بازگشت

فساد سياسي


بسياري از شخصيتهاي بزرگ، از جمله محمّد بن مسلم بن عبداللَّه بن شهاب زُهري، كه سخت مورد انتقاد امام سجّاد(ع) قرار گرفت و سر در آخورِ خواهشهاي مادّي، كه به وسيله رجال حكومتي برآورده مي شد، داشتند و با اينكه حقيقت را مي دانستند، ولي آن را فداي مصحلت مي كردند. نامه امام به محمّد بن مسلم، گواه گويايي بر فساد سياسي آن روزگار است كه در اينجا به بخشي از آن، اشاره مي شود:

پس بنگر فردا كه در پيشگاه خدا ايستي، چگونه مردي باشي، آن دم كه خداوند از نعمتهاي خويش [كه ارزاني ات داشته] تو را باز پرُسد كه چگونه پاس داشتي، و از حجّتهاي خود تو را پُرسد كه آنها را چگونه گذراندي؟ و هرگز مپندار كه خداي، عذري را از تو بپذيرد و به تقصير تو [در طاعت] خرسند باشد. هيهات، هيهات كه چنين نيست! او در كتاب خويش، علما را مسئول دانسته آنجا كه فرمايد: «لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلّناسِ وَ لاتَكْتُمُونَهُ. بايد [حقايق قرآن را] براي مردم آشكار كنيد و آن را پنهان نسازيد». [1] و بدان كه كم ترين چيزي را كه پنهان داشتي و سبك ترين باري كه بر دوش داري، اين است كه با وحشتِ ستمگر، خو گرفتي [و با او همدمي كردي] و راه گمراهي را آن دم كه به او نزديك شدي و آن لحظه كه دعوتش را پذيرفتي، هموار كردي. وه چه مي ترسم [بر تو] كه فردا همراه با خائنان، گرفتارِ گناه خود باشي و از آنچه براي كمك به ستمكاران گرفته اي، تو را به بازپرسي بكشانند؛ زيرا تو چيزي را از كسي كه آن را به او بخشيده، گرفته اي كه از آنِ تو نيست و به كسي نزديك شده اي كه حقّ هيچ كس را نپرداخته و تو نيز از راه نزديكي ات به او از باطلي جلوگيري نكرده اي. تو كسي را كه با خدا در جنگ بوده، دوست داشته اي. آيا نه چنين است كه [حاكمان ستم پيشه] با دعوت از تو، آن گاه كه تو را [به همكاري] فرا خواندند، تو را محوري براي گرداندنِ چرخ ستمگري ها ساختند و تو را پلي براي عبور به بلارساني هايشان، نردبان گمراهي خويش قرار دادند و مُبَلّغ تباهكاري و رهنوردِ راه خطاي خود كردند؟ در تو نسبت به علماي راسيتن [آل محمّد] ايجاد شك كردند و دل نادانان را به وسيله تو شكار كردند؟ و گزيده ترين وزيران و نيرومندترينِ دستيارانشان هم به اندازه تو فساد آنها را آراستگي و صلاح وانمود نكرد و [مردم را] از خاصّ و عام به سويشان نكشيدند؟! در برابر آنچه از تو گرفتند چه بسيار كم مزدت دادند. [فَما اَقَلَّ ما أعْطَوْكُ في قَدْرِ ما أخَذوُا مِنْكَ. و به چه بهاي ناچيزي وجدانت را خريدند] و چه اندك [خانه اي] را در جهان برايت آباد كردند و چگونه [خانه آخرتت را] ويران كردند. پس مراقب نفس خود باش كه ديگري آن را برايت مراقبت نكند، و چون مردي مسئول، به حسابرسي از خود بپرداز. [2]

شيعه و رهبري تشيّع از روزگار امام چهارم، به طور كلّي از نظر ظاهر، در نهايت سختي و شدّت قرار گرفت و ستم و بيداد، بر اوضاع و احوال و سرنوشت توده مردم، سلطه يافت. هيچ گونه كوششي و هيچ گونه مبارزه اي امكان پذير نبود. آخرين انقلاب و آخرين بسيج خونينِ نيرو و فرياد اعتراض، كه به وسيله امام حسين(ع) در برابر قدرت حاكم بر پا برخاسته بود، خاموش شده بود و همه ياران آن بزرگوار به همراه خود او به شهادت رسيده بودند. حتّي كودك شيرخواره اش و زنان و فرزندان او نيز به اسارت برده شدند و از آن انقلاب خونين، تنها يك جوان باقي مانده بود و آن، امام علي بن حسين(ع)، تنها وارث و وصي پيامبر كه عهده دار نگهباني از شريعت محمّد(ص) و يگانه مبيّن و مفسّر و روشنگر آيين اوست. هيچ گونه تلاشي، نه نظامي و نه سياسي، انجام نمي گرفت، و هيچ گونه اميدي براي ادامه راه شهيدان كربلا وجود نداشت و اصولاً اوضاع و شرايط اجتماعي و سياسي به گونه اي بود كه خطرِ نابود شدن و به فراموشي سپردن اين فكر و اين نهضت الهي و عدالتخواهانه و حق پرستانه و انسان دوستانه پيش رو بود. خطر تا آنجا بود كه روح امامتِ «اهل بيت(ع)» و مكتب تشيّع نزديك بود تا براي هميشه نابود گردد. و از سويي نيز همه امكانات و ابزارهاي تبليغاتي: محرابها، منبرها، خطابه ها، مسجدها، قاضيانِ وابسته به قدرت، و عالمانِ مرعوبِ قدرت و داناياني كه با ترازوي دين، دنيا مي خريدند و سرسپرده حاكمانِ زور و خيانت بودند، همه و همه در اختيار خانداني بود كه مي كوشيد تا همه آثارِ وحي و دينداري و افتخارات پيامبر(ص) و «اهل بيت» او را يكجا محو و نابود كند، در اختيار خاندان ابوسفيان و آلِ مروان، دشمنانِ ديرين اسلام و مسلماني بود. [3] يك تن در برابر همه اينها و با آن همه امكانات و برخورداري ها، و در جامعه اي پُر از ارعاب و وحشت و جنايت و جريان جوي خون و قتل عام، همراه با آن همه خاطراتِ تلخ و دشوارِ كربلا و در راهِ اسارت، چه در كوفه، چه در شام و چه در مدينه، در روزگار پس از شهادتِ شهيدان كربلا و بازگشت از اسارت.

در چنين شرايط بسيار سخت و دشواري بود كه امام علي بن حسين(ع) «صحيفه مبارك» را پديد آورد، در شكل يك پناهگاه، بلكه يك كمينگاه براي يورش به حزبي كه مي كوشيد تا همه آثارِ رسالت محمد(ص) را براي هميشه نابود كرده، از ذهنها بزدايد؛ يورش به دستگاهي كه همه پايگاههاي حمله و همه گونه امكانِ مبارزه را از مردم ستانده بود. امام، چاره اي نداشت جز آنكه از دعا، تنها سنگرِ بر جاي مانده، براي مبارزه در راهِ تحقّق حقّ و عدالت و تبيين معارفِ توحيدي و اخلاقي و اجتماعي و سياسي اسلام، بهره گيرد.

و اين نشانگر آن است كه اگر چه كربلايي به وجود آمد و قيامِ حق طلبانه امام حسين(ع)، آفريننده عاشورا، به ظاهر با شكست مواجه شد و همه ياران و فرزندانش را كشتند و تنها يك جوانِ اسير كه با كاروان اسيران همراه بود، باقي مانده؛ اما همان يك تنِ باقي مانده نيز هيچ گاه بدون مسئوليت نيست. آري! او مسئوليت دارد كه هم جان خود را، كه همواره ظرفِ نگهدارنده تفكّر و انديشه ناب اسلام محمد(ص) است، حفظ كند و هم به عنوان فردي كه بزرگِ خاندان پيامبر(ص) است، آنان را از آسيب دشمنِ خون آشام و كينه توزشان در پناهِ امنِ خويش گيرد؛ چرا كه در سيطره بني اميّه و بني مروان، چنان بر تعاليم والاي وحي ستم رفته بود كه آيين شرك، چون خيمه اي سياه بر جهانِ اسلام سايه افكنده بود. امام صادق(ع) در اين باره فرمود:

اِنَّ بَني اُمَيَّةَ اَطْلَقُوا لِلنَّاسِ تَعِليمَ الإيمانِ وَ لَمْ يُطْلِقُوا تَعْلِيمَ الشِّركِ لِكَيْ اِذا حَمَلُوهُمْ عَلَيْهِ لَمْ يَعْرِفُوهُ. [4] امويان، مردم را در فراگرفتن ايمان، آزاد گذاردند، امّا در آموختن شرك به آنان آزادي ندادند، براي آنكه هر گاه خواستند مردم را به رفتارهايِ مشركانه وا دارند، آن را نشناسند.

امام سجّاد(ع) فرموده است:

ما نَدْري كَيْفَ نَصْنَعُ بِالنَّاسِ؟ اِنْ حَدَّثْناهُمْ بِما سَمِعْنا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ(ص) ضَحِكُوا وَ اِنْ سَكَتْنا لَمْ يَسَعْنا. [5] نمي دانيم با اين مردم چه بايد كرد؟ اگر بر اساس آنچه از پيامبر خدا شنيده ايم، گفتگو كنيم، به تمسخر بر ما مي خندند و اگر سكوت كنيم، رهايمان نمي كنند.

به ياد آوريد كه امام سجّاد(ع) داراي سرگذشت ويژه اي است. شيعيان، همگي قرباني جنايت تاريخ اند و هر يك، مظهري از مظلوميت توده و رنج انسان و تجسّم عيني و رمزيِ سرنوشت عدالتخواهي و آزادي و فضيلت انسان در نظام جور و غصب و اختناق تاريخ؛ ولي امام چهارم، در اين ميان زندگي خاصّي دارد. او در كربلا نوجواني بوده كه به چشمان خويش، شاهد آن صحنه هاي هولناك بوده است و دشوارتر از آن، شاهد شهادت عزيزان خود و مجاهدان در راه خدا بوده است و خود از فيض شهادت محروم، و دشوارتر از اين، آن صحراي خاموش شده را، كه در هر گوشه، گل سرخ شهادتي شكفته است، ترك كردن و خون محمّد و فاطمه و علي و حسين(ع) را در رگهاي خويش داشتن و از صف شهيدان، به سلامتي - كه از هر زخمِ تيغي جراحت زاتر است و به حياتي - كه هر مرگي در برابرش نجات و نوازش است - به در آمدن و به سوي سرنوشت هولناك و دردآور، پس از شهادت زنده ماندن، رفتن و از اين نيز دشوارتر، در ميان خيل زنان و كودكان داغداري كه از شهيدان بازمانده اند، تنها ماندن و با كاروان اسيران به كاروان سالاري زينب بزرگ - كه رهبري نهضت را در اسارت، و ادامه انقلاب كربلا را در تنهايي هولناك پس از شهادت و ابلاغ پيام شهيدان در جهان به دست گرفته بود - راهي پايتختِ جنايت شدن، و از اين دشوارتر به زنجير بسته بودن. پيشاپيش چنين قافله اي، از ميان شهرِ پليدي گذشتن و برق آزار دهنده نگاههاي زشت خيانتكاران و خودفروشان و نوكرمآبان و جلّادان و چاپلوسان و دين بازان و عوامفريبان و گرگانِ هار، و روبهان مكّار، و موشان سكّه پرست و عوام بدبخت و ميشهاي قرباني شوم جهل، كه گوساله سامري را به خدايي مي گيرند، ليكن موساي كليم را پيامبر نمي دانند، و برده ذليل شكم و مجسّمه هاي زشتي و حقارت و پستي و پليدي را بر سر و روي خويش حس كردن، و از اين دشوارتر به دربار جلّادي حقير آورده شدن و... آن گاه زندگيِ تنها و دردآميزي را در زير سايه شمشير آغاز كردن و شاهد بر باد رفتن همه چيز از جمله فراموشي و نفي و مسخ و غصب تمامي ثمرات انقلاب اسلام بودن و رنجهاي خاندان خويش را هر روز به چشم ديدن و شاهد فاجعه سنگباران كعبه... و قتل عام هولناك در مدينه پيامبر(ص) كه سه روز زنان و دختران مدينه را كه همگي خاندان اصحاب اند بر سربازان حلال كردن و... سپري كردن سالهاي سكوت و تسليم هولناكي كه نفسها را در سينه ها زنداني كرده بود و حلقوم هر فريادي را بُريده بود و هر حرفي، در پسِ لبهاي دوخته، خاموش مانده بود و از دمشق تا خراسان، تنها شمشير حكومت مي كرد و دروغ و ديگر هيچ! و امام سجّاد(ع) در چنين امپراتوري عظيمي از خون وجنايت و هراس، تنها مانده بود و تنها! حتي ياراي آنكه بر رنج خويش بگريد و حق آنكه بر سرنوشت خلق بنالد، نداشت.

و از سويي منبرها، در وسعت عظيم خلافتِ دروغ و فريب، همگي زبان خلافت و مناره ها، بر پهنه شرق و غرب اسلام، حلقوم گوساله طلاي سامري زاهد، و محافل حديث، همه جا، منابع توليد جعل و مسخ و... قرآن، پرچم شرك و مسجد، كانون ضرار و ذلّت و تخدير و نمازهاي جماعت، تجمّع گوسفندان قرباني و دستگاه پرورنده «عوام كالأنعام» از انسان و محرابها، قتلگاههاي علي و انسانهاي علي گونه، و نمازگزاران سپاهيانِ دشنام به علي و دعا به خليفه! [6] و خانه محمّد، متروك و زبان حقيقت، گنگ و همه چيز پايمال شده و از دست رفته و در سكوتي مرگبار. همه يادها و يادگارها به خاموشي و فراموشي رو كرده...! و امام سجّاد، يك تن، يك تنها، روحي بزرگ، مجروح، لبريز از درد، در وطن خويش، غريب و در عين حال، شاهد همه چيز. چگونه ممكن است يك انسان تنها، از آرزوها و خواستها و ارزشها و عقايد و عواطفي سخن بگويد كه همه شمشيرها؛ شمشيرهايي كه در شرق و غرب عالم، امپراتوري هاي عظيم را به خاك و خون مي نشانند، در برابر آن كلمات، بيش از دشنام به خداوند، خشمگين و بيدار و بي رحم اند. صحيفه، كتاب جهاد در تنهايي است، و سخن گفتن در سكوت، و سنگر گرفتن در شكست ظاهري، [7] و فرياد زدن در خفقان، و آموختن با لبهاي دوخته و سلاح گرفتنِ يك خلعِ سلاح شده... و با اين همه، يك «كتابِ دعا»! [8] .

در چنين جامعه اي با اين ويژگي ها، كه به پاره اي از آنها اشاره شد، صحيفه در قالب «دعا»، براي نشر انواع مسائل تربيتي فردي و اجتماعي و اعتقادي، سامان يافت.

امام سجّاد(ع) با اين شرايط سخت و نامساعد، فرصت آن را نمي يافت كه مجلس درس يا حلقه بحثي تشكيل دهد و تشنگان زلال معرفت را از چشمه سارِ سرشارِ دانش خود، سيراب سازد. از اين رو، ناگزير بود در زوايا و پشت ستونهاي مسجد پيامبر، دور از چشم رقيبان حسود و گوشِ جاسوسانِ حكومتِ وقت، در حالت قنوت و نيايشِ، و در ميان تسبيحات و تعقيبات نماز به نشر دانش و آگاهي و بيان حقايق ناب پرداخته، شيفتگان حقيقت و جستجو گران معرفت را تا آنجا كه فرصتها فراهم بود، بهره مند سازد؛ و از همين روست كه صحيفه سجّاديه، نه تنها به عنوان يك كتاب دعا، كه صرفاً به قصد ثواب و طلب حاجات تلاوت مي شود، بلكه به صورت كتابي علمي، سياسي، اعتقادي، اجتماعي و تربيتي، و به تعبير ديگر، يك مقوله جامع، يك مكتب و يك مدرسه عمومي، شايسته دقّت و تأمّل و درس آموزي است.

صحيفه سجّاديه، اگر چه شكلِ خطابِ به خداوند و گفتگوي با اوست و در قالب و ساختارِ اعلام نيازها و حاجتخواهي انسان از خداي تعالي است، ليكن؛ يك متن مُتقنِ تدريس و تعليم فلسفي و عرفاني و كلامي و اخلاقي و تربيتي است و به تعبير جامع تر و ژرف ترِ، يك متنِ نابِ ديني است؛ يعني مجموعه اي انعكاس يافته از وحي الهي محمّدي است.

مرحوم آيةاللَّه مرعشي نجفي مي نويسد: در سال 1353 ق، نسخه اي از صحيفه شريف را براي مطالعه علا ّمه معاصر جوهري، صاحب تفسير طنطاوي، مفتي اسكندريه فرستادم. او در برابر اين هديه عالي و وديعه الهي از من تشكّر و سپاسگزاري كرده بود و درباره آن، مدحي سرشار و ثنايي بسيار، بدين مضمون نوشته بود كه: «سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد! نامه گرامي، مدّتي پيش به ضميمه كتاب صحيفه از سخنانِ امام زاهد اسلام، علي زين العابدين بن امام حسين شهيد(ع) ريحانه مصطفي(ص) رسيد. كتاب را با دست تكريم دريافت داشتم و آن را كتابي يگانه يافتم كه شامل و فراگيرِ دانشها و معارف و حكمتهايي است كه در هيچ كتابي جز آن، يافت نمي شود. به راستي اين از بدبختي و بداختري است كه ما (عالمانِ اهل سنّت) تا اكنون، بر اين اثرِ گرانبها و گرانسنگ و گوهرِ بر جاي مانده و جاويدان و پايدار از بر جاي مانده هاي نبوّت و خاندان پيامبر، دست نيافته ايم. [9] من هر گاه اين كتاب را مطالعه كردم و در مفاهيم بلند آن انديشيدم، آن را كتابي يافتم فراتر از كلام مخلوق (آدميان) و فروتر از كلام خالق (آفريدگار).

به راستي كه چه كتاب نيكويي است خداوند، شما را در برابر اين پيشكش عالي، بهترين پاداش را بخشد و به نشر دانش و ارشاد، توفيق دهد. و شما را اين خدمت مي سزد». (طنطاوي). [10] .

شيخ سبط ابن جوزي در خصاص الأئمة مي گويد: اگر علي بن ابي طالب نمي بود، معارف مسلمانان، كامل نمي شد و ژرفاي توحيد را در نمي يافتند؛ زيرا پيامبر گرامي اسلام، جز براي بيان اصول و مباني اعتقادي و احكام عملي فرصت نيافت. از اين رو، مسلمانان در تبين معارف توحيدي، ريزه خوار سفره دانش امير مؤمنان و شاگردان اويند.

و نيز گفته است كه: «اگر علي زين العابدين(ع) و صحيفه او نبود، مسلمانان، شيوه سخن گفتن و رويارويي با خداوند و رازگويي با پروردگار خويش و عرض حاجت به بارگاه ربوبي را نمي دانستند؛ و او بود كه شيوه گفتگو با آفريدگار بزرگ و شكوه بردن در سختي ها و گرفتاري ها به پيشگاه او را به ما آدميان آموخت. بنا بر اين، اين دوبزرگوار - كه خداي از آنان خشنود باد - نسبت به مسلمانان تا روز رستاخيز، حقّ آموختن وآگاهاندن را دارند». [11] .


پاورقي

[1] آل عمران، آيه 187.

[2] تحف العقول، ص 275؛ رهاورد خرد، ص 281.

[3] ابن عباس مي گويد: به خدا سوگند، ابوسفيان يك منافق بود و به ظاهر، اظهار مسلماني مي كرد. روزي در محفلي بوديم كه ابوسفيان در روزگار نابينايي اش در آنجا بود. علي(ع) نيز حاضر بود. در آن هنگام، مؤذّن شروع كرد به اذان گفتن تا رسيد به جمله «أشهدُ أنَّ محمّداً رسولُ اللَّهِ». ابوسفيان گفت: در مجلس غريبه هست؟ يكي از حاضران گفت: نه! ابوسفيان گفت: ببينيد، اين هاشمي (يعني پيامبر خدا) اسم خود را در كجا قرار داد و چگونه بالا برد! علي(ع) فرمود: خدا چشمان تو را در مصيبت بگرياند. خداوند اسم او را بالا برد، چنانكه فرمود: «وَ رَفَعْنا لَكَ ذِكْرَكَ. ما نام و آوازه ات را بلند داشته ايم». ابوسفيان گفت: خدا چشمان كسي را در مصيبت بگرياند كه به من گفت، در مجلس غريبه نيست (سفينة البحار، ج 2، ص 669، چاپ جديد).

و همو بود كه پس از روي كار آمدن عثمان، خطاب به افراد قبيله خود گفت: اي فرزندان اميه! با خلافت اسلامي، مانند توپ، بازي كنيد و آن را در ميان خود، نگاه داريد و به يكديگر پاس دهيد. (همان، ص 669). اين جمله ابوسفيان، در تاريخ معروف است و مي بينيد كه اصلاً، سخن از دين و خدا و معاد و عقيده و تعهّد و عدالت و انسانيت در كار نيست؛ بلكه سخن از فرصت طلبي است كه حال كه به خلافت اسلامي و نشستن در جاي آورنده وحي دسترس پيدا كرده ايد و بر مسلمانان و سرزمينهاي اسلامي استيلا يافته ايد. آن را همواره در ميان خود، بچرخانيد و نگذاريد از دست شما خارج گردد. (قيام جاودانه، ص 58).

امّا معاويه، فرزندِ خلفِ ابوسفيان، همو كه علي(ع) درباره اش فرمود: «وَ لَوْ أمْكَنَتِ الْفُرُصُ مِنْ رِقابها لَسارُعْتُ إليْها، وَ سَاَجْهَدُ فيِ أنْ اُطَهِّرَ الأرض مِنْ هذا الشَّخْصِ الْمَعْكُوسِ، وَ الجِسْمِ الْمَرْكُوسِ، حَتَّي تَخْرُجَ الْمَدرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ الْحَصيدِ». و اگر فرصت دست دهد، به پيكار او بشتابم، و خواهم كوشيد تا زمين را از اين شخص وارونه [از فطرت برگشته و كالبَدِ خِرَد سرگشته] پاك سازم، چنانكه ريگ از دانه جدا گردد و يا ايمان از چنگ منافق، رها» (نهج البلاغة، نامه 45). مشهورتر از آن است كه درباره اش چيزي گفته شود. مورّخان معتبر نقل كرده اند كه حسن بصري مي گفته است كه «معاويه چهار كار كرد، كه تنها يكي از آنها بس است كه او را به هلاكت ابدي برساند: 1. مسلّط شدن بر امّت اسلام با فرصت طلبي، به كمك اشخاص سبُك سر و بي شخصيّت و اختصاص دادن حكومت به خود، بدون مشورت و نظرخواهي از مردم، با اينكه هنوز، جمعي از اصحاب پيامبر(ص) و صاحبان فضيلت، در ميان مردم بودند؛ 2. به خلافت رساندن فرزندش يزيد، آن ميگسار باده پرست فاجرِ فاسد؛ 3. زياد بن ابيه (زنازاده) را فرزند پدر خويش قرار دادن، بر خلاف سخن پيامبر(ص) كه فرموده بود: «فرزند، از آنِ زناشويي شرعي است و جزاي نابكار، سنگ است»؛ 4. كشتن حجر بن عدي. واي بر معاويه از كشتن حُجر و يارانِ حُجر! (الغدير، ج 10، ص 225).

و امّا يزيد بن معاويه، هنگامي كه اهل شهر مدينه، مركز سياسي و اجتماعي و فرهنگي اسلام در آن روزگار، و شهر انصار و اصحاب، تني چند از بزرگان خود (از جمله: عبداللَّه غسيل الملائكه، عبداللَّه بن ابي عمرو مخزومي، مُنذر بن زبير و...) را براي شناسايي يزيد به دمشق فرستادند، آنان پس از ديدن و آزمودن يزيد، هنگامي كه به مدينه بازگشتند، گفتند: «ما از نزدِ كسي مي آييم كه دين ندارد، مِي مي آشامد، سرگرم نوازندگي و عيّاشي با دختران ترانه خوان است، سگبازي مي كند و همدم دزدان و اوباش است» (الغدير، ج 10، ص 255).

يزيد در حالي كه با عصايش بر چهره نوراني امام حسين(ع) مي زد، اين اشعار را كه از عبداللَّه بن زبعري است و از خود نيز ابياتي بر آن افزوده بود، مي خواند:



لَيْتَ اَشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جَزَعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الْأَسَلْ



فَأهَلُّوا وَ اسْتَهلُّوا فَرَحاً

ثُمّ قالُوا يا يَزيدُ لاتَشَلْ



قَدْ قَتَلْنَا الْقَرْمَ مِنْ ساداتِهِم

وَ عَدَلْناهُ بِبَدْرٍ فَاْعتَدَلْ



لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلا

خَبَرُ جاءَ وَ لا وَحيٌ نَزَل



لَسْتُ مِنْ خُنْدُفٍ اِنْ لَمْ اَنْتَقِمْ

مِنْ بَني اَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ



اي كاش پيران و بزرگان قبيله و تبار من كه در «بدر» كشته شدند مي بودند و مي ديدند كه چگونه قبيله خزرج در برابر نيزه ها به زاري افتادند.

از شادماني هلهله مي كردند و مي گفتند: اي يزيد دستت درد نكند.

به تلافي جنگ بدر، بزرگان آنان را كشتيم و حسابمان را با آنان تسويه كرديم.

خاندان هاشم، با سلطنت بازي كردند؛ وگرنه، نه خبري از آسمان آمده و نه وحي اي نازل شده است.

من اگر انتقام كارهايي را كه «احمد» انجام داد، از فرزندان و خاندان او نگيرم، از ريشه و تبار «خُنُدف» نخواهم بود. خُنْدُف از نياكان پدر يزيد بوده است كه اين عنصر پليد بر او مي نازد (نفس المهموم،ص 435).

از اين رو، امام علي بن ابي طالب(ع)، درباره اين خاندان منافق و رياكار كه در پوشش مسلماني مي كوشيدند تا جاهليت را بازگردانند، فرمود: «فَوَ الذّي فَلَقَ الْحبَّةَ وَ بَرَأ النَّسَمَةَ، ما اَسْلمُوا وَلكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ اَسرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدوُا اَعْواناً عَلَيْهِ اَظْهَروُهُ. سوگند به خدايي كه دانه را شكافته و آفريدگان را پديد آورده است، اينان (آل ابوسفيان)، اسلام را نپذيرفتند، بلكه از بيم تسليم شدند و كفر را نهفتند. تا آنكه ياراني بيابند و كفر خود را آشكار كنند و از اسلام، سربتابند»(نهج البلاغة، نامه 16).

[4] الكافي، ج 2، ص 415.

[5] بحار الأنوار، ج 46، ص 142.

[6] امام حسين(ع) فرمود: «في كُلّ بَلَدٍ مِنْهُمْ عَلي مِنْبَرِهِ خَطيبٌ يَصْقَعُ، فَالْاَرْضُ لَهمٌ شاغِرَةٌ وَ اَيْدِيِهمْ فِيها مَبْسُوطَةٌ وَ النَّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ. به هر شهري سخنراني زبانباز و نعره پرداز (وُعَّاظُ السّلاطين) بر منبر دارند و تمام سرزمين اسلام، بي دفاع زير پايشان افتاده و دستشان در آن، همه جا باز است و مردم، بَرده وار در اختيار آنان اند (تحف العقول، ص 239).

[7] هنگامي كه امام سجّاد(ع)، پس از فاجعه كربلا، با خاندان امام حسين(ع) به مدينه بازگشتند در آن اندوهِ بزرگ غرق بودند، روزي يكي از بني اُميّه (ابراهيم بن طَلْحة بنِ عُبيداللَّه)، از روي سرزنش به آن حضرت گفت: «مَنِ الغالِبُ»؟، يعني پدرت به كربلا رفت و جنگيد و كشته شد. اكنون چه كسي غالب و پيروز گشت. پدر تو و يارانش كشته شدند، پس چه نتيجه اي گرفتيد؟ امام سجّاد(ع) فرمود: «اِذا دَخَلَ وَقْتُ الّصَلاةِ، فَاَذِّنْ وَ اَقِمْ، تَعْرِفِ الْغالِبَ. هنگامي كه وقت نماز رسيد، اذان و اقامه بگو، خواهي فهيمد چه كسي غالب و پيروز است». (قيام جاودانه، ص 66، به نقل از: (الامام زين العابدين(ع)، ص 370).

[8] ر.ك: نيايش (مجموعه آثار)، ص 77-72.

[9] وَ مِنَ الشِّفاءِ اِلي الآنَ لَمْ نَقِفْ عَلي هذا الْاَثَرِ الْقَيِّمِ الْخالِدِ مِنْ مَوارِيثِ الَنُبُوةِ.

[10] پيك مهر، ص 117. طنطاوي در روستاي عوض اللَّه حجازي، از روستاهاي شرقي مصر، ديده به جهان گشود و مدّتي در جامعه الأزهر، به فراگيري علوم پرداخت. سپس در مدرسه حكومتي به آموزش پرداخت و پس از پايان تحصيلات، در مدارس مختلف به تدريس پرداخت و در دانشگاه مصر، سخنراني هاي فراواني كرد و در نهضت و قيام ملّي كشورش شركت نمود و سپس به عضويت جمعيت «إخوة الإسلاميّه» در آمد.

او داراي آثار و تأليفات فراواني است كه از همه مشهورتر، تفسير وي بر قرآن مجيد است به نام: الجواهر في تفسير القرآن الكريم كه به عنوان تفسير الطنطاوي هم شهرت دارد. از ديگر آثار او، نظام العالم و الأمم، ميزان الجواهر؛ عالم الأرواح، نهضته الامة و حياتها؛ جواهر العلوم؛ التّاج المُرصَّع للحكمة و الحكماء را مي توان نام برد كه همگي به چاپ رسيده اند. وي در 1358 ق، در قاهره چشم از جهان فرو بست.

[11] الاجازه الكبيرة، ص 454.