داستان


پور عبدالملك به نام هشام

در حرم بود با اهالي شام

مي زد اندر طواف كعبه قدم

ليكن از ازدحام اهل حرم

استلام حجر ندادش دست

بهر نظاره گوشه اي بنشست

ناگهان نخبه نبي و ولي

زين عبادين حسين علي

در كساءبها و حله ونور

بر حريم فكنده عبور

هر طرف مي گذشت بهر طواف

در صف خلق مي فتاد شكاف

زد فدم بهر اسالام حجر

گشت خالي ز خلق راه گذر

شامي اي كرد از هشام سؤ ال

كيست اين با چنين جمال و جلال

از جهالت در آن تعلل كرد

وزشناسائيش تجاهل كرد

گفت نشانسمش ، ندانم كيست

مدني ، يا يماني ، يا مكيست

بو فراس آن سخنور نادر

بود در جمع شاميان حاضر

گفت من مي شناسمش نيكو

زو چه پرسي به سوي من كن رو

آن كس است اين كه مكه بطحاء

زمزم و بو قبيس و خيف و مني

مروه ، مسعي ، صفا حجر، عرفات

طبيه ، كوفه ، كربلا و فرات

هر يك آمد به قدر او عارف

بر علو مقام او واقف

قرة العين سيد الشهداست

زهره شاخ دوحه زهراست

ميوه باغ احمد مختار

لاله راغ حيدر كرار

چون كند جاي در ميان قريش

رود از بخر بر زبان قريش

كه بدين سرور ستوده شيم

به نهايت رسيد فضل و كرم

ذروه عزتست منزل او

حامل دولت است محمل او

از چنين عز و دلت ظاهر

هم عرب هم عجم بود قاصر

جد او را به مسند تمكين

خاتم الانبياست نقش نگين

لايح از روي او فروع هدي

فائح از خوي او شميم وفا

طلعتش آفتاب روزافزون

روشنايي فزاي و ظلمت سوز

جد او مصدر هدايت حق

از چنان مصدري شده مشتق

زحيا نايدش پسنديده

كه گشايد به روي كس نديده

خلق از او نيز ديده خوابانند

كز مهابت نگاه نتوانند

نيست بي سبقت تبسم او

خلق را طاقت تكلم او

در عرب در عجم بود مشهور

گو ندانش مغفلي مغرور

همه عالم گرفت پرتو خور

گر ضريري نديد از آن چه ضرر

شد بلند آفتاب بر افلاك

بوم از آن گر نيافت بهره چه باك

بر نيكو سيرتان و بدكاران

دست او ابر موهبت باران

فيض آن ابر بر همه عالم

گر بريزد نمي ت نگردد كم

هست از آن معشر بلند آيين

كه گذشتند ز اوج عليين

حب ايشان دليل صدق و وفاق

بغض ايشان نشان كيفر و نفاق

قربشان پايه علو و جلال

بعدشان مايه عتو و ظلال

گر شمارند اقل تقوي را

طالبان رضاي مولا را

اندر آن قوم مقتدا باشند

وندر آن خيل پيشوا باشند

گر بپوسد ز آسمان بالفرض

سائلي ، من خيار اهل الارض

بر زبان كواكب و انجم

هيچ لفضي نيايدالا هم

هم غيوث الندي اذا و هبو

ليوث الشري اذا نهبوا

ذكرشان سابق است ذر افواه

بر همه خلق بعد ذكر الله

سر هر نامه رارواج افزاي

نامشان هست بعد نام خداي

ختم هر نظم و نثر را الحق

باشد از يمن نامشان رونق

چون هشام آن قصيده غراء

كه فرزدق همي نمود انشاء

كرد از آغاز تا به آخر گوش

خونش اندر رگ از غضب زد جوش

بر فرزدق گرفت حالي دق

همچو بر مرغ خوشنوا عقعق

ساخت در چشم شاميان خوارش

حبس بنمود بهر آن كارش

اگرش چشم راست بين بودي

راست كردار و راست بين بودي

دست بيداد و ظلم نگشادي

جاي آن حبس ، خلعتش رسيد

قصه مدح بو فراس رشيد

چون بدان شاه حق شناس رسيد

از درم بهر آن نكو گفتار

كرد حالي روان ده و دو هزار

بو فراس آن درم نكرد قبول

گفت مقصود من خدا و رسول

بود از آن مدح ، ني نوال و عطا

زان كه عمر شريف را ز خطا

همه جا از براي همجي

كرده اي صرف در مديح و هجي

تافتم سوي اين مديح عنان

بهر كفاره چنان سخنان

فلته خلصا لوجه الله

لا، لان استعيض ما اعطاه

قال زين العباد و العباد

ما نوديه عوض لا يرداد

زان كه ما اهل بيت احسانيم

هر چه داديم باز نستانيم

ابر جوديم بر نشيب و فراز

قطره از ما به مانگردد باز

آفتابيم بر سپهر علا

نفتد عكس ما دگر سوي ما

چون فرزدق به آن رفا و كرم

گشت بينا قبول كرد درم

از براي خدا بود و رسول

هر چه آمد از او چه رد چه قبول

بود از آن هر دو قصدش الحق حق

مي كنم من هم از فرزدق دق

رشحه زان سحاب لطف و نوال

بندم از دولت ابد، طرفي

صادقي از مشايخ حرمين

چون شنيد آن نشيد دور از شين

گفت نيل مراضي حق را

بس بود اين عمل فرزدق را

گر جز اينش ز رفتر حسنات

بر نيايد نجايت يافت نجات

مستعد شد رضاي رحمان را

مستحق شد رياض رضوان را

زان كه نزديك حاكم جابر

كرد حق را براي حق ظاهر (36)

شاعر
عبدالرحمن جامي