بازگشت

ابراهيم و مكاره


آن بزرگ مرد الهي و وجود ملكوتي، در ميان مردمي مي زيست كه دچار بت تراشي و بت پرستي بودند و فرهنگ طاغوت خطرناكي چون نمرود بر آنان حكومت داشت. او كه از ابتدا قلب و روح پاكش در مدار با عظمت توحيد مي گشت، از برخورد با اعمال و اخلاق قوم زمان حتي نزديكانش رنج مي برد.



او مي خواست مردم را از تحميلات هواي نفسي و حكومت نمروديان نجات دهد و دست قلب مردم را از بت پرستي كوتاه كند و به حبل الهي و دين توحيدي متصل نمايد. او از اينكه مردم دچار اغيار و نامحرمان و كاهنان و خرافاتيان بودند و بر اساس انديشه هاي انحرافي زندگي مي كردند در عذاب سخت روحي بود.



او در يك روز معيّن كه تمام مردم شهر به مناسبتي به صحرا دشت رفته بودند وارد بتكده شهر شد و پس از اينكه ديد بتها جواب او را نمي دهند، با تبري كه در دست داشت تمام خدايان قلاّبي و معبودهاي باطل را درهم شكست و تبر را به گردن بت بزرگ گذاشت و سپس با خوشحالي از اينكه در راه حضرت حق به مجاهده برخاسته به خانه خود روان شد. او منتظر ماند تا ملّت جاهل و طاغوتي در برابر آن حادثه چه عكس العملي ز خود نشان مي دهند.



قوم تيره روز و عمله هاي شيطاني نمرود، از صحرا برگشتند و خود را با سرنگوني و از بين رفتن بتها روبرو ديدند. غريو و فرياد از آن مردم بي خبر برخاست و هر كس از مسبّب حادثه جويا شد. تني چند فرياد كشيدند اين برنامه جز عمل جواني به نام ابراهيم نيست كه دائماً از خدايان ما بيزاري مي جست و آنها را پست و خوار و بيكاره به حساب مي آورد:

قالُوا سَمِعْنا عَتيً يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إبْراهيمُ.(1)



چون بر مردم شهر مسلّم شد كه اين حادثه را حادثه آفريني به نام ابراهيم است، همه با هم احضارش را خواستار و قبل از اينكه دستگير شود حكم اعدامش را صادر كردند. دژخيمان نمرودي وي را دستگير كرده و بدين گونه محاكمه اش را شروع كردند:

قالُوا ءَأنْتَ فَعَلْتَ هذا بِآلهَتِنا يا إبْراهيمُ:(2)



اين تويي كه چنين بلايي رابه سر خدايان ما آورده اي؟



ابراهيم كه زمينه را در اين سؤال براي توجه دادن مردم به بطلان بت پرستي آماده ديد، جهت سخن را برگردانده و پاسخي به مردم داد كه انتظارش را نداشتند و آن اين بود:

بَلْ فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ هذا فَاسْئَلُوهُمْ إنْ كانُوا يَنْطِقُونَ:(3)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. انبياء، 60.



2. انبياء، 62.



3. انبياء، 63.



اين عمل كار بزرگتر آنهاست و چنانچه باور نداريد از خود آنان كه سرنگون شده اند بپرسيد اگر قدرت بر سخن دارند.



اين پتك محكمي بود كه بر سر آن غافلان زد، آنان را سر در گريبان كرد و به حيرت دچار ساخت، جواب صحيحي در برابر گفتار ابراهيم نيافتند، تنها سخني كه در پاسخ او گفتند اين بود: اي ابراهيم براي تو روشن است كه اين بتها سؤالي را جواب نمي دهند، چگونه از ما مي خواهي از آنان بر اين مسأله گواهي بخواهيم؟ آنان بعد از اينكه اعتراف كردند بتها هيچكاره اند ولي باز بر باطل خود پافشاري دارند، ايشان را اينچنين سر زنش كرد:

اَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ للهِ مالايَنْفَعُكُمْ شَيْئاً وَ لايَضُرُّكُمْ .اُفٍّ لَكُمْ وَ لما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونَ اللهِ أفَلا تَعْقِلُونَ.(1)



آيا هنوز هم بجاي خداوند چيزهايي را مي پرستيد كه براي شما سود و زياني ندارند: اُف بر شما و بر آنچه بجاي حق مي پرستيد، آيا تعقّل نمي كنيد؟



احتجاج ابراهيم و دلايل دندان شكنش بر قلب سنگين و سخت آن مردم لجوج و متعصب در باطل اثر نكرد، منطق را كنار گذاشته و به زور متوسل شدند، يكجا اينچنين كه قرآن حكايت فرموده حكم كردند:

فَما كانَ جَوابَ قَوْمِهِ إلاّ أنْ قالُوا اقْتُلُوهُ أوْحَرِّ قُوهُ فَأنْجَاهُ اللهُ مِنَ النّارِ إنَّ في ذلِكَ لآَيات لِقَوْم يَؤْمِنُونَ:(2)



جواب آنان در برابر گفتار حكيمانه ابراهيم جز اين نبود كه گفتند: او را بكشيد يا بسوزانيد. پس خداوند مهربان كه حلاّل تمام مشكلات است ابراهيم را از آتشي كه او را در آن انداختند نجات داد. در اين حكايت براي قومي كه به خدا ايمان آرند آيت و نشانه پديدار است.



آن تيره روزان تا جايي كه توانستند وسايل آتش افروزي فراهم كردند و براي آتش افروختن محوطه بزرگي را آماده نمودند، سپس آن انسان الهي را در منجنيق قرار داده و به داخل آتش پرتاب كردند. ذات اقدس حضرت ربّ العزّه به آتش خطاب كرد:

يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إبْراهيمَ:(3)



اي آتش، بر ابراهيم سرد و سلامت باش.



و اينچنين بود كه خداوند مهربان بنده عزيزش را از كيد خائنان و مكر مكّاران نجات بخشيد و گره از مشكل او باز كرد.

ما رند و خراباتي و ديوانه و مستيم *** پوشيده چه گوييم همينيم كه هستيم

زان باده كه در روز ازل قسمت ما شد *** پيداست كه تا شامِ ابد سرخوش و مستيم

آواز اَلَست آمد و گفتيم بَلي را *** زان گفته بلاكش همه از عهد اَلستيم

دوشينه شكستيم به يك توبه دو صد جام *** امروز به يك جام دوصد توبه شكستيم

يكباره ز هر سلسله پيوند بريديم *** دل تا كه به زنجير سر زلف تو بستيم

بگذشته ز سر پا به ره عشق نهاديم *** برخاسته از جان به غم يار نشستيم

در دست سر رشته تجريد گرفتيم *** خود سلسله عالم تقييد گسستيم

در نقطه وحدت سر تسليم نهاديم *** وز دايره كثرت موهوم برستيم



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1. انبياء، 66 ـ 67.



2. عنكبوت، 24.



3. انبياء، 69.