ديـگران از خبابه والبيّه روايت كرده اند كه گفت : ديدم حضرت اميرالمؤ مـنـين عليه السلام را در شرطة الخميس و با آن حضرت تازيانه اي بود كه مي زد به آن فـروشـنـدگـان جـرّي (بـه كـسـر جيم و راء مشددّه مكسور) و مارماهي و زمّير (به كسر زاء مـعـجـمه ميم مشددّه مكسوره ) و طبراني كه ماهيان حرام مي باشد و مي فرمود به ايشان : اي فـروشـنـدگـان مـسخ شدگان بني اسرائيل و اي جند بني مروان ! اين وقت فرات بن احنف برخاست و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين عليه السلام جند بن مروان كيست ؟ فرمود: گروهي كـه مـي تـراشـنـد ريش را و تاب مي دهند سبيل را، حبابه گفت : هيچ گوينده را نديدم كه تـكـلم كـنـد بـهـتـر از آن حـضرت ، پس به متابعت آن جناب روان شدم تا در فضاي مجلس جـلوس فـرمـود، ايـن وقت من خدمت عرض ‍ كردم كه يا اميرالمؤ منين عليه السلام چيست دلالت امـامت ؟ خدا تو را رحمت كند، فرمود: بياور به نزد من اين سنگريزه را و اشاره فرمود به دسـت مـبـارك به سنگريزه من ، آن را به نزدش بردم با خاتم مباركش آن را نقش فرمود و آنـگـاه بـه مـن فـرمـود: اي حـبـابـه ! هـر كـس مـدعـي امـامت باشد و قدرت داشته باشد كه سـنـگـريزه را نقش نمايد همچنان كه ديدي ، پس بدان كه او امام واجب الطّاعة است و امام هر چيزي را كه اراده نمايد از وي پوشيده نماند، پس من رفتم .

ايـن گـذشـت تـا وقتي كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، من خدمت حضرت امام حسن عليه السلام برسيدم و آن جناب در جاي حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نـشـسـته بود و مردم از حضرتش سؤ ال مي كردند، پس به من فرمود: اي حبابه والبيّه ! گـفـم : بـلي ، اي مـولاي من ! فرمود: بياور آنچه با خود داري ، من آن سنگريزه را به آن حـضـرت دادم آن جـنـاب بـا خـاتـم مباركش بر آن نقش ‍ كرد همچنان كه حضرت اميرالمؤ منين عـليـه السـلام آن را نـقـش كرده بود، حبابه گفت : پس از امام حسن عليه السلام رفتم به خـدمـت حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام و آن جـنـاب در مـسـجـد رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم بود پس مرا نزديك طلبيد و ترحيب نمود، فرمود:

اِنَّ فـِي الدِّلالَةِ دَليـلا عـَلي مـا تـُريـدُ؛ هـمـانـا در آن دلالت كـه از پـدر و بـرادرم ديـدي دليـل اسـت بـر آنچه مي خواهي از دانستن امامت من ، آيا باز مي خواهي دلالت امامت را؟ عرض كردم : بلي ، اي سيد من ! فرمود: بياور آن سنگريزه كه با خود داري ، من آن سنگريزه را به آن حضرت دادم ، خاتم بر آن نهاد چنانكه نقش بست بر آن .

حـبـابه گويد: پس از امام حسين عليه السلام خدمت علي بن الحسين امام زين العابدين عليه السـلام شـدم در آن وقـت پيري به من اثر كرده بود و مرا درمانده و بي چاره كرده بود و سـنـين عمرم به صد و سيزده سال رسيده بود پس ديدم آن حضرت را پيوسته در ركوع و سـجود مشغول به عبادت است و فراغي نيست او را از اين روي ماءيوس شدم از دلالت ، پس اشاره فرمود به من به انگشت سبّابه خويش از معجزه آن حضرت ، جواني به من برگشت ، پـس مـن عـرض كـردم ، اي آقاي من ! چه مقدار گذشته است از دنيا و چه مقدار باقي است ؟ فرمود:

امّا ما مضي فنعم و امّا ما بقي فلا؛ آنچه گذشته است مي گويم و آنچه به جاي مانده نه . آنـگـاه فـرمـود: آنـچـه با تو است بياور، پس من آن سنگريزه را به خدمتش دام پس ‍ نقش نهاد بر آن . پس از آن حضرت ، حضرت امام محمدباقر عليه السلام را ملاقات نمودم آن را نـقـش فـرمـود، بـعـد از آن ، خدمت حضرت صادق عليه السلام شدم و بر آن نقش نهاد، پس خـدمـت حـضرت موسي بن جعفر عليه السلام شدم و آن سنگريزه را نقش نهاد پس از آن به خـدمـت حـضـرت رضـا عـليـه السـلام رسـيـدم و آن را نقش ‍ نهاد، و حبابه بعد از اين نه ماه زندگي كرد در دنيا و وفات كرد، به روايت عبداللّه بن همام .(62)

مؤ لف گويد: حبابه والبيّه كه خبر را روايت كرده زني بوده از شيعيان عاقله كامله جليله عالمه به مسائل حلام و حرام ، كثير العبادة ، به حدي در عبادت كوشش و جهد كرده بود كه پـوسـتـش بـر شـكـمـش خـشـك شـده بـود و صـورتـش از كـثرت سجود و كوبيده شدن به محل سجده محترق شده بود و پيوسته به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مشرف مي گـشـت و چـنـان بـود كـه هـرگـاه مردم به نزد معاويه مي رفتند او به نزد امام حسين عليه السـلام مـي رفـت و بـر آن حـضـرت وفود مي نمود، و وقتي در صورتش برصي عارض شـده بـود به بركت آب دهان مقدس آن حضرت ، آن مرض بر طرف شد.(63) و اين زن همان زن است كه گفته : ديدم حضرت امام محمدباقر عليه السلام را در مسجدالحرام در وقت عصر كه مردم دورش جمع شدند و مسائل حـلال و حـرام و مـشـكلات خود را پرسيدند، حضرت از جاي خود حركت نفرمود تا آنكه هزار مساءله ايشان را فتوي فرمود.(64)

صـدر خـبـر دلالت دارد بـر عـدم جـواز تـراشـيدن ريش و آنكه ريش تراشي به هيئت بني مروان و بني اميه است . و چون در زمان ما تراشيدن ريش شايع شده و قبحش از بين رفته و بـه حـدي آن مـنكر معروف شده كه نهي از آن منكر مي نمايد!؟ و شايسته باشد كه ما در اينجا به ادله عدم جواز آن اشاره كنيم :

شـهـيـد اول عـليه السلام در (( قواعد )) فرموده : جايز نيست براي خنثي ، تراشيدن ريـش ؛ زيـرا كـه احـتـمال مي رود مرد باشد.(65) و ظاهر اين عبارت مسلم بودن حرمت است براي مرد.



مـيـردامـاد در (( شـارع النـجـاة )) حـكـم بـه حرمت كرده و گويا نسبت به اجماع داده .(66)

و عـلامـه مـجـلسـي رحمه اللّه در (( حليه )) نسبت به مشهور داده (67) و در (( كـتـاب جـعـفـريـات )) بـه سـنـد صـحـيـح مـروي اسـت كـه حـضـرت رسـول خـدا صـلي اللّه عـليـه و آله و سلم فرمود: تراشيدن ريش از مثله است و هر كه مثله كند بر او باد لعنت خدا.(68) و در (( عوالي الّلئالي )) مروي است كه آن جناب فرمود: لَيْسَ مِنّا مَنْ سَلَقَ وَ لا خَرَقَ وَ لا حَلَقَ؛ نيست از ما كسي كه با بي حيايي و وقاحت سخن بسيار گويد و مال خود را تبذير كند و ريش را تراشد.(69)

چـنـانـكـه مؤ لف آن ابن ابي جمهور در حاشيه تفسير فرموده . و در (( فقيه )) مروي است كه حضرت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم فرمود: شارب را از ته بگيريد و ريش (70) را بلند بگذاريد و به يهودان و گبران خود را شبيه مگردانيد و نيز فرموده گبران ريشهاي خود را چيدند و سبيلهاي خود را زياد كردند، و ما شارب خود را مـي چـيـنـيـم و ريـش را مـي گـذاريـم ، بـعـضـي گـفـتـه انـد مـحـتمل است مراد از عدم تشبه به يهود، اصلاح كردن ريش باشد؛ چون يهود ريش ‍ را نمي تراشند.

و چـون نامه دعوت حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلم به ملوك كسري رسيد به بـاذان كـه عـامـل يـمـن بـود نـوشـت كـه آن حـضـرت را نزد او فرستد، و او كاتب خود (( بـانويه )) و مردي كه او را (( خرخسك )) مي گفتند به مدينه فرستاد، آن دو نفر ريشها را تراشيده و شارب را گذاشته بودند، پس آن جناب را خوش نيامد كه به ايشان نظر كند، فرمود: واي بر شما! كي امر كرده شما را به اين ؟ گفتند: رب ما يعني كسري ، حـضـرت فـرمـود: ليـكـن پـروردگـار مـن امـر كـرده مـرا بـه گـذاشتن ريش و چيدن شارب .(71)

و سـيـوطـي در (( جـامع صغير )) از حضرت امام حسن عليه السلام روايت كرده كه آن جناب فرموده ده خصلت است كه قوم لوط كردند و به سبب آن هلاك شدند و زياد كنند امت من يك خصلت ديگر را و شمرد از آن ده بريدن ريش را با مقراض .(72)

شـيـخ عـلي در (( درّ المنثور )) از دو راه استدلال كرده : يكي به خبر (( فقيه )) مـذكـور. و مستحب بودن يك جزء آن به جهت دليل خارج ، منافات با وجوب جزء ديگر ندارد به جهت ظاهر امر كه وجوب است [به ] خصوص با نهي از تشبيه به يهود و گبر؛

دوم آنكه براي ازاله موي ريش در شرع ديه كامله مقرر شده و هرچه چنين باشد فعلش بر غـيـر بـلكـه بـر صـاحـبـش حـرام اسـت و بـيـرون رفـتـن افـراد نـادره مثل ازاله موي سر منافات با اين قاعده كليّه ندارد.(73)

و فـقـيـر گـويـد: كـه مـن ايـن جـمـله را از (( كـلمـه طـيـّبـه )) نـقـل كـردم و در حـديـث اسـت در ذيـل آيـه شـريـفه (( وَ اِذَابْتَلي اِبْراهِيمَ ربََّهُ بِكَلَماتٍ فـَاَتـَمَّهـُنَّ )) (74) كه گرفتن شارب و گذاشتن ريش از آن (( عشره حنفيه )) اسـت كـه بـر حـضـرت ابـراهـيـم عـليـه السـلام نـازل شـده و آن ده امـري است كه نسخ نشده و نخواهد شد تا روز قيامت ؛(75) و بودن گذاشتن ريش در عداد مستحبات دلي استحباب نمي شود چون بغض مذكورات در آن از واجـبـات اسـت مـثـل غـسـل جـنـابـت و خـتـنـه كـردن ، و مـمـكـن اسـت اسـتدلال كرده شود به اخبار داله بر عدم جواز تشبه مردان به زنان چونكه مرد به ريش تراشيدن شبيه به زن مي شود.

حـضـرت صـادق عـليـه السـلام در (( تـوحيد مفضل )) فرمود كه بيرون آمدن مو بر صـورت بـاعـث عـزت او اسـت ؛ زيرا كه به واسطه آن از حد كودك بودن و شباهت به زن داشـتـن بـيـرون مـي آيـد.(76) و حـضرت امام رضا عليه السلام فرموده كه حق تعالي زينت داده مردان را به ريش و قرار داده ريش را فضيلتي از براي مردان كه به آن امـتياز پيدا كنند از زنان .(77) و در جزء خبري است مروي از حضرت امام صادق عـليه السلام كه شخصي از قوم عاد تكذيب حضرت يعقوب پيغمبر كرد آن حضرت بر او نـفـريـن كرد كه ريش او ريخته شود. پس به دعاي آن پيغمبر ريش آن مرد عادي بر سينه اش ريـخـتـه و آمـرد شد.(78) از اين خبر معلوم شود كثرت قبح و شناعت بي مو شدن صورت مرد پير كه حضرت يعقوب عليه السلام در عوض تكذيب آن مرد، اين عقوبت را براي او اختيار فرمود.

و مـمـكـن اسـت نـيـز تـمـسـك بـه حـديـثـي كـه دلالت دارد بـر تـحـريـم هـمـشـكـل شدن با اعداء دين و آن خبر اين است ، شيخ صدوق از حضرت صادق عليه السلام روايـت كـرده كه فرمود: وحي فرستاد حق تعالي به سوي پيغمبري از پيغمبران خود كه بگو به مؤ منين نپوشيد لباس دشمنان مرا و مخوريد مطاعم دشمنان مرا و سلوك نكنيد به مـسـلكـهـاي دشمنان من پس دشمنان من خواهيد بود همچنان كه ايشان دشمنان من اند.(79)

مـخـفـي نـمـاند كه ريش تراش محروم است از بسياري از فوايد و بركات ، از جمله خضاب اسـت كـه وارد شـده كـه يـك درهـم در خـضـاب افـضـل اسـت از انـفـاق هـزار درهـم در راه خـدا.(80) و در خـضـاب چـهـارده خـصـلت است : دور مي كند باد را از گوشها، و روشن مي كند چشم را الخ .(81) و هم محروم است از شانه كردن ريش و فوايدي كـه بـر آن مـترتب است و آن بر طرف كردن فقر و بردن وبا است .(82) و هر كـه هـفـتـاد مـرتـبـه ريـش خـود را شـانـه زنـد كـه بـشـمـرد آن را يـك بـه يـك ، چهل روز شيطان نزد او نشود.(83) و از حضرت صادق عليه السلام روايت شده در آيه شريفه (( خُذوُا زينَتَكُمْ عِنْدَ كُلُّ مَسْجِدٍ )) (84) كه فرمود: شانه كردن است نزد هر نماز فريضه و نافله الي غير ذلك .(85)

فقير گويد: كه من نمي دانم شخصي كه ريش خود را تراشيده در دعاي رجب ، يا مَنْ اَرْجُوُهُ لِكـُلِّ خـَيـْرٍ، عـوض ريـش خـود كـه در مـشت خود مي گيرد و به جاي ، حَرِّمْ شَيْبَتي عَلي النّارِ، چه خواهد گفت ؟! و چگونه خود را محروم مي كند از توجه حق تعالي بر او و ترحّم بـر او يـا نـشـنـيـده كه كسي كه مي خواهد حق تعالي بر او ترحم فرمايد و او را از آتش جهنم آزاد نمايد بعد از نمازها بگيرد ريش خود را به دست راست و كف دست چپ را به آسمان بگشايد و بگويد هفت مرتبه :

(( يـا رَبَّ مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلي مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ )) پس سه دفعه بگويد با همان حال (( يا ذَاالْجَلالِ وَ اْلاِكْرامِ صَلِّ عَلي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَارْحَمْني وَ اءَجِرْني مِنَ النّ ار. ))

پنجم ـ در (( مدينة المعاجز )) از ابوجعفر طبري مروي است كه ابونمير علي بن يزيد گفت : من بودم در خدمت حضرت علي بن الحسين عليه السلام در وقتي كه زا شام به مدينه طـيـّبـه مـي رفت و با جماعت نشوان آن حضرت ، از رعايت احترام و حشمت فرو گذاشت نمي كـردم و هـمـيـشـه بـه ملاحطه احترام ايشان از ايشان دورتر فرود مي آمدم ، چون به مدينه وارد شـدنـد پـاره حـلّي و زيـور خـود را بـراي مـن فـرسـتـادنـد، مـن قـبـول نـكـردم و گـفـتـم اگـر حـسن سلوكي در اين مقام از من ظاهر گشت محض خشنودي خداي تعالي بود، آن هنگام حضرت سنگي سياه و سخت برگرفت و با خاتم مبارك بر آن نقش نهاد و فرمود: بگير اين را و هر حاجتي كه تو را روي دهد از آن بخواه .

مي گويد: قسم به آنكه محمّد صلي اللّه عليه و آله و سلم را مبعوث به حق فرمود كه من در سـراي تـاريـك از آن سـنگ طلب روشني مي كردم روشنايي مي داد و بر قفلها آن را مي گـذاشـتـم بـاز مـي شـد و آن را بـه دست مي گرفتم و حضور سلاطين مي رفتم از ايشان بدي نمي ديدم .(86)

ششم ـ دريدن شيران است دزدي را كه متعرض آن حضرت شد.

و نـيـز در آن كـتـاب و غـيـره اسـت كـه حـضـرت امـام محمدباقر عليه السلام فرمود: وقتي حـضـرت عـلي بـن الحـسـيـن عليه السلام به سفر حج بيرون شد و رفت تا رسيد به يك وادي مـا بـيـن مـكـه و مـدينه پس ناگاه مردي راهزن به آن حضرت برخورد و به آن جناب گـفـت : فـرود آي ، فرمود: مقصود چيست ؟ گفت : تو را بكشم و اموالت برگيرم ! فرمود: هـرچـه دارم بـا تـو قـسمت مي كنم و بر تو حلال مي نمايم . گفت : نه ! فرمود: براي من قـدري كـه مـرا به مقصد برساند بگذار، قبول نكرد. حضرت فرمود: (( (فَاَيْنَ رَبُّكَ؟ قـالَ نـائِمٌ)، )) پـروردگـار تـو كـجـا اسـت ؟ خـواب اسـت ، در ايـن حال دو شير حاضر شدند يك شير سرش را و آن ديگر پايش را گرفتند و كشيدند، پس ‍ حـضرت فرمود: گمان كردي كه پروردگارت از تو در خواب است ؟ يعني اين است جزاي تو بچش عقوبت خود را.(87)

هفتم ـ در توكل آن حضرت است :

در (( مـنـاقـب )) و (( مدينة المعاجز )) و غيرهما است كه ابراهيم بن ادهم و فتح مـوصـلي هـر يك جداگانه روايت كرده اند، در بيابان با قافله اي راه مي برديم پس مرا حـاجـتـي افتاد از قافله دور شدم ، به ناگاه كودكي را ديدم در بيابان روان است با خود گـفـتـم سبحان اللّه كودكي در چنين بياباني پهناور راه مي سپارد، سپس نزديك او شدم و بـر او سـلام كـردم و جـواب شـنـيـدم ، پس به او گفتم : كجا قصد داري ؟ گفت : به خانه پـروردگـارم . گـفتم : حبيب من ! تو كودكي و بر تو اداي فرض و سنتي نيست ، فرمود: اي شيخ ! مگر نديدي كه از من كوچكترها بمردند؟ عرض ‍ كردم : زاد و راحله تو چيست ؟

فرمود: (( زادي تَقْوايَ وَ راحِلَتي رِجْلايَ وَ قَصْدي مَوْلايَ؛ )) توشه من پرهيزكاري من است و راحله من دو پاي من و مقصود من مولاي من است .

عرض كردم : طعامي با تو نمي بينم ؟

فـرمـود: اي شيخ ! آيا پسنديده است كه تو را كسي به خانه خود بر خوان [ سفره ] خود بخواند و تو با خود طعام و خوردني ببري ؟ گفتم : نه ، فرمود: آنكه مرا دعوت فرموده مـرا طـعـامـي مـي خـورانـد و سـيـراب مـي فـرمـايـد، گـفـتـم : پـس پـا بـردار و تعجيل كن تا به قافله ، خود را برساني ، فرمود:

(( عـَلَيَّ الْجـَهـادُ وَ عَلَيْهِ الاِبْلاغُ؛ )) بر من است كوشش و بر خدا است مرا رسانيدن ، مگر نشنيده اي قول خداوند تعالي :

(( وَ الَّذيـنَ جـاهـَدوُا فـينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ اِنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنينَ )) :(88)

آنـانكه كوشش كردند در ما، هر آينه بنمايانيم ايشان را راه هاي خود و به درستي كه خدا با نيكوكاران است .

راوي گـفـت : در آن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال بـوديـم نـاگـاه جـواني خوشرو با جامه هاي سـفـيـدروي آورد و بـا آن كـودك مـعانقه نمود و بر او سلام كرد، من رو به آن جوان كردم و گفتم : تو را قسم مي دهم به آنكه تو را نيكو خلق فرموده كه اين كودك كيست ؟ گفت : آيا او را نـمـي شناسي ؟ اين علي بن الحسين بن علين بن ابي طالب عليهم السلام است ، پس آن جـوان را بـگـذاشـتـم و بـه آن كـودك روي آوردم و گفتم : تو را سوگند مي دهم به حق پـدرانـت كـه ايـن جـوان كـيـسـت ؟ فرمود: آيا او را نمي شناسي ؟ اين برادر من خضر عليه السـلام اسـت كـه هـر روز بـر مـا وارد مـي شود و بر ما سلام مي كند. عرض كردم : از تو مـسـئلت مـي نـمـايـم بـه حـق پدرانت كه مرا خبر دهي كه اين مفاوز و بيابانهاي بي آب را بدون زاد و توشه چگونه مي پيمايي ؟ فرمود: من اين بيابانها را مي پيمايم به زاد، و زاد مـن در آنها چهار چيز است ، عرض كردم : چيست آنها؟ فرمود: دنيا را به تمامي آن بدون اسـتـثـنـاء مـمـلكـت خـدا مـي دانـم و تـمـامـي مـخـلوق را غـلامـان و كـنـيـزان و عيال خدا مي بينم ، و اسباب و ارزاق را به دست قدرت خدا مي دانم ، و قضا و فرمان خداي را در تـمـام زمـيـن خـداي نـافـذ مـي بينم . گفتم : خوب توشه اي است توشه تو اي زين العـابـديـن عـليـه السـلام و تـو بـا ايـن زاد و مفاوز آخرت را مي پيمايي تا به دنيا چه رسد.(89)

هشتم ـ در جلالت و عظمت آن حضرت است :

در جـمـله اي از كـتب معتبره روايت شده كه در زمان خلافت عبدالملك مروان سالي پسرش هشام به حج رفت و در حال طواف چون به حجرالا سود رسيد خواست استلام كند از كثرت ازدحام نـتـوانـسـت و كـسي از او احتشام نبرد، آن وقت در مسجدالحرام منبري براي او نصب كردند تا بـر مـنـبـر قـرار گـرفـت و اهـل شـام بـر دور او احـاطـه كـردنـد كـه در ايـن هـنگام حضرت سـيدالساجدين و ابن الخيرتين امام زين العابدين عليه السلام پيدا شد در حالي كه ازار و ردايي در برداشت و صورتش ‍ چندان نيكو بود كه احسن تمام مردم آنجا بود و بويش از هـمه پاكيزه تر و در جبهه اش ‍ (پيشاني اش ) از آثار سجده پينه بسته بود پس شروع فرمود به طواف كردن بر دور كعبه و چون به حجرالا سود رسيد، مردم به ملاحظه هيبت و جلالت آن حضرت از نزد حجر دور شدند تا ان حضرت استلام فرمود، هشام از ملاحظه اين امـر در غـيظ و غضب شد. مردي از اهل شام چون اين عظمت و جلالت مشاهده كرد از هشام پرسيد كه اين شخص كيست كه مردم به اين مرتبه از او هيبت و احتشام مي برند؟

هشام براي اينكه اهل شام آن جناب را نشناسند، گفت : نمي شناسم !؟ فرزدق شاعر در آنجا حاضر بود گفت : (( لكِنّي اَعْرِفُهُ. ))

(گفت من مي شناسمش نيكو

زو چه پرسي به سوي من كن رو)

اگـر هـشـام او را نـمـي شـنـاسـد مـن او را خوب مي شناسم ، آن شامي گفت : كيست او يا ابا فراس ؟ فرزدق گفت :

هذا الَّذي تَعْرِفُ الْبَطْحاءُ وَطْاءَتَهُ

وَالْبَيْتُ يَعْرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ

هذَا ابْنُ خَيْرِ عِبادِ اللّهِ كُلِّهِم

هذَا التَّقِيُّ النَقِيُّ الطّاهِرُ الْعلَمُ

اِذا رَاَتْهُ قُرَيْشٌ قالَ قائِلُها

اِلي مَكارِمِ هذا يِنْتَهِي الْكَرَمُ

يَكادُ يُمْسِكُها عِرْفانَ راحَتِهِ

رُكْنُ الْحَطيمِ اِذا ما جاءَ يَسْتَلِمُ

وَ لَيْسَ قَوْلِكَ مَنْ هذا بِضآئِرِه

اَلْعُرْبُ تَعْرِفُ مَنْ اَنْكَرْتَ والْعَجَمُ

هذَا ابْنُ فاطِمَةَ اِنْ كُنْتَ جاهِلَهُ

بِجَدِّهِ اَنْبِياءُ اللّهِ قَدْ خُتِموُا

مُقَدَّمٌ بَعْدَ ذِكْرِ اللّهِ ذِكْرُهُمُ

في كُلُّ بِرٍّ وَ مَخْتُومٌ بِهِ الْكَلِمُ

يِسْتَدْفَعُ الضُّرُّ وَالْبَلْوي بِحُبِّهِمُ

وَ يُسْتَربُّ بِهِ الاِحْسانُ وَالنِّعَمُ

اِنْ عُدَّ اَهْلُ التُّقي كانُوا اَئمتَّهُمْ

اَوْ قيلَ مَنْ خَيْرُ اَهْلِ اْلاَرضِ؟ قيلَ هُمُ

ما قالَ لا قَطُّ اِلاّ في تَشَهُّدِهِ

لَوْلاَ التَّشهُّدُ كانَتْ لا ئُهُ نَعَمُ

هشام در غضب شد و جائزه فرزدق را قطع كرد و امر كرد او را در عسفان ـ كه موضعي است مابين مكه و مدينه ـ حبس نمودند.

ايـن خـبـر چـون بـه حـضـرت عـلي بـن الحـسـين عليه السلام رسيد دوازده هزار درهم براي فـرزدق فـرسـتـاد و از او مـعـذرت خـواسـت كه اگر بيشتر مي داشتم زيادتر بر اين تو راصـله مـي دادم ، فـرزدق آن مـال را رد كـرد و پيغام داد كه من براي صله نگفتم بلكه به جـهـت خـدا و رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم گـفـتـم . حـضـرت دوبـاره آن مـال بـراي او روانـه كـرد و پـيـغـام فـرسـتـاد كـه بـه حـق مـن قبول كن ، فرزدق قبول نمود.

در بـعـض روايـات اسـت كـه حـبـس او طـول كـشـيـد و هـشـام او را بـه قتل تهديد كرد، فرزدق به امام عليه السلام شكايت كرد حضرت دعا كرد حق تعالي او را از حبس ‍ خلاص نمود، فرزدق خدمت آن حضرت رسيد و عرض كرد: هشام نام مرا از ديوان عطا محو كرد. حضرت فرمود: عطاي تو چه مقدار بود؟ عرض كرد: فلان و فلان ، پس حضرت بـه مقداري كه چهل سال او را كفايت كند به او عنايت فرمود و فرمود: اگر مي دانستم تو بـه بـيـشـر از ايـن مـحـتـاج مـي شـودي عـطـا مـي نـمـودم ! چـون چهل سال به پاي رفت فرزدق وفات كرد.(90)

مؤ لف گويد: كه فرزدق نام او همام بن غالب بن صعصعة تميمي مجاشعي است و كنيت او ابـوفـراس و فـرزدق لقـب او اسـت و او از اعـيـان شـيـعه اميرالمؤ منين عليه السلام و مداح خاندان طيبين و طاهرين بوده ، و او از خاندان بزرگ است و پدران او را مآثر ظاهره و مفاخر بـاهـره اسـت ، از (( كـتـاب اصـابـه )) نقل شده كه (( غالب )) پدر فرزدق از كـريـمـان روزگـار و صاحب شتران بي شمار بود و چون در بصره به خدمت حضرت امير عـليـه السـلام رسـيـد و فـرزدق را همراه آورده به پابوس ‍ آن حضرت مشرف گردانيد و اظهار نموده كه شعر را خوب مي گويد و وادي نظم را چابكانه مي پويد، حضرت فرمود كـه تـعـليـم قـرآن او را بـه از شـعر و انشاد آن است . پس فرزدق با خود عهد كرد كه من بعد به هيچ چيز نپردازد تا قرآن مجيد را محفوظ خود سازد.(91)

بـالجـلمـه : ايـن قصيده زياده از چهل بيت است و از ملاحظه آن معلوم مي شود كه فرزدق در چه مرتبه از ادب بوده كه مرتجلا اين قصيده شريفه را كلا اءو بعضا انشاء كرده .

مـحـقـق بـهـبـهـانـي از جـد خـود تـقـي مـجـلسـي ـ رضـوان اللّه عـليـهـمـا ـ نـقـل كـرده كـه عـبـدالرحـمـن جـامـي سـني در (( سلسلة الذهب )) اين قصيده را به نظم فـارسـي درآورده و گفته كه زني از اهل كوفه فرزدق را بعد از مرگ در خواب ديد از او پـرسـيـد كـه خـدا بـا تـو چـه كـرد؟ گـفـت : خدا مرا آمرزيد به سبب آن قصيده كه در مدح حضرت علي بن الحسين عليه السلام گفتم .(92)

جـامـي گـفـتـه : سـزاوار اسـت كـه حق تعالي تمام عوالم را بيامرزد به بركت اين قصيده شريفه . و نيز در (( سلسله )) گفته :

صادقي از مشايخ حرمين

چون شنيد اين نشيد دور از شين

گفت نيل مراضي حق را

بس بود اين عمل فرزدق را

مستعد شد رضاي رحمن را

مستحق شد رياض رضوان را

زانكه نزديك حاكم جابر

كرد حق را براي حق ظاهر(93)

نهم ـ در تكلم آهو با آن حضرت است :

در (( كـشـف الغـمـّه )) و ديـگـر از كـتـب مـعتبره روايت است كه وقتي حضرت امام زين العابدين عليه اسلام با اصحاب خود نشسته بود كه ناگاه ماده آهويي از بيابان نمايان گـشـت و هـمي آمد تا حضور مبارك امام عليه السلام و همي دم با دست بر زمين زد و همهمه و صـدا نـمـود بـعـضـي از آن جـمـاعـت عـرض كـردنـد: يـابـن رسول اللّه ! اين ماده آهو چه مي گويد؟ فرمود:

مـي گـويـد فـلان ابـن فـلان قرشي بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته و از ديـروز تـاكـنون شير نخورده . از اين كلام در دل مردي از آن جماعت چيزي خطور كرد يعني حـالت انـكـاري پـديـد گـشـت و امام عليه السلام به علم خود بدانست ، پس بفرمود آن مرد قـرشي را حاضر كردند و به او فرمود: چيست اين آهو را كه از تو شكايت مي كند؟ عرض كرد: چه مي گويد؟! فرمود: مي گويد تو بچه او را روز گذشته در فلان وقت گرفته اي و از آن هـنـگـام كه او را ماءخوذ داشته اي به او شير نداده است و از من خواستار مي شود كـه از تـو بـخـواهـم ايـن بـچـه آهـو را بـيـاوري تـا شير بدهد و ديگرباره به تو باز گرداند، آن مرد گفت : سوگند به آنكه محمد صلي اللّه عليه و آله و سلم را به رسالت مـبـعوث داشت راست فرمودي . فرمود اين بچه آهو را به من فرست ، چون مادرش بچه خود را بـديـد، هـمـهـمـه نـمـود دم و دسـت خـود را بر زمين زد و بچه اش را شير بداد. امام عليه السلام به او فرمود: اي فلان ! به حق من بر تو اين بچه آهو را بمن ببخش ، پس به آن حـضـرت بـخشيد، امام عليه السلام نيز او را به آهو بخشيد و تكلم فرمو با وي به كلام او، آهـو هـمـهـمـه كـرد و دم بـه زمـيـن ماليد و با بچه اش روان گشت ، عرض كردند: يابن رسـول اللّه ! چـه مـي گـفـت ؟ فـرمـود: دعـا كـرد بـراي شـمـا و شـمـا را جـزاي خـيـر گفت .(94)

دهم ـ در دلائل آن حضرت است در واقعه حرّه :

در (( مناقب )) است كه سؤ ال كرد ليث خزاعي از سعيد بن مسيب از نهب و غارت مدينه ؟ گـفـت : بـلي اسـبـهـا را بـسـتـنـد بـر سـتـونـهـاي مـسـجـد رسـول خـدا صلي اللّه عليه و آله و سلم ، ديدم اسبها را اطراف و گرداگرد قبر مطهر، و سـه روز مدينه را غارت كردند و چنان بود كه من و علي بن الحسين عليه السلام سر قبر پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم مي آمديم و امام زين العابدين عليه السلام به كلامي تـكـلم مـي كـرد كـه مـن نـفـهـميدم ، پس در ميان ما و مردم حائلي پديد مي گشت و ما نماز مي گـذاشـتـيم و مردمان را مي ديديم وايشان ما را نمي ديدند. و ايستاده بود مردي كه بر تن داشت حلّه اي سبز سوار بر اسب دم كوتاه اشهب ـ يعني سفيد و سياه كه سفيدي غلبه كرده ـ بـه دسـت او بـود حـربـه و با علي بن الحسين عليه السلام بود. پس ‍ هرگاه مردي آهنگ حـرم رسـول خـدا صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم مـي كـرد آن سـوار حـربه خود را به او، اشارت مي نمود پس بدون آنكه به او برسد هلاكت مي گشت .

پـس چـون از غـارت و نـهـب فارغ شدند حضرت امام زين العابدين عليه السلام نزد زنان رفت و نگذاشت هيچ گوشواري در گوش كودكي و نه زيوري بر زني و نه جامه اي مگر آنـكـه سـوار بـيـرون آورد، آن سـوار عـرض كـرد: يـابـن رسـول اللّه ! مـن فرشته اي مي باشم از فرشتگان از شيعيان تو و شيعه پدر تو چون ايـن مردم به غارت و آزار اهل مدينه بيرون تافتند، از پروردگار خود خواستم كه مرا اذن دهـد در يـاري و نـصـرت شـما آل محمد صلي اللّه عليه و آله و سلم ، حق تعالي مرا رخصت فـرمـود تـا ايـن عـمـل مـن در حـضـرت پـروردگـار و رسـول خـدا صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم و شـمـا اهل بيت ذخيره بماند تا روز قيامت برسد.(95)

مـؤ لف گـويـد: مرا از اين نهب و غارت همان غارتيست كه در واقعه حرّه اتفاق افتاد و كيفيت آن نـحـو اخـتـصـار چـنـان اسـت كـه چـون ظـلم و طـغـيـان يـزيـد و عـمـال او عـالم را فـراگـرفـت و فـسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت و هم بعد از شهادت حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام در سـنـه شـصـت جـمـعـي از اهـل مـديـنـه بـه شـام رفـتـنـد و بـه چـشـم خـود ديـدنـد كـه يـزيـد پـيـوسـتـه مشغول است به شرب خمر و سگ بازي و حليف قمار و طنابير و آلات لهو و لعب مي باشد، چـون بـرگـشـتـنـد اهـل مـديـنـه را بـه شـنـايـع اعـمال يزيد لعين اخبار كردند، مردم مدينه عامل يزيد: عثمان بن محمد بن ابي سفيان را با مروان حكم و ساير امويين از مدينه بيرون كـردنـد و سـب و شـتـم يـزيـد را آشـكـار كـردنـد و گـفـتـنـد كـسـي كـه قـاتل اولاد حضرت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم و ناكح محارم و تارك صلاة و شـارب خـمـر اسـت ليـاقـت خـلافـت نـدارد، پـس بـا عـبـداللّه بـن حـنـظـله غسيل الملائكه بيعت كردند.

ايـن خـبر چون گوشزد يزيد پليد شد مسلم بن عقبه مرّي را كه تعبير از او به (( مجرم )) و (( مـسـرف )) كـنـنـد بـا لشـكـري فـراوان از شـام بـه جـانـب مـديـنـه گسيل داشت . مسلم بن عقبه با لشكرش چون نزديك به مدينه شدند در سنگستان مدينه كه مـعـروف بـه (( حـرّه واقـم )) اسـت و بـر مـسـافـت يـك مـيـل از مـسـجـد سـرور انـبـيـاء صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم اسـت رسـيـده بـودنـد كـه اهل مدينه به دفع آن بيورن شدند و لشكر يزيد شمشير در ايشان كشيدند و حرب عظيمي واقـع شـد جـمـاعـت بـسياري از مردم مدينه كشته شدند، و پيوسته مروان بن حكم مسرف را تحريص بر كشتن اهل مدينه مي كرد تا اينكه ايشان را تاب مقاومت نماند. لاجرم به مدينه گـريـخـتـنـد و پـنـاه بـه روضـه مـطـهره حضرت رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم بردند و قبر منور آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.

لشـكـر مـسـرف نـيـز در مـديـنـه ريـختند و به هيچ وجه آن بي حياها احترام قبر مطهر نگه نـداشـتـنـد و بـا اسـبـهـاي خـود داخـل روضـه منوره شدند و اسبهاي خود را در مسجد حضرت رسـول صـلي اللّه عـليـه و آله و سـلم جـولان دادند و پيوسته از مردم كشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر مطهر خود رسيد و اسبهاي ايشان در روضه كه مابين قبر و مـبـنـر اسـت و روضـه ايـسـت از ريـاض جـنـت ، روث و بـول كـردنـد و چـندان از مردم مدينه كشت كه مدايني از زهري روايت كرده كه هفتصد نفر از وجـوه نـاس از قـريش و انصار و مهاجر و موالي كشته شد و از ساير مردمان غير معروف از زن و مرد و حرّ و عبد عدد مقتولين ده هزار تن به شمار رفت .



ابـوالفـرج گفته كه از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهيد گشت يكي ابوبكربن عبداللّه بن جعفر بن ابي طالب عليه السلام و ديگر عون اصغر و او نيز فرزند عبداللّه بـن جـعـفـر بـرادر عون اكبر است كه در كربلا شهيد گشت و مادر او جمانه دختر مسيب نجبه اسـت كـه بـه جـهت خونخواهي امام حسين عليه السلام بر ابن زياد خروج كرد و در (( عين ورده )) كشته گشت .(96)

مـسـعـودي فـرمـوده كـه از بني هاشم غير از اولاد ابوطالب نيز جماعتي كشته گشتند مانند فـضـل بـن عـبـاس بـن ربـيـعـة بـن الحـارث بـن عـبـدالمـطـلب و حـمـزة بـن نـوفـل بـن الحـارث و عـبـاس بن عتبة بن ابي لهب و غير ايشان از ساير قريش و انصار و مـردمـان ديـگـر از مـعـروفـيـن كه عدد مقتولين ايشان چهار هزار به شمار رفته به غير از كـسـانـي كـه مـعـروف نـبـودنـد. پـس از آن ، مـسـرف بـن عـقـبـه دسـت تـعدي بر اعراض و امـوال مـردم گـشـاد. امـوال و زنـان اهـل مـديـنـه را تـه سه روز بر لشكر خويش مباح داشت .(97)

ابـن قـتـيـبـه در (( كـتـاب الامـامـة والسـّيـاسـة )) نـقـل كـرده كـه در واقـعـة حـرّه اول خـانـه هـايـي كـه غـارت شـد، خـانـه هـاي بـنـي عـبـدالا شهل بود و نگذاشتند در منازل چيزي از اثاث الدّار و حلي و زيور و فراش ، حتي كبوتر و مـرغ را گـرفـتـنـد و ذبـح كـردنـد سـپس ريختند به خانه محمد بن مسلمه ، زنها صيحه كـشـيـدنـد. زيـدبن محمد بن سلمه صداي زنها را كه شنيد به جانب آن صداها دويد، ديد ده نـفـر از لشـكـر شـام انـد كـه مـشـغـول غـارتـگـري انـد، زيـد بـا ده نـفـر از اهـل خـود بـا آنـهـا مـقـاتـله كـرد تـا آن جـمـاعـت را بـه قـتـل رسانيد و آنچه غارت كرده بودند برگردانيد و آنها را در چاه بي آب ريخته و خاك بالاي آنها ريخت ، سپس جمعي ديگر از اهل شام آمدند با آنها نيز مقاتله كرد تا آنكه چهارده نفر از آنها را به قتل رسانيد ليكن صورتش مضورب شمشير چهار نفر گرديد.

ابـوسـعـيـد خـدري در ايـن واقـعـه مـلازمـت خـانـه را اخـتـيـار كـرد چـنـد نـفـر از اهـل شام بر او وارد شدند گفتند: اي شيخ ! تو كيستي ؟ گفت : ابوسعيد خدري از اصحاب پـيغمبرم صلي اللّه عليه و آله و سلم گفتند: پيوسته مي شنيديم نام ترا، خوب كردي و حـظ خـود را گـرفـتـي كـه تـرك قـتال با ما كردي و در خانه ات نشستي اينك هرچه داري بـراي مـا بـياور. گفت : به خدا سوگند مالي نزد من نيست كه براي شما آورم ، شاميها در غـضـب شـدنـد ريـش ابـوسـعـيد را كندند و او را بسيار زدند پس آنچه در خانه داشت غارت كردند حتي سير و يك جفت كبوتر كه در خانه او بود.

پـس ابـن قـتـيـبـه نـقـل كـرده كـه جـمـاعـتـي از اشـراف را بـه (( قتل صبر )) شربت فنا چشانيدند و گفته كه رسيد عدد كشتگان حرّه از قريش و انصار و مـهـاجـريـن و وجـوه مـردم به هزار و هفتصد نفر و از ساير مردم به ده هزار سواي زنان و كودكان .

ابـومـعـشـر گـفـتـه : كه داخل شد مردي از اهل شام بر زني از طايفه انصار كه تازه طفلي زاييده بود و آن طفل در بغلش بود، پس به آن زن ، گفت : مالي هست براي من بياور، گفت : به خدا سوگند! چيزي براي من نگذاشته اند كه براي تو بياورم . آن مرد گفت : براي مـن چـيـزي بيرون آر و الا تو را با كودكت مي كشم ، گفت : واي بر تو! اين كودك فرزند ابـن ابي كبشه انصاري صاحب رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلم است از خدا بترس متعرض ما مشو، رو كرد به طفل خود و گفت : اي كودك من ! واللّه اگر چيزي مي داشتم فداي تـو مـي دادم و نـمـي گذاشتم كه بر تو صدمه اي وارد آيد. پس آن شامي بيرحم گرفت پـاي آن كودك مظلوم را در حالي كه پستان در دهانش بود و كشيد او را از كنار مادرش و زد او را بر ديوار به نحوي كه مغز سرش بر زمين پراكنده شد.

راوي گـفـت : هـنـوز آن مـرد از خـانه بيرون نشد كه نصف صورتش سياه گرديد و ضرب المثل شد.(98)

و بـالجـمـله ؛ چـون مـسـرف از قـتـل و غـارت و هـتـك و اعـراض اهـل مدينه بپرداخت مردم را به بيعت يزيد و اقرار بر عبوديت و بندگي او خواند و هر كه ابـاء [ خـودداري ] مـي كـرد او را مـي كـشـت . تـمـامـي اهل مدينه جز حضرت امام زين العابدين عليه السلام و علي بن عبداللّه بن عباس ، از ترس جان اقرار نمودند و بيعت كردند.

و امـا سـبـب آنـكـه مسرف متعرض حضرت سيدالساجدين عليه السلام و علي بن عبداللّه بن عباس نشد آن بود كه چون خويشان مادري علي بن عبداللّه در ميان لشكر مسرف جاي داشتند مسرف را در باب او مانع شدند.

و امـا حـضـرت سجاد عليه السلام پس پناه به قبر مطهر پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم برد و خويشتن را به آن چسبانيد و اين دعا را خواند:

(( اَللّهُمَّ رَبَّ السَّمواتِ السَّبْعِ وَ ما اَظْلَلْنَ وَ الاَرَضينَ السَّبْعِ وَ ما اَقْلِلْنَ رَبَّ الْعرشِ الْعـَظـيـمِ رَبِّ مـُحـَمِّدٍ وَ آلِهِ الطـّاهـِريـنَ اَعـُوذُبـِكَ مـِنْ شـَرِّهِ وَ اَدْرَءُ بـِكَ في نَحْرِهِ اَسْئَلُكَ اَن تُؤْتِيني خَيْرَهُ وَ تَكْفِيِني شَرَّهُ. )) (99)

پس به جانب مسلم بن عقبه روانه شد و پيش از آنكه امام معصوم عليه السلام بر آن پليد مـيـشـوم وارد شـود آن مـلعـون در كـمـال غيظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء كرام او عليه السـلام نـاسـزا مـي گفت ، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد چندان تـرس و رعـب از آن حضرت در دل او جا كرد كه لرزه او را گرفت و از براي آن جناب به پـاي خـاسـت و آن حـضـرت را در پـهـلوي خـويـش جـاي داد و در كـمـال خـضـوع عـرض كـرد كـه حـوائج خـود را بـخـواهـيـد كـه هـرچـه بـخـواهـيـد قبول است ، پس هر كه را آن حضرت شفاعت كرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت و مكرّما از نزد او بيرون رفت .

و بـالجمله ؛ قضيه حرّه را شيعه و سني در كتب خود ذكر كرده اند، وقوعش در بيست و هشتم مـاه ذي الحجّة سال شصت و سوم هجري دو ماه و نيم به مرگ يزيد مانده بود و چون مسرف بـن عـقـبـه از كـار مـديـنـه بـپـرداخـت بـه قـصـد دفـع عـبـداللّه بـن زبـيـر و اهـل مـكـه از مـديـنـه بـيـرون تـاخـت هـنـوز بـه مـكـه نـرسـيـده در بـيـن راه در (( ثـنـيـّه مـشـلّل )) كـه نـام كوهي است كه از آنجا به قديد فرود مي شوند ـ به دركات دوزخ شتافت . پس از آنكه جماعتش از آن محل حركت كردند، ام ولد يزيد بن عبداللّه بن ربيعه كه مترقب موت مسرف بود و از عقب لشكر مي آمد سر گور مسرف آمده و قبرش را بشكافت چون لحـد را گـشـود ديـد مـار سـيـاهـي بـزرگ دهـن گشوده و بر گردن مسرف پيچيده ترسيد نـزديـك رود، صـبـر كـرد تا مار از او دور شد آن وقت مرده مسرف را درآورده و در (( ثنيّه )) بياويخت و به قولي او را آتش زده و كفنش ‍ را پاره كرد و بر درختي در آنجا او را آويزان كرد، پس هر كه از آنجا مي رفت سنگ بر او مي افكند، و آنچه كرد مسرف بن عقبه با اهل مدينه ، كارهاي بسر بن ارطاة بود در حجاز و يمن براي معاويه .

و در (( كـامـل ابـن اثـيـر )) است كه يزيد خواست عمرو بن سعيد را بفرستد به جنگ اهل مدينه قبول نكرد، پس خواست ابن زياد را روانه نمايد اقدام نكرد و گفت :

(( وَاللّهِ لاجَمَعْتُهُما لِلفاسِقِ قَتْلَ ابْنِ رَسوُلِ اللّهِ عليه السلام وَ غَزْوَ الْكَعْبَةِ. ))

پـس مسلم بن عقبه را براي اين كار اختيار كرد، و او با اينكه پيري بود كهن و سالخورده و مريض ، قبول كرده و اقدام در اين كار نمود.(100)

يازدهم ـ درآمدن باران به دعاي آن حضرت عليه السلام :

شـيـخ طـبـرسـي در (( احتجاج )) و غير او، از ثابت بناني روايت كرده كه سالي با جـمـاعـتـي از عـباد بصره مثل ايوب سجستاني و صالح مري و عتبة الغلام و حبيب فارسي و مـالك بـن ديـنار به عزم حج حركت كرديم ، چون به مكه معظمه رسيديم آب سخت و كمياب بـود و از قـلت بـاران جـگـر جـمـله يـاران تـشـنـه و تـفـتـه بـود و از ايـن حـال بـا مـا جـزع و فزع آوردند تا مگر به دعاي باران شويم . پس به كعبه در آمديم و طـواف بـداديـم و بـا تـمام خضوع و ضراعت نزول رحمت را از درگاه حضرت احديت مسئلت نـمـوديـم ، آثـار اجـابـت مـشـاهـدت نـرفـت در ايـن حـال كـه بـر ايـن مـنـوال بـوديم به ناگاه جواني را ديديم كه روبه ما آورد و فرمود: يا مالك بن دينار و يـا ثـابـت البـناني و يا ايوب السجستاني و يا صالح المري و يا عتبة الغلام و يا حبيب الفـارسي و يا سعد و يا عمرو يا صالح الا عمي و يا رابعه و يا سعدانه و يا جعفر بن سليمان ؛ ما گفتيم : لبيك و سعديك يا فتي ! فرمود:

(( اَما فيكُمْ اَحَدٌ يُحِبُّهُ الرَّحمانُ؟! ))

آيـا در مـيـان شـمـا يك نفر نبود كه خدايش دوست بدارد؟!عرض كرديم : اي جوان ! از ما دعا كـردن اسـت و از خـدا اجـابت فرمودن ، فرمود: دور شويد از كعبه چه اگر در ميان شما يك تـن بـودي كـه او را خـداي دوست مي داشت دعايش را به اجابت مقرون مي فرمود، آنگاه خود بـه كـعـبـه درآمـد و بـه سـجـده بـر زمـيـن افـتـاد شـنـيـدم كـه در حـال سـجـده مـي گـفـت :(( سَيِّدي ! بِحُبِّكَ لي اِلاّ سَقَيّْتَهُمُ الْغَيْثَ؛ )) اي سيد من ! سـوگـنـد مـي دهـم تـو را بـه دوسـتـي تـو بـا مـن كـه اين گروه را از آب باران سيراب فرمايي .

هـنـوز سـخـن آن جوان تمام نشده بود كه سحابي جنبان و باراني چنان كه از دهنهاي مشك ، ريزان گشت ، پس گفتم : اي جوان ! از كجا دانستي كه خدايت دوست مي دارد؟

فـرمـود: اگـر مـرا دوسـت نـمـي داشـت به زيارت خود طلب نمي فرمود، پس چون مرا به زيـارت خـود طلبيده دانستم كه مرا دوست مي دارد، پس مسئلت كردم از او به حب او مرا، پس مـسـئلت مرا اجابت فرمود. و از اين كلام شايد خواسته باشد اشاره فرمايد كه نه آن است كـه هـر كس به آن آستان مبارك در آيد در زمره زائرين و محبوب خداي تعالي باشد. راوي مي گويد: پس از اين كلمات روي از ما برتافت و فرمود:

مَنْ عَرَفَ الرَّبَّ فَلَمْ تُغْنِهِ

مَعْرِفَةُ الرَّبِّ فَذاكَ الشَّقيَّ

ما ضَرَّفي الطّاعَةَ ما نِالَهُ

في طاعَةِ اللّهِ وَ ما ذا لَقِي

ما يَصْنَعُ الْعَبْدُ بِغَيْرِ التُّقي

وَ الْعِزُّ كُلُّ الْعِزُّ لِلْمُتَّقي

ثـابـت بـن بـناني گويد: گفتم اي مردم مكه ! كيست اين جوان ؟ گفتند: وي علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام است .(101)

مـؤ لف گـويـد: كه آمدن باران به دعاي حضرت زين العابدين عليه السلام عجبي ندارد بلكه پست ترين بندگان آن حضرت هرگاه طلب باران كند حق تعالي به دعاي او مرحمت فـرمـود. آيـا نـشـنـيـده اي كـه مـسـعـودي در (( اثـبـات الوصـيـة )) نـقـل فـرمـوده از سـعـيـد بـن المـسـيـب كـه سـالي قـحـطـي شـد و مـردم بـه يـمـن و شـمـال در طـلب باران شدند، من نظر افكندم ديدم غلام سياهي بالاي تلي برآمد و از مردم جـدا شـد پـس مـن بـه قـصد او جانب او رفتم ديدم لبهاي خود را حركت مي دهد هنوز دعاي او تـمـام نـشده بود ابري از آسمان ظاهر شد، آن سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد حمد خدا كـرد و از آنـجـا حركت نمود و باران ما را فروگرفت به حدي كه گمان كرديم ما را غرق خـواهـد كـرد، پـس مـن بـه عـقـب آن شـخـص شـدم ديـدم داخـل خـانـه حضرت علي بن الحسين عليه السلام شد. پس خدمت آن حضرت رسيدم ، گفتم : اي سـيـد مـن ! در خانه شما غلام سياهي است منت گذار بر من بفروش آن را به من . فرمود: اي سـعيد چرا بنخشم آن را به تو؟ پس امر فرمود بزرگ غلامان خود را كه هر غلامي كه در خـانـه است به من عرضه كند، پس ايشان را جمع كرد. آن غلام را در بين ايشان نديدم ، گفتم آن را كه من مي خواهم در بين ايشان نيست . فرمود ديگر باقي نمانده مرگ فلان مير آخـور، پـس امـر فـرمـود او را حـاضـر نـمودند، چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گـفـتـم اين است همان مطلوب من ، حضرت فرمود به او اي غلام ، سعيد مالك شد تو را پس برو با او.

آن سياه رو به من كرد و گفت :

(( ما حَمَلَكَ عَلي اَنْ فَرَّقْتَ بَيْني وَ بَيْنَ مَولايَ؟ ))

؛چه واداشت تو را كه مرا از مولايم جدا ساختي ؟

گـفـتـم : ايـن بـه سـبـب آن چـيـزيـسـت كـه از تـو مـشـاده كـردم بـالاي تـل ، غـلام ايـن را كـه شـنـيـد دسـت ابـتـهـال بـه درگـاه خـالق ذوالجلال بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت : اي پروردگار من ! رازي بود مابين تو و بـيـن مـن پـس الحـال كـه آن را فـاش كـردي پـس مـرا بـميران و به سوي خود ببر، پس گـريـسـت حـضـرت عـلي بـن الحـسين عليه السلام و آن كساني كه حاضر بودند با او از حـال آن غـلام و مـن بـا حـال گـريـان بـيـرون شـدم ، پـس ‍ چـون بـه مـنزل خويش رفتم رسول آن حضرت آمد كه اگر مي خواهي به جنازه صاحبت حاضر شوي حاضر شو، پس برگشتم با آن رسول ، ديدم آن غلام وفات كرده محضر آن حضرت عليه السلام .(102)

پاورقي



56- (( دلائل الامامة )) طبري ، ص 87.

57- (( حديقة الشيعه )) 2/683، چاپ انصاريان ، قم .

58- (( حديقة الشيعه )) 2/683 ـ 685، چاپ انصاريان ، قم .

59- (( دفـاع از تـشـيـع )) ) (تـرجـمـه الفصول المختاره شيخ مفيد) ص 547.

60- (( حديقة الشيعه )) 2/688.

61- (( حديقة الشيعه )) 2/691 ـ 693.

62- (( كمال الدين )) شيخ صدوق ، ص 536.

63- (( تـنـقـيـح المـقـال )) عـلامـه مـامـقـانـي 3/75 (فصل النساء) چاپ سه جلدي .

64- (( رجال كشّي )) 1/386.

65- (( قواعد )) شهيد اول ، ص 232.

66- (( كلمه طيبة )) محدث نوري ، ص 18، چاپ اسلاميّه .

67- (( حـليـة المـتـقـيـن )) ص 156، فصل پنجم ، چاپ اعلمي ، تهران .

68- (( كلمه طيّبه )) ص 18.

69- (( غوالي الّلئالي )) 1/ 111.

70- مـعـلوم اسـت مـراد از بـلنـد گـذاشـتـن ريـش مقابل گرفتن شارب است كه چندان بلند گذارند از حد قبضه تجاوز كند،

و لقـد احـسـن من قال : اللّحية لحلية مالم تطل عن الطّلية ؛ يعني ريش زينت است مادامي كه تجاوز نكند از طليه ، به معني گردن و بيخ آن است .

71- (( كلمه طيّبه )) محدث نوري ، ص 18 ـ 19.

72- (( جامع صغير )) 2/155.

73- (( كلمه طيّبه )) محدث نوري ، ص 19.

74- سوره بقره (2)، آيه 122.

75- (( بحارالانوار )) 76/68، حديث سوم .

76- (( توحيد مفضل )) ص 85، چاپ هجرت ، قم .

77- ر.د: (( رسـالة في حرمة حلق اللحية )) علامه محمدجواد بلاغي ، كه در كتاب (( الرّسائل الاربعة عشرة )) تحقيق : آية اللّه استادي ، چاپ شده است .

78- ر.ك : همان ماءخذ.

79- ر.ك : همان ماءخذ.

80- (( بحارالانوار )) 76/99.

81- (( بحارالانوار 76/99.

82- (( بحارالانوار )) 76/113 ـ 114.

83- (( بحارالانوار )) 76/117.

84- سوره اعراف (7)، آيه 31.

85- (( البـرهـان فـي تـفـسـيـر القـرآن )) 3/149، حديث 11، اءعلمي ، بيروت .

86- (( دلائل الامـامـة )) ابوجعفر طبري ، ص 201، حديث 119، (( مدينة المعاجز )) 9/294.

87- (( بحارالانوار )) 46/41.

88- سوره عنكبوت (29)، آيه 69.

89- (( مناقب )) ابن شهر آشوب ، 4/150.

90- (( الخرائج )) 1/267.

91- (( الاصابه )) ابن حجر عقلاني 5/301، شماره 7050.

92- (( مجالس المؤ منين )) شوشتري 2/498.

93- (( مجالس المؤ منين )) 2/495.

94- ترجمه (( كشف الغمّه )) 2/307 ـ 308.

95- (( مناقب )) ابن شهر آشوب 4/155 ـ 156.

96- (( مقاتل الطالبيين )) ابوالفرج اصفهاني ، ص 122.

97- (( مروج الذهب )) مسعودي 3/70.

98- (( الامامة والسياسة )) ابن قتيبه 1/237 ـ 238.

99- (( نـاسـخ التـواريـخ عـ(( زندگي امام سجاد عليه السلام 2/387 ـ 388.

100- (( الكامل )) 4/111.

101- (( الاحتجاج )) طبرسي ، 2/149.

102- (( اثبات الوصية )) ص 174، چاپ انصاريان ، قم .