بازگشت

در ذكر پاره اي از كلمات شريفه و مواعظ بليغه آن جناب


و اكتفا مي شود به ذكر چند خبر.

(( اوّل ـ قالَ عليه السلام يَوْما: اصحابي ! اِخْواني ! عَلَيْكُمْ بِدارِ الا خِرَةِ و لا اُوصيكُمْ بِدارِ الدُّنْيا فاِنَّكُمْ عَلَيْها وَ بِها مُتَمَسِّكُونَ اَما بَلَغَكُمْ ما قالَ عيسي بْنُ مَرْيَمَ لِلْحَواريينَ قالَ لَهُمْ: قَنْطَرَةٌ فَاعْبُروُها وَ لا تَعْمُرُوها وَ قالَ: اَيُّكُمْ يَبْني عَلي مَوْج الْبَحْرِ دارا تِلْكُمُ الدّارُ الدُّنيا و لاتَتَّخِذُوها قَرارا ))

يعني آن حضرت روزي با جماعت اصحاب خود فرمود:

اصـحـاب مـن ! بـرادران مـن ! هـمانا وصيت مي كنم شما را به تدارك و تهيه خانه آخرت و براي سراي دنيا شما را وصيت نمي كنم ! زيرا كه شما در دنيا حريص هستيد و متمسك به آن مـي بـاشيد، آيا به شما نرسيده است آنچه عيسي بن مريم عليهما السلام به حواريين گـفـت ، فـرمـود بـه ايـشـان : كـه دنـيـا پـلي اسـت از ايـن پـل عـبـور كـنـيـد و بـه عـمـارتـش مـكـوشـيـد يـعـنـي از پل بايد گذشت نه به آرزوي اقامت نشست ؛

و نيز عيسي عليه السلام فرمود: كدام يك از شما بر موج دريا عمارت مي كنيد، اينك دنياي شما را همين حالت است و بنا بر آن چون بنا بر موج بحر است پس چنين مكاني سست بنيان را آرام و قرار ندانيد.(33)

در ره عقبي است دنيا چون پلي

بي بقا جايي و ويران منزلي

فوج مخلوقند همچون موج بحر

هالك اندر قعر يا در اوج بحر

دوم ـ في (( جامِعِ الاخْبارِ ))

(( عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَينِ عليه السلام قال : يَغْفِرُ اللّهُ لِلمُؤْمِنينَ كُلَّ ذَنْبٍ وَ يَطْهُرُ مِنْهُ الا خِرَةِ ما خَلا ذَنْبَيْنِ تَرْكُ التَّقِيَّةِ وَ تَضْييعُ حُقوُقِ الاِخْوانِ؛ ))

يـعـنـي حـضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: مي آمرزد حق تعالي هر گناهي را كه مؤ من مرتكب آن شده و پاك مي شود از آن در آخرت مگر دو گناه يكي ترك مواقع تقيه و ديـگـر ضـايع ساختن حقوق برادران ديني .(34) مخفي نماند اينكه امام عليه السلام در اين خبر ترك تقيه را گناهي بزرگ شمرد كه در خور آمرزش ‍ نيست از آن است كـه بـسـيـار مي شود كه ترك تقيه مورث مفاسد عظيمه مي شود كه لطمه اي بزرگ بر ديـن و مـذهـب وارد مي كند و خونها ريخته و فتنه هاي بزرگ انگيخته كه قلوب مخالفين را مـسـتـعـد (نـسـخـه بـدل : مـُسـْتَبِدّ) بر لجاج و عناد و دوام و ثبات بر جهالت و غوايت مي گـردانـد و ايـن فـرمـايـش عـيـن حـكـمـت اسـت ؛ چـنـانـچـه تـضـيـيـع حـقـوق اخـوان كـه دليل بر خروج از مدارج عدل و دخول در ظلمات ظلم است نيز همان نتيجه را دارد.

مؤ يد اين است آنچه روايت شده ، كه مرد مؤ مني فقير حضور مبارك حضرت موسي بن جعفر عـليـه السـلام مـشـرف شـد و از آن جـنـاب درخواست كرد كه مالي به او مرحمت كند كه سد فـاقه او شود حضرت به صورت او خنديد و فرمود: از تو مساءله اي مي پرسم هرگاه صـواب جـواب دادي ده برابر آنچه از من خواسته اي به تو عطا كنم ؛ و آن مرد صد درهم از جـنـاب خواسته بود كه سرمايه خود كند و به آن معاش كند، پس آن مرد گفت : بپرس ، حضرت فرمود: هرگاه به تو واگذار كنند كه براي خود چيزي خواهش و تمنّي نمايي چه تـمـنـّي خـواهـي كـرد؟ گـفـت : تـمنّي كنم كه حق تعالي روزي فرمايد ما را تقيه در دين و قـضـاي حـقـوق اخـوان مـؤ مـنـيـن ، فـرمـود: چـه شـد تـو را كـه خـواهـش نـمـي كـني ولايت ما اهل بيت را؟ عرض كرد: به جهت آن است كه اين را حق تعالي به من عطا فرموده و آن را عطا نفرموده پس من شكر مي كنم خدا را بر آن نعمت كه به من داده و مسئلت مي كنم از او آنچه را كه به من نداده . حضرت فرمود به او اَحْسَنْتَ و امر فرمود كه دو هزار درهم به او دهند و فـرمـود كه اين را صرف كن در (( مازو )) يعني مازو بخر و آن را سرمايه خود كرده به آن تجارت كن .(35)

(( سـوّم ـ رُوِيَ عـَنْهُ عَليْهِ السَّلامُ قالَ: عَجِبْتُ لِمَنْ يَحْتَمي مِنَ الطَّعامِ لِمَضَرَّتِهِ كَيْفَ لايَحْتَمي مِنَ الذَّنْبِ لِمَعَرَّتِهِ. ))

يـعـني آن حضرت فرمود عجب دارم من از آن كس كه پرهيز از طعام مي كند به جهت آنكه مبادا به او ضرر رساند چگونه پرهيز از گناه نمي كند كه مبادا بدي و جزاي بد به او عايد گردد!؟(36)

مؤ لف گويد: كه اين كلمه شريفه شبيه است به فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام :

(( عـَجـِبـْتُ لِمـَنْ يـَتَفَكَّرُ في مَاءْكُولِهِ كَيْفَ لايَتَفَكَّرُ فِي مَعْقُولِهِ(37) ))

و ايـن فـرمايش از روي فرمايش پدر بزرگوارش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است كه فرموده :

(( مالي اَرَي النّاسَ اِذا قُرِّبَ اِلَيْهِمُ الطَّعامُ لِيْلا تَكَلَّفوُا اِنارَةَ الْمَصابيحِ لِيُبْصِروُا مـا يـُدْخـِلُونَ بـُطـوُنـَهـُمْ وَ لا يـَتـْتـَمُّونَ بـِغَذاءِ النَّفْسِ بِاَنْ يُنيروُا مَصابِيحَ اَلْبابِهِمْ بِالْعِلْمِ لَِيْسلَمُوا مِنْ لَواحِقِ الْجَهالَةِ وَ الذُّنوبِ في اِعْتِقاداتِهِمْ وَ اَعْمالِهِمْ؛ ))

يـعني براي چيست كه مي بينم مردم را هنگامي كه در شب ، طعام نزد ايشان حاضر مي شود بـه مـشـقـت و رنـج روشـن مـي كـنـنـد چـراغ را تـا آنـكـه بـبـيـنـنـد چـيـسـت كـه داخـل در شـكـم خـود مي كنند و لكن اهتمام نمي كنند در غذاي نفس يعني مطالبي كه در سينه جـاي مـي دهـنـد و اعـتـقـاد بـه آن مـي نـمـايـنـد بـه آنـكـه روشـن كـنـنـد چـراغ عـقـول خـود را بـه عـلم تـا سالم بمانند از آنچه به آنها ملحق مي شود از ضرر جهالت و گناهان در اعتقادات و اعمال خود.

چـهـارم ـ در (( عـيـن الحـيـاة )) اسـت كـه از حـضـرت عـلي بـن الحـسـين عليه السلام مـنـقـول اسـت كـه فـرمـود: بـه درستي كه دنيا بار كرده است و پشت كرده است و مي رود و آخـرت بـار كـرده اسـت و رو كـرده اسـت و مـي آيـد و هـر يـك از دنيا و آخرت را فرزندان و اصـحـاب اسـت ، پـس شـمـا از فـرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان و كاركنان دنيا، اي گـروه ! از زاهـدان در دنيا باشيد و به سوي آخرت رغبت نماييد به درستي كه زاهدان در دنـيـا زمين را بساط خود مي دانند و خاك را فرش خود قرار داده اند و آب را بوي خوش خود مـي دانـنـد و بـه آن خود را مي شويند و خوشبو مي سازند و خود را جدا كرده اند و بريده انـد از دنـيـا بـريـدنـي ، بـه درسـتـي كـه كـسـي كـه مشتاق بهشت است شهوتهاي دنيا را فـرامـوش مـي كـنـد، و كـسـي كه از آتش جهنّم مي ترسد البتّه مرتكب محرمات نمي شود و كـسـي كـه تـرك دنـيـا كـرد مـصـيـبـتـهـاي دنـيـا بـر او سـهـل مـي شـود، بـه درستي كه خدا بندگاني هست كه در مرتبه يقين چنان اند كه گويا اهـل بـهـشـت را در بـهـشـت ديـده انـد كـه مـخـلّدنـد و گـويـا اهل جهنم را در جهنم ديده اند كه معذّبند، مردم از شر ايشان ايمن اند و دلهاي ايشان پيوسته از غـم آخـرت مـحـزون اسـت و نفسهاي ايشان عفيف است از محرمات و شبهات ، و كارهاي ايشان سـبـك اسـت و بر خود دشوار نكرده اند. چند روزي اندك صبر كردند پس در آخرت راحتهاي دور و دراز غـيـر مـتـناهي براي خود مهيا كرده اند، چون شب مي شود نزد خداوند خود بر پا مـي ايستند و آب ديده ايشان بر رويشان جاري مي گردد و تضرع و زاري و استغاثه به پـروردگـار خـود مي كنند و سعي مي كنند كه بدنهاي خود را از عذاب الهي آزاد كنند چون روز شد بردبارانند، حكيمانند، دانايانند، نيكوكاران و پرهيزكارانند. از اثر عبادت مانند تـيـر بـاريـك شـده انـد و خـوف الهـي ايشان را چنان تراشيده و نحيف گردانديه كه چون اهـل دنـيا به ايشان نظر مي كنند كه ايشان بيمارند و ايشان را بيماري بدني نيست بلكه بـيـمـار خـوف و عـشـق و مـحـبـت انـد و بـعـضـي گـمـان مـي بـرنـد كـه عـقـل ايـشـان بـه ديـوانـگـي مـخـلوط شـد اسـت . و نـه چـنـيـن اسـت بـلكه بيم آتش جهنم در دل ايشان جا كرده است .(38)

پنجم ـ در (( كشف الغمّه )) است كه حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: وصيت كـرد مـرا پـدرم به اين كلمات فرمود: اي پسر جان من ! با پنج طبقه از مردم مصاحبت مكن و سخن با ايشان مگوي و رفاقت مكن با ايشان در راه .

عرض كردم كه فدايت شوم اين جماعت كيانند؟

فرمود:

(( لاتَصْحَبَنَّ فَاِنَّهُ يَبيعُكَ بِاَكْلَةٍ فَمادُونَها ))

يـعـنـي البته با فاسق يار مشو زيرا كه او تو را به يك خوراك يا به يك لقمه بلكه كمتر از آن مي فروشد. عرض كردم : اي پدر، و كمتر از آن چيست ؟

فرمود: به طمع لقمه تو را مي فروشد لكن به آن نمي رسد. گفتم : اي پدر، دوم كيست ؟

فـرمـود: با بخيل مصاحبت مكن زيرا كه تو را محروم مي نمايد از مالش در وقتي كه نهايت احتياج به آن داري .

عرض كردم : سوم كيست ؟

فرمود: با كذّاب مصاحبت مكن زيرا كه او به منزله سراب است دور مي كند از تو نزديك را و نـزديـك مـي كـنـد به تو دور را، و (( سراب )) آن است كه شعاع آفتاب در نيمروز به زمين مسوي افتد لمعات آن درخشنده در نظر آيد چون آب موج زنند پس گمان برده شود كه آن آبي است بر زمين جاري مي شود و آن صورت است و حقيقت ندارد.

گفتم : اي پدر، چهارم كيست ؟

فرمود: احمق است زيرا كه او مي خواهد تو را نفع رساند از حمق و ناداني خود تو را ضرر مي رساند.

عرض كردم : اي پدر پنجم كيست ؟

فـرمـود: مـصـاحـبت مكن با قاطع رحم زيرا كه من يافتم او را ملعون در سه موضع از كتاب خداي تعالي .(39)

ششم ـ در (( بحار )) و غير آن از جمله وصاياي آن حضرت است به فرزند خويش كه فرمود:

(( يـا بـُنـيََّ اصْبِرْ عَلَي النَّوائِبِ وَ لا تَتَعَرَّضْ لِلْحُقُوقِ وَ لا تُجِبْ اَخاكَ اِلَي اْلاَمرِ الَّذي مَضَرَّتُهُ عَلَيْكَ اَكْثَرُ مَنْ مَنْفَعَتِهِ لَهُ ))

اي پـسرك من ! صبر كن بر نوائب و مصائب روزگار و خود را در معرض حقوق در نياور، و اجـابـت مـكـن بـرادر خـود را در امـري كـه ضـرر آن بـر تـو بـيـشـتر است از منفعتش ‍ براي او.(40)

هفتم ـ در (( كشف الغمّه )) است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: هَلَكَ مَنْ لَيْسَ لَهُ حَكيمٌ يُرْشِدُهُ وَ ذَلَّ لَهُ سَفيهٌ يَعْضُدُهُ؛

يـعـني هلاك مي شود آن كسي كه حكيم دانشمند او را از ارشاد ننمايد، و خوار و زار مي شود آن كسي كه سفيهي او را هم بازو نشود.(41) و چه بسا شود كه از نادان كارها ساخته شود كه از دانايان نشود.

هـشـتـم ـ روايت شده كه آن حضرت فرمود: آگاه باشيد كه هر بنده را چهار چشم است با دو چشم كه چشم ظاهر باشد مي بيند امر دين و دنياي خود را و با دو چشم ديگر كه چشم باطن بـاشـد مي بيند امر آخرت خود را و چون حق تعالي بخواهد خير بنده را، بگشايد براي او دو چنشم دل او را تا ببيند به آن دو چشم غيب و امر آخرت خود را، و اگر اراده فرموده باشد به او غير آن را، بگذارد دل او را به همان حال كه هست .(42)

نهم ـ قالَ عليه السلام : خَيْرُ مَفاتيحِ الاُمُوِر الصِّدْقُ وَ خَيْرُ خَواتيمِها الْوَفاءُ؛

فـرمـود كـه بهترين مفاتيح و كليدها براي مطالب و امور، صدق و راستي است و بهترين خاتمه امور، وفا است .(43)

فقير گويد: كه اين فرمايش است به فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام :

(( اِنَّ الْوَفاءَ تَوْاَمُ الصِّدْقِ وَ لا اَعْلَمُ جُنَّةً اَوْقي مِنْهُ(44) ))

دهم ـ قالَ عليه السلام :

(( مِسْكينُ ابْنُ آدَمَ! لَهُ في كُلِّ يَوْمٍ ثَلاثُ مَصائبَ لايَعْتَبِرُ بِواحِدَةٍ مِنْهُنَّ ))

يـعـنـي حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: بي چاره فرزند آدم ! براي او در هـر روزي سـه مـصـيـبت است كه به هيچ يك از آنها عبرت نمي گيرد، و اگر عبرت بگيرد سهل و آسان شود بر وي امر دنيا:

امـا مـصـيـبـت اول : كـم شـدن هـر روز اسـت از عـمـر او، هـمـانـا اگـر در مال نقصان پديد آيد مغموم شود با آنكه جاي درهم رفته درهمي مي آيد و عمر را چيزي بر نمي گرداند؛

مـصـيـبـت دوم : اسـتـيـفـاء روزي او اسـت ، پـس هـرگـاه حلال باشد حساب از او كشند و اگر حرام باشد او را عقاب كنند؛

مـصـيـبـت سوم : از اين بزرگتر است ، پرسيدند چيست ؟ فرمود: هيچ روزي را شب نمي كند مگر اينكه به آخرت يك منزل نزديك مي شود لكن نمي داند كه به بهشت وارد مي شود يا به دوزخ .(45)

مـؤ لف مـي گـويـد: كه از كلام اين بزگوار اخذ كرده است ابوبكر بن عياش كلام خود را كه گفته :



(( مِسْكينٌ مُحِبُّ الدُّنْيا يَسْقُطُ مِنْهُ دِرْهَمٌ فَيَظِلُّ نَهارَهُ يَقُولُ: اِنّا للّه وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ وَ يَنْقُصُ عُمْرُهُ وَ دينُهُ وَ لايَحْزُنُ عَلَيْهِما؛ ))

يـعـنـي بـي چاره محب دنيا، يك درهم از او ساقط مي شود روز خود را مي گذراند به گفتن كـلمـه اسـتـرجاع ، و كم مي شود از عمر و دينش و محزون نمي شود بر آنها. پس ‍ شايسته است كه آدمي بر عمر خود شحيح باشد و بر عمر تلف شده خود تاءسّف خورد.

و به مفاد فرمايش حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام :

(( مَنْ كَرَمِ الْمَرْءُ بُكائُهُ عَلي ما مَضي مِنْ زَمانِهِ وَ حَنينُهُ اِلي اَوْطانِهِ وَ حِفْظُهُ قَديمَ اِخْوانِهِ ))

بـر ايام گذشته خود زاري نمايد، و روي نياز به درگاه حضرت باري نمايد، و تدارك مافات و طلب عفو از تقصيرات خود كند.(46)

يازدهم ـ قالَ عليه السلام :

(( اِنَّ مِنْ سَعادَةِ الْمَرْءِ اَنْ يَكُونْ مَتْجرُهُ في بَلَدِهِ وَ يَكُونَ خُلَطائُهُ صالِحينَ وَ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ يَسْتَعينُ بِهِمْ؛ ))

يعني از سعادت و نيكبختي مرد آن است كه سوداگري و تجارتگاه او در شهرش ‍ باشد، و با آنانكه آميزش و معاشرت دارد صالح و نيكوكار باشند براي او فرزنداني باشد كه از ايشان ياري و استعانت جويد.(47)

مـؤ لف گـويـد: كـه كـلمـات بـسـيـار از حضرت امام زين العابدين عليه السلام در پند و نـصـيـحـت و زهـد و مـوعـظـت نـقـل شـده و مـعلوم است كه در كلمات آن جناب آثاري عظيمه است خصوصا ندبه هايي كه از آن حضرت نقل شده .

از ابـوحمزه ثمالي مروي است كه فرمود: من نشنيدم احدي از مردم ، ازهد از حضرت علي بن الحـسـيـن زيـن العـابـدين عليه السلام بوده باشد مگر آنچه به من رسيده از اميرالمؤ منين عليه السلام و علي بن الحسين عليه السلام چنان بود كه هرگاه تكلم مي فرمود در زهد و مـوعـظـه ، بـه گـريه در مي آورد هركس را كه در محضر شريفش حضور داشت .(48)

چـون ايـن كـتـاب شـريـف گنجايش ذكر آن كلمات عاليه و جواهر غاليه را ندارد من به چند جمله از آن ندبه ها تبرك جسته و به آن اكتفا مي نمايم .

(( قالَ عليه السلام في نُدْبُتِهِ الْمَرْويَّةِ عَنِ الزُّهَري :

يا نْفسُ! حَتّامَ اِلَي الحَياةِ سُكوُنُك ، وَ اِلَي الدُّنيا وَ عِمارَتِها رُكُونُك ، اَمَا اعْتَبَرْتَ بِمَنْ مَضي مِنْ اَسْلافِكِ، وَ مَنْ وارَتْهُ الاَرْضُ مِنْ اُلاّفِكِ وَ مَنْ فُجِعْتُ بِهِ مِنْ اِخْوانِكِ، وَ نَقَلْتِ اِلي دارِ الْبِلي مِنْ اَقْرانِكِ: ))

فَهُمْ في بُطُونِ الاَرض بَعْدَ ظُهُورها

مَحاسِنُهُمْ فيها بَوال ذَوائِرُ

خَلَتْ دُورُهُمْ مِنْهُمْ وَ اَقْوَتْ عِراصُهُمْ

وَ ساقَتْهُمُ نَحْوَ الْمَنايَا الْمَقادِرُ

وَ خَلُّوا عَنِ الدُّنيْا وَ ما جَمَعُوالَها

وَ ضَمَّتْهُمْ تَحْتَ التُّرابِ الْحَفائرُ

حـاصل فرمايش آن حضرت اين است : اي نفس ! تا چند و تا به كي به حيات و زندگاني دنـيـا دل بـسـتـه اي ، و بـه ايـن جـهـان و عـمـارت كـردن آن ركـون و ميل نموده اي ؟

آيـا عـبـرت نـمـي گـيـري بـه گذشتگان از پدرانت و آنانك پنهان كرد زمين از دوستانت و كـسـانـي كـه مـصـيبت ايشان را دريافتي از برادرانت و اشخاصي كه به گور سپردي از همگنانت ؟ همانا ايشان در شكم زمين شدند بعد از ايشان خانه ها و عرصه هاي محاسن ايشان و راند ايشان را به سوي مرگ تقديرات و بگذشتند از دنيا و بگذشتند آنچه را كه از آن جمع كرده بودند و در زير خاك گور پنهان شدند.

(( كـَمِ اخـْتـَرَمـَتْ اَيـْدِي الْمَنُونِ، مِنْ قُرُونٍ، وَ كَمْ غَيَّرَتِ الاَرضُ بِبِلاها، وَ غَيَّبَتْ في ثَراها، مِمَّنْ عاشَرْتِ مِنْ صُنُوفِ النّاسِ وَ شَيَّعْتِهِمْ اِلَي اْلاِ رْماسِ: ))

وَ اَنْتِ عَلَي الدُّنيا مُكِبُّ مُنافِسٌ

لِخُطّابِها فيها حَريصٌ مُكاثِرٌ

عَلَي خَطَرٍ تُمْسي وَ تُصْبِحُ لاهِيا

اَتَدْري بِماذا لَوْ عَقَْلتِ مُخاطِرٌ

وَ اِنَّ اْمرءا يَسْعي لِدُنْياهُ جاهَدا

وَ يَذْهَلُ عَنْ اُخْراهُ لاشَكَّ خَاسِرٌ؛

چه بسيار دست و چنگال مرگ مستاءصل و تباه ساخته اشخاص عصرهاي گذشته هر قرني از پـي قـرنـي و چه بسيار تغيير داده است زمين به كهنه كردن و پنهان كرده است در خاك خـود از اشـخـاصـي كـه با آنها معاشر بودي از اقسام مردمان و مشايعت كردي ايشان را تا گورستان و با اينكه اين جمله را در چنگال بلا و خاك گور نگران شدي ، هيچ از دنيا پند نـگـرفـتـي و بـه ديـده عـبـرت نـرفـتـي هـمـچـنـان بـر دنـيـا و كـار دنـيـا مـايـل و راغـب و به اين عروس نازيبا كه هزاران هزار داماد را در هر گوشه به خاك و خون نـاشـاد سـاخـتـه بـه حـرص كـار كني و به تكاثر، تفاخر خواهي و با اينكه در معرض ‍ هزاران بليت و خطر هستي به لهو و لعب ، غفلت و غرور روز به شب همي رساني ، آيا هيچ مي داني كه به چه خطرها اگر تعقل كني دچاري ؟ و به درستي كه هر مردي از پي دنيا سـعـي و كـوشـش و جـهـد و جـنـبـش نـمـايـد و از تـدارك سـراي جـاويـد غافل بماند بدون شك و شبهت گرفتار بسي زيان و خسارت است :

(( اُنْظُري اِلَي الاُمَمِ الْماضِيَةِ وَ الْقُرُونِ الْفانِيَةِ وَ الْمُلُوكِ الْعاتِيَةِ كَيْفَ انْتَسَفَتْهُمُ الاَيّامُ فَاَفْناهُمُ الْحِمامُ فَامْتَحَتْ مِنَ الدُّنيا آثارُهُمْ وَ بَقِيَتْ فيها اَخْبارُهُمْ: ))

وَ اَضْحَوْا رَميما في التُّرابِ وَ اَقْفَرَتْ

مِجالِسُ مِنْهُمْ عُطّلَتْ وَ مَقاصِرُ

وَ حَلُّوا بِدارٍ لاتَزاوُرَ بَيْنَهُمْ

وَ اَنّي لِسُكّانُ الْقُبُورِ التَّزاوُرُ

فَما اِنْ تَري اِلاّ جُثًي قَدْ ثَرَوْا بُها

مُسَنَّمَةً تَسْفي عَلَيْها الاَعاصِرُ؛

از روي تفكر و تعقل نيك بنگر به امتهاي گذشته و مردم قرنهاي فاني گشته و سلاطين سـركـش چـگـونـه حـوادث ايام ريشه وجود ايشان را از بيخ بركند و مرگ ايشان را فاني نمود پس محو و نابود شد از دنيا آثارشان و چيزي از ايشان به جاي نماند جز خبرشان و بـتمامت در زير خاك استخوانهاي ايشان پوسيده گشته مجالس ‍ از ايشان خالي و مقاصر ( قـصـرهـا) از ايـشـان عاطل ماند، و جملگي بار سفر بسته به خانه اي وارد شدند كه به هـيـچ وجـه يـكـديـگر را زيارت نكنند و چگونه براي سكان قبور و خفتگان گور تزاور و زيـارت اسـت . پـس نـمـي بـيـنـي مـگـر سـنـگـهـاي بالا برده روي قبر ايشان را كه در آن منزل كرده اند كه باد، خاك و غبار بر روي آنها انگيزاند.

(( كـَمْ عـايـَنـْتِ مـَنْ ذي عـِزِّ وَ سُلْطانٍ وَ جُنُودٍ وَ اَعْوانٍ تَمَكَّنَ مِنْ دُنْياهُ وَ نالَ مِنْها مُناهُ وَ بَنَي الْحُصُونَ وَ الدَّساكِرَ وَ جَمَعَ الاَغْلاقَ وَ الذَّخائِرَ: ))

فَما صَرَفَتْ كَفَّ الْمَنِيَّةِ اِذْ اَتَتْ

مُبادِرَةَ تَهْوي اِلَيْهِ الذَّخائِرُ

وِ لا دَفَعَتْ عَنْهُ الْحُصُنُ الَّتي بَني

وَ حَفَّ بِها اَنْهارُها وَ الدَّساكِرُ

وَ لا قارَعَتْ عَنْهُ الْمَنِيَّةَ خَيْلُهُ

وَ لا طَمِعَتْ فِي الذَّبِّ عَنْهُ الْعَساكِرُ؛

چـه بـسـيـار مـعاينت و ديدار نمودي صاحبان عزّ و سلطنت و لشكرها و اعوان را كه از دنياي خويش تمكن يافتند و آرزوي خود را در جهان دريافتند، حصن هاي حصين و قلعه هاي رصين و قـصـرهـاي اسـتـوار و سـراهـاي پـايـدار بـنـا نـمـودنـد و نـفـايـس امـوال و ذخـايـر فـراوان فـراهـم كـردنـد لكـن از ايـن ذخـايـر و اموال و قصور عاليه و آثار، لشكر مرگ را چاره نتوانستند، و از اين دساكر و عساكر موت را دفع و مانع نيامدند، نه از جنود نامعدود و نه از ذخاير نامحدود حاصلي دريافتند و نه از مـردمـان كـيـنـه كـش و نـه از گـردان گـردنـكـش شـاطـر اجل و قاصد مرگ را پاسخ بياراستند.

(( فـَالْبـِدارِ الْبـِدارِ وَ الْحـِذارِ مـِنَ الدُّنـيـا وَ مـَكـائِدِها وَ ما نَصَبَتْ لَكِ مِنْ مَصائِدِها وَ تَجَلّي لَكِ مِنْ زينَتِها وَ اسْتَشْرفَ لَكِ مِنْ فَتْنَتِها: ))

وَ في دُون ما عايَنْتَ مِنْ فَجَعاتِها

اِلي رَفْضِها داعٍ وَ بِالزُّهْدِ آمِرٌ

فَجُدَّ وَ لا تَغْفَلْ فَعَيْشُكَ زائلٌ

وَ اَنْتَ اِلي دار الْمَنِيَّةِ صائِرُ

فَلا تَطْلُبِ الدُّنيا فَاِنَّ طِلابَها

وَ اِنْ نِلْتَ مِنْها غِيَّها لَكَ ضائرُ؛

پس بشتاب و سرعت كن و در حذر باش از دنيا و نيرنگهاي آن ، و آن دامها كه براي فريب دادن تو گسترده و آن آرايشي كه از زينتها بر خود نموده و آن نمايشي كه از فتنه ها بر خود داده كافي است كمتر از آنچه ديده اي از فجايع و مصيبات دنيا تو را براي خوادن به تـرك دنـيـا و امـر كـردن بـه زهـد در آن پـس بـه جـد و جـهد بكوش و به غفلت مباش ؛ چه زندگي تو زائل و تو به سراي مرگ شتابنده و صائري و هيچ در طلب دنيا مباش و اين رنـج بـر خـود مـسـپـار؛ چـه در طـلب خـويـش اگـر چـنـد بـه مـقـصـود هـم نائل گردي در پايان آن ضرر بيني .

(( كـَمْ غـَرَّتْ مـِنْ مـُخْلِدٍ اِلَيْها وَ صَرَعَتْ مِْن مُكِبٍّ عَلَيْها فَلَمْ تَنْعَشْهُ مِنْ صَرْعَتِهِ وَ لَمْ تُقِلْهُ مِنْ عَثْرَتِهِ وَ لَمْ تُداوِهِ مِنْ سَقَمِهِ وَ لَمْ تَشْفِهِ مِنْ اَلَمِهِ: ))

بَلي اَوْرَدَتْهُ بَعْدَ عِزٍّ وَ مَنْعَةٍ

مَوارِدَ سُوءٍ ما لَهُنَّ مَصادِرُ

فَلَمّا رَاي اَنْ لا نَجاةَ وَ اَنَّهُ

هُوَ الْمَوْتُ لايُنْجيهِ مِنْه الْمَوازِرُ

تَنَدَّمِ لَوْ يُغْنيِه طُولُ ندَامَةٍ

عَلَيْهِ وَ اَبْكَتْهُ الذُّنُوبُ الْكَبائِرُ؛

چـه بـسـيـار كـسـان كـه به سبب ميل و رغبت به اين سراي سراسر آفت ، مغرور و فريفته شدند و چه بسيار مردمان كه به سبب روي افكندن بر آن بيفتادند و هيچ برنخاستند و از آن لغـزيـدن استقامت نيافتند و از آن مرض دوا نديدند و از آن درد و الم شفا نجستند. بلكه اين دنيا غداره فجّاعه از در مكر و نيرنگ درآمد و ايشان را از آن پس ‍ كه عزيز بودند و به كـثـرت قـوم و عـشـيـرت و طـايـفـه و قبيله نيرومند شدند به موارد سوء و آبگاهي ناخوش درآورد در حـالتـي كـه هـيچ مقام بازگشتي براي ايشان نبود و چون ديدند كه براي خود رسـتگاري و نجات نيست و مرگ او را دريافته و از هيچ موازر و معاوني راه نجات به دست نـشـود در تـهـيـه غـم و انـدوه و حـسـرت درافـتـاد ليـكـن چـه سـود كـه از آن طـول حـسـرت و ندامت فايده نيافت و جز آنكه معاصي كبيره اش به گريه و زاري درآورد حاصلي نماند:

(( بـَكـي عـَلي مـا سـَلَفَ مـِنْ خـَطاياهُ وَ تَحَسَّرَ عَلي ما خَلَّفَ مِنْ دُنْياهُ حَيْثُ لايَنْفَعُهُ الاسْتِعْبارُ وَ لا يُنْجيهِ الْاِعْتِذارُ مِنْ هَوْلِ الْمَنِيَّةِ وَ نُزوُلِ الْبَلِيَّةِ: ))

اَحاطَتِ بِهِ آفاتِهِ وَ هُمُومُهُ

وَ اءَنْبِسَ لَمّا اَعْجَزَتْهُ الْمَعاذِرُ

فَلَيْسَ لَهُ مِنْ كُرْبَةِ الْمَوْتِ فارجٌ

وَ لَيْسَ لَهُ مِمّا يُحاذِرُ ناصِرُ

وَ قَدْ جَشَاَتْ خَوْفَ الْمَنِيَّةِ نَفْسُهُ

تُرَدِّدُها دُونَ اللَّهاتِ الْحَناجِرُ؛

پـس بـگـريـد بـر آنـچـه از او سـر زده از گناهان خود و حسرت و اندوه خود بر آنچه مي گذارد از دنياي خود در آن وقتي كه نفع ندهد او را گريه و استعبار و بهانه و اعتذار به سـبـب هـول مـرگ و نـزول بـليـه ، احاطه كرده است بر وي آفات و غم اندوه و هموم او و از ايـنـكـه هـيـچ معذرتي او را به كار نيايد در ياءس و اندوه و تحير است و او را از كربت و انـدوه و مـرگ هـيـچ چـيـز فـرجي نرساند و از آنچه در بيم حذر است ناصري نباشد همانا خـوف مـرگ و وحـشت منيّت نفس او را مضطرب و جان او را از خوف و فزغ همي از حلقوم به كام و از كام به حلقوم مي آورد.

(( هـُنالِكَ خَفَّ عَنْهُ عُوّادُهُ وَ اَسْلَمهُ اَهْلُهُ وَ اَوْلادُهُ وَارْتَفَعَتِ الرَّنَّةُ وَ الْعَويلُ وَ يَئِسُوا مِنْ بُرْءِ الْعَليل غَضُّوا باَيْدِيهِمْ عَيْنَيْهِ وَ مَدُّوا عِنْدَ خُروُجِ نَفْسِهِ.

يَدَيْهِ وَ رِجْلَيْهِ: ))

فَكّمْ مُوجَعٍ يِبْكي عَلَيْهِ تَفَجُّعا

وَ مُسْتَنْجِدٍ صَبْرا وَ ما هُوَ صابِرُ

وَ مُسْتُرْجِعٍ داعٍ لَهُ اللّه مُخْلِصٍ

يُعَدَُّ مِنْهُ خَيْرَ ما هُوَ ذاكِرُ

وَ كَمْ شاِمتٍ مُسْتَبْشِرٍ بِوَفاتِهِ

وَ عَمّا قَليلٍ كَالَّذي صارَ صائِرُ

و در آن هـنـگـام يـعـنـي در وقـتـي كـه آثـار مـرگ نـمـودار و پـيـك اجل پديدار گشت آنانكه از روي مهر و شفقت به عيادتش آمده بودند او را تنها مي گذارند و مـي رونـد و اهـل و اولادش كـه روزگـاران درازش همسر و همراز و مصاحب و انباز بودند و اگـر او را خـاري بـرپـا مـي نـشـسـت ايـشـان را نـيـشها بر جگر جاي مي كرد و اگر او را صـداعـي عـارض مـي گـرديـد ايـشـان را خـارهـا بـر دل مـي خـريـد چون سكرات موت در وي نگران كردند او را تسليم مرگ نمايند پس صداها به ناله و عويل بركشند و از بهبودي عليل ماءيوس گردند، چشمان او را كه به ديدارش بـسي شاد بودند با دست خود ببندند و آن دو دست و دو پايش را كه عزيز مي داشتند به جـانـب قبله كشند پس چه بسيار كس كه با درد و داغ بر او گريان باشند و بسياري طلب شـكـيـبـايـي و صـبر كنند لكن صبرشان رفته و رشته شكيبايي ايشان پاره گشته و چه بـسـيـار كـسـان كـه كلمه استرجاع به زبان مي آورند و از روي خلوص نيت و مهر و حفادت خداي را بر ترحم بر وي مي خوانند و نيكويي هاي او را ياد مي كنند و براي او دعاي خير و طـلب مغفرت مي نمايند. و چه بسيار كسان كه بر مرگ او شادان و به وفات او خرسند هستند با اينكه ايشان نيز به زودي از دنبال او شتابان و روان باشند.

(( شـَقَّتْ جـُيـُوبـَها نِساؤُهُ وَ لَطَمَتْ خُدوُدَها اِماؤُهُ وَ اَعْوَلَ لِفَقْدِهِ جيرانُهُ وَ تَوَجَّعَ لِرُزْئِهِ اِخْوانُهُ ثُمُّ اَقْبَلُوا عَلي جِهازِهِ وَ تَشَمَّرُوا لابرازِهِ: ))

فَظَلَّ اَحَبُّ الْقوْمِ كانَ لِقُرْبِهِ

يَحُثُّ عَلَي تَجْهيزهِ وَ يُبادِرُ

وَ شَمَّرَ مَنْ قَدْ اَحْضَرُوهُ لِغُسْلِهِ

وَ وُجِّهَ لَمّا فاظَ لِلْقَبْرِ حافِرُ

وَ كُفِّنَ في ثَوْبَيْنِ فَاجْتَمَعَتْ لَهُ

مُشَيِّعَةً اِخوْانُهُ وَ الْعَشائرُ؛

زنـهـاي او در مصيبتش گريبان چاك كنند و كنيزانش بر چهره لطمه مي زنند و همسايگان او بـه سـبـب فـقـدان او بـانگ ناله و عويل در افكنند و برادران او در مصيبتش به درد و الم و انـدوه و غـم انـدر شـوند پس آنگاه براي تجهيز و تكفين او ساخته آماده و براي درآوردن و شـسـتـن و بـردن بـه سـوي گـور مشمّر گردند. پس آنكه نزديكترين مردم بود بسوي او سـرعـت و شتاب كند در تجهيز او و مبادرت كند به گور فرستادن او و مهيا شوند كساني كـه نزد او حاضر شده اند براي غسل و فرستاده شود قبركن براي كندن قبر او، و با دو جامه بدنش را كفن كنند پس جمع شوند عشاير و برادران او و او را تشييع كنند.

(( فَلَوْ رَاَيْتَ الاَصْغَرَ مِنْ اَوْلادِهِ وَ قَدْ غَلَبَ الْحُزْنُ عَلي فُؤ ادِهِ فَغُشِيَ مِنَ الْجَزَعِ عَلَيْهِ وَ قَدْ خَضَبَتِ الدُّمُوعُ خَدَّيْهِ ثُمَّ اَفاقَ وَ هُوَ يَنْدِبُ اَباهُ وَ يَقُولُ بِشَجْوٍ واوَيْلاهُ: ))

لَاَبْصَرْتَ مِنْ قُبْحِ الْمَنِيَّةِ مَنْظَرا

يُهالُ لِمَرْآهُ وَ يَرْتاعُ ناظِرُ

اَكابِرُ اَوْلادٍ يَهيجُ اكْتِيابُهُمْ

اِذا ما تَناساهُ الْبَنُونَ الْاَصاغِرُ

وَ رَنَّةُ نِسْوانٍ عَلَيْهِ جَوازع

مَدامِعُها فَوْقَ الْخُدُودِ غزائِرُ؛

پـس اگر ببيني كوچكترين فرزندان اين مرده را كه آتش بر دلش چيره و روزگارش بر سر خيره گشته و از كثرت جزع و ناله و اندوه و زاري بر پدرش بي هوش گرديده و از اشـك خـونـين و خراش چهره دو گونه اش رنگين شده پس به هوش آمده بر پدر خود ندبه مـي كـند و از روي حزن فرياد واويلاه مي كشد، هر آينه خواهي ديد از قبح منيه منظري كه از ديـدن او شـخص ناظر به هول و هيبت افتدد فرزندان كبارش بعد از آنكه اولاد صغارش او را فراموش كردند همچنان بر وي به ندبه و زاري روز مي سپارند و زنهاي او بر او مويه و ناله مي نمايند و بسي سرشك ديده بر چهره روان مي دارند:

(( ثـُمُّ اَخـْرَجَ مِْن سـَعـَةِ قـَصـْرِهِ اِلي ضـِيقِ قَبْرِهِ فَحَثَوْا بِاَيديهِمُ التُرّابَ وَ اَكْثَروُا التَّلَدُّدَ وَ الْاِنِتِحابَ وَ وَقَفُوا ساعَةً عَلَيْهِ وَ قَدْ يَئسُوا مِنَ النَّظَرِ اِلَيْهِ: ))

فَوَلُّوا عَلَيْهِ مُعْلوِلينَ وَ كُلُّهُمْ

لِمِثْلِ الّذي لاقي اَخوُهُ مُحاذِرُ

كَشاءٍ رِتاعٍ آمِناتٍ بَدالَها

بِمُذْبَةِ(49) بادٍ لِلذِّراعَيْنِ حاسِرُ

فَراغَتْ وَ لَمْ تَرْتَعْ قَليلا وَ اَجْفَلَتْ

فَلَمّا انْتَحي مِنْهَا الَّذي هُوَ حاذِرُ؛

و چـون او را غـسـل و كـفـن كردند از آن قصر كه بسي رنج و تعب در بنايش كشيد و خود را صاحبش مي ديد او را بيرون مي برند و در تنگناي گور با مار و مورش ‍ مي افكنند و بر عذاري چهره اي كه غباري نمي نشست خاك مي ريزند و آن بدني را كه از گلشن پيرهن مي سـاخـتـنـد از گل و خشت مي پوشانند و همي از روي حسرت و حيرت از چپ و راست نگران مي شوند ناله و نفير بر مي آورند و آن سالها مصاحبت را كه بر يك ساعت مهاجرت جايز نمي شـمـردنـد بـر قـبرش ايستاده از ديدارش ماءيوس ‍ و از نظر كردن به او نوميد مي شوند پـس بـه تـمـامـي نـالان و گـريـان و فـرياد كنان باز مي شوند در حالتي كه جملگي ايشان از آنچه بر سر برادرشان آمده خوفناك هستند.

اما هيچ متنبه نشوند و ديگرباره به آسايش و آرامش خويش به غفلت و جهالت باز شوند و گـذشـته را فراموش كنند چون گوسفندان كه آسوده و ايمن به چريدن باشند كه ناگاه دشـنـه تـيـزي را نـگـران نـباشند در دست قصابي كه دستها را تا به مرفق بر زده پس گـوسـفـنـدان بـترسند و اندكي از چريدن دوري گيرند و فرار كنند و چون آنكه از او در بيم شدند كناري جويد.

(( عادَتْ اِلي مَرْعاها وَ نَسِيَتْ ما في اُخْتِها دَهاها اَفَبِاَفْعالِ الْبَهائِمِ اَقْتَدَيْنا وَ عَلَي ع ادَتِها جَرَيْنا عُدْ اِلي ذِكْرِ الْمَنْقُولِ اِلَي الثَّري وَ الْمَدْفوعِ اِلي هَوْلِ ماتري . ))

هَوي مَصْرَعا في لَحْدِهِ وَ تَوَزَّعَتْ

مَواريثَهُ اَرْحامُهُ وَ الاَواصِرُ

وَ اَنْحَوْا عَلي اَمْوالِهِ بِخُصُومُةٍ(50)

فَما حامِدٌ مِنْهُمْ عَلَيْها وَ شاكِرُ

فَياعامِرَ الدُّنْيا وَ يا ساعِيا لَها

وَ يا آمِنا مِنْ اَنْ تَدوُرَ الدَّوائرُ

(( كَيْفَ اَمِنْتَ هذِهِ الْحالَةَ وَ اَنْتُ صائِرٌ اِلَيْها لا مَحالَةَ؛ ))

بـه چـراگـاه خـود باز شوند و آنچه وارد شود به خواهر خود يعني آن گوسفندي كه در دسـت قـصـابـش ديـدنـد فـرامـوش نـمـايـنـد، آيـا بـايـسـت مـا بـه افعال بهائم و رفتار چهارپايان اقتدا نماييم و بر عادت آنها عادت جوييم ؟ برگرد به ذكـر آن مـرده كـه او را داخـل در قـبـر كـردنـد و بـه آن هـول و بـيـم كـه مي بيني سپردند، پس نازل شد در لحد خويش و در زير خاك جاي كرد و مـيراث او را خويشان و ارحامش قسمت نمودند و در تقسيم ميراث او سرعت و خصومت نمودند و بـر ايـن مـالهـا كـه از آن مـرده بـي چـاره بـه ايـشـان رسـيـده هـيـچـيـك او را حـامـد و شاكر نشدند.(51)

و در ندبه ديگر فرمايد:

(( اَيـْنَ السَّلَفَ الْمـاضـُونَ وَ الاَهـْلُونَ وَ الاْقـَرَبـُونَ وَ اْلاَوَّلُونَ وَ اْلا خـِرُونَ وَ اْلاَنْبياءُ وَ الْمـُرْسـَلُونَ طـَحـَنـَنـْهـُمْ وُ اللّهِ وَ تَوالَتْ عَلَيْهِمُ السِّنُونُ وَ فَقَدَتْهُمُ الْعُيُونُ وَ اِنّا اِلَيْهِمْ صائِرونَ فَاِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ. ))

اِذا كانَ هذا نَهْجُ مُنْ كان قَبْلَنا

فَاِنّا عَلي آثارِهِمُ نَتَلا حَقُ

فَكُنْ عالِما اَنْ سَوْفَ تُدْرِكُ ما مَضي

وَ لَوْ عَصَمَتْكَ الرّاسِياتُ الشَّواهِقُ

فَما هذِهِ دارُ الْمَقامَةِ فَاْعْلَمَنْ

وَ لَوْ عَمَرَ اْلاِنْسانُ ماذَرَّ شارِقُ(52)

كـجـا شدند پيشينيان گذشته و اهل و خويشان و اولين و آخرين و پيغمبران و مرسلين ، به خدا سوگند كه آسياي مرگ بر ايشان بگشت و ساليان جهان بر ايشان گذشت و از چشمها نـاپـديـد شـدنـد و هـمـانـا مـا نـيز به سوي ايشان رويم و به آنها ملحق شويم ، پس به درستي كه ما از آن خداونديم كه به كمند بندگي او را در بنديم و به درستي كه ما به سوي پاداش و جزا دادن او رجوع كنندگانيم و چون طريقت آنان كه بر ما سبقت داشتند بر ايـن نـهـج بـود البـتـه مـا نـيـز بـر اثـر ايشان خواهيم شد و اين را بدان كه اگر چند در كـوهـهـاي بلند پراكنده پناهنده گردي با گذشتگان انباز و با خفتگان زمين همراز گردي ايـن سـراي زيـسـتـن و اقـامت ورزيدن نيست اگرچه انسان آن چند كه آفتاب تابش افكند در روزي زمين عمر كند:

كه را داني از خسروان عجم

ز عهد فريدون و ضحاك و جم

كه بر تخت و ملكش نيامد زوال

نماند مگر ملك ايزدتعال

كرا جاودان ماندن اميد هست

كه كس را نداني كه جاويد هست

(( اَيْنَ مَنْ شَقَّ اْلاَنْهارَ وَ غَرَسَ اْلاَشْجارَ وَ عَمَرَ الدِّيارَ اَلَمْ تَمْحُ مِنْهُمُ الا ثارُ وَ تَحُلُّ بِهِمْ دارُ الْبَوارِ فَاخْشَ الْجِوارِ، وَ لَكَ الْيِوْمَ بِالْقَوْمِ اِعْتِبارٌ فَاِنَّمَا الدُّنْيا مَتاعٌ وَ الا خِرَةُ دارُ الْقَرارِ: ))

تَخَرَّمَهُمْ رَيْبُ الْمَنُونِ فَلَمْ تَكُنْ

لِتَنْفَعَهُمْ جَنّاتُهُمْ وَ الْحَدائِقُ

وَ لا حَمَلَتْهُمْ حينَ وَلَّوْا بِجُمْعِهِمْ

نَجائُهُمْ وَ الصّافِناتُ السَّوابِقُ

وَ راحُوا عَنِ اْلاَمْوالِ صِفرا وَ خَلَّقُوا

ذَخائِرَهُمْ بِالرَّغْمِ مِنْهُمْ وَ فارَقُوا؛

كـجـا شـدنـد آنها كه نهرها بشكافتند و آبهاي جاري ساختند و درختها بنشاندند و خانه ها آبـاد كـردنـد آيـا آثار ايشان ناپديد نگشت ؟ يعني آن خانه ها مزارها و آن يارها مارها و آن اقارب و آن مناظر مخاطر و آن قصور قبور و آن بوستانها گورستانها نگشت ؟ و روزگار غـدار، ايـشـان را در دار بـوار و خـانـه هـلاكـت و دمـار دچـار نـسـاخـت و نـهـال وجـود ايـشـان را از زهـر آب جـوي فنا ناچيز نگردانيد و آن ارض و بوم جاي ارضه (مـوريـانـه ) و بـوم (جـغـد) نـگـشت ؟ و آن باغها ويرانه زاغها نگرديد؟ پس از اين گونه مـجـاورت و جـوار بـتـرس و بـر ايـن مـردم كـه بـه ايـن احـوال درافـتـاده انـد بـه ديـده عبرت و اعتبار بنگر، چه دنيا را دوامي نيست و سراي آخرت محل قرار و استقرار است ، همانا حوادث روزگار، ايشان را به هلاكت و دمار درافكنده و از آن حـدائق و بـوسـتـان و اعـوان و دوسـتان سودي نديدند و آن هنگام كه به ديگر سراي بار سـفـر بـر بـسـتـنـد آن شترهاي گزيده و آن اسبهاي رونده براي ايشان حاصلي نبخشيد و ايـشان با كمال اندوه و غم از اموال كه به زحمتهاي فراوان فراهم كردند بگذاشتند و با تـمـام غـم و انـدوه از جـمـله جدا گشته و بگذشتند، و دماغهاي پر باد ايشان بر خاك گور ماليد و كليه هاي پر هواي ايشان پوسيده شد.



(( اَيـْنَ مـَنْ بـَنـَي الْقـُصـُورَ وَ الدَّسـاكـِرَ وَ هـَزَمَ الْجُيُوشَ وَ الْعَساكِرَ وَ جَمَعَ اْلاَمْوالَ وَ الذَّخـائِرَ وَ حـازَ اْلا ثـامَ وَ الْجَرائِرَ اَيْنَ الْمُلُوكَ وَ الْفَراعِنَةُ وَ اْلاَكاسِرَةُ وَ السَّياسِنَةُ اَيْنَ الْعـُمـّالُ وَ الدَّهاقِنَةُ اَيْنَ ذَوْوالنَّواحي وَالرَّساتيقِ وَ اْلاَعْلامِ وَ الْمَناجيقِ وَ الْعُهُودِ وَ الْمَواثِيقِ: ))

كَاَنْ لَمْ يَكُونُوا اَهْلَ عِزَّ وَ مَنْعَةٍ

وَ لا رُفِعَتْ اَعْلامُهُمْ وَ الْمَناجِقُ

وَ لا سَكَنُوا تِلْكَ الْقُصُورَ الَّتي بَنَوْا

وَ لا اُخِذَتُ مِنْهُمْ بِعَهْدٍ مَواثِقُ

وَ صاروُا قُبُورا دارِساتٍ وَ اَصْبَحَتْ

مَنازِلُهُمْ تَسْفي عَلَيْها الْخَوافِقُ(53) ؛

كـجـايـنـد آنـان كـه بـنـيـان قـصـور و دسـاكـر نهادند و جيوش و عساكر را منهزم ساختند و امـوال و ذخـايـر فـراهـم آوردند و حامل آثام و حائز جرائر شدند. كجايند پادشاهان جهان و فـراعـنـه زمـان و اكـاسـره روزگـار و سـلاطـيـن بـنـي سـاسـان ، كـجـايـنـد عمال و دهقانان و دارندگان نواحي و صاحبان اعلام و مناجيق و عهود و مواثيق ، گويا هرگز اهـل عـزت و سـلطـنـت نـبـودند و دور باش عظمت و سلطنت نداشتند، در هيچ ميداني رايات جنگ نـيـفراشتند و سنگهاي منجنيق نينداختند، و در اين قصور كه با اين همه غررور و سرور بر پاي كردند سكون نگرفتند و با هيچ عهد و پيماني اطمينان نجستند، همه در گورهاي كهنه مـنـزل گـزيـدنـد و بـا خـاك گـور يـكـسـان شـدنـد و منازل ايشان را صرصر دوانهي از خاك حوادث انباشته داشت .

خاك شد آن كس كه در اين خاك زيست

خاك چه داند كه در اين خاك چيست

هر ورقي چهره آزاده ايست

هر قدمي فرق ملك زاده ايست

خاك تو آميخته رنجها است

در دل اين خاك بسي گنجها است

گنج امان نيست در اين خاكدان

مغز وفا نيست در اين استخوان

چونكه سوي او بودت بازگشت

بر سر اين خاك چه بايد نشست

(( (وَ لَقَدْ اَخَذَ مِنْها مَنْ قالَ) ))

اَيْنَ الْمُلُوكُ وَ ذُوالتّيْجانِ مِنْ يَمَن

وَ اَيْنَ مِنْهُمْ اَكاليلٌ وَ تيجانُ

وَ اَيْنَ ما شادَهُ شَدّادُ فِي اْلاِرَمِ

وَ اَيْنَ ما ساسَُه فِي الْفُرْسِ ساسانُ

وَ اَيْنَ ما حازَهُ قاروُنُ مِنْ ذَهَبٍ

وَ اَيْنَ عادٌ وَ شَدّادٌ وَ قَحْطانُ

اَتي عَلَي الْقَوْمِ اَمْرٌ لا مَرَدَّلَهُ

حَتي قَضَوْ اَفَكَاَنَّ الْقَوْمَ ما كانُوا

وَ صار ما كانَ مِنْ مُلْكٍ وَ مِنْ مَلِكٍ

كَما حَكي عَنْ خِيالِ الطّيْفِ اَسْنانُ

و در ندبه ديگر مي فرمايد:

(( فـَانـْظـُرْ بـِعـَيـِنْ قَلْبِكَ اِلي مَصارعِ اَهْلِ الْبَذَخِ وَ تَاءَمَّلْ مَعاقِلَ الْمُلُوكِ وَ مَصانِعَ الْجـَبـّاريـنَ وَ كـَيـْفَ عَرَكَتْهُمُ الدُّنيا بِكَلاكِلِ الْفَنآءِ وَ جاهَرَتْهُمْ بِالْمُنْكَراتِ وَ سَحَبَتْ عـَلَيـْهـِمْ اَذْياَل الْبَوارِ وَ طَحَنَتْهُمْ طَحْنَ الرَّحا لِلحَبِّ وَ اسْتَوْدَعَتْهُمْ هَوْجَ الرِّياحِ تَسْحَبُ عَلَيْهِمْ اَذْيا لَها فَوْقَ مَصارِعِهِمْ في فَلَواتِ اْلاَرْضِ: ))

فَتِلْكَ مَغانيهِمْ و هذي قُبُورُهُمْ

تَوارَثَها اَعْصارُها وَ حريقُها(54)

مـؤ لف گـويـد: كـه اگـر مـا بـخـواهـيـم زيـادتـر از ايـن فـقـره از ايـن نـدبـه شـريـفـه نقل نماييم از وضع كتاب خارج مي شويم شايسته است به همين مقدار اكتفا نماييم . و چون در ايـن كـلمـات حـضـرت امـام زيـن العـابـديـن عـليـه السـلام امـر فـرمـوده كـه از روي تـاءمـّل و تـعـقـّل بـا ديـده دل بـه مـصـارع و مـقـابـر گـردنـكـشـان و مـعـاقـل حـصـيـنـه و قـصـور رفيعه پادشاهان و عمارات و مصانع جباران نظر كنيم و عبرت گـيـريـم ، پـس سـزاوار اسـت كـه ايـن اشـعـار حـكـيـم خاقاني را كه مناسب اين مقام است در ذيل آن عوض ترجمه ، نقل نماييم :

هان اي دل عبرت بين از ديده نظر كن هان

ايوان مداين را آيينه عبرت كن

يك ره ز ره دجله منزل به مداين كن

وز ديده دوم دجله بر خاك مداين ران

از آتش حسرت بين بريان جگر دجله

خود آب شنيدستي كاتش كندش بريان

هر گه به زبان اشك آوازده ايوان را

تا آنكه به گوش دل پاسخ شنوي زايوان

دندانه هر قصري پندي دهدت نونو

پند سر دندانه بشنو زبن دندان

گويد كه تو از خاكي و ما خاك توييم اكنون

گامي دوسه بر ما نه اشكي دوسه هم بفشان

از نوحه جغد الحق ماييم بدرد سر

از ديده گلابي كن درد سر ما بنشان

آري چه عجب داري كاندر چمن گيتي

جغد است پي بلبل ، نوحه است پس از الحان

اينست همان درگه كو راز شهان بودي

حاجب ملك بابل هند و شه تركستان

اينست همان ايوان كز نقش رخ مردم

خاك در او بودي ايوان نگارستان

از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه

زير پي پيلش بين شه مات شده نعمان

مست است زمين زيراك خورده است بجاي مي

در كاس سر هرمز خون دل نوشروان

كسري و ترنج زر پرويز و به زرين

بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان

پرويز بهر بزمي زرين تره گستردي

كردي ز بساط زر زرين تره را بستان

پرويز كنون گمشد زان گمشده كمتر گوي

زرين تره كو بر گور و كم تركوا بر خوان

گويي كه كجا رفتند اين تاجوران يك يك

زايشان شكم خاكست آبستن جاويدان

خون دل شيرين است آن مي كه دهد (( رزبان )) (55)

زاب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان

از خون دل طفلان سر خاب رخ آميزد

اين زال سفيد ابر و وين مال سيه پستان

پاورقي



33- (( امـالي شـيـخ مـفـيـد )) ص 43، مـجـلس 6، حـديـث اول ، به جاي (( اصحابي )) )، (( لا صحابه )) آمده است .

34- (( جامع الاخبار )) ص 91.

35- (( بحار الانوار )) 75/415 از تفسير امام حسن عسكري عليه السلام نقل كرده .

36- ترجمه (( كشف الغمّه )) 2/304.

37- (( دعوات راوندي )) ص 144.

38- (( عين الحياة )) 2/44.

39- ترجمه (( كشف الغمّه )) 2/274.

40- (( بحار الانوار )) 46/95.

41- ترجمه (( كشف الغمّه )) 2/313.

42- (( خصال شيخ صدوق )) ص 240، حديث 90.

43- (( بحار الانوار )) 78/161.

44- (( نهج البلاغه )) ترجمه شهيدي ، ص 39، خطبه 41.

45- (( بحار الانوار )) 78/160.

46- (( بحار الانوار )) 74/264.

47- (( خصال شيخ صدوق )) ص 159، حديث 207.

48- (( بحار الانوار )) 78/151.

49- بمذئبة بادالذارعين (نسخه بدل ).

50- يخصمونها (نسخه بدل ).

51- (( الصـحـيـفـة السـجادية الجامعة )) ص 499 ـ 512، مناجات 214، زيـر نـظـر: سـيـد مـحـمـدبـاقـر ابـطـحـي اصـفـهـانـي ، چـاپ دوم ، سال 1413 ه‍ ق .

52- (( بـحـار الانـوار )) 46/85 ـ 87.

53- (( الامام زين العـابـديـن عـليـه السـلام )) عبدالرزّاق مقرم ، ص 243 ـ 245، نجف ، مكتبة النجاح ، سال 1374 ق .

54- (( الصحيفة السجّادية الجامعة )) ص 520، مناجات 219.

55- نگهبان و باغبان باغ انگور.