بازگشت

واقعه بدر و فراهم آمدن اسباب پيروزي به لطف خداوند






لاجرم چنين به نظرشان رسيد كه بايد كاري كرد كه قريش از نيرو و شوكت ما با خبر شود و مجبور گردد از ترس ما با ما كنار بيايد و بدين وسيله راه براي نشر دعوت ديني بازگردد، و چاره اش اين است كه بر سر راه قافله مال التجاره آنان رفته راه را بر آن ببنديم و ضرب شستي به ايشان نشان دهيم.



همين كار را كردند. در سال دوم هجرت، رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) جَحْش را با جماعتي از مهاجران گسيل داشت و نامه اي به وي داد و فرمود تا قبل از دو روز سر نامه را نگشايد، و بعد از دو روز راه، نامه را قرائت نموده بر طبق دستوري كه خداوند به وي داده رفتار نمايد و احدي از همراهان را مجبور نكند.



عبدالله به راه افتاد بدون اينكه بداند به كجا مي رود، همي پيش راند و به خاطر اينكه دستور خدا در كار بود به منظور تنفيذ فرمان، با اعتماد و اطمينان به او، خود را يكسره به او سپرد و سريع پيش مي رفت. دو روز تمام راه پيمود، آنگاه نامه را گشوده قرائت كرد، ديد نوشته است: وقتي اين نامه را از نظر گذراندي پيش برو تا به نخله كه بين مكّه و طائف است برسي، در آنجا در كمين قريش مي باش و مرتّب اخبار قريش را به دست آورده براي ما بفرست.



عبدالله پس از قرائت نامه رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) نفرات خود را از مضمون آن آگاه ساخت و گفت: رسول الهي((صلي الله عليه وآله))به من دستور داده تا به سوي نخله روم و در آنجا در كمين قريش بنشينم و اخبار قريش را براي آن جناب بفرستم، و نير امر فرموده كه احدي از شما را مجبور به كاري نكنم. اينك هر يك از شما ميل دارد به درجه شهادت برسد با ما بيايد و هر كدام از شما حاضر نيست، از همين جابازگردد و من خود امر پيامبر را اطاعت نموده به راه مي افتم.



نفرات عبدالله همگي با وي موافقت كرده، آمادگي خود را اعلام داشتند و همه به سوي هدف رهسپار شدند در حالي كه اميد به خدا پيشاهنگ، و اطمينان و اعتماد به او رهبرشان، و عنايت پروردگاري نيز نيروبخش دلهاشان بود ولكن در بين راه شتري از ايشان گم شد و در جستجوي آن در بيابان شده و پاره اي از ايشان اسير قريش گشتند.



عبدالله و بقيه نفراتش همچنان مي راندند تا به نخله رسيدند و در آنجا كارواني از قريش كه حامل التجاره ايشان بود مي گذشت و به محض آنكه به عبدالله و يارانش برخوردند دچار دهشت و ترس عجيبي گرديدند.



اصحاب عبدالله نيز متحيّر شدند كه چه كنند، اگر با آنان مصاف دهند در ماه حرام جنگيده اند كه خود عمل حرامي است، و اگر مصاف ندهند اينان فرداي همين شب به مسجد الحرام مي رسند و ديگر دستشان به ايشان نخواهد رسيد.



لاجرم لحظه اي متحيّر ماندند، لكن سرانجام رأيشان بر اين قرار گرفت كه بر ايشان حمله برند و مال التجاره ايشان را به غنيمت برگيرند. همين كار را انجام دادند. چيزي نگذشت كه واقد بن عبدالله تميمي با انداختن تيري، عمروبن حضرمي را هدف قرار داده و از پايش درآورد. عثمان بن عبدالله وَ حَكَم بن كيان هم اسير شدند و خداوند همه اموال و مال التجاره را نصيب لشگر اسلام گردانيد.



عبدالله بن جحمش با همراهان به سوي مدينه بازگشتند و اموال و اسيران را نزد رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) آوردند. به محض اينكه چشم رسول خدا به ايشان افتاد فهميد كه ميان آن دو گروه كارزار افتاده و مشركين فراري شده اند و اموالشان نصيب مسلمانان گشته، فرمود: من به شما دستور ندادم در ماه حرام دست به جنگ بزنيد، و حاضر نشد آن اموال را تصرف كند و به انتظار رسيدن وحي توقّف كرد تا حضرت حق تكليفش را روشن سازد.



لشكريان اسلام متأثر گشته ترسيدند نكند مرتكب گناهي شده باشند، ساير مسلمانان هم شروع كردند به خرده گيري كه چرا بدون دستور خدا به چنين عملي اقدام كرديد. از آن سو قريش نيز به خشم آمده، گفتند: محمّد و يارانش حرمت ماههاي حرام را نگاه نداشتند و در ماه حرام دست به خونريزي زدند و اموال دشمن خود را به غارت برده و از آنان اسير گرفتند.



در چنين حالي خداي تعالي درباره جنگجويان مجاهد اسلام آيه زير را فرستاد و آنان را مشمول عنايت و لطف خود قرار داده فرمود:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرمِ قِتال فيهِ قُلْ قَتالٌ فيهِ كَبيرٌ وز صَدٌّ عَنْ سَبيلِ اللهِ وَ كُفْرٌ بِهِ وَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ إخْراجُ أهْلِهِ مِنْهُ أكْبَرُ عِنْدَاللهِ وَالْفِتْنَةُ أكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ:(1)



تو را از ماه حرام مي پرستد كه مگر جنگيدن در آن جايز است؟ بگو: نه، قتال جايز نيست، و لكن جلوگيري از پيشرفت دين خدا و به پروردگار كفر ورزيدن و مسلمين رااز ماندن در مسجدالحرام جلوگيري كردن و اخراج اهالي آنجا نيز جايز نبود، بلكه گناهش در نزد خدا بزرگتر است و به پاكردن فتنه كه نتيجه اش گمراه كردن مردم است گناهش از قتل بزرگتر است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. بقره، 217.



وقتي اين آيه شريفه نازل شد مسلمين از آن ترسي كه داشتند اندكي آسوده شده خوشحال گرديدند و مخصوصاً نفراتي كه مباشر جنگ بودند مسرور گشتند و رسول الهي اموال و اسيران را قبول كرد.



قريش فرستاده اي نزد آن حضرت گسيل داشتند و خواستار آن شدند كه آنحضرت بهاي اسيران را گرفته و ايشان را آزاد سازد. حضرت در جواب فرمود اين كار را به شرطي مي كنم كه شما نيز دو تن مسلماني كه اسير گرفته ايد آزاد سازيد، چه ما از شما به جان آنان مي ترسيم و منتظريم تا اگر شما اسيران ما را كشتيد ما نيز اسيران شما را بكشيم.



قريش ناگزير شدند شرط آن جناب را بپذيرند و اسيران آن حضرت را نزد وي روانه سازند، خداوند بدين وسيله نعمت را بر مسلمين تمام كرد و وعده نصرتي كه داده بود عملي فرمود.



اما عبدالله جحش و همراهانش به نازل شدن اين آيه قناعت ننموده و اندوهشان زايل نگرديد، چون انتظار داشتند آيه اي در اجر و ثوابشان نازل شود، لذا به رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) عرض كردند: آيا مي شود جنگي پيش بيايد كه ما در آن شركت جسته و خداوند به ما اجر مجاهدين را مرحمت فرمايد؟ خداي تعالي در جواب آنان اين آيه را فرستاد:

إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سبيلِ اللهِ اُلئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَةَ اللهِ وَ اللهُ غَفُورٌ رَحيمٌ:(1)



براستي كساني كه ايمان آوردند و كساني كه مهاجرت كردند و در راه خدا جهاد نمودند، ايشان اميدوار رحمت خدايند و خداوند آمرزنده و رحيم است.



با نازل شدن اين اندوهها زايل شد و دلها آرامش يافت و مسرّت تمام وجود مؤمنان را گرفت، چه مي ديدند نعمت خدا و رحمت او ايشان را فراگرفته است.



اين سِريّه اولين جنگي بود كه سياست و روش حكومتي اسلام را روشن ساخت و در حقيقت اساسنامه نظام آن بود، و چند نتيجه داشت كه ذيلا اشاره مي شود:



اوّل اينكه جواب مشركين را داد كه جنگ و خونريزي در ماه حرام گناه بزرگي است.



دوم اينكه فهماند كه خود مشركين مرتكب گناهاني شده و مي شوند كه بسي بزرگتر از آن است. و آن يكي است كه آنان از راه خدا جلوگيري به عمل آورده اند، و در مقام برآمدند تا با تهديد و زور، مسلمانان را از دين اسلام برگردانند. ديگر اينكه به خدا كفر ورزيدند، و نيز اينكه سكنه مسجدالحرام را از آنجا بيرون كردند. و به خاطر همين جرائم بود كه خداوند قتال با آنان را تجويز كرد.



نتيجء سوم اينكه در اثر اين جريان، قريش از اين ضربت و اينكه هم اموالش به غارت رفت و هم عدّه اي كشته داد و هم دو نفر اسير شدند، از آن غرور و نخوتي كه داشت پايين آمد و به همين جهت تصميم گرفت مسأله جنگ در ماه حرام را بهانه كرده و شبه جزيره عربستان را عليه رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) و يارانش بشوراند، و كار هو و جنجال را به جايي رسانيد كه مسلمين يقين كردند ديگر هيچ اميدي به سازش و اصلاح نيست.



در چنين وضعي روزي رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) به مسلمانان خبر داد كه ابوسفيان، فرزند حرب، كاروان قريش را از شام به سوي مكّه مي راند و اموال و سرمايه تجارت قريش با آن كاروان است و شما مي توانيد هم اكنون بر سر راهشان شده و با آنان كارزار كنيد، باشد كه خداوند نيروي شما را با آن اموال تقويت نمايد.



از آن سو ابوسفيان هم كه داستان نخله را داشت در تجسّس اخبار رسول الله((صلي الله عليه وآله)) و يارانش بود، هر كه را در راه مي ديد از حال آن جناب مي پرسيد تا آنكه خبر يافت رسول خدا ياران خود را به تعقيب كاروان وي روانه كرده. از ترس مال التجاره و حرصي كه بر اموال خود داشت سخت در انديشه شد، تصميم گرفت به هر نحوي شده قريش را از اين جريان آگهي دهد، لاجرم ضمضم بن عمرو غفاري را اجير نموده روانه مكّه كرد و به وي گفت بايد خود را به قريش برساني و آنان را به سر وقت اموالشان بياوري و به ايشان بگويي كه محمّد و يارانش متعرض اموال ايشان شده اند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. بقره، 218.



ضمضم در حالي كه بيني شترش را پاره كرد و بار آن را وارونه بسته و پيراهن خود را از عقب و جلو دريده بود به درب مسجدالحرام آمد و فرياد زد: اي گروه قريش، مال التجاره، اي فرياد و اي فغال كه ابوسفيان با اموال شما مورد حمله محمّد و يارانش قرار گرفت، اي داد و بيداد، گمان نمي كنم بتوانيد او را دريابيد!



مردم همه در وحشت و اضطراب شدند و به سرعت اجتماعي تشكيل داده به مشورت پرداختند وسرانجام قرار شد هر چه زودتر حركت كنند، و همين كار را كرده بدون استثناء همه شركت كردند، و اگر برخي از آنان حركت نكرده كسي را به عوض روانه ساخت، از آن جمله ابولهب بود كه مردي را به مبلغ چهارهزار درهم كه از طلب داشت اجير كرد تا با لشگر قريش براي نابودي اسلام و مسلمين حركت كند.



بعد از آنكه همه از تدارك اسباب سفر فراغت يافته و آماده حركت شدند، به يادشان افتاد كه ما همين چندي قبل با قبيله كِنانه جنگ داشتيم، يكي از آن ميان گفت: اگر ما حركت كنيم احتمال دارد كناني ها از دنبال بر سر ما بتازند و ما از رفتن به كمك ابوسفيان بازمانيم.



اما سراقة بن مالك كه از اشراف كنانه بود گفت:



من به شما پناه مي دهم و همه در امان من هستيد، برويد و از قبيله من نگراني نداشته باشيد، من نمي گذارم از قبيله كنانه به شما آسيبي برسد. در اينجا رأي آنهايي كه مي گفتند بايد هر چه زودتر حركت كرد تقويت شد و همه به راه افتادند.



از آن سو رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) از مدينه بيرون شد در حالي كه پيشاپيش لشگرش دو بيرق سياه در اهتزاز بود، يكي به دست عليّ بن ابيطالب و آن ديگر به دست انصار، و با همراهان به دنبال شتران قريش به راه افتاد. در بين راه به مردي برخورد كرده از وي خبر كاروان قريش را بپرسيد، ولكن خبر نزد او نيافت و شب و روز به سرعت مي راند تا به نزديكي صفراء رسيدند. حضرت شخصي را فرستاد تا از ابوسفيان خبري گيرد و خود پيش همي راند تا به ذفران يكي از بيابانهاي پيرامون دهكده صفراء رسيد، در آنجا بار گرفت و خبرگزاران به نزدش آمده گزارش دادند كه قريش همه از مكّه بيرون شده و به كمك ابوسفيان شتافته اند.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) چون ديد مطلب رنگ ديگري به خود گرفت با ياران خود به مشورت پرداخت. آري ديگر قافله مال التجاره ابوسفيان مطرح نيست، بايد با لشگري روبرو شود كه نيرو و نفراتش چندبرابر نيروي اوست.



از مين اصحاب، مقداد بن عمرو برخاست و عرض كرد: به هر جا كه خدايت دستور داده برو و ما يك قدم از تو جدا نمي شويم، ما آن كلامي را كه بني اسرائيل در پاسخ دعوت موسي به ميان آورده، گفتند:

فَاذْهَبْ أنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا إنّا ههُنا قاعِدُونَ:(1)



تو با پروردگارت برويد و با دشمن كارزار كنيد، ما همين جا نشسته ايم



در جواب تو نخواهيم گفت بلكه ما مي گوييم: تو و پروردگارت به كارزار دشمن برويد، ما نيز همراه شما هستيم و به همراه شما كارزار مي كنيم، و به آن خدايي كه تو را به حقّ مبعوث فرموده اگر ما را به دورترين نقاط زمين گرچه حبشه باشد ببري همراهت مي آييم.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) دعاي خيرش فرمود، آنگاه رو به ساير ياران كرد و فرمود: اي مردم، رأي خود را اظهار داريد. مقصوش از مردم طائفه انصار بود. از ميان مردم انصار، سعدبن معاذ برخاست و گفت: اي رسول خدا، گويا مقصودت ما انصار بوده؟ حضرت فرمود: آري، سعد گفت: ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق نموده و شهادت داديم بر آنكه آنچه آورده اي حقّ است و بر ايمان و شهادت خود عهد و پيمان سپرديم، و آن اين بود كه در هر حال تو را اطاعت كنيم.



بنابراين يا رسول الله، هر چه مي خواهي انجام ده و هر تصميم كه مي خواهي بگير كه ما با توييم و از تو جدا نمي شويم، و به خدايي كه تو را به حق مبعوث فرموده، سوگند، اگر ما را به دريا عرضه بداري و بفرمايي كه ما خود را به همراه تو در آن بيفكنيم خواهيم افكند و يك تن هم از ما تخلّف نخواهد كرد، و هيچ ملاحظه ما را مكن زيرا كه كوچك ترين كراهتي از جنگيدن با دشمنانمان نداريم، و ما خويشتندار در جنگ و هماوردان ميدان كارزاريم و اميدواريم خداوند از ما به تو رفتاري نشان دهد كه مايه خرسندي و روشني چشمت باشد، ما راه را بينداز و از خدا توفيق و مدد بخواه.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. مائده، 24.



هنوز گفتار سعد تمام نشده بود كه آثار خرسندي در رخساره رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) نمودار شد، آنگاه فرمود: حركت كنيد و اميدوار ظفر باشيد، چه خداي تعالي مرا به يكي از اين دو بشارت داده: ما به طور مسلّم يا به قافله آنان ظفر مي يابيم و يا بر لشگريان آنان، و گويا من هم اكنون قتلگاه آنان را مي بينم.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) و ياران از آن منزل حركت كرده در نزديكي بدر پياده شدند و آن جناب برخي از ياران خود را به سوي چاه بدر روانه كرد تا آنجا از قافله و يا لشگر قريش خبري بگيرند. فرستادگان به دو نفر رسيدند كه مشغول آب كشي بودند، معلوم شد آب را براي لشگر قريش مي برند، پرسيدند به كجا مي رويد و از چه قبيله اي هستيد و هدفتان چيست؟ گفتند: ما سقايان قريش هستيم، ما را فرستاده اند تا براي آنان آب ببريم.



فرستادگان باور نكردند كه اين دو نفر وابسته به لشگر قريش باشند، احتمال دادند سقايان قافله مال التجاره ايشان باشند، به همين جهت آن دو را تحت شكنجه قرار دادند و آنها را مفصّل زدند، وقتي خوب از كارشان درآوردند ناچار گفتند ما از قافله ابوسفيانيم، مسلمانان از كتك زدنشان باز ايستادند.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) مشغول نماز بود، وقتي اصحاب خود را مشاهده كرد نماز را تمام كرده، فرمود: اگر راست گويند كتكشان مي زنيد؟ و چون دروغ گويند رهاشان مي كنيد! در حالي كه به خدا سوگند راست مي گويند و از لشگر قريشند نه از كاروان ايشان.



آنگاه رو به آن دو تن كرده، فرمود: به من بگوييد ببينم قريض كجا هستند، گفتند: به خدا سوگند در پشت همين تل كه از دور نمودار است اردو زده اند. رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) پرسيد عدّه شان چند است؟ گفتند بسيار است. فرمود چند نفرند؟ گفتند: نمي دانيم. فرمود: خوراكشان در روز چند شتر است؟ گفتند: يك روز نُه شتر و روز ديگر ده شتر. رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) رو به اصحاب كرد و فرمود: لشگر قريش بين نهصد و هزارند. آنگاه رو به همه مسلمين كرد و فرمود: بدانيد كه مكّه همه جگر گوشه هاي خود را در اختيار شما قرار داده است.



حال ببينيم ابوسفيان كاروان را به كجا سوق داد. او وقتي به گزارش جاسوسان خود از جايگاه مسلمين خبر يافت و فهميد كه مسلمانان بناي تعرّض به كاروان وي را دارند مسير كاروان را تغيير داده و از راه معمولي كنار رفت و بدر را در دست چپ قرار داده به كلّي از نظر مسلمين پنهان و ناپديد گرديد. وقتي كاملا مطمئن شد كه كاروان را از دستبرد مسلمين نجات داده، رسولي نزد قريش فرستاد كه شما به منظور نجات دادن اموال خود از مكّه بيرون شديد و اينك من اموال را حفظ كردم، بنابراين هر جا كه هستيد به مكّه بازگرديد.



ابوجهل گفت: به خدا سوگند باز نمي گرديم تا آنكه به كناره چاه بدر برسيم و سه روز در آنجا به عيش و نوش و ميگساري بپردازيم و خنياگران بر ايمان موسيقي بنوازند و عرب وحدت كلمه نيروي ما را بفهمد و از اين پس خيال حمله به ما را در سر نپروراند.



اخنس بن شريق با اين رأي مخالفت كرد و گفته هاي ابوجهل را پاسخ داد و به قبيله بني زهره كه هم سوگند با قريش بودند گفت: اموال و افراد شما به سلامت نجات يافتند و منظور شما هم همين بود، اينك باز گرديد و ديگر وجهي ندارد بيهوده به دياري سفر كنيد كه در آنجا منافعي در نظر نداريد خيرخواهي مرا بپذيرد و گوش به حرف اين مرد مغرور ندهيد. و از آنجايي كه اخنس در ميان قبيله بني زهره محبوبيت و وجهه خوبي داشت يك نفر زُهري از گفته او سرباز نزد و هيچ كدام به بدر نيامدند.



صبح روز بعد به مسلمين كه در جستجوي كاروان ابوسفيان بودند خبر رسيد كه ابوسفيان مال التجاره را به منزل رسانيد و اينك بايد با لشگر قريش كه در فاصله مختصري قرار دارد روبرو شوند و در نتيجه آرزويي كه مسلمين به اميد رسيدن به آن خرسندي مي كردند مبدّل به يأس گرديد و جماعتي از ايشان به رسول الهي اصرا ميورزيدند كه به مدينه بازگردد و با لشگر قريش مصاف ندهد و در جنگ وارد نشود.



خداي تعال درباره ايشان مي فرمايد:

وَ إذْ يَعِدُكُمْ اللهُ إحْدَي الطّائِفَتَيْنِ أنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُريدُ اللهُ أنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرينَ:(1)



به ياد آريد آن روزي را كه خداوند به شما وعده داد كه يكي از دو گروه (كاروان تجاري قريش يا لشگر آنها) براي شما خواهد بود، اما شما دوست داشتيد كاروان براي شما باشد، ولي خداوند مي خواهد حق را با كلمات



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. انفال، 7.



خود تقويت كند و ريشه كافران را قطع نمايد.



پس از مختصري مسلمانان يكدل و يك جهت بر آن شدند كه با لشگر قريش مصاف دهند، به همين جهت خود را زودتر به آب بدر رسانيده و چاه را تصرف كردند. خداي تعالي باراني فرستاد تا بيابان شنزار و لغزنده جهت آنان محكم و استوار گردد و قسمت لشگر گاه قريش كه زميني خاكي بود گِل و لغزنده شود، و بالأخره لشگر اسلام توانست خود را قبل از قريش به محلّ مناسب يعني كنار اولين چاه در قسمت پايين بدر برساند.



آنگاه خود را آماده قتال كرده به مشورت پرداختند. در حالي كه گفتگو مي كردند سعد بن معاذ پيش آمد، عرض كرد: اي پيامبر خدا، اجازه مي دهي سايباني جهت شما بر پا كنيم تا شما در آنجا قرار گيريد و مركبهاي شما را در كنار آن آمده نگهداشته و خود با دشمن مصاف دهيم؟ اگر پيروز شديم كه هيچ و اگر خداي نخواسته كشته گشتيم تو بر مركب سوار شده به پيروانت در مدينه ملحق شدي، چه آن مسلمانان كه در مدينه مانده اند كمتر از ما به تو معتقد و علاقمند نيستند و اگر احتمال مي دادند كار تو سرانجام به جنگ منتهي مي شود هرگز تخلّف نمي كردند، و اگر چنين پيشامدي رخ دهد ايشان شرّ دشمن را دفع مي كنند و از درِ خيرخواهي با كمك تو به جهاد مي پردازند.



رسول خدا او را بستود ودر حقّش دعا كرد. سعد با ياران به ساختن سايبان پرداخت تا اگر پيروزي و فتح نصيب او و يارانش نشد، آن منبع كرامت و عظمت به دست دشمن گرفتار نشود و بتواند خود را به باقي اصحاب برساند و دعوت خود را ادامه دهد، چه اسلام براي طائفه معيّني نيامده بود، اگر همه اهل مدينه هم كشته شوند، او بايد بماند و ساير قبايل عرب و ديگر ملل دنيا را رهبري كند.



قريش نيز آماده جنگ شدند و شخصي را فرستادند تا از مسلمانان خبري بياورد. آن شخص بازگشت و خبرآورد كه اصحاب محمّد سيصد نفر و يا كمي كمتر و يا بيشترند و هيچ كميني هم ندارند و از آب هم بسيار دورند، ولكن با همه اين احوال مردمي هستند كه جز شمشير پناهگاهي براي خود قائل نيستند و جز به ايمان ثابت و يقين استوار خود اتكائي ندارند.



اين خبر، رعب و وحشتي در دلهاي قريشيان ايجاد كرد و برخي از عقلاي آنان به اين فكر فرو رفتند كه اگر سپاه اسلام همه آنان را بُكشند حرمتي براي مكّه باقي نخواهد ماند. از ميان آنان عتبة بن ربيعه برخاست و گفت: اي گروه قريش به خدايم سوگند شما از اينكه با محمّد و يارانش مصاف دهيد كاري از پيش نمي بريد، زيرا اگر او را بكشيد پيوسته چشمتان به روي مردمي باز مي شود كه يا پسر عمويش را كشته ايد و يا پسر خاله اش را و يا مردي از عشيره اش را پس بهتر اين است كه بازگرديد و او را به عرب بسپاريد، چه اگر ساير طوائف عرب او را بكشند شما به مقصود خود نائل آمده ايد، و اگر او بر عرب فائق آمد شما كاري كه مايه كراهت و ندامتتان شود نكرده ايد.



كلام عتبه به گوش ابوجهل رسيد، پر از خشم و غيظ گشته شروع كرد كينه هاي ديرينه اي را كه با مسلمين داشتند يادآوري كردن، و همين معني باعث شد كه همه بر قتال سپاه اسلام يكدل و يك جهت شوند.



رسول خدا وقتي كثرت عدد دشمنان و بسياري نيروي آنان را ديد به ميان ياران آمد و با سخنان گرم و دلنشين خود روحيه آنان را تقويت كرده و به تنظيم صفوف ايشان پرداخت و دستور داد قبل از آنكه وي فرمان دهد حمله نكنند و فرمود:



چنانچه دشمن را محاصره كرديد با تير به ايشان حمله كنيد. آنگاه به عريش خود يعني سايبان بازگشت در حالي كه از سرانجام كار ياران نگران بود، در آنجا به درگاه خداي سبحان ملتجي گشته و از اودرخواست پيروزي و تنجيز وعده مي نمود و تضرّع و زاري همي كرد و گفت:



بارالها، اين قريش متكبّر و متعصّب است كه همواره با تو مخالفت و دشمني ميورزيد و فرستاده ات را تكذيب مي كرد، اينك روي آورده تا با پيغمبرت بجنگد. پروردگارا، آن نصرت كه مرا بدان وعده فرمودي بفرست. بارالها، اگر امروز اين گروه كه با من هستند كشته شوند ديگر كسي تو را پرستش نخواهد كرد.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) همچنان دعا همي مي كرد و رو به قبله دست به دعا بلند داشت تا ردايش از شانه اش بيفتاد، و آنقدر ادامه داد تا خواب او را گرفت، در عالم رؤيا ياري خدا را به چشم ديد، و نيز به حالت وحي درآمد و اين آيه بر وي نازل شد:

يا أيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنينَ عَلَي الْقِتال إنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِأَتَيْنِ وَ إنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا ألفاً مِنَ الَّذينَ كَفَرُوا بِأنَّهُمْ قَوْمٌ لايَفْقَهُونَ:(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. انفال، 68.



اي پيامبر، مؤمنان را بر قتال كفّار تحريك كن، كه اگر از شما بيست نفر خويشتندار باشند بر دويست نفر پيروز مي شوند، و اگر از شما صد نفر خويشتندار باشند بر هزار تن از كساني كه كافر شدند غالب مي آيند، چه آنها مردمي نادانند.



رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) پس از گرفتن اين وحي، به ميان سپاه خود آمد و آنان را بر قتال با كفّار تحريص كرده و فرمود: به آن خدايي كه جان محمّد در دست اوست هيچ يك از شما امروز با اين كفّار نمي جنگد و با صبر و پايداري كشته نمي شود مگر اينكه خداي تعالي تو را به بهشت درخواهد آورد. آنگاه مشتي خاك از دست اميرالمؤمنين((عليه السلام)) گرفته و آن را به جانب كفّار پاشيد و فرمود:

شاهَتِ الْوُجُوهُ:



زشت باد رويتان.



سپس به ياران فرمود: كمر همّت ببنديد. مسلمانان قويدل گشته يكصدا فرياد زدند: أحَد: أحَد. خداي تعالي ملائكه را نيز به مدد ايشان فرستاد تا بر فتح و پيروزي بشارتشان دهد و ايمانشان را قويتر سازد. رسول خدا((صلي الله عليه وآله)) در قلب معركه قرار گرفته مردم را تشجيع مي نمود و به نصرت خدا نويد مي داد.



بودن رسول خدا در ميان صفوف ايشان از يك سو و كمك ملائكه از سوي ديگر، اثر عميقي در روحيه مسلمانان داشت و به همين جهت كشتار زيادي از لشگرِ دشمن كرده كه در تاريخ كم نظير و بي مانند بود و افتخاري بزرگ در تاريخ اسلام براي هميشه به يادگار گذاشتند و بدريّون در اصحاب پيامبر از ديگران ممتازند.



غبار معركه بر روي اجساد بي جان كفّار فرو نشست و اهل مكّه با وضع فضيحت باري فرار كردند. سپاه اسلام با افتخار و پيروزي و غنيمت بسياري به سوي مدينه بازگشتند، در حالي كه از ياري و نصرتي كه خداي تعالي ارزانيشان داشته خوشحال و شكرگزار بودند.(1)



در داستان با عظمت بدر، باراني كه باريد، دعايي كه رسول خدا داشت، قوّت قلبي كه به مردم مؤمن داده شد و نزول ملائكه و رعبي كه از عظمت معنوي ارتش اسلام به دل كافران افتاد، همه و همه اسبابي بود كه خداوند مهربان به لطف خود جهت پيروزي مردم مؤمن فراهم آورد. آري به قول حضرت زين العابدين((عليه السلام)):

وَ تبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الأْسْبابُ.

دل به تماشاي دوست رفته به صحراي دوست *** رفته به صحراي دوست دل به تماشاي دوست

همّت والاي دوست رحمت بي منتهاست *** رحمت بي منتهاست همّت والاي دوست

خاك كف پاي دوست سرمه چشم رضاست *** سرمه چشم رضاست خاك كف پاي دوست

طور تجلاّي دوست سينه سيناي ماست *** سينه سيناي ماست طور تجلاّي دوست

غرقه درياي دوست به كه نيابد خلاص *** به كه نبايد خلاص غرقه درياي دوست

دل به تمنّاي دوست از همه عالم بريد *** از همه عالم بريد دل به تمنّاي دوست

هر كه ز پرواي دوست از سر جان درگذشت *** از سر جان درگذشت هر كه ز پرواي دوست

بر رخ زيباي دوست ديده الهي گشود *** ديده الهي گشود بر رخ زيباي دوست



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. «قصص قرآن» ص441.