بازگشت

شرح اسماء حسناي الهي


1. اللّه



نام وجود مقدّس حضرت اوست كه جامع تمام صفات كماليه است، و مالك و مربّي تمام موجودات هستي.



نام جناب است كه جز او وجود حقيقي وجود ندارد و هر موجودي در وجودش فقير و گداي وجود اوست، و موجوديتش را از وجود او كه واجب الوجود است كسب مي كند.



اللّه اخصّ و اعظم اسماءِ اوست و نشان دهنده تمام صفات آن و محبوب واقعي و آن معشوق حقيقي. حظّي كه بايد عبد از حقيقت اين اسم ببرد اين است كه قلب و همّت و اراده اش را متوجه آن وجود حقيقي كند، و غير او را نبيند، و به ما سواي او التفات ننمايد، و جز به او اميد نبندد، و از غير او نترسد.



حقيقت و مفهوم اين اسم نشان دهنده اين است كه وجود حق و حقيقي فقط و فقط اوست، و ما سوا به تمام موجوديّتش در برابر او هالك و فاني است و به اوست كه نمايش هستي و وجود دارد.



عبد بايد موجوديّت خود را در برابر حضرت او باطل و هالك بداند، و از زدن كوس وجود و اينكه هستم بپرهيزد، و مواظبت كند كه خيال غنا و استغنا وي را محاصره نكند، كه در صورت دچار شدن به اين خيال غنا و استغنا وي را محاصره نكند، كه در صورت دچار شدن به اين خيال گرفتار روحيه استكباري خواهد شد و بجاي عبدِ «اللّه» شدن سر از فرعونيّت و حالت طاغوتي در خواهد آورد.



اگر به وضع رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله و حالات و روحيّات آن موجود بي نمونه دقّت كنيد، آن حضرت در طول شصت و سه سال عمرش براي يك لحظه در برابر جناب او خود را نديد، و كراراً مي فرمود: بهترين و صادق ترين و زيباترين شعري كه شاعر سروده قول لُبَيْد است:

ألا كُلُّ شَيْء ما خَلا اللّهَ باطِلٌ.



هان، كه همه چيز جز خدا باطل و غير حقيقي است.

گر خوقي اي محتشم كز جمع در ويشان شوي *** ترك خود كن تا تو نيز از زمره ايشان شوي

رو به دست عشق زنجير ادب بر پاي نِه *** وانگه اين در زن كه اندر حلقه مردان شوي

گر وصال دوست خواهي دوست گردي عاقبت *** هر چه اوّل همّتت باشد به آخر آن شوي

مردم بي عشق مارند و جهان ويرانه اي *** دل به عشق آباد كن تا گنج اين ويران شوي

عشق سلطان است و بي عدليّ او شهري خراب *** ملك اين سلطان شو از خواهي كه آبادان شوي

عشق سلطانيّ و دنيا داشتن نان جستن است *** اي گداي نان طلب مي كوش تا سلطان شوي

بهر تو جاي دگر تخت شهي آراسته *** تو بر آني تا در اين ويرانه دِه دهقان شوي

چون چنين اندر شكم دارد تو را اين نفس تو *** تا نزايي تو بتي ديگر كجا انسان شوي

تا چو شمع از آتش عشقش نريزي آب چشم *** باد باشد حاصلت با خاك اگر يكسان شوي

هستي خود را چو عود از بهر اين مجلس بسوز *** تا همه دل نور گردي تا همه تن جان شوي

خويشتن را حبس كن در خانه ترك مراد *** گر به تن رنجور باشي ور به دل نالان شوي

عاقبت چون يوسف اندار مُلك مصر و مصر مُلك *** عزّتي يا بي چو روزي چند در زندان شوي

گر ز خار هجر گريي سيف فرغاني چوابر *** از نسيم وصل روزي همچو گل خندان شوي



2 و 3. الواحد الأحد



وجود مقدّس در ذات يگانه است، ابعاض و اجزاء و اعضاء ندارد، براي عدل و اختلاف در پيشگاه حضرتش راهي نيست، يكي است كه دو ندارد، واحدي است كه برايش نظير نيست، احدي است كه شبيه و مثل و كفو و مانند در برابرش وجود ندارد، كه هر چيزي را شبه و نظير و كفو باشد واحد و أحد، بي شبه و نظير و منهاي أحد و واحِد عددي است.



شيئ قبل از او نيست و هر چخ بعد از اوست مخلوق و مصنوع حضرت اوست و در برابر عظمت و جلال و ربوبيّتش شيئيتي نيست، فَهُوَ الْمُتَوَحِّدُ بِا لاْزَلِ وَالاْبَدِ، وَمُتَفَرِّدٌ بِالْوَحْدَةِ وَالاْحَدِيَّةِ.



أحد و واحد و هر لفظي كه چنين هيئتي دارد، همه و همه مشتقّ از وحدت است، كه آن وجود مقدّس را وحدت حقّه حقيقيّه است، و در دار وجود غير از او وجودي نيست و كلّ موجودات پرتو وجود او بلكه هالك و فاني در وجود او هستند:

كُلُّ مَنْ عَلَيْها فان.(1)



هر كه بر روي آن (زمين) است فاني است.



و

كُلُّ شَيْء هالكٌ إلاّ وَجْهَهُ.(2)



همه چيز تباه است مگر وجه او.



عبد در صورتي كه بين امثال و اقرانش، در خصلتهاي پاك و عقايد حقّه و اعمال صالحه تك و منفرد افتد و در آدميّت و انسانيّت و مروّت و فتوّت و صفا و وفا و درستي و فظيلت بي نمونه شود و انگشت نما گردد و آشنايان و دوستان و اقوا در حقّش بگويند: الحق كه در خوبي نظير ندارد، از اسم احد و صفت واحد حظ برده و در اين مرحله به رنگ حضرت محبوب در آمده:



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- الرحمن، 26.



2- قصص، 88.

صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً.(1)



رنگ خدايي، و چه كسي رنگش از رنگ خدايي بهتر است؟



توحيد و حقيقت و ايمان و فضيلت و كرامت، رنگ خداست، و چه رنگي احسن از رنگ اوست.



اميرالمؤمنين عليه السّلام در دعاي شريف كميل همين حقيقت را يعني منفرد افتادن در خوبيها را در بين مردم از خداوند مهربان مي خواهد:

وَاجْعَلْني مِنْ أحْسَنِ عَبيدِكَ نَصيباً عِنْدَكَ، وَأقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْكَ وَأخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَيْكَ.



و مرا از بهترين بندگانت در نصيب در نزد خود، و نزديكترين آنان به خود، و مخصوص ترين آنان در نزديكي به خود قرار ده.



4. الصّمد



يعني وجود مبارك و مقدّس كه آقا و سرور است و تمام موجودات عرصه هستي در جوائج و نيازهاي خود آهنگ او مي كنند و به جانب وي براي رفع حوائج خود روي مي آورند، در حالي كه يقين دارند از پيشگاه با عظمتش دست خالي بر نمي گردند.



آري انساني كه مردم در مهمّات دين و دنيا، و امروز و فردا، و حوائج مادّي و معنوي، نيازهاي ظاهري و باطني به او رو مي آورند و مي دانند كه وي در حدّ قدرت و طاقتش به نيازهاي آنان جواب مثبت مي دهد از اسم صمديّت حق بهره دارد و خداوند عزيز وي را از باب لطف و عنايتش بدين صفت عالي آراسته است.



عَنْ أبي عَبدِ اللّهِ عليه السّلام قالَ: سُئِلَ رَسُولُ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله: مَنْ أحَبُّ النّاسِ إلَي اللّهِ تَعالي؟ قال: أنْفَعُ النّاسِ لِلنّاسِ.(2)



از امام ششم عليه السّلام است كه از رسول خدا از محبوبترين مردم در نزد حق سؤال شد، حضرت فرمودند: سودمندترين مردم براي مردم.



قالَ الصادِقُ عليه السّلام: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلّي اللّه عليه و آله: خَيْرُ النّاسِ مَنِ انْتَفَعَ بِهِ النّاسُ.(3)



بهترين مردم كسي است كه مردم از او بهره مند شوند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 138.



2- «سفينة البحار»، ج 2، ص 605.



3- «سفينة البحار»، ج 2، ص 605.

تانگردي با خلايق يار، بي غزّ و وقاري *** چون الف بي اتّفاق نوع خود يك در شماري

همنشين با زير دستان شو مقام خود بيفزا *** كز سه صفر از يك ده و از ده صد واز صد هزاري

كن لباس خير خواهي در برت تا خير بيني *** گر گداي ژنده پوشي ور امير تا جداري

دوش با خاري گلي مي گفت در طرف گلستان *** تا پي آزار خلق استي به چشم خلق خاري

هان ميان قدرتت بي قدرتي را رنجه سازد *** اي كه بهر امتحان يك چند صاحب اقتداري

كه تواني شد حريف مرگ چون از در درآيد *** گر به قوّت رستم زالي تو يا اسفندياري

گه گهي آهسته ران دلجوئي ازواماندگان كن *** اين دو روزي را كه بر رخش توانايي سواري

عافيت بادت رفيق راه منزل تا به منزل *** اي كه از پاي صفا كوي وفا را رهسپاري

اي فلك بي اعتبار آنست كو دل بر تو بندد *** با وجود اينكه مي داند تو خود بي اعتباري

اي سخن پرور صغيري گرچه در صورت وليكن *** صد هزارت آفرين گلزار معني را هزاري



5 و 6. الأوّل و الآخر



وجود مقدّس او اوّل بدون ابتدا و آخر منهاي انتهاست، يا نسبت به تمام موجودات اوّل وجود است، كه تمام موجودات وجود خود و هستي خويش را از وي گدائي مي كنند. و باز نسبت به همه آخر است به اين معنا كه كلّ موجودات برگشت و رجوعشان به حضرت اوست.



و نسبت به منازل سلوك او اوّل است به اين معنا كه اوّل مايه اوّل منزل سالك عارف، معرفت و بصيرت نسبت به وجود مقدّس اوست و غير توحيد و توجه به آن محبوب هيچ چيز ديگر قادر به حركت دادن انسان به سوي واقعيّات و منازلي سلوك نيست. و او آخر است به اين معنا كه رسيدن به وصال او و قرب حضرتش آخر درجه اي است كه عارف به آن مي رسد.



مقصد و مقصد نهائي و آخرين آرزوي عارف و عاشق، مرجع و مصيرِ مجذوب واله حضرت اوست، كه در همه شئون و همه امور و همه حالات اوّل و آخر اوست.

غير دلدار وفادار كسي ديگر نيست *** نيست اغيار و بجز يار كسي ديگر نيست

نيست در راسته بازار جهان غير يكي *** خويش را اوست خريدار كسي ديگر نيست

ديده دل بگشا تا كه ببيني به عيان *** كه بجز واحد قهّار كسي ديگر نيست

اهل عالم همه مستند ز صهباي فنا *** غير آن ساقي هشيار كسي ديگر نيست

چشم بر هر چه گشوديم نديديم جز او *** شد يقين آنكه در اين دار كسي ديگر نيست

هان كه بازي ندهد عشوه بيگانه تو را *** آشنا اوست جز او يار كسي ديگر نيست

اوست باقيّ و دگرها همه در وي فاني *** اوست در جمله نمودار كسي ديگر نيست

كو كسي تا كه كند غور سخن هاي مرا *** بجز از صاحب گفتار كسي ديگر نيست

فيض از صاحب گفتار مزن دم زنهار *** غير ديّار در اين دار كسي ديگر نيست



7. السميع



صدائي بر حضرتش پنهان نيست، سرّ و نجوا، آشكار و پنهان را مي شنود، دقيقتر از سرّ و نجوا هم براو پوشيده و مخفي نمي باشد، صداي پاي مورچه سياه بر سنگ سخت، در شب تاريك برايش آشكار است، او شنونده حمد حامدين، دعاي نيازمندان، ناله عاشقان است، او با همه و در كنار همه است، او به فرموده خودش در قرآن از رگ گردن به انسان نزديكتر است، او شنواي صداي نيّت و اراده قلب موجودات زنده است.

آني تو كه حال دل نالان داني *** احوال دل شكسته بالان داني

گر خوانمت از سينه سوزان شنوي *** ور دم نزنم زبان لالان داني



انسان اگر صدا و نداي حق را از قرآن بشنود، اگر صداي دعوت انبيا و ائمّه را كه صداي دعوت به سوي رشد و كمال و آبادي دنيا و آخرت است شنوا باشد، اگر به حرف حق و صدا نداي هدايت گوش فرا دهد، و از اين طريق در سلامت قلب و نفس و اخلاق و عمل بكوشد، از اسم سميع حظ برده و بهره مند شده است.



شكر و سپاس نعمت گوش به اين است كه به سخن حق و قول صواب و گفتار آموزنده گوش دهي، چنانكه اولياء حق اينچنين بودند، و اميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبه متّقين در حق آنان فرموده است:

وَ قَفُوا أسْماعَهُمْ عَلَي الْعِلْمِ النّافِعِ لَهُمْ.



گوش هاي خود را وقف شنيدن علومي كردند كه براي آنان در جهت سعادت دنيا و آخرتشان سودمند است.



عبد بايد توجه داشته باشد كه حضرت محبوب سميع است، بنابراين لازم است در تمام مدّت عمر و در كلّيه آنات و لحظات از سخن لغو و حرف باطل و هر كلامي كه مولايش رضايت ندارد بپرهيزد كه او سميع است و سرّ و نجواي عبد بر آنجناب معلوم و روشن.

اي آن كه با وجود تو ديگر وجود نيست *** ذاتي به جز تو در خور حمد و سجود نيست

تحصيل حاصل است تمنّاي جود تو *** بر ما هر آنچه از تو رسد غير جود نيست

تو در درون جاني و آنجا كه وصل توست *** صحبت ز قرب و بُعد و نزول و صعود نيست

در غيب و در شهود بسي كرده اي سير *** غير از هُويّت تو به غيب و شهود نيست

عام است رحمت تو كه ظاهر ز كاينات *** جز جلوه عَطوف و رئوف و ودود نيست

تو پادشاه و كشور هستي از آن توست *** ملك تو در احاطه مرز و حدود نيست

حل كن به لطف بي حد خود مشكل صغير *** اي آن كه جز به دست تو حلّ عقود نيست



8. البصير



او تمام واقعيّات و حقايق غيب و شهود را مي بيند، و ريز و درشتي از وي پنهان نيست، پنهان و آشكار براي او فرق نمي كند، خلوت و جلوت براي حضرتش يكسان است، خانه هستي با تمام موجودات مُلكي و ملكوتيش در محضر مقدّس او حاضر است.



عبد اگر به مفهوم بصير توجه كند، از ارتكاب هر گناهي در هر كجا كه باشد چشم مي پوشد، چرا كه گناه در محضر مولاي بصير مي بيند، و عبد باحيا حاضر نمي شود در برابر ديد مولايش مرتكب كاري شود كه محصول آن كار غضب و خشم محبوب او و جدايي از رحمت و عنايت و لطف و مرحمت و كرم آقاي اوست، كه آقاي او به ظاهر و باطن عالم و به خلوت و جلوت هستي بصير و بيناست.



9 و 10. القدير و القاهر



آن ذات مستجمع جميع صفات كمال، قدرت و غلبه اش بي نهايت در بي نهايت است، او قادر و قاهر بر كلّ شيء است.



قدرت به ايجاد بر حفظ و بر هدايت موجودات و غلبه و قهر بر آنها در هر حيثيّت و شرايطي كه باشد وقف وجود مقدّس اوست.



به وجود مي آورد، سر پا مي كند، نظام مي دهد، منظّم مي نمايد، زمان عنايت مي فرمايد محصول فعلش مي شود جهان، آنگاه بر جهان و جهانيان از هر حيث غلبه دارد، سپس به هم مي زند، در هم مي ريزد، خاموش مي نمايد و دوباره به صورت ديگر سر پا مي كند، نظام مي دهد، منظّم مي نمايد، تمام اوّلين و آخرين را حاضر مي كند محصول فعلش مي شود قيامت، قيامتي كه بر هر چيز آن غالب و قاهر است و احدي را از جنّ و انس و مَلَك از ظلّ حكومتش راه فرار نيست كه اون قادر و غالب و قدير و قاهر است.

وَبِقُوَّتِكَ الَّتي قَهَرْتَ بِها كُلَّ شَيْء.



چون بخواهد بيافريند مي آفريند و موجود را از موجود شدن راهِ امتناع نيست، و چون بخواهد بگيرد مي گيرد كه موجود را برابر قهر و غلبه اش جز محكوميّت و ذلّت چيزي نيست، او بر همه و همه چيز قادر و بر همه و همه چيز غالب است و احدي از موجودات در برابر قدرت و قهرش هيچ قدرت و قهري ندارند.



عبد اگر قدرتش را در عبادت و خدمت به خلق به كار بگيرد و از نيروي خود جز در راه خير و سلامت استفاده نكند و بر شهوات و غرائز و اميال غلط و هواي نفس غالب باشد و خواسته هاي شيطاني از هر كس و هر چه با شد مقهور قهرش گردد، از معنا و مفهوم دو اسم قدير و قاهر بهره برده و استفاده كرده است.

گوشه گيراني كه دل در خلوت دل كرده اند *** رشته جان را خلاص از مُهره گِل كرده اند

كارفرمايان كه دئنبال تكلّف مي روند *** زندگي خويش را بر مرگ مشكل كرده اند

اهل دنيا در نظر بازي به اسباب جهان *** حلقه اي هر لحظه افزون بر سلاسل كرده اند

از ورق گردانيِ افلاك فارغ گشته اند *** خورده بيناني كه سير نقطه دل كرده اند

گوشه گيراني كه دل را از هوس نزدوده اند *** خلوت خودئ را ز فكر پوچ محفل كرده اند

دوربيناني كه نبض ره به دست آورده اند *** خار را از پاي خود بيرون به منزل كرده اند

از پي روپوش واصل گشتگان همچو جرس *** ناله هاي خون چكان در پاي محمل كرده اند

لنگر تسليم از دست تو بيرون رفته است *** ورنه از موج خطر بسيار ساحل كرده اند

در بهار بي خزان حشر با صد شاخ و برگ *** سبز خواهد گشت هر تخمي كه در گِل كرده اند



11 و 12. العليّ الأعلي



اوست آن وجود مقدسي كه رتبه اي فوق رتبه او نيست. او مسبّب اسباب، و معلِّل علل و مكمِّل كاملين و فاعل هر قابل است.



عليّ و اعلاي مطلق اوست، صاحب قدرت و قهر و اقتدار است، عليّ و اعلي بر كلّ شيء است، بزرگتر و برتر از اين است كه او را شبه و نِدّ و كفو و مِثل باشد.



چون عبد در علم و عمل و اخلاق و معرفت و فضيلت از همجنسان خود برتر شد، از مفهوم اين دو حقيقت بهره جسته و از معناي اين دو اسم استفاده كرده است.



13. الباقي



وجود مباركي است كه موجوديّتش از خود اوست، و واجب بالذّات است. حادث نشده تا فاني شود، كه فنا نتيجه حدوث است.



اين وصف را چون در ذهن اضافه به گذشته كنند موصوفش را قديم، چون اضافه به زمان آينده كنند موصوفش را باقي نامند.



او باقي مطلق است به اين معنا كه وجودش عبدي است و براي حضرتش نهايت نيست، و قديم مطلق است به اين معنا كه اول ندارد. اينكه مي گوييم واجب الوجود، يعني ازلي و ابدي.



عبد با تسليم شدن به حضرت او و آراسته شدن به واقعيّات الهيّه، بقاء همراه با نعيم مقيم پيدا مي كند و به ابديت پيوند مثبت مي خورد.

آن كو به در تو سر نهادست *** پاي از دو جهان به در نهادست

در دام غم تو طاير وهم *** با بال شكسته پر نهادست

سلطان كه به سكّه نقش نامش *** بر چهره سيم و زر نهادست

تا باشدش آب روي حاصل *** بر خاك در تو سر نهادست

عاشق چه كند چو اندر اين ره *** از بهر تو پاي در نهادست

باري بكشد به پشت همّت *** چون روي بدين سفر نهادست

بيچاره سري گرفته بر دست *** پاي از همه پيشتر نهادست

از بهر مراد دل در اين راه *** جانيست كه در خطر نهادست

عاشق سر خدمتي عجب نيست *** در پاي رقيب اگر نهادست

در پيش رخ تو عقل كوري است *** كش آينه در نظر نهادست

گر جان برود تفاوتي نيست *** اندر لبت آن اثر نهادست

خورشيد و مهت نمي توان گفت *** در من خرد اين قَدَر نهادست

آن خشك لبي كه دست عشقت *** داغي ز تو بر جگر نهادست

از خون جگر بر آستانت *** صد نقطه به چشم تر نهادست



14. البديع



او مُبدعِ بدايع و به وجود آورنده اشياء بدون نسخه برداري از مثل و مانند است. هر موجودي را ابداعاً به وجود مي آورد. در به وجود آوردن موجودي، مماثل لازم ندارد، در پديد آوردن اشياء نياز به ماكت ندارد، اراده مي كند و به وجود مي آورد و در هر صورت و شكلي كه بخواهد بدون توجه به مثل، به موجود مي دهد.



او را قبل از خودش مثلي نيست، و هر چه بعد از اوست به قدرت حضرتش ايجاد شده، پس او بديع مطلق است و او را اين حقيقت ازلي و ابدي است.



اگر براي عبد در عبوديّت و ايمان و اخلاق مثلي معهود نباشدن از اين صفت بهره گرفته و از اين حقيقت سود برده است، چنانكه براي نبوّت محمّد صلّي اللّه عليه و آله به خاطر حقايقي كه در وجود خود او بود و براي ولايت اميرالمؤمنين عليه السّلام به خاطر واقعيّاتي كه در او تجلّي داشت در گذشته از زمان مثلي معهود نبود و در آينده هم نخواهد بود، كه نبوّت آن جناب و ولايت آن حضرت دو امر بديع از بدايع حضرت حقّ است.



15. الباري



او خالق خلايق، و باري بَرايا، و مُكوِّن اكوان، و به وجود آورنده سماوات و ارضين و موجودات مُلكي و ملكوتي و غيبي و شهودي است.



اگر عبد با تصفيه خود و تخليه و تجليه و تحليه و آراسته شدن به حقايق معنويّه و اعمال صالحه به مقام قرب حضرت او برسد به اذن او مي تواند در امر خلق و در مسائل تكوينيّه دخالت كند، چنانكه در سوره آل عمران به اين معنا اشاره فرموده است.

وَرَسُولاً إِلَي بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُم بِآيَة مِن رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُم مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَي بِإِذْنِ اللّهِ وَأُنَبِّئُكُم بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.(1)



عيسي را به رسالت به سوي بني اسرائيل فرستاد، به آنان گفت: من از طرف خداوند معجزه آورده ام و آن معجزه اين است كه از گِل مجسّمه پرنده اي ساخته و بر آن بدمم تا به امر خدا پرنده زنده اي گردد، كور مادرزاد و مبتلا به پيشي را كه طب از معالجه آن عاجز است به امر حق شفا مي دهم، مردگان را زنده مي كنم و به شما خبر مي دهم كه در منازلتان چه مي خوريد و چه ذخيره مي نماييد. اين معجزات نشانه حقانيّت من است اگر اهل ايمان هستيد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- آل عمران، 49.



16. الأكرم



وجود مقدّس او بخشنده تر، بزرگوارتر و بلندنظرتر از آن است كه كسي بتواند به حساب بياورد.



در اين زمينه تمام عقول عاجزند، و حسابگران جهان از به حساب كشيدن اين حقيقت ناتوانند.



كرم و كريمي و اكرميّت او را نهايت و حدّي نيست. او اكرم الأكرمين است. جهان هستي با تمام موجودات مُلكي و ملكوتيش در كنار سفره كرامت و بزرگواري و بخشايشگري او نشسته اند و هر كس به اندازه طاقتش از سفره مادّي و معنوي او بدون اينكه منعي به دنبالش باشد استفاده مي كند.

اي همه خلق تو و پاك از همه *** نقد وجود از تو و خاك از همه

نغمه طراز چمن وحدت است *** زيور شبه تو محاليّت است

ذات تو مفتون اثرهاي تو *** علم تو حيران تماشاي تو

صورت از آوازه جود تو مست *** معني از اوصاف تو كوتاه دست

از تو بود روز و شب الفت گراي *** عنبر و كافور بهم دوش ساي

عطر بهار از تو معنبر اساس *** شاهد باغ از تو معطّر لباس

طبع تحمّل ز تو آرام گير *** گوش تغافل ز تو زيبق پذير

عقل به بازار تو كاسد متاع *** عشق به بزم تو پريشان سماع

نرگس شهلاي ز جام تو مست *** طرف كله زان به رُعونت شكست

دست بلا از تو گرايد به خون *** روي حيا از تو بود لاله گون

شاهد ايمان ز تو بس روسفيد *** كفر سيه روز تو مست اميد

رهبر كوي تو عبوديّت است *** تاج صفات تو الوهيّت است

برگ اجابت ز دعا واستان *** رايحه گل ز صبا واستان

جلوه معني ز صور بازگير *** در ره وحدت به هنر باز گير

تا كند اين زمزمه هر مشت خس *** كي تو سزاوار بهشتيّ و بس

مستي و كيفيّت مستي تويي *** هستي و اندازه هستي تويي

در حرم رازِ تو محرم تو بس *** جوله به خود كن كه تو را هم تو بس

ما همه لب تشنه فرمان تو *** برگ رضا بسته ز بستان تو

شادنشينان ملول توايم *** نامزد رد و قبول توايم

زهر غم و شهد طرب نعمت است *** هر چه دهي مايه صد نعمت است

منّت جاويد تو برهان ما *** نور تو در سينه ايمان ما

سينه عرفي حرم راز توست *** كبك دلش زخمي شهباز توست



عبد كريم، عبد بخشايشگر، عبد بزرگوار و بلندنظر، بنده سفره دار، بنده چشم پوش، انسان آقا و باكرامت، و آن كه در جمع خصال ستوده و مايه هاي بزرگواري كوشيده است از كرم حق و اكرميّت حضر رب نشانه گرفته و رنگ حضرت محبوب را به خود زده است.



17 و 18. الظاهر الباطن



به آيات آفاق و انفس كه از شواهد قدرت حضرت اوست و به آثار حكمت و بيّنات و حججش كه تمام ملائكه و جنّ و انس از آوردن مانند آنها چه كوچك و چه بزرگ، چه آسان و چه سخت، چه ظاهر و چه باطن عاجزند، براي همه ظاهر است. وي را در آيينه آياتش مي توان ديد، و او را از طريق دلايل عقلي مي توان مشاهده كرد.

يار در اين انجمن، يوسف سيمين بدن *** آينه خوان جهان او به همه روبروست



وجود مقدّس حضرت سيِّد الشهداء عليه السّلام در دعاي بي نظير عرفه به پيشگاه حضرتش عرضه مي دارد:

أيَكُونَ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَكَ حَتّي يَكُونُ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ؟ مَتي غِبْتز حَتّي تَحْتاجَ إلي دَليل يَدُلُّ عَلَيْكَ؟ وَمَتي بَعُدْتَ حَتّي تَكُونَ الاْثارُ هِيَ الَّتي تُوصِلُ إلَيْكَ.



بار پروردگارا، در آن هنگام كه حالت زودگذر روانيم را كنار مي گذارم و به خود آمده و با دقّت مي نگرم مي بينم روشنائي جمال و جلالت در جهان هستي آشكارتر از هر چيز است، و براي آن وجود خفا و پوشيدگي نيست كه تا چراغي سر راهم بيگرم و بارگاه ربوبي تو را جستجو نمايم، زيرا هر آنگاه كه حقيقتي را دليل راهم فرض مي كنم با كمي تأمّل درك مي كنم كه سازنده همين دلي و فروزنده همين چراغ راه تويي.



اگر به طور مستقيم و ناخودآگاه اعضاي مادّي كالبدم را مورد توجه قرار دهم، غير از مشتي گوشت و استخوان و رگ و پي و خون نخواهم ديد، ولي همين كه اعضاي بدن را با خودآگاهي درك برمي نهم در اين موقع مي بينم اول خود را درك نموده ام سپس اعضاء كالبدم را كه چراغ راه به سوي درك «من» مي باشند.



خدايا، چگونه مي توان تصوّر نمود كه نقطه اي از نقاط جهان طبيعت بي اشراق فيض تو بتواند به وجود خود ادامه بدهد؟ مگر جهان طبيعت مي تواند از ذات خود حركتي و قانوني و سيستمي بسازد؟!



از بامدادان تا شبگير ظلماني، ديدگانم بر اين صحنه بيكران طبيعت باز است، اَشكال و الوان را مي بينم، كوچك و بزرگ و حركات و سكنات و زشت و زيباها را نظاره مي كنم، همه چيز را مي بينم و اين نظاره را با تمام جرأت بينائي مي نامم.



خداوندا، آيا حقيقةً ديدگان من باز است و مي بينم؟ اگر ديدگان من باز است چرا نظارت تو را از همين بود و نمودها كه بر ديدگانم مي تابد مشاهده نمي كنم؟



پس چرا آنگاه كه احاطه وجودي تو را بر تمام موجودات به ياد مي آورم پلكهاي چشمان دروني و برونيم روي هم مي افتند و شب پرهوار خورشيد فروزان را ناديده مي گيرم؟



اي روشنايي بخش ديده ها، دست عنايتي فرود آر و با مهر خداونديت نوري فرا راه اين چشمان خيره بيفشان تا نظارت تو را بر تمام اين كاينات و اشراق نور تو را بر ديدگانم درك كنم.(1)

عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً.



كور است آن ديده اي كه نظارت تو را بر خود درك نمي كند.



باطن، به اين معناست كه وجود مقدّسش پنهان از اوهام است، كه دست عقول جزئيه و اوهام و خيالات و افكار و انديشه ها به ساحت مقدّس او نمي رسد. كنه ذات حضرتش بر احدي معلوم نيست، ديدگان دل نسبت به آن جناب در حيرت است و آن ذات يگانه را درك نمي كند. او باطن كلّ باطن و محتجب كلّ محتجب است، بالذاتْ باطن است و ظهور حضرتش به آيات و نشانه هاي اوست. به افعال و آثار و عجايب و حكمتهايش او را مي بينند و ظهورش را با قدرت قلب و عقل حس مي كنند، ولي از علم و آگاهي و بصيرت به باطن ذاتش عاجزند.



عبد چون آثار اخلاقي و ايماني و عمل را در ميان مردم از خود ظهور داد، و براي همنوعانش در تمام زمينه هاي كرامت و فضيلت اسوه شد، و براي انجام مناجات و عبادات و استغفار به خلوت شب پناه برد، و به دور از ديده بينندگان به بساط دعا و توبه و حال و ندبه و گريه و نماز شب نشست از دو حقيقت اسم ظاهر و باطن نيرو گرفته و بهره برده است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «نيايش حسين در عرفات»، ص 79.



19. الحيّ



وجود مباركش فعّال و مدبّر است و بذات خود حيّ است. موت و فنا به پيشگاه مقدّس او راه ندارد و هيچ نيازي به علل و عوامل حيات براي او نمي باشد.



جميع مدرَكات در سايه ادراك حضرت اوست و جميع موجودات در ظلّ فعل او هستند.



عبد چون به وسيله علوم و معارف عقل خود را زنده كند و حيات علمي ببخشد، و قلب و باطن خويش را به حالات الهي و احساسات ملكوتي از مردگي نجات بخشد، و بر اثر ايمان و علم صالح به حيات طيّبه برسد، از اسم حيّ و نور مفهوم آن بهرهور شده و ظاهر و باطنش منوَّر گشته.

مردان خدا جز ز خدا دل ببريدند *** در آينه جز طلعت معشوق نديدند

در راه طلب پاي ارادت بفشردند *** تا شاهد مقصود در آغوش كشيدند

از سر بگذشتند و ز پيمان نگذشتند *** وز جان ببريدند و ز جانان نبريدند

از دور فلك جز ستم و رنج نبردند *** وز جام قضا جز غم و محنت نچشيدند

گه پرده نشينان حريم ملكوتي *** گه چون مه و خورشيد در آفاق دميدند

در كوي وصال از لب معشوق وفادار *** جز زمزمه عشق و محبّت نشنيدند

زين خانه بدان خانه از اين كوي بدان كوي *** با خسته دلي از پي محبوب دويدند

سر در قدم يار نهادند و ز بازار *** جز بار غم دوست متاعي نخريدند

اي بنده حق دامن اين سلسله برگير *** كين سلسله جز راه حقيقت نگزيدند

آنان كه نكِشتند به دل دانه تقوا *** از خرمن حق خوشه توفيق نچيدند

بر مسند آزادي و عزّت ننشستند *** آنان كه به تن جامه ذلّت ندريدند

پرهيز كن از صحبت ياران منافق *** كاين مردم سرگشته به جايي نرسيدند

زنهار رسا پيرو مردان خدا باش *** كاندر همه احوال خدا را طلبيدند



20. الحكيم



او به ظاهر و باطن هستي آگاه است و افعال و فعل آن حضرت در كمال اتقان و محكمي است و فساد در عمل و فعل او به هيچ وجه راه ندارد.



عبدي كه اعمالش بر اساس معرفت و نيّت خالص باشد، و معلوم عقل و قلب او افضل علوم و اجلّ آن كه حضرت «اللّه» است مي باشد، و خداترسي او در آن حدّ است كه وي را به اجراي دستورات حكيم علي الاطلاق وادار مي كند و از محرّمات و منهيّاتش باز مي دارد حكيم است و در حقيقت از نور حكمت حضرت مولا برخوردار.



21. العليم



حضرتش عليم بنفسه است، عالم به سراير، مطّلع بر ضماير و علم و آگاهي جنابش محيط به كلّ شيء است.



مثقال ذرّه اي از وجود مقدّسش مخفي نيست، به تمام اشياء قبل از به وجود آمدنش و بعد از حدوثش آگاه است.



سرّ و آشكار، ظاهر و باطن، اوّل و آخر، انجام و عاقبت، دقيق و جليل (ريز و درشت)، حاضر محضر اوست.

وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لاَيَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَة إِلاَّ يَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّة فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلاَ رَطْب وَلاَ يَابِس إِلاَّ فِي كِتَاب مُبِين.(1)



و كليه خزائن غيب در پيشگاه اوست، كسي جز خدا بر آن آگاه نيست، آنچه را در خشكي و درياست مي داند، و برگي از درخت نمي افتد مگر اينكه به آن آگاه است، و نه هيچ دانه اي در زير تاريكي هاي زمين و نه هيچ تر و خشكي جز آنكه در كتاب مبين قرار دارد (و خدا آن را مي داند).



عبد چون به جنگ جهل رود، و به عرصه گاه دانش و معرفت راه يابد، و از مبدأ و معاد مطّلع گردد و انبيا و ائمّه و قرآن و حلال و حرام و طريق زندگي صحيح را بشناسد از رنگ عليمي حق رنگ گرفته و متخلّق به اخلاق حضرت محبوب شده.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- انعام، 59.

بر در ميخانه افتاديم مست *** چشم پوشيديم جز يار آنچه هست

تا كه شد دل با وجودش آشنا *** در نظر غيرش نمايد خوار و پست

خانه دل روفتم از هر خسي *** تا تواند دلبرم تنها نشست

اين دل غمگين گرفته همچو ماه *** مهر او تابيد ظلمت تنها شكست

نور خورشيد ار نتابد قرص ماه *** روشني را از كجا آرد به دست

بسته ام پيمان عشقش از ازل *** رشته محكم كه مي توان گسست

سر نثار خاك پاي دوست باد *** چيز نشمارم چنان كالاي پست



22. الحليم



اوست آن وجود مهرباني كه معصيت عباد را مي بيند و مخالفت آنان را با انبيا و ائمّه و قرآن مشاهده مي كند، ولي بر آنان غضب نمي نمايد و در عقوبت بدكاران عجله نمي كند بلكه به آنان مهلت توبه و بازگشت مي دهد.



عبد بايد در برابر آزار و اذيّت وا شتباه زن و فرزند و اقوام و خويشان و برادران و خواهران مسلمان و ساير مردم داراي حلم و بردباري و حوصله باشد و به آنان مهلت دهد تا به اشتباه پي برند و به عرصه گاه حيا و خجالت درآيند.



عبد چون نسبت به مردم حلم ورزيد و در برابر پيشامدها و ناگواريها حوصله و بردباري به خرج داد آراسته به مفهوم اسم حليم شده و به مقام قرب دوست نزديك شده است.



23. الحفيظ



او حافظ خانه هستي و ظاهر و باطن جهان و غيب و شهود و مُلك و ملكوت است.



حافظِ تعادل نيروهاي متضاد چون حرارت و برودت و تري و خشكي در وجود موجودات زنده است. حافظ تمام اشياء و عناصر و حيوان و انسان از انواع بلاها و مصائب و علل مرگ و فناست. حافظ تداوم و بقاء موجودات بر صفحات كتاب هستي است.



حافظ دانه هاي نباتي در زير خاك از فساد، و روئيده ها و گلها و درختان و ميوه ها و حيوانات برّي و بحري و جوّي از انواع خطرهاست.



حافظ سماوات و ارض و ميلياردها ستاره در فضاي بيكران و حافظ هواي زمين و آب درياها و تمام موجودات ريز و درشت و ذرّه بيني و غير ذرّه بيني است، و قدرت حفظ جناب او محيط بر نهان و آشكار عالم و تمام موجودات خانه خلقت و آفرينش است.



عبد اگر ظاهر و باطن و افعال و اخلاق و عقايد خود را از هجوم خطرات با كمك و عنايت حضرت او حفظ كند، متحقّق به اين حقيقت شده و قابليّت سعادت دنيا و آخرت را پيدا كرده است.

تكيه دارم بر تو و از مكر دشمن ايمنم *** دامنت از دست نگذارم خدايا تا من

بنده اي ناچيز امّا چون خداي من تويي *** حيف باشد پيش گردون سر فرود آوردنم

خلق كردي روزيم دادي عزيزم داشتي *** شكر يك از صدهزاران نعمتت را چون كنم

بي نيازم كن به لطف خويشتن از اين و آن *** تا خيال منّت دونان نلرزاند تنم

گر به غير امّيدوارم نا اميدم كن از او *** تا به خود آيم دل از عاجزتر از خود بركنم

بركنارم دار از حبّ مقام و حرص و مال *** تا بماند پاك از آلودگي ها دامنم

اين كه تشخيص زيان و سود خود كمتر دهم *** چيست جز بي صبري از پيشامدي آزردنم

لطف ها كردي كه شكر آن نگفتم اي عجب *** وز بلاي اندكي بر چرخ بر شد شيونم

صبر و تسليم و رضا را رهبرم كن تا دگر *** حرص و خودخواهيّ و سرمستي نگردد رهزنم

خاطر موري مباد آزرده از دستم ولي *** دوست ميد ارم كه باشد بدنهادي دشمنم

چشم عبرت بين عطا فرما كه پيش از آزمون *** باري از احوال مردم ديده گردد روشنم



24. الحقّ



حق به معناي مُحق، ثابت، يقين، قطع، عدل، موجود ثابت، مصدر، سلطنت، حزم، تدبير، واقع شدن حتمي، واقع بودن قطعي و مقابل باطل آمده است.



آري حضرت او بر تمام ظاهر و باطن هستي ذي حق است، وجودش ثابت و قطعي و يقيني است.



عدل محض است، مصدر هستي است، سلطان آفرينش است، حزم و تدبيرش بر تمام خلقت حاكم است و وجودش واجب بالذّات مي باشد.



ممتنع بالذّات مطلقاً باطل است، واجب بالذّات مطلقاً حق است، و ممكن بالذّات كه واجب بغير است مثل تمام موجودات از جهتي حق و از جهتي باطل است.



از حيث ذات كه وجودي براي او نيست باطل، و از جهت استفاده وجود از واجب الوجودْ حق است.



او ازلاً و ابداً حق مي باشد و غيرش بالذّات باطل و با تكيه اش به آن جناب حق است.



هر حقيقتي منشأش اوست و احقّ حقايق جناب حق است.



عبد بايد ذات خود را هالك و باطل ببيند و غير وجود مقدّس حضرت ربّ العزّه را حق نبيند.



چون خود را از جهت ذات باطل ديد و هر چه را در خويش مشاهده كرد از آنجناب دانست، به راه خير و كمال افتاده ودست از دامن رحمت محبوب نخواهد كشيد.



آنان كه به خوديّت و منيّت گرفتارند در حقيقت دچار مايه تمام امراضند و براي آنان از خطرات و وساوس و حيله هاي شيطاني و هواي نفس و غرور و تكبّر مصونيّتي نيست.

زهي نام تو ورد هر زباني *** از آن در هر زباني داستاني

ز تو دلهاي ما گنجينه راز *** زبان ما به حمدت نكته پرداز

تويي كاين نقش هاي پيچ در پيچ *** ز صنع خود پديد آوردي از هيچ

تويي كافراختي اين طرفه خرگاه *** ندادي بر حريمت عقل را راه

تويي كافروختي شمع كواكب *** به شب دادي فروغ از نجم ثاقب

تو دادي چرخ را پيرايه ز انجم *** زمين را زيب بخشيدي به مردم

تو صيقل برزدي مرآت مه را *** تو دادي نور شمع صبحگه را

تويي كاندر رحم از قطره آب *** بپروردي بسي ماه جهانتاب

تو كردي ماه را شمع شب افروز *** ز خور پيرايه بستي بر رخ روز

اساس چرخ را بر پا نمودي *** فلك را دُرج گوهرها نمودي

به چرخ افروختي بس مشعل از نور *** نمودي رازشان از خلق مستور

به عالم گر گدا گر پادشاهند *** همه بر وحدت ذاتت گواهند

اگر چه در مكان در مي نيايي *** ولي خالي نباشد از تو جايي

به عقل كس نگنجد حدّ ذاتت *** خرد قاصر ز ادراك صفاتت



25. الحسيب



اين اسم مبارك به اين معناست كه حضرت او كفايت كننده هستي و بخصوص بندگان خود از همه چيز است.



عبد چون به اين حقيقت واقف شود از قيد تمام بتهاي جاندار و بي جان آزاد گردد و به حريّت واقعي رسد، چرا كه غير حضرت او كفايت كننده نيست.



معناي ديگرش اين است كه آنجناب احصاء كننده كلّ شيء است و حساب همه مخلوقات به دست باكفايت اوست.



معناي ديگرش اين است كه در قيامت به حساب تمام اعمال بندگن مي رسد و به تمام آنها جزا مي دهد.



عبد با توجه به اين معاني، در تمام امور به او تكيه مي كند و حساب وجودو رزق و روزي و امور خود را از او مي داند و به اعمال و اخلاق و عقايد خود كه در فرداي قيامت به حساب خواهد آمد توجه مي كند كه درست و صحيح انجام گيرد و از خطرات شياطين ظاهري و باطني محفوظ و مصون ماند.



عبد با نظر به اين اسم بايد توجه و همّت و اراده اش را فقط و فقط متوجه حضرت رب كند و غير او را اراده ننمايد، حتّي همّت و توجّهش را از بهشت و جهنم برگيرد و يكپارچه غرق در حضرت او شود و فاني آن ذاتِ باقي گردد.



26. الحميد



وجود مباركش ستوده صفات، ستوده اسماء و ستوده افعال است، كه حميد به معناي محمود آمده.



حامِد ذات خود است ازلاً و ابداً و عبادش او را بر نعمت و غير نعمت ستايش مي كنند.



عبد حميد آن عبدي است كه عقايد و اخلاق و اعمالش كلاّ قابل ستايش باشد، چنين عبدي محمّد صلّي اللّه عليه و آله و ساير انبيا و ائمّه و اوليا و عباد صالح حقّند.



27. الحفيّ



اين حقيقت صفت كسي است كه اشياء را آنطور كه شايسته است مي شناسد و نوازش كننده و ارائه دهنده نيكي و برّ و احسان است. آن وجود مقدّس كه ازلاً و ابداً چنين است حضرت ربّ العزّه است و بر عبد است كه اين مامور را از جناب او درس گرفته و نسبت به خلق خداوند اعِمال نمايد تا به اخلاق جناب حق آراسته شده باشد.



28.الرب



اين مقدّس در قرآن مجيد و دعاها و روايات، بيسيار زياد آمده است و محقّق از عرفا آن را اسم اعظم دانسته و كليد حلّ هر مشكلي قلمداد كرده اند.



البتّه حقيقت و مصداق اين كلمه كه جان هستي و مالك الملك خلقت و تكيه گاه آفرينش است اسم اعظم مي باشد نه حرف «راء» و «باء».



ربّ در لغت به معناي مالك و مربّي است. وجود مقدّس حضرت محبوبْ مالك تمام هستي و مربّي جميع موجودات آفرينش است.



عبد اگر توجّخ به اين معني كند از قيد بندگي ارباب باطل رها شده و سر به هيچ مكتبي جز اسلام كه مربّي و معلّم آن خداست فرود نمي آورد.



مالك ذاتي و حقيقي عرصه هستي و مربّي واقعي تمام موجودات ظاهري و باطني «اللّه» است، بنابراين معنا ندارد انسان در برابر غير او به عبادت و بندگي برخيزد و از مدرسه اي جز مكتب او درس بگيرد.



انسان وقتي از هوا و هوا پرستان ببرد و از تعاليم غلط و باطل شياطين بگريزد به فرموده قرآن مجيد آل عمران «ربّاني» مي شود و از فيوضات الهيّه بهره مند شده به حقيقت جهان و روح هستي متّصل مي گردد.

داني كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدن *** در كوي او گدائي بر خسروي گزيدن

از جان طمع بريدن آسان بود وليكن *** از دوستان جاني مشكل توان بريدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ *** وانجا به نيكنامي پيراهني دريدن

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن *** گه سرّ عشقبازي از بلبلان شنيدن

بوسيدن لب يار اوّل زدست مگذار *** كآخر ملول گردي از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت كز اين دو راهه منزل *** چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن



29 و 30. الرحمن الرحيم



اين دو نام مبارك و پرمعنا مشتقّ از رحمت است و معنايش رحمت واسعه بر بندگان است از جهت رزق و اِنعام برايشان.



رحمت، افاضه خير به محتاجين و عنايت به آنان است و اين صفت از جانب حضرت رب نسبت به بندگان، تامّ و عامّ و كامل است.



تماميّت آن به اين است كه آن جناب از باب عنايت به عباد، قضاي حاجات آنان را اراده فرموده و نمي خواهد گدائي از پيشگاهش دست خالي برگردد.



عام بودن آن به اين است كه رحمتش شامل مستحق و غير مستحق و امور دنيايي و آخرتي و ضرورت و غير ضرورت مي شود.



كمالش به اين است كه رحمتش از باب ترحّمي نيست كه وضع محتاج و نيازمند، آن را در وجودش برانگيخته باشد، كه تغيير و تحوّل در او نيست و نيز از باب دفع الم و غرض شخصي از وجود مقدّسش نمي باشد بلكه رحمت از باب آقايي و كرامت خود او به بندگان مي رسد.



در روايات اهل بيت آمده:

إنَّ الرَّحمنز هُوَ بِجَميعِ الْعالَمِ، وَالرَّحيمَ بِالْمُؤمِنينَ خاصَّةً.(1)



به حقيقت كه رحمانيّتش شامل تمام عالم، و رحيميّتش فقط متوجه مردم مؤمن است.



آراستگي عبد به مفهوم رحمانيّت در اين است كه بندگان غافل از حق و جاهل به قيامت و مسائل الهي ترحّم كند، آنان را با وعظ و نصيحت آنهم از طريق لطف و مهرباني نه جبر و زور، از راه غفلت به راه حضرت حق آورد.



به عاصيان به چشم رحمت بنگرد، معصيت ديگران را همانند مصيبت بر خودش بداند، به اين معنا كه همچون زحمتي كه براي علاج خود مي كشد براي رهايي آنان از معصيت و سخط خدا روا بدارد.



و آراستگيش به رحيميّت در اين است كه نيازِ نيازمند را برآورده كند، به همسايگان فقير و محتاج برسد، با مال و آبرو و قدرت و توان و شفاعت و وساطت، دردِ دردمندان را دوا كند و اگر عاجز از همه اين امور باشد با دعاي در پيشگاه حق به ياري آنان برخيزد.

در جهان لطف خداوند بود يار كسي *** كه گشايد ز عنايت گره از كار كسي

خواهي ار پرده اسرار تو را كس ندرد *** پرده زنهار مكن پاره ز اسرار كسي

تا ستمگر نزند لطمه به بازار تو را *** اي ستم پيشه مزن لطمه به بازار كسي

نكشد هيچ كسش بار غم و محنت و رنج *** آن كه در محنت و سختي نكشد بار كسي

طاعتي نيست پسنديده تر از خدمت خلق *** گرد ناكامي ايّام ز رخسار كسي

آنچنان دور حقيقت شده از گفته ما *** كه دگر ندهد گوش به گفتار كسي

بس كه آلوده به تزوير بود كرده ما *** تكيه ديگر نتوان كرد به كردار كسي

گوهر فضل مكن عرضه برِ بي خردان *** نيستم چون دگران بنده دينار كسي

چون رسا خرّم از آنم كه در اين باغ چو گل *** خون دل خوردم و هرگز نشدم خار كسي



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «تفسير قمّي»، 26.



31. الذاري



ذاري به معناي خالق است. در «توحيد» صدوق است:

ذَرَأ اللّهُ الْخَلْقَ وَبَرَأهُمْ، أيْ خَلَقَهُمْ.



آراستگي عبد به حقيقت اين اسم به اين است كه حقيقهً خود را مخلوق و بنده خالق بداند و در مقام عبوديّت و بندگي نسبت به خالق خود به هيچ عنوان فرو گذاري نكند، كه تنها و تنها حضرت او مستحقّ عبادت است و بس، كه خالق هستي را بر عهده مخلوقْ حقّ ولايت، حقّ اطاعت، حقّ ربوبيّت، حق مالكيّت و حقّ عبوديّت است.



32. الرزّاق



رزق و روزي را او آفريده و او آن را ب موجودات زنده مي رساند، و آن وجود مقدّس است كه وسايل بهره گيري از روزي را براي صاحبان حيات آماده مي كند.



رزقي كه حضرت حق براي بندگان آماده كرده است و رزق است:



رزق ظاهري و مادّي براي ابدان، و رزق باطني و روحي براي قلوب.



رزق مادّي، سبزيجات و ميوه جات و حبوبات و گوشت حيوانات حلال گوشت است. رزق معنوي و باطني، علوي و اسرار است كه در قرآن مجيد و سخنان انبيا و ائمّه منعكس است و آن را با رزق مادّي هيچ نسبت نيست، زيرا حيات ابد و نامحدود به رزق باطني است و حيات محدود و معلوم به رزق مادّي.



متولّي و باني هر در رزق خداست، چيزي كه هست براي هر كس كه قابليّت دارد بسط مي دهد و براي آن كه قابليّت نشان ندهد بسط نمي دهد.



عبد بايد مظهر اسم رزّاق باشد، به اين معنا كه خود را در رساندن رزق حق به عباد و بندگان واسط نمايد و اين واسط بودن را در هر دو نوع رزق رعايت كرده و عنيمت بداند. در حديث آمده:

أيْدِي الْعِبادِ خَزايِنُ اللّهِ...



دستهاي بندگان، خزائن خداست و كسي را نمي رسد كه درِ خزاين حق را به روي نيازمندان و محتاجان ببندد.



بايد دست را خزينه روزي مادّي و زبان را خزينه روزي معنوي قرار داد.



33. الرقيب



حضرت او حفيظ عليم است، از چيزي در جهان هستي چه در نهان و چه در آشكار غفلت ندارد، ملاحظه او ملاحظه ازلي و ابدي است.



عبد بايد به اين معني توجه داشته باشد كه مولايش در هر حال و در هر لحظه مراقب ظاهر و باطن اوست.

وَ كُنْتَ أنْتَ الرَّقيبَ عَلَيْهِم مِنْ وَرائِهِمْ.



عبد بايد متوجه باشد كه نفس و شيطان دو دشمن خطرناك او هستند و منتظر فرصت كه وي را به چاه غفلت و مخالفت با حضرت دوست در اندازد. توجه به مراقبت حضرت حق، انسان را از شرّ اين دو دشمن در امان مي برد. وقتي انسان رقيب بودن مولا را دائماً در لحاظ داشته باشد، از پيروي نفس و شيطان سر باز مي زند و با آندو به عشق حضرت محبوب مخالفت مي كند و تمام منافذ و مجاري آنان را به سوي خويش با توجه به رقيب بودن حق سدّ مي كند و از اينكه به وسيله اين دو دشمن دچار معصيت و آلودگي شود مي گريزد.



آخوند ملاّ حسينقلي همداني مي فرمايد: آنچه اين ضعيف از عقل و نقل استفاده نموده ام اين است كه اهمّ اشيا از براي طالب قرب، جدّ و سعي تمام در ترك معصيت است. تا اين خدمت را انجام ندهي نه ذكرت، نه فكرت به حال قلبت فايده نخواهد داشت، چرا كه پيشكش و خدمت كردنِ كسي كه با سلطان در عصيان و انكار است بي فايده خواهد بود.



پس اي عزيز چون اين كريم رحيم، زبان تو را مخزن كوه نور، يعني ذكر اسم شريف قرار داده، بي حيائي است مخزن سلطان را آلوده به نجاست و قاذورات غيبت و دروغ و فحش و اذيّت و غيرها من المعاصي نمودن، مخزن سلطان بايد محلّش پر عطر و گلاب باشد نه نجس مملوّ از قاذورات. و بي شك چون دقّت در مراقبت نكرده اي نمي داني كه از جوارع سبعه يعني گوش و زبان و چشم و دست و پا و بطن و فرج چه معصيت ها مي كني و چه آتش ها روشن مي نمايي و چه فسادها در دين خودت بر پا مي كني و چه زخمهاي منكره به سيف و سنان زبانت به قلبت مي زني اگر نكشته باشي بسيار خوب است.(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «تذكرة المتقين»، ص 112 - 113.

ياران اندر كس نمي بينيم ياران را چه شد *** دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حيوان تيره گون شد خضر فرّح پي كجاست *** خون چكيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد

كس نمي گويد كه ياري داشت حقّ دوستي *** حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد

لعلي از كان مروّت بر نيامد سالهاست *** تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد

شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار *** مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد

گوي توفيق و كرامت در ميان افكنده اند *** كس به ميدان در نمي آيد سواران را چه شد

صد هزاران گل شكفت و بانگ مرغي برنخاست *** عندليبان را چه پيش آمد هَزاران را چه شد

زُهره سازي خوش نمي سازد مگر عودش بسوخت *** كس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد

حافظ اسرار الهي كس نمي داند خموش *** از كه مي پرسي كه دور روزگاران را چه شد



34. الرؤوف



به معناي شدّت رحمت است، كه توضيح مفصّل آن در رحمن و رحيم گذشت.



35. الرائي



به معناي عالم است و همچنين به معناي مُبصر (بيننده)، كه شرح آن در عليم و بصير رقم زده شد.



36. السّلام



به اين معناست كه وجود مقدّسش و ذات بي مانندش از عيب، و صفاتش از نقص، و افعالش از شر، سالم است.



سلامت در تمام امور و در همه جهات و براي همه كس از جانب او صادر مي شود او را عيب و نقص و زوال و انتقال و فناء و موت نيست و آثاري كه براي مخلوق است براي حضرت او نمي باشد.



معناي سلامت در لغت، صواب و سداد است. عبد اگر در تمام امور ظاهر و باطنش در طريق صواب و سداد باشد و از غشّ و حقد و حسد و ريا و نفاق و شرك و بد دلي و جبن و حيله و مكر و خدعه و غلّ و ساير اوصاف ناپسند سالم باشد، در حدّ قدرت و توان خودش مشابهت با محبوب پيدا كرده است و در قيامت جايگاهش چنانكه در قرآن مجيد آمده است دارالسّلام است:

لَهُمْ دارُ السّلامِ عِنْدَ رَبِّهِم. (انعام، 127)



براي آنان است دار السّلام در نزد پروردگار شان.



37. المؤمن



وجود مقدّسش مصدر امن و امان در ظاهر و باطن آفرينش است. اوست كه تمام طرق منتقي به امن و امان را به روي موجودات عالم باز كرده و اسباب و علل به چنگ آوردن امنيّت را در اختيار موجودات زنده قرار داده است.



امن و امان در دنيا از آفات و امراض و مهالك، امن و امان در آخرت از عذاب و نقمات جز از طريق آن حضرت ميسّر نيست.



چنانكه در قرآن مجيد به كرّات اشاره فرموده علّت امنيّت انسان از عذاب و نقمت آخرت، ايمان به حق و عمل صالح است ايمان و عمل صالحي كه در دنيا هم براي خانواده ها و اجتماع ايجاد امن و امان مي كند.

رُوِيَ عَنْ مَوْلانَا الصادقِ عليه السّلام: اَلْمُؤمِنُ مَنِ ائْتَمَنَهُ الْمُسْلِمُونَ عَلي أمْوالِهِمْ وَأنْفُسِهِمْ.(1)



مؤمن كس است كه مسلمانان وي را در اموال و جانشان امين بدانند و از جانب وي احساس امنيّت كنند.



آري نصيب عبد از مفهوم اين حقيقت بايد آنچنان باشد كه تمام مؤمنان و مسلمانان و مردم از وي در امان باشند و بلكه در هر خطر و خوفي براي نجات از بلا و ضرر به وي تكيه كنند و در دفع مهالك نفسي و ديني و دنيائي از همّت و اراده و كمك او بهره جويند.

قالَ الصادقُ عليه السّلام: سُمِّيَ الْباري عَزَّوَجَلَّ مُؤمِناً لاِنَّهُ يُؤْمِنُ مِنْ عَذابِهِ مَنْ أطاعَهُ، وَ سُمِّيَ الْعَبْدُ مُؤمِناً لاِنَّهُ يُؤمِنُ عَلَي اللّهِ عَزَوَجَلَّ فَيُجيزُ اللّهُ أمانَهُ.(2)



امام صادق عليه السّلام مي فرمايد: خالق دو جهان را مؤ من مي نامند چون مطيع را از عذابش امان مي دهد. و عبد را مؤمن مي نامند چون بر خدا امان مي بندد و خداوندش به خاطر ايمان و عمل صالح او جواز امان از عذاب قيامت مي دهد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «علم اليقين»، ج 1، ص 112.



2- «توحيد» صدوق، ص 205.

جز آستان توام در جهان پناهي نيست *** سر مرا بجز اين در حواله گاهي نيست

عدو چو تيغ كشد من سپر بيندازم *** كه تيغ ما بجز از ناله ايّ و آهي نيست

چرا ز كوي خرابات روي بر تابم *** كزين بهم به جهان رسم و راهي نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر *** بگو بسوز كه بر من به برگ كاهي نيست

غلام نرگس جمّاش آن سَهي سروم *** كه از شراب غرورش به كس نگاهي نيست

مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن *** كه در شريعت ما غير اين گناهي نيست

عنان كشيده رو اي پادشاه كشور حُسن *** كه نيست بر سر راهي كه داد خواهي نيست

چنين كه از همه سو دام راه مي بينم *** به از حمايت زلفش مرا پناهي نيست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده *** كه كارهاي چنين حدّ هر سياهي نيست



38. المُهَيْمِن



وجود مقدّسش با علم و استيلاء و حفظش قائم بر اعمال و ارزاق و آجال عباد است.



وجودي كه بر كُنه تمام امور مُشرِف است و تمام ظاهر و باطن در استيلاي اوست و همه بر قدرت حفظ آنجناب تكيه دارند، او را مهيمن مي خوانند



عبدي كه بر اسرار و پنهانيهاي دلش توجه دارد و بر احوال و اوصافش مستولي است و به طور دائم قيام به امور انسانيّت و مقتضاي وضع دنيا و آخرتش دارد، بالنسبه به موجوديّت خويش مهمن است و از اين وصف و اسمي كه در رابط با مولايش مي باشد بهرهور است.



39. العزيز



او غالب غير مغلوب است، نسبت به چيزي عجز ندارد، قاهر بر كلّ شيء است. وجودي است كه مانند ندارد، تمام موجودات با همه وجودشان محتاج اويند و وصول به كُنه ذاتش مشكل و يا محال است.



مؤمن بايد اينچنين باشد، به اين معنا كه در خصوصيّات ايماني و عملي نظيرش كمتر يافت شود، درگاه لطفش درگاه عرض حاجات نيازمندان باشد و در برابر دشمنان ظاهري و باطني شكستني برايش متصوّر نگردد، كه قرآن مجيد مي فرمايد:

وَلِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤمِنينَ.(1)



عزّت ويژه خدا و رسول او و مؤمنان است.



40. الحبّار



وجود مباركي كه مشيّت و اراده اش بر سبيل اجبار در ظاهر و باطن هستي نفوذ دارد و مشيّت احدي از موجودات راه به اراده و خواست او ندارد.



قاهري است كه فوق قهرش چيزي نيست، عظمت و بزرگي و تجبّر و جبروتيّت فقط و فقط به او مي برازد و بس. احدي از قبضه قدرتش خارج نيست، و چيزي از ميدان جبروتش بيرون نمي باشد، موجودات عرصه هستي بخواهند يا نخواهند تكويناً فرمانبر او هستند.



در ميان عباد و بندگان هستند كساني كه از دايره تبعيّت از ديگران فراتر رفته و به درجه عالي متبوعيّت رسيده اند، به نحوي كه ديگران به طور قهر و جبر به هيئت و صورت آنان در مي آيند، چنانكه خواجه انبيا فرمود:

لَوْ كانَ مُوسي حَيّاً ما وَسِعَهُ إلاَّ اتِّباعي.



اگر موسي عليه السّلام زنده بود، چاره اي جز پيروي از من در همه امور نداشت.

خيال روي تو در همه طريق همره ماست *** نسيم موي تو پيوند جان آگه ماست

به رغم مدّ عياني كه منع عشق كنند *** جمال چهره تو حجّت موجّه ماست

ببين كه سيب زنخدان تو چه مي گويد *** هزار يوسف مصري فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد *** گناه بخت پريشان و دست كوته ماست

به جاجب در خلوتسراي خاص بگو *** فلان ز گوشه نشينان خاك درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است *** هميشه در نظر خاطر مرفّه ماست

اگر به سالي حافظ دري زند بگشاي *** كه سالهاست كه مشتاق روي چون مه ماست



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- منافقون، 8.



41. المتكبّر



وجود مقدّسي كه عظمت و بزرگي شأن اوست و كلّ موجودات در پيشگاه بزرگيش باطل و هيچند.



او در مقابل ذات يگانه اش همه چيز را حقير و كوچك مي بيند، كبريائي و عظمت را جز براي خود نمي داند. نظرش به عباد و موجودات نظر مالك به مملوك، سلطان به رعيّت، زنده به مرده، بزرگ به كوچك است، و اين گونه نظر وقف حريم كبريائي اوست و كسي را نسزد كه با چيزي چون او نظر بيندازد.



كسي كه همه چيز را در باطن و اعتقادش نسبت به حضرت او حقير و كوچك شمارد و حتّي به دنيا و آخرت نظر استقلالي نداشته باشد و از جز او نظر بپوشد از حقيقت اين اسم نصيب و حظ برده است.



42. السيّد



آقا و بزرگي كه اطاعتش بر همگان واجب است، چنانكه از اطاعت و بندگيش سرپيچي كنند به راه هلاكت افتاده و به سعادت دنيا و آخرت خود لطمه زده اند.



در زمينه معناي سيّد روايتي به مضمون زير در كتاب «توحيد» صدوق آمده است:

قالَ النَّبِيُّ صلّي اللّه عليه و آله: عَلِيٌّ سَيِّدُ الْعَرَبِ، فَقالَتْ عايِشةُ: يا رَسولَ اللّهِ ألَسْتَ سَيِّدَ الْعَرَبِ؟ فَقالَ: أنَا سَيِّدُ وُلْدِ آدَمَ و عَلِيٌّ سَيِّدُ الْعَرَبِ، فَقالَتْ: يا رَسُولَ اللّهِ و ما السَّيِّدُ؟ قال: مَنِ افْتُرِضَتْ طاعَتُهُ كَمَا افْتُرِضَتْ طاعَتي.(1)



رسول خدا فرمود: علي سيّد و آقاي عرب است. عايشه گفت: آيا شما سيّد عرب نيستي؟ فرمود: من سيّد فرزندان آدمم. عرضه داشت: معناي سيّد چيست كه در حقّ علي استعمال كردي؟ فرمود: كسي كه اطاعتش واجب است چنانكه اطاعت از من واجب است.



هر كس از ايمان بالائي برخوردار شود و در اداي واجبات الهيّه بكوشد و از تمام محرّمات بپرهيزد و به اخلاق حسنه آراسته گردد، به مقام سيادت به آن معنائي كه رسول عزير اسلام به عايشه فرمود رسيده است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «توحيد»، ص 207.



صفحه 189



43. السُّبّوح



وجود مقدّسي كه از آنچه لايق او نيست پاك و منزّه است و از آنچه جاهلان در حقّش مي گويند برتر و بالاتر است، كه وصفش در فهم نگنجد و كُنه ذاتش به دست عقل نيفتد.



باطن و ظاهر تمام موجودات گوياي منزّه بودن وي از هر عيب و نقص است و حقيقت اشيا و عناصر نشان دهنده پاكي آن وجود مبارك.

بُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِي السَّماواتر وَما فِي الاْرضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ.(1)



آنچه در آسمانها و زمين است خدا را به پاكي ياد مي كنند، خداي كه پادشاه منزّه و عزيز و حكيم است.

آن نه رويست كه من وصف جمالش دانم *** اين حديث از دگري پرس كه من حيرانم

همه بينند نه اين صنع كه من مي بينم *** همه خوانند نه اين نقش كه من مي دانم

آن عجيب نيست كه سرگشته بود طالب دوست *** عجب اين است كه من واصل و سرگردانم

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر چشم *** گر اجارت دهي اي سرور روان بنشانم

عشق من بر گل رخسار تو امروزي نيست *** دير سال است كه من بلبل اين بستانم

به سرت كز سر پيمان محبّت نروم *** گر بفرمايي رفتن به سر پيكانم

باش تا جان برود در طلب جانانم *** كه به كاري به از اين باز نيايد جانم

هر نصيحت كه كني بشنوم اي يار عزيز *** صبرم از دوست مفرماي كه من نتوانم

عجب از طبع هوسناك مَنَت مي آيد *** من خود از مردم بي طبع عجب مي مانم

گفته بودي كه بود در همه عالم سعدي *** من به خود هيچ نِيَم هر چه تو گويي آنم



آنچه را خداوند سبّوح در حالات قلب و امور نفس و مسائل اخلاقي و عملي و خانوادگي و اجتماعي عيب دانسته و به وسيله وحي و انبيا و ائمّه اعلام كرده است، عبد بايد از آن دوري جسته و براساس خواسته حضرت محبوب به حقايق و پاكيها آراسته شود، تا از مقام سبوّحيّت آن جناب بوئي به مشام جان او برسد و باغ وجود انسان از گلها و لاله هاي معنوي و واقعيّات ملكوتي پر شود.

وقت است كه يار ما به بستان آيد *** سلطان جمال او به ميدان آيد

پيدا و نهان در دل و در جان آيد *** كفر همه كافران به ايمان آيد



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- جمعه، 1.



44. الشهيد



او به غيب و نهان و ظاهر و آشكارِ هستي شاهد است و حركت و عملي در باطن و ظاهر موجودات از او پوشيده نيست.

إنِّ اللّهَ عَلي كُلِّ شَيْء شَهيدٌ.(1)



به حقيقت كه پروردگار عالم و ذات مستجمع جميع صفات كمال، بر هر چيز شاهد و گواه است.

وَاللّهُ شَهيدٌ عَلي ما تَعْمَلُونَ.(2)



و خداوند بر آنچه شما بندگان انجام مي دهيد (چه در ظاهر و چه در باطن) گواه است.



عبد چون به حقيقت اين اسم واقف شود و جانش به نور مفهوم اين صفت منوّر گردد، با كمال مواظبت و مراقبت زندگي خواهد كرد و تمام حركات و سكنات و آنات و لحظاتش را كه در مرأي و منظر حضرت محبوب است به مواظبت خواهد كشيد، مبادا كه شيطان و هواي نفس به او حمله كند و وي را از نظر رحمت حضرت حق دور ساخته، به سعادت دنيا و آخرتش لطمه بزند.



امام صادق عليه السّلام مي فرمايد:

عَلِمْتُ أنَّ اللّهَ مُطَّلِعٌ عَلَيَّ فَاسْتَحْيَيْتُ:



دانستم كه خداوند بزرگ گواه و شاهد من و آگاه بر ظاهر و باطن انسان است، در برخورد به خلاف خواسته اش از او شرم كردم و بر عرصه گاه حيا نشستم.



45. الصادق



در وعده و در قول و در گفتارش صادق است و آنچه را از ثواب و اجر و مزد در برابر عبادت و طاعت به بندگانش وعده داده است، بدون اينكه كم بگذارد وفا مي كند.



عبد بايد در تمام حركاتش صداقت و درستي و راستي را از مولايش درس بگيرد، و مصداق حقيقي صدق گردد، تا حظّ و نصيب و بهره و سودش از پيشگاه حضرت محبوب به جايي رسد كه خير دنيا و آخرت وي را تأمين نمايد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- حج، 17.



2- آل عمران، 98.

يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّهَ وَكُونُوا مَعَ الصّادِقينَ.(1)



اي اهل ايمان تقوا پيشه كنيد و به جمع راستان بپيونديد.

قالَ اللّهُ هذا يَوْمُ يَنفَعُ الصّادِقينَ صِدْقُهُمْ.(2)



خدواند مي فرمايد: اين روز كه روز قيامت و روز مزد و جزاست صدق صادقين براي آنان منفت دارد(يعني وسيله نجات اين طايفه راستي و درستي ايشان است).



46. الصانع



او پديده آرنده هر مصنوع و خالق هر مخلوق و مبدع جميع بدايع عرصه هستي است.



آفريده هايش نشان دهنده اين معنايند كه او را در هيچ امري شبه و مانند نيست و فعلي از افعال خلق او به فعل او نمي ماند.



صنعت او آسمانها و زمين، ظلمت و نور، حجر و شجر، انسان و حيوان، برّ و بحر، گوشت و استخوان، پوست و خون، عصب و عروق، اعضا و جوارح، باطن و ظاهر، غيب و شهود و ذرّه بيني و غير ذرّه بيني است، كه شرح هر يك در جاي خود كتاب يا كتابهاست.



اصولاً تمام كتابهائي كه در كتابخانه هاي بزرگ و كوچك جهان است، شرح صنعت و صنعت هاي اوست.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- توبه، 119.



2- مائده، 119.

اوّل دفتر به نام ايزد دانا *** صانع و پروردگار، حيّ و توانا

اكبر و اعظم خداي عالم و آدم *** صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

از درِ بخشندگيّ و بنده نوازي *** مرغ هوا را نصيب ماهي دريا

قسمت خود مي خورند مُنعِم و درويش *** روزي خود مي برند پشّه و عنقا

حاجت موري به علم غيب بداند *** در بن چاهي به زير صخره صَمّا

جانور از نطفه مي كند شكَر از ني *** برگ تر از چوب خشك و چشمه ز خارا

شربت نوش آفريد از مگس نحل *** نخل تناور كند از دانه خرما

از همگان بي نياز و بر همه مشفق *** از همه عالم نهان و بر همه پيدا

پر تو نور سُرادقات جلالش *** از عظمت ماوراي فكرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش *** حمد و ثنا مي كند كه موي بر اعضا

هر كه ندارد سپاس نعمت امروز *** حيف خورد بر نصيب رحمت فردا

بار خدايا مهيمنيّ و مدبّر *** وز همه عيبي منزّهيّ ومبرّا

ما نتوانيم حقّ حمد تو گفتن *** با همه كرّو بيان عالم بالا

سعدي از آنجا كه فهم اوست سخن گفت *** ورنه كمالات و وهم كي رسد آنجا



عبد در رابط با اين اسم بايد صانع بهترين عبادت و بندگي و خُلق و خوي و رفتار و كردار براساس نقشهاي حضرت بيچون كه در قرآن و گفتار انبيا و ائمّه تجلّي دارد باشد.



بندگان حضرت محبوب مفيد است به كار برد. خنداندن شيطان هنر نيست، هنر تجلّي دادن انواع منافع ظاهري و باطني از ساختمان وجود خويش است.



47. الطاهر



وجود مقدّس او از اشباه، اَنداد، اضداد، امثال، حدود، زوال، انتقال، طول، عرض، قطر، سنگيني، سبكي، رقّت، غلظت، دخول، خروج، اتّصال، جدائي، بو، مزه، رنگ، لمس، زبري، نرمي، گرما، سرما، حركت، سكون، اجتماع، افتراق، تمكّن در مكان و... پاك و منزّه است، چرا كه جميع اين اموْر مخلوق و حادث و از اوصاف ممكنات و مخلوقات و از نشانه هاي عجز و ناتواني است. اينها اموري است كه نشان دهنده وجود صانع و محدث حادث است.



آري اگر عبد بخواهد از اين صفت در خور حدّ خودش بهره مند گردد، راهش پاك شدن از تمام ناپاكيهاي درون و برون است.



48. العدل



او نسبت به همه چيز كس عادل است و اصولاً فعل او عدل است، ظلم و جور از او نيست و هزگز از او صادر نمي شود.



در تمام عرصه گاه هستي، هر چيزي را به جاي خودش قراد داده، و به هر موجودي مطابق ظرف و شأنس عطا و عنايت فرموده است.



تماشاي حقيقت عدل، منوط به تماشاي ظاهر و باطن تمام آفرينش است و اين عهده انسان خارج است، مگر اينكه ملكوت سماوات و ارض به اراده خود آن حضرت به انسان ارائه شود تا مشاهده كند كه به حقيقت در تمام هستي هر چيزي به جاي اصلي خود قرار دارد.



آنچه ما از عدل مي بينيم نمونه اي جزئي از حكومت عدل مطلق در پهناي خلقت و هستي است. شرح مسأله عدل به اين آساني ميسّر نيست، توفيقي عظيم از جانب او لازم دارد و علمي محيط به آسمانها و زمين و موجوداتي كه در اين دو ميدان در كار زندگي هستند.



عبد اگر بخواهد اتّصال به مفهوم عدل پيدا كند بر او لازم است دو قوه غضب و شهوت و توابع آن دو را در سيطره حكومت عقل و دين قرار دهد آنجا كه عقل و جنودش خادم شهوت و عضب است ظلم محض است.



البتّه مقهوريّت غضب و شهوت در دست عقل و دين، عدل في الجمله است و تفصيل آن به اين است كه در تمام سكنات و حركاتْ قواعد شرع مطهّر رعايت شود.



عدالت در حالات به اين است كه حالات براساس قواعد الهي نظام گيرد. عدالت در اعضا و جوارح به اين است كه هر يك در آنجا كه شرع فرموده به كار رود. عدالت در خانه و اجتماع و اقوام و مردم به اين است كه به حقّ هيچ يك تجاوز نشود و بلكه حقّ به خطر افتاده افراد را از خطر برهاند.



عدالت ايماني هم به اين است كه بر تدبير و حكمت و فعل جناب حق اعتراض نشود و كار حضرت او را عين مصلحت به حساب آورد، چه اينكه موافق طبعش باشد يا مخالف.



نظام حضرت محبوب را نظام احسن و نظام متقن دانسته و كار او را در منتهاي عدالت و لطف ببيند و با تمام وجود از حضرت حق بخواهد:

اَللّهُمَّ أرِنَا الْحَقَّ وَ ارْزُقْنا اتَّباعَهُ، وَ أرِنَا الْباطِلَ باطِلاً وَارْزُقْنا اجْتِنابَهُ:(1)



الهي حق را آنچنان كه هست به ما بنمايان و متابعت از آن را روزيمان گردان، و باطل را آنچنان كه هست به ما نشان بده و اجتناب از آن توفيقمان ده.



آري صفحه هستي آيينه اي است كه اگر انسان با چشم سر و ديده قلب در آن بنگرد بحقّ حق جز عدل و عدالت چيزي در آن نبيند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «شرح گلشن راز»، ص 199.

عكس روي تو چو در آينه جام افتاد *** عارف از خنده مي در طمع خام افتاد

حُسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد *** اينهمه نقش در آيينه اوهام افتاد

اينهمه عكس مي و نقش نگارين كه نمود *** يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد *** كز كجا سرّ غمش در دهن عام افتاد

چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار *** هر كه در دايره گردش ايّام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ *** آه كز چاله برون آمد و در دام افتاد

آن شد اي خواجه كه در صومعه بازم بيني *** كار ما با رخ ساقيّ و لب سرانجام افتاد

زير شمشير عمش رقص كنان بايد رفت *** كان كه شد كشته او نيك سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفي دگر است *** اين گدا بين كه چه شايسته اِنعام افتاد

صوفيان جمله حريفند و نظر باز ولي *** زين ميان حافظ دلسوخته بد نام افتاد

49. العَفُوّ



وجود مقدّسش از باب لطف و عنايت و آقايي، محو كننده سيّئات از پرونده تائبان و عرق شدگان در ايمان و عمل صالح است. آيات فراواني در قرآن مجيد براين حقيقت نشاط آور دلالت دارد.



عبد بايد نسبت به آزار و اشتباه برداران و خواهران مسلمانش و حتّي در مواردي نسبت به ساير مردم، مظهر اين اسم باشد به اين معنا كه از ديگران چشم بپوشد و سيّئات آنان را نسبت به خود ناديده بگيرد و چون محبوبش در مقابل ستم ديگران اقدام به احسان و خوبي كند.



50. الغفور



اسمي است مشتقّ از مغفرت به معناي پرده پوشي. آنهم پرده پوشي در نهايت درجه اش.



عبد هم بايد مفهوم اين حقيقت را از مولايش ارث داشته باشد، به اين معنا كه از بازگو كردن گناه و عيب مردم خودداري كند و از پرده دري بپرهيزد، تا خدايش پرده او ندرد و عيبش در برابر ديدگان مردم نمايان نسازد.



51. الغني



آن جناب از تمام موجودات هستي بي نياز است، چرا كه ذات مقدّسش مستجمع جميع صفات كمال مي باشد. آن زمان كه هستي با تمام موجوداتش در تجلّي است چيزي به او اضافه نشده، او بوده و هست و خواهد بود، بدون اينكه به چيزي نياز داشته باشد.



وجود مبارك او در ذات و صفات ذات از غير بي نياز است و از تعلّق به اغيار منزّه و پاك از كمك گيري از آلات و ادوات و كلّ اشياء مستغني است. اين موجودات هستند كه به حضرتش محتاجند و براي جبرانِ نداريهاي خود به پيشگاه لطفش نيازمند.



عبد بايد بداند كه هيچ موجودي در كارگرداني حيات او جز ذات حق استقلال ندارد. عبد بايد بر غير حق تكيه نكند و نسبت به كلّ موجودات كوس غنا بزند و با زبان حال بگويد: تمام نياز من متوجه ذات غنيّ اوست و مرا جز به لطف و رحمت و كرم او چشمداشتي نيست و شما اي موجودات هستي عواملي هستيد كه به اجازه محبوبم در طريق حيات من و همه عناصر آفرينش در كاريد، نياز من و احتياج من بالاستقلال به شما نيست بلكه من با تمام هويّت و وجودم گداي حضرت اويم.

مرحبا اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست *** تا كنم جان از سر رغبت فداي نام دوست

واله و شيداست دائم همچو بلبل در قفس *** طوطي طبعم ز عشق شكّر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام، من *** بر اميد دانه اي افتادم در دام دوست

سر ز مستي برنگيرد تا به صبح روز حشر *** هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمّه اي از شرح شوق خود از آنك *** درد سر باشد نمودن بيش از اين اِبرام دوست

گر دهد دستم كشم در ديده همچون توتيا *** خاك راهي كان مشرّف گردد از اِقدام دوست

ميل من سوي وصال و قصد او سوي فراق *** ترك كام خود گرفتم تا برآيد كام دوست

حافظ اندر درد او مي سوز و بي درمان بساز *** زانكه درماني درد بي آرام دوست



52. الغياث



حضرتش فرياد رس تمام فرياد خواهان و داد رس تمام دردمندان و نجات بخش تمام اميدواران و دستگير همه گرفتاران و شفا بخش كلّ بيماران و آزاد كننده همه اسيران و دلگرم كننده نا اميدان است.



عبد در برخورد با ياد شدگان بالا به همان صورت و سيرت باشد، كه رجوع نيازمند و درمند و بيچاره و حاجت دار به انسان، عين عنايت و لطف حضرت حق به آدمي است و به داد شكستگان رسيدن از اخلاق خداوندي است.



53. الفاطر



وجود مبارك او رد ربوبيّت و خالقيّت و ذات و صفاي يگانه است و كسي با حضرتش در اسماء و صفت و ذات معيّت ندارد.



قلب عبد بايد با مفهوم اين اسم يكي باشد و در تمام امورش يكتابين، يكتاخواه و يكتاگو گردد تا از فيوضات الهيّه و عنايات ربّانيّه بهره مند گردد.



55. الفتّاح



اوست آن وجود مقدّسي كه به عنايتش هر گرهي را باز مي كند و به هدايتش هر مشكلي را به نقطه حلّش مي رساند.



اوست كه حكومت را از دست دشمنانش خارج و به دست با كفايت صالحان قرار مي دهد.

إنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبيناً.(1)



همانا براي تو فتحي آشكار نموديم.



اوست كه از قلوب عاشقان و دل عارفان و والهان بر اثر رياضت و عبادت و تقواشان هر حجابي را بر مي دارد و ابوب ملكوت رفعت و جمال كبريائيش را به روي آنان باز مي نمايد.

مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَة فَلاَ مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلاَ مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.(2)



آري وجود مبارك و عزيزي كه تمام كليدهاي غيب و رزق و مُلك و ملكوت به دست اوست سزاوار است كه فتّاح خوانده شود.



عبدي كه مظهر اين اسم است، با زبان و آبرويش و قدرت و مالش و با دانش و علمش، باز كننده راه مشكلات دنيايي و آخرتي به روي مردم است، و چه نيكو بود كه تمام عباد و بندگان براي مظهر شدن نسبت به اين حقيقت عالي مي كوشيدند تا مشكلي در هيچ برنامه اي براي كسي باقي نمي ماند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- فتح، 1.



2- فاطر، 2.



56. الفالق



اوست آن خدائي كه هر چيزي را آفريد و آن را براي طي كردن راه رشد و كمال شكافت.



دانه و هسته را در زير خاك شكافت و از آن درخت و گياه بيرون آورد، رَحِم را شكافت و از آن موجود زنده خارج نمود، زمين را شكافت و از آن آنچه براي نظام حيات لازم بود بيرون آورد، دريا را شكافت و به دنبال آن موسي و قومش را از شرّ فرعونيان خلاص كرد و...



عبد بايد از اين مفهوم حظّ و نصيب بگيرد، به اين معنا كه هر سدّي را كه در برابر عقل و قلب و نفس خود دارد بشكافد و هر سدّي كه در برابر امور معنوي و مادّي مردم است با قدرت درايت و كفايت و علم و بصيرتش از ميان بردارد.



شبي كه در قدم وصل يار مي گذرد *** به ذوق گريه بي اختيار مي گذرد



كسي كه محرم درد من است مي داند *** كه ديده بي غم و اشك از كنار مي گذرد



مخواب در دل شبها كه فيض قافله اي است *** كه از كمينگه شبهاي تار مي گذرد



به هر كه عرضه كنم درد خويش مي بينم *** كه غرقه ام من و او بر كنار مي گذرد



صلاي فرصت و برهان نيستي بر لب *** پياله بر لب و حرف خمار مي گذرد



شكاريان طلب نقش پاي صيد كنند *** تو مست خوابي و هر دم شكار مي گذرد



زبان مطلب و شوق درون من پيداست *** كه فرصتم به همين خارخار مي گذرد



دلم به كوي تو با صد دليل نوميدي *** بدين خوش است كه امّيدوار مي گذرد



57. القديم



او بدون اوّل و آخر داشتن قديم است، دائم بوده و دائم خواهد بود. چيزي بر حضرتش پيشي نگرفته، بر تمام هستي مقدّم است، كه هر چيزي در عرصه گاه خلقت به اراده و خواسته و عنايت او حادث شده. اگر بر غير او وصف قديم استعمال گردد از باب مجاز است، كه حقيقت ذاتي هر وصف مثبتْ وقف حريم وجود مقدّس اوست.



58. المَلك



وجود مقدّس حضرتش در ذات و صفت از هر چيزي بي نياز است و كلّ موجودات به درگاه خدائيش نيازمند.



هيچ چيز در هيچ برنامه اي نمي تواند از او بي نياز باشد. ذات و صفات و وجود و بقاء هر شييء به جناب او نيازمند است. وجود كلّ شيء از اوست يا از چيزي كه از اوست. ما سواي او مملوك آن حضرت است چه در ذات و چه در صفات، تنها و تنها اوست كه از هر كس و از هر چيز بي نياز است.



عبد ازلاً و ابداً فقير و محتاج اوست و در صورتي از مفهوم اين حقيقت مي تواند بهره داشته باشد كه قلب و نفس و غضب و شهوت و زبان و چشم و دست و پا و تمام وجودش را با كمك عقل و نبوّت و امامتْ مملوك خود كند و از تمام خطرات شيطاني و هوايي آزاد زندگي نمايد.



زماني كه مالك اين واقعيّات شد و از سيطره تملك آنان در آمد و آن همه وي را اطاعت كردند و او سر از اطاعت آنان باز زد، در حدّ خودش به درجه مَلِكي رسيده، و چون در حدّي از مردم بي نياز شد و مردم بدو نيازمند گشتند به مرحله اعلاتري از اين حقيقت دست يافته است.



انبيا كه در هدايت و رشد و كمال و به دست آوردن حيات اخرويّه از غير حضرت او بي نياز بودند و تمام مردم محتاج آنان، در عالي ترين درجه اين واقعيّت قرار داشتند و در صف بعد از آنان عالمان ربّاني هستند كه عباد به هدايت آنان محتاج و آنان از ارشاد شده به وسيله مردم بي نيازند.



59. القدّوس



حضرت ربّ العزّه از هر وصفي كه حسّ و خيال و وهم و باطن و انديشه تصوّر كند پاك و منزّه است. اگر در توضيح قدّوسي بگوئيم منزّه از عيب و نقص است سخني دور از ادب نسبت به آنجناب گفته ايم. منظور از منزّه بودن حضرتش از هر وصف، اوصاف كماليّه اي است كه اكثر عباد براساس فهم و درك خود به او نسبت مي دهند، كه به حقيقت، از اوصاف كمالي كه بندگان با عقل محدود خود نسبت به آن جناب فرض مي كنند پاك و منزّه است.



عبد بايد براي متّصف شدنش به اين وصف، علم و ارادتش را به طور كامل پاك و منزّه كند و ظاهر و باطن خود را از آلودگيها دور نمايد.



علمش را از خيالات و اوهام و آنچه بهائم در فهم آنها با انسان مشترك است منزّه نمايد، محور دانش و بينش خود را امور شريفه كلّيّه الهيّه و معلومات متعلّق به حقايق ازليّه و ابديّه قرار دهد، اراده و نيّتش را از آنچه برگشت به شهوات و مَطعم و مَلبس و مناظر عادي و امور جزئيّه و لذائذ حيواني و مادّي صرف مي نمايد پاك كند، اراده اي جز حضرت محبوب برايش نماند، غير شوق و عشق به لقاء دوست هوسي نداشته باشد، تمام ابتهاج و فرح و لذّتش خلاصه در رسيدن به قرب حق گردد و حتّي بهشت عنبر سرشت را از اينكه هدف نهايي و مقصد آخرش باشد از نيّتش دور نمايد، كه در ذات قلب و حقيقت دل و عمق باطن جز حضرت محبوب چيزي نماند.

سحر به نام دل من زدند نوبت عشق *** دل فسرده من تازه شد به دولت عشق

اگر نبود دلم در مقام لوح و قلم *** نبود در خور تفسير عشق آيت عشق

نداشت طاقت اين بار آسمان و زمين *** ظَلوم ماست كه شد عامل امانت عشق

مدار سلسله كُنْ فكان نبود كه بود *** مرا به گردن دل رشته محبّت عشق

رقاب كَون و مكان زير بار منّت ماست *** كه هست گردن ما زير بار منّت عشق

گذشته از سر ديوار منظر جبروت *** سر ارادت ما ز آستان حضرت عشق

سلامت ارطلبي بگذر از سر دل و جان *** كه اوّلين قدم اين است در طريقت عشق

ز بي جهت شرف جمع جمع داد و جهاند *** دل مرا ز جميع جهات همّت عشق

تو مالك فلكي بگذار از تعلّق خاك *** مرا ز خاك به افلاك برد و رفعت عشق

مكدّر است دل از دُر و جام نفْس جَهول *** بريز ساقي از آن صاف بي كدورت عشق

شكست شيشه كه در زير خرقه بود بيار *** خُم و سبوي ز خُمخانه حقيقت عشق

مريد وحدت عشق است آشيان صفا *** كه هست گوهر درياي دوست وحدت عشق



60. القوي



او بدون كمك گيري و استعانت از چيزي داراي قدرت است و قدرت حضرتش قدرت تامّه و قدرت بي نهايت در بي نهايت است.



عبد را بايد از اين مفهوم آنچنان نصيب باشد كه در عبادت، تحصيل علم، به دست آوردن فضايل و كمالات و خدمت به عباد حضرت حق در كمال قوّت و قدرت ديده شود.



61. القريب



حضرتش اجابت كننده دعا و در خواست بندگان است، چنانكه در قرآن مجيد آمده:

فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ.(1)



... من نزديكم، دعاي دعا كننده را با گاه خواندنم اجابت مي كنم.



بين او و مخلوقاتش حجاب راه و مسافت و مفارقت وجود ندارد، او ناظر به همه چيز و عالم به كلّ شيء و با كلّ شيء است، قريب به موجودات است بدون مماسيّت، و جداي از آنهاست بدون راه و مسافت، تقرّب به حضرتش نه از جهت مكان و مسافت و طريق است، كه عبد اگر بخواهد از اين معنا حظّ و نصيب و قسمت داشته باشد بايد از جهت طاعت و حُسن عبادت و اخلاق حسنه به او تقرّب جويد.



62. القيّوم



آن جناب وجود مبارك و مقدّس است كه تمام موجودات هستي قائم به وجود او هستند، براي اشياءْ وجود و دوام وجودي جز به او متصوّر نيست، كه قوام حضرت او به ذات خود و قوام كلّ شيء به جناب اوست.



عبد در تمام امورش به هر اندازه از غير حق بي نياز شود، از مفهوم اين صفت بهره گرفته و مظهر اين حقيقت شده است.



63. القابض



براي لغت قابض معاني چندي است:



1- مالكيّت، چنانكه در قرآن مجيد آمده است:

وَالاَْرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ:(2)



و همه زمين در روز قيامت در قبضه قدرت اوست.



2- فنا كردن شيء، چنانكه درباره ميّت مي گويند: خداوندش قبض روح كرد، و در قرآن مجيد آمده:

ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَليلاً، ثُمَّ قَبَضناهُ إلَينا قَبْضاً يَسيراً:(3)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 186.



2- زمر، 67.



3- فرقان، 45 - 46



سپس خورشيد را بر وجود آن دليل قرار داديم، سپس آن را آهسته به سوي خود قبض و جمع نموديم.



3- انداختن حجاب بر قلبي كه لياقت گيرندگي فيوضات الهيّه و معارف ملكوتيّه را از دست داده، تا جايي كه آن قلب به قلب ضيِّق حَرِج و قلب قاسيه و قلب مريض وصف شود.



64. الباسط



بسط دهنده ارواح در اجساد، بسط دهنده رزق مادّي به عباد، بسط دهنده روزي معنوي در قلوب و بسط دهنده معارف ملكوتيّه و آلاء و نعم معنويّه در دل عارفان و مشتاقان و والهان است.

وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَ إلَيْهِ تُرْجَعُونَ.(1)



و خداست كه تنگ مي گيرد و وسعت مي دهد و به سوي او بازگردانده مي شويد.



مفصّل دو مسأله بسط و قبض، در معارف الهيّه و بخصوص در عرفان و فلسفه مطرح است كه مشتاقان و علاقمندان مي توانند براي يافتن عميق اين دو حقيقت به كتب مربوطه مراجعه نمايند.



عبد اگر از پرداخت وقت و نيرو و حالات و حقايق وجودي خويش به راهزنان راه حق امساك كرد و سفره قلب و جان و سرّ و باطن و روح و نفس خود را براي گرفتن معارف حَقّه باز كرد و در امور دنيايي و آخرتي براي بندگان حضرت محبوب ايجاد گشايش نمود، از اسم قابض و باسط حظّ و نصيب برده است.

به بندگان نكني لطف چون تو از ياري *** چگونه لطف خداوند را طمع داري

به بنده لطف كن و لطف حق طلب ورنه *** مجوي حاصل اگر دانه اي نمي كاري

طمع مدار كه غيري تو را شود غمخوار *** اگر نكرده اي از غير خويش غمخواري

بجز خضوع و خشوع و شكستگي نخرند *** به خويش غرّه مشو از درست كرداري

نداده اند تو را قدرت و زبردستي *** كه زيردست دل آزرده را بيازاري

نتيجه اي به كف آور ببر به همره خويش *** ز ثروتي كه از آن بگذريّ و بگذاري

ببين نهايت امساك اغنيا كه كنند *** هم از جواب سلام فقير خودداري

صغير رفع گرفتاري از كسان كردن *** تو را نجات دهد بي شك از گرفتاري



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 245.



65. قاضي الحاجات



او به نحو كامل و تامّ و جامع برآورنده نياز محتاجان و قضا كننده حاجتِ حاجتمندان است.



عبد بايد در اين زمينه به طور كامل متخلّق به اخلاق حق باشد، كه هر كس آراسته به چنين واقعيّتي گردد تمام سعادت دنيا و آخرت را نصيب خود نموده است.



66. المجيد



ذات مقدّسش شريف است، افعالش جميل و زيباست، عطا و نوالش جزيل و بزرگ است. شرف ذات وقتي به حُسن عمل مقارن شود «مجد» است.



عبد مي تواند از ذات محبوب كسب شرف و از حسن عمل معبود درس بگيرد و شرف نفس را با حسن عمل مقارن كند تا مظهر صفت مجيد گردد.



67. المولي



حضرت او ياري كننده مؤمنين و سرپرست آنان در همه امور است.

اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَي النُّورِ.(1)



خداوند سرپرست كساني است كه ايمان آورده اند، آنان را از تاريكيها به سوي نور بيرون مي برد.



اوست كه متولّي نصرت مؤمنان بر كافران، و متولّي ثواب و كرامت عاشقان و عارفان، و وليّ طفل صغير و شيخ كبير، و متولّي اصلاح ظاهر و باطن تمام موجودات هستي است.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- بقره، 257.



عبد بايد نسبت به نفس و قلب خود براي يافتن خير دنيا و آخرت ولايت تربيتي پيدا كند و سرپرستي صحيح اهل بيت خود و بندگان حق را جهت آشنايي آنان با حضرت محبوب و وظائف و مسئوليّتشان براي خدا به عهده بگيرد تا از نور ولايت بي نهايت در بي نهايت حضرت ربّ بهره مند شود و خود و موجوديّت و هويّتش در ولايت دوست فاني گردد.



68. المنّان



وجود مقدّسي كه به موجودات و بخصوص به بندگان، بسيار احسان مي كند و در اين دنيا به خاطر چيزي كسي را از عطايش منع نمي نمايد. از او بخواهند يا نخواهند نعمتش را عطا مي كند، و احسان و عطايش بغير حساب است.



عبد بايد به دنبال محبوب و مولايش به احسان بسيار به بندگان حق، بخصوص ضعيفان و فقيران و نيازمندان و محتاجان برخيزد و از اين طريف اخلاق حضرت حق را از طريق حركات صحيح خود به كار گيرد.



69. المحيط



آن وجود مقدّسي به قدرت و علمش و به اراده و رحمتش، به ظاهر و باطن هستي و جسم و جان موجودات و به حقيقت ذات همه اشياء و عناصر احاطه دارد و چيزي از حيطه نظر و عنايت و قدرت و لطف او خارج نيست.



عبد بايد در يك مرحله به تمام مضرّات و خطرات و فحشا و منكراتي كه سعادت دارين او را تهديد مي كند معرفت و احاطه داشته باشد تا خود را مصون و محفوظ بدارد، و در مرحله ديگر به واقعيّات و حقايق و فضايل و درستي ها و معارف و فيوضات ربّانيّه احاطه به دست آورد تا وجودش را به زيبايي هاي معنوي بيارايد و به حق ّ و حقيقت آراسته گردد، و از وجود خود منبعي گران و ظرفي پر ارزش به وجود آورد.



70. المبين



آن وجود مباركي كه حكمت و آثار قدرتش را در عرصه گاه هستي مي نماياند و از اين طريق راه رسيدن به نقطه معرفت را در اختيار بندگانش مي گذارد.



وحي را به توسط صد و بيست و چهار هزار پيغمبر و به وسيله كتب آسماني بيان مي كند و حقايق را جهت رشد بندگانش آشكار مي سازد.



عبد بايد ظهور دهنده حقايق و واقعيّات و برنامه هاي مثبت و علم و معرفت از وجود خود باشد تا از اين رهگذر مظهر اسلام مبين گردد و از محبوب و معشوقش نصيب وافر برد.



71. الُمقيت



او آفريننده انواع اطعمه و رساننده به اجسام و ابدان است. او طعام دهنده به قلوب و نفوس است، معرفت را براي قلب و حسنات را براي نفس قرار داده است.



در مرحله ديگر گفته اند: معناي مُقيت استيلا و قدرت داشتن بر اشياء است كه رجوع اين معني به همان صفت علم و قدرت است، چنانكه در قرآن مجيد آمده است:

وَ كانَ اللّهُ عَلي كُلُّ شَيْء مُقيتاً.(1)



عبد اين قدرت را دارد كه براي گرسنگان مادّي و معنوي سفره نان و علم و دانش بگسترد و براي هواي نفس و غرائز و اميال غلط خود چيره و مسلّط شود تا درونش از نور اسم مقيت منّور گردد.



72. المصوّر



وجود مقدّسش در ارحام و ظلمات ثلاث به هر صورتي كه بخواهد بر نطفه موجود زنده نقش مي زند و وجود هر كسي را شكل و قيافه مي دهد.



او مصوِّر تمام تصاوير و نقّاش همه نقشهاست، ولي خود او به صورت و اعضا و به حدود و ابعاض وصف نمي شود، او به آيات و آثارش شناخته مي شود و به قدرت و عظمت و جلال و كبريايي توصيف مي گردد.



عبد بايد تمام حركاتش و اعمال و افعالش نقش مثبت و تصوير صحيحي بر جريده عالم باشد و از اينكه بر اثر افعال ضدّ عقل و شرع درونش صفحه تصويرهاي موحش از قبيل اخلاق بهيمي و سَبُعي و شيطاني گردد به شدّت بپرهيزد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- نساء 85.



73. الكريم



وجود عزيزي كه چون انسان در بارگاه قدرت و مقامش قرار گيرد چشم پوشي كند، چون وعده دهد به وعده خود به طور حتم وفا نمايد، چون عطا فرمايد بخشش را به منتهي درجه اميد و آرزوي خواهنده برساند و براي او باكي نباشد كه چه اندازه عطا كند و به كه عطا نمايد.



از اينكه نياز و حاجت به در خانه غير برند خوشنود نباشد، حقّ آن را كه به او پناه برد و نياز و التجا به پيشگاهش ببرد ضايع ننمايد.



او تمام اين حقايق و واقعيّات و برنامه ها را به اختيار و اراده انجام دهد نه به تكلّف و جبر، كه جبري در آن حريم مقدّس نيست، و تكلّفي در آن پيشگاه مبارك راه ندارد.



عبد به اندازه امكان و قدرت خودش بدون شك مي تواند تجلّي گاه كرم آن كريم شود و بدانگونه كه حضرت حق با عبادش معامله مي كند با خلق خدا معامله كند.



74. الكبير



وجود بي نيازي كه كبريايي، يعني كمال ذات وقف حريم مقدّس اوست و كمالش از باب لطف و عنايت و رحمت و محبّت سرايت به غير دارد.



كمال عبد در عقل و ورع و علم است و سريان آن حقايق به غير خود. كبير به معناي عالم با تقوا و مرشد و معلّم مردم است كه صلاحيّت دارد تمام خلق خدا از انوار فضايل و معارف و علوم وي اقتباس كنند، به همين جهت حضرت عيسي عليه السّلام فرمود:

مَنْ عَلِمَ وَعَمِلَ وَعَلَّمَ فَذلِكَ يُدْعي عَظيمًا في مَلَكوتِ السَّماءِ.



كسي كه بياموزد و عمل كند و تعليم دهد، در ملكوت آسمان از او به عنوان بزرگ و عظيم ياد مي شود.



75. الكافي



آن آقا و بزرگواري كه هر كس به او توكّل كند او را كفايت نمايد و نيازي براي رجوع به غير برايش نگذارد.



بر عبد است كه هر نيازمند خواهنده اي را به اندازه قدرت و وسعش كفايت كند، تا از نور اسم الكافي دلش منوّر گردد.



76. الكاشف



او به هر كس كه به مشكل دچار شده و روي حاجت به درگاهش برد گشايش دهد. او برطرف كننده سوء و بدي از عبد، و اجابت كننده دعوت مضطر و گرفتار است.



او دوست دارد عبد و بنده اش نيز اينچنين باشد، از رحمت آوردن بر ديگران و اجابت دعوت مضطر و برطرف كردن همّ و غمّ مهموم و مغموم روي نگرداند.



77. الوتر



او در ذات و در صفات تنها و فرد است، و احدي از موجودات عرصه گاه هستي به حضرتش در هيچ واقعيّتي شباهت ندارد.



عبد بايد از نظر علم و معرفت و تقوا و بصيرت و كمال و فضيلت و عبادت و خدمت به خلق در ميان اقران و امثالش بي نمونه گردد و تنها متفرّد شود.



78. النور



آن آشكار و ظاهري كه ظهور هر چيزي به حضرت اوست، او ظهور محض است، اظهر از حضرت او نيست، منزّه از هر نقص و عيبي است و پاك و بري از هر ظلمتي است. آري آن وجود مباركي كه كلّ اشياء را از تاريكي عدم به ظهور وجود آورد سزاوار اين است كه نور خوانده شود.



او نور سماوات و ارض و نور قلب و دل عاشقان و روشنايي جان عارفان و خالق نور و نازل كننده نور و منوّر نور است.



او چنانكه در آيات قرآنش آمده، انبيا و كتب آسماني را جهت اخراج عباد از ظلمت و سفر دادن به منطقه نور فرستاده است، و چه نيكوست كه عبد با توسّل به وحي و نبوّت انبيا و آيات قرآن مجيد به نور ايمان و عمل صالح و اخلاق حسنه منوّر شود و به نوراني شدن ديگر از عباد با اخلاص كامل كمك نمايد.

هان اي رفيق خفته دمي ترك خواب كن *** برخيز و عزم آن درِ ميمون جناب كن

ساكن روا مدار تن سايه خسب را *** جنبش چو ذرّه در طلب آفتاب كن

تا چون ستاره شعله دار تو مه شود *** بيدار باش در شب و در روز خواب كن

زين بيشتر زياده بود گفتن اي پسر *** عمرت كمي گرفت برفتن شتاب كن

زان پيشتر كه بارگي وقت سر كشد *** رو دست در عنان زن و پا در ركاب كن

اوّل درِ مجامله بر خويشتن ببند *** پس خانه معامله را فتح باب كن

نفست بسي دراهم انفاس صرف كرد *** زان خرج و دخل روز بروزش حسان كن

در راه هر چه نفس بدان ملتفت شود *** گر خود بهشت باشد از آن اجتناب كن

گر او به شهد آرزويي كام خوش كند *** آن شور بخت را نمك اندر جلاب كن

خواهي كه بر حقيقت كار افتدت نظر *** بر روي حال خود ز شريعت نقاب كن

چون عشق دوست ولوله اندر دلت فكند *** بر خويشتن چو زلزله خانه خراب كن

هم پاي بر فراز سلاليم غيب نه *** هم دست در مشيمه امّ الكتاب كن



79. الوهّاب



وجود مقدّسش به تمام موجودات بدون غرض و عوض و توقّع ثنا و حمد و منهاي شهرت و تخلّص از مذمّت و به غير طلب كمال، كثير الإعطاء است.



او رادر عطايش هيچ منظور و مقصودي براي خود نيست، بلكه ذات مباركش نسبت به تمام هستي بخشنده فيض و عنايت كننده لطف و رحمت است، او از اين طريق مي خواهد نيازِ نيازمندان را برطرف و ناقصان جهان را به كمال برساند.



عبدي كه موجودي خود را بدون توقّع بهشت و ترس از عذاب در راه خدا مي دهد و حتّي در زمينه گذشتن از جان در جبهه حق عليه باطل جز رضاي محبوب را در نظر ندارد جواد و وهّاب است و در اين برنامه از مولايش رنگ گرفته است.



80. الناصر



آن ذات مباركي كه تمام موجودات جهان هستي را براي رسيدن به نقطه اي كه بايد برسند به خوبي ياري مي دهد و به هنگام حوادث و گرفتاريها در كمال لطف و محبّت به انسان نصرت مي رساند و درهاي فتح و پيروزي را به روي يارانش مي گشايد.



انسان نسبت به ديگران بايد از چنين صفتي برخوردار باشد، به كمك محتاجان و ياري ناتوانان و نصرت مظلومان با تمام وجود برخيزد و در اين زمينه از هيچ كوششي دريغ و مضايقه نكند كه ياري دادن به مظلوم از پرارزش ترين اعمال و از پرثواب ترين عبادات است. علي عليه السّلام در خطاب به حسنين عليهما السّلام مي فرمايد:

كُونا لِلظّالِم خَصْماً وَ لِلمَظْلُومِ عَوناً:



دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.



81. الواسع



وجود مقدّسش به تمام ظاهر و باطن هستي سعه علم و قدرت و احسان و رحمت و لطف و كرامت دارد، كه براي درياي علم و قدرت و ساير اوصاف جمالش ساحلي نيست و نهايتي نمي باشد، هر سعه و عظمتي منتهي به اوست و در برابر واسعيّت آن جناب چيزي نيست.



عبد اگر در علم و عبادت و فهم و فكر و اخلاقش بر اساس معارف الهيّه وسعت دهد و از تنگي حقد و حسد و كبر و نفاق و ساير رذايل بپرهيزد و متخلّق به اخلاق حضرت ربّ العزّه شده و به وصف واسع متّصف گشته است.



او بايد آنچنان شود كه هواي نفس و شيطان و فساد و مفاسد بر او غلبه ننمايد، كه غلبه رذائل او را به خفقان روحي و قلبي دچار كرده به عرصه فنا و نابودي و شقاوت و هلاكت مي رساند.



82. الودود



اوست آن پروردگار عزيزي كه براي جميع مخلوقات خير و خوبي مي خواهد. اوست آن خالق مهرباني كه ابتداءً نعمت عنايت مي كند و موجودات هستي را در احسان و لطف خود غرق مي نمايد.



وَدود از عباد كسي است كه آنچه براي خود مي خواهد بريا ديگران هم بخواهد، و مرتبه بالاتر اين كه نسبت به عباد حق به ايثار برخيزد و كمال اين ايثار در اين است كه خشم و كينه نسبت به طرف، وي را از احسان و محبّت درباره او بازندارد.



چنانكه رسول خدا به هنگامي كه پيشاني و دندانش در جنگ اُحد شكسته بود دست به دعا برداشت و براي دشمنانش از حضرت رب طلب هدايت كرد:

اَللّهُمَّ اهْدِ قَومي فَإنَّهُمْ لا يَعْلَمُونَ:



خداوندا! قوم مرا هدايت نما، كه ايشان نمي دانند.



بد كرداري دشمن و جنايت آنان و آن همه رنج و مشقّتي كه براي حضرت فراهم آوردند، مانع آنحضرت از نيّت خير در حقّ آنان نشد، كه قلب و روح مطهّرش اوسع اشيا در پهنه گاه هستي بود و مهر و محبّتش نسبت به مردم درياي بي ساحل و بحر بيكران مي نمود.

ياد ياران كه كنند از دل و جان ياري هم *** پا ز سر كرده روند از پي غمخواري هم

غم زدايند ز دلهاي هم از خوشخويي *** بهره گيرند ز دانش به مددكاري هم

كم كنند از خود و افزوني ياران طلبند *** رنج راحت شمرند از پي دلداري هم

رنج بر جان خود از بهر تن آسايي يار *** حامل بار گران بهر سبكباري هم

همه چون غنچه به تنهايي و باهم چون گل *** تنگدل از خود و خندان به هواداري هم

رنجه كردند كه راحت برسانند به هم *** زخمي تيغ جفا بهر سپرداري هم

از ره لطف و محبّت همه هم را دل جوي *** وز سر مهر و وفا در صدد ياري هم

نور بخشند به هم چون كه به صحبت آيند *** روز خورشيد هم و شمع شب تاري هم

اين مي و ساقي آن، آن طرب و مستي اين *** جام سرشار هم و منبع سرشاري هم

سرشان ز آتش سوداي محبّت پرشور *** پاي پرآبله در راه طلبكاري هم

خواب غفلت نگذارند كه غالب گردد *** همه هم را بصرند و همه بيداري هم

راحت جان و طبيبان دل يكدگرند *** يار تيمار هم و صحّت و بيماري هم

همه همدرد هم و مايه درمان همند *** همه پشت هم و آسان كن دشواري هم

فيض تا چند كني وصف و نكوشي كه شوي *** خود از آن قوم كه باشند به غمخواري هم



83. الهادي



او هدايت كننده تمام موجودات آفرينش است. آسمانها، ستاره ها، سحابي ها، كهكشانها به عنايت او در مسير لازم هدايت مي شوند. طفل به هدايت او پستان مادر مي گيرد. جوجه به هدايت او پس از بيرون آمدن از تخم دانه برمي چيند. زنبور به هدايت او آن خانه عجيب را در كندو بنا مي كند. مورچه و موريانه به هدايت او لانه هاي عظيم در دل زمين مي سازند و گياه به هدايت اوا ز زير خاك سر برمي آورد.



او خواصّ عبادش را به معرفت ذاتش هدايت مي كند، به طوري كه بگويند:

يا مَنْ دَلَّ عَلي ذاتِهِ بِذاتِهِ:



اي كه خودت به سوي خودت رهنمايي.



و عرضه بدارند:

بِكَ عَرَفْتُكَ وَ أنتَ دَلَلتَني عَلَيْكَ:



تو را به خودت شناختم، و تو مرا بر خودت ره نمودي.



تا جايي كه وجود مقدّس او را شاهد بر وجود تمام اشيا و عناصر هستي بدانند. و عوام عباد را به توجّه قلبي به مخلوقات هدايت مي نمايد، تا وجود اشيا را شاهد بر وجود او بدانند.

اَلَّذي أعْطي كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدي.(1)



خدايي كه آفرينش خاص هر چيزي را به او داده سپس به سوي آن هدايتش كرده است.



انبيا و ائمّه به طور كامل مظهر اسم هادي هستند، آنان از جانب حق نور هدايت تشريعي را جهت تأمين خير دنيا و آخرت به عباد حق مي رسانند و پس از آن بزرگواران، اوليا و علما و صلحا و ناصحان و دانشمندان تجلّي گاه اسم هادي اند.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- طه، 50.



84. الوفي



آنچه را به انبيا و عبادش وعده داد به آن وفا كرد و هر چه را در قرآن مجيد وعده داد وفا مي كند. خلف و عده در هيچ زمينه اي براي حضرتش متصوّر نيست، كه:

إنَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْميعاد.(1)



در قرآن مجيد در آيات متعددي به بندگانش سفارش به وفاي عهد كرده و آنان را در برابر تعهّداتشان موظَّف و مسئول شمرده، بر عبد لازم است در زمينه وفاي به عهد از مولايش متابعت كند و اين اخلاق الهي را در همه جا به كار بندد، كه وفاي به عهد از علائم ايمان و از خصوصّات عاشقان حق و مردم مؤمن است.



85. الوكيل



آن ذات مباركي كه تمام امور هستي، موكول به اراده و قدرت و علم و عنايت و رحمت اوست.



عبد بايد در امور ظاهر و باطنش بر آن حضرت تكيه كند و موجوديت و هويّت و زندگيش را به او واگذار نمايد، كه كسي كه وكليش خدا است در همه جا و در همه چيز پيروز و فاتح است.



عبد بايد در تمام برنامه هاي مثبت اعم از ظاهري و باطني با كمال شور و نشاط قدم بردارد و بر ذات مقدّس حضرت رب توكّل كند تا به مقصود برسد.



عبد بايد چون مولايش وكيل و تكيه گاه مردم بخصوص ضعيفان و دردمندان و مستمندان باشد، تا از اين راه مردم به خير و سعادت برسند و او هم به جلب خوشنودي حضرت حق و رضايت جناب محبوب موفّق شود.



86. الوارث



اوست آن وجود مقدّسي كه تمام مُلك ها پس از فناء ملاّك به او برمي گردد، چرا كه وجود باقي اوست و ديگران در مسير فنا هستند، او مرجع و مصير كلّ شيء است، اوست كه وقتي بگويد:

لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَومَ؟



امروز ملك و سلطنت از آن كيست؟



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- رعد، 31.



پاسخ گوئي جز خودش نباشد:

لِلّهِ الْواحِد الْقهّار.(1)



از آنِ خداي يگانه قهّار است.



آنان كه در امور بريا خود مالكيّت و مُلكيّت قائلند از بينائي و بصيرت دورند. آنان كه ارباب فهم و بصيرتند در هر روز و در هر ساعت و در هر لحظه حقيقت لِمَنِ الْمُلكي را مي بينند و يقين دارند كه ازلاً و ابداً مالك حقيقي اوست، حقيقت وراثت و مالكيّت ذاتي حق براي آنان چون آفتاب وسط روز است.



او وارث مردم مؤمن است و خير الوارثيني وقف حريم مبارك حضرت او مي باشد.



عبد بايد وارث صفات معبود باشد، عبد بايد از انبيا، اخلاق و علم و معرفت و عمل به ارث ببرد، كه در روايات آمده:

اَلْعُلَماءُ وَرَثَةُ الاْنْبِياءِ:



عالمان وارثان پيامبرانند.



و در زيارت وارث آمده كه حضرت سيّد الشهداء تمام حسنان را از گذشتگان و بخصوص انبياء اولوالعزم به ارث برده است.



87. البَرّ



وجود حضرت او محسن و نيكوكار است، او از فعل فبيح بري و مبرّاست، كلّ بِرّ و احسان از اوست.



عبد چون به احسان و برّ به والدين و خوبي به مردم اقدام كند خود را تجلّي گاه آن صفت عالي نموده و به تأمين خير دنيا و آخرت خود برخاسته است.



88. الباعث



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- مؤمن، 16.



اوست كه تمام خلق را در روز قيامت مبعوث مي كند و براي جزا دادن در عرصه محشر حاضر مي نمايد. او باعث مَنْ فِي الْقُبورِ ومُحَصِّل ما فِي الصُّدورِ است، و كسي را در اين زمينه راه فرار از حكومت او نيست.



او مبعوث كننده انبيا به رسالت براي هدايت مردم است.



كسي كه باعث نجات ديگري از جهل و فساد گردد و حيات علمي و فكري و اخلاقي در مملكت وجود انسانها برانگيزد و عباد را به سوي حضرت ربّ العزّه بخواند و در حقيقت آنان را از نشأه مادّي به نشأه معنوي و از حيات حيواني به حيات طيّبه برساند، مظهر اسم باعث است.

ره مردان طلب كن تا بدان *** حقيقت جاودان يكتا بماني

رهمردان طلب تا ديد يابي *** عيان ذات در توحيد يابي

ره مردان طلب تا جاودان تو *** بماني تا جهان جان جان تو

ره مردان طلب در نامرادي *** اگر تو بي مرادي يا مرادي

ره مردان طلب در خلوت دل *** عيان يار بين در خلوت دل

ره مردان طلب مانند منصور *** كه ماند نام تو تا نفخه صور

ره مردان طلب در ديد جانان *** دمي بنگر تو در توحيد جانان

ره مردان طلب تا شاد گردي *** ز اندوه و بلا آزاد گردي

ره مردان طلب تا در نمودت *** نمايند از حقيقت بود بودت

ره مردان طلب در شاد كامي *** چرا اندر پي ننگيّ و نامي

ره مردان طلب تا راز يابي *** حقيقت ذات اعيان بازيابي

ره مردان طلب تا راه ايشان *** بيابيّ و شوي آگاه ايشان

ره شرع است منزل جانِ جانان *** از اين سر وصل ده ذرّات جانان

ره شرع است ديگر من ندانم *** بجز اين ره روي روشن ندانم

ره شرع است اين راه است تحقيق *** در اين راه عاشقان يابند توفيق

ره شرع است طاعت كن در اين راه *** كه در طاعت بيابي مر رخ شاه

به راه شرع هر كو يافت مقصود *** حقيقت يافت در ديدار معبود



89. التوّاب



اوست كه اسباب توبه را از قبيل ارائه آيات و عرضه تنبيهات و توجه به آيات عذاب و حقايق تحذيريّه براي بندگان فراهم مي آورد و راه بازگشت به حضرتش را براي عباد آسان مي نمايد.



به فضل و رحمتش گناهكار را از گناه پشيمان مي نمايد و وي را به راه توبه و انابه هدايت مي نمايد و توبه عبد را با عنايت خاصّش قبول مي نمايد.



بر عبد است كه به دنبال مولايش عذرِ عذرخواه را بپذيرد، و معذرت دوستان و رفيقان و آشنايان را قبول نمايد، تا تخلّقش را به اخلاق حضرت محبوب نشان دهد و بهره و نصيبش را از اسم توّاب بنماياند.



90. الجليل



وجود عزيزش موصوف به صفات جلال، چون مُلك و تقدّس و علم و قدرت و ساير كمالات است.



گويي وصف كبير دلالت بر كمالات ذات، و جليل نشانگر كمال صفات، و عظيم نشان دهنده كمال ذات و صفات باهم است.



جليل به معناي سيّد و عظيم و صاحب جلال و اكرام آمده است، و روشن است كه تمام آقايي و عظمت و جلال و كرم از آن حضرت اوست. آنچه سيادت و آقايي و عظمت و بزرگواري و كمال و حسن و بهاء است از او و راجع به اوست.



جليل و جميل از عباد آن كسي است كه صفات باطنش نيكو و زيباست، كه جمال ظاهر را قدري نيست و نهايتش در هم ريختگي و فناست.



91. الجواد



وجود مباركش محسن و منعم و كثير الإحسان است، سخاوتش را حدّ و نهايتي نيست و درياي بخشش و كرمش را ساحل نمي باشد. جواد و كريم و به تعبير دعاهاي وارده از ائمّه طاهرين عليهم السّلام أجْوَد الأجوَدين است.



عبد را بايد از اين صفت حظّ و نصيب باشد، كه بخل امري مبغوض و منفور حضرت حق و پاكان عالم است و در شأن خليفة اللّه نيست كه آلوده به اين صفت شيطاني و رذيلت ظلماني باشد.



صفحه 215



92. الخبير



اوست آن ذات مقدّسي كه اخبار باطنه از حضرتش پوشيده نيست، در مُلك و در ملكوت چيزي نمي گذرد و ذرّه اي حركت نمي نمايد و ساكن نمي شود و نفسي به اطمينان و اضطراب متّصف نمي گردد مگر اينكه خبرش نزد حضرت اوست.



خبير به معناي عليم است، اما وقتي علم به امور نهانيّه و خفاياي باطنيّه اضافه شود خبرگي، و صاحب آن علم خبير است.



عبد بايد خبير به هويّت و موجوديّت و ماهيّت جهان وجود و هستي خود باشد، به اين معنا كه بر خفاياي قلبش آگاه بوده و بداند كه در دنياي درونش چه مي گذرد.



اگر آنچه مي گذرد پسند مولاست بر حفظ و تداوم و ثبوت آن بكوشد، و اگر آنچه مي گذرد منفور حضرت محبوب است در مقام زدودن و پاك كردن آن برآيد، كه قلب همراه با غشّ و خيانت و دغلي و حرص و كبر و حسد و ريا، پسند حضرت مولا نيست و جاهل به باطن از حريم رحمت حضرت دوست دور است.

تو به آموختن بلند شوي *** تا بدانيّ و ارجمند شوي

چون نهاد تو آسماني شد *** صورتت سر بسر معاني شد

نه زمين راه بر تو داند بست *** نه فلك نيز بر تو يابد دست

چون شوي آنچنان كه مي بايي *** چون تو با خويشتن نمي آيي

نظري كن در اين معاني تو *** تا مگر خويش را بداني تو

كز براي چه كارت آوردند *** به چه زحمت به بارت آوردند

كيستي روي در كجا داري *** به كه امّيد و التجا داري

نامه ايزدي تو سر بسته *** باز كن بند نامه آهسته

تا ببيني تو هر دو گيتي نقد *** كرده با يكدگر به يك جا عقد

از كم و بيش نكته اي نگذاشت *** كه نه ايزد در اين صحيفه نگاشت

اي كتاب مبين ببين خود را *** بازدان از هزار صد آن را

خويشتن را نمي شناسي قدر *** ورنه بس محتشم كسي اي صدر

هم خلف نام و هم خليفه نسب *** نه به بازي شدي خليفه لقب

ذات حق را بهينه اسمي تو *** گنج تقديسي و طلمسي تو

به بدن دُرج اسم ذات شدي *** به قُوا مظهر صفات شدي

همچون سيمرغ رازهاي جهان *** در پس قاف قالبت پنهان

سر موي تو را دو كون بهاست *** زانكه هستي دو كونْ بي كم و كاست

ملكوت است جان و منزل تو *** جبروت آستانه دل تو

با توهمره ز طالع فلكي *** قوّتي چند روحي و مَلَكي

قالبت هبّه اي است اللّهي *** ليك در جعبه اي نه آگاهي

بر تو كِلك سپهر صورت بند *** كرده خطهاي معقلي پيوند

صنع را برترين نمونه تويي *** خط بيچون و بي چگونه تويي

هم خمير تنت سرشته اوست *** هم حروفت قلم نوشته اوست

نقش اللّه نقش پنجه تو *** ما سوي اللّه در شكنجه تو

گر تو اين دست بركشي از جيب *** اژدها سازي از عصاي شعيب

ز شرف صاحب زماني تو *** به چه از خويش در گماني تو

سعي كن در صفاي روح و بدن *** تا شود تن چو جان و جان چو تن



93. الخالق



آنچه به اراده و عنايت حضرت او از عدم به ديار هستي مي آيد و خلق مي گردد نيازمند به تقدير و اندازه است و اوست كه اندازه و تقدير اشياء به دست حضرتش مي باشد.



عبد بايد در تمام امورش به پيروي از مولاي مهربانش داراي اندازه و تقدير باشد تا درهاي سعادت و فتح و پيروزي به رويش باز شود و از لطف حضرت محبوب بهره مند گردد.



صفحه 217



94. خير الناصرين



او بهترين ياري دهندگان است، خواهنده ياري و نصرت از درگاهش محروم و نااميد نمي رود و چه بسا كه بدون درخواست و دعا به ياري و نصرت بنده اش گر چه غرق در گناه و نسيان است عنايت فرمايد.



بر عبد است كه از جناب حق درس گرفته و به ياري نيازمندان با نصرت و كمك اقدام كند، كه خوش كردن دل مؤمن باعث جلب خوشنودي خداست.



95. الدَّيّان



اوست كه مزد و جزاي نيكوكاران و جريمه و عقاب بدكاران چه در دنيا و چه در آخرت به دست اوست.



قلب عبد بايد مالامال از مفهوم اين حقيقت باشد تا در هر كاري و در هر برنامه اي تقوا را رعايت كند و از آنچه باعث جريمه دنياي و آخرتي است بپرهيزد كه دنيا و آخرت دار مكافات و عرصه گاه جزاي تمام اعمال انساني است.



96. الشّكور



اوست آن وجود مقدّسي كه طاعت اندك را جزاي كثير مي دهد و عمل محدود و معدود نيك را در آخرت ثواب و اجر نامحدود مي بخشد.



براي عمل انسان آخر هست، ولي جزا و مزدش را از جانب حق نهايت نيست.



شكر حق از عبد همان احسان و جزا و ثواب و انعام حضرت اوست.



تشكّر عبد از خوبي و احسان عباد كه گاهي به صورت ثنا و زماني به شكل احسان است از خصال حميده و از اخلاق الهي است و آنچنان از اهميّت برخوردار است كه فرموده اند: «هر كس از مخلوق تشكر نكند از خالق تشكر نكرده است»!



عبد بايد با تمام وجود از احسان حق نسبت به خودش شكر كند و شكر او به اين است كه تمام نعمتهاي خداوند را در همان راهي كه به او دستور داده اند خرج كند، كه خرج نعمت در راه غير او عين كفران و ناسپاسي است.



97. العظيم



اوست كه متّصف به وصف عظمت و بزرگي است و غير او حقير و كوچك و فقير و ناچيز است. عظمتش در ذات و صفات و افعال و غلبه اش بر اشياء و احاطه قدرتش بر تمام هستي آنچنان آشكار است كه جاي بحث و گفتگو و استدلال و برهان نيست.



عبد با آراسته شدن به عقايد حقّه و پيراسته شدن از رذائل و متَّصف شدن به حسنان اخلاقيّه و اعمال صالحه مي تواند كسب عظمت و سيادت و مجد و بزرگي كند.



98. اللطيف



وجود مقدّسش آگاه به دقايق مصالح، خالق و آفريننده موجودات غير قابل رؤيت و نيكي كننده به عباد و نعمت بخش به موجودات و لطيف در تدابير امور جهان هستي است.



چون عبد رفق و نرمي به عباد پيشه كند و در دعوت مردم به صراط مستقيم و شناخت حق و هدايت آنان به سعادت ابدي و مهر و محبّت به خرج داد و از عنف و زور و جبر نسبت به هر كسي در هر امري پرهيز داشت و خود نيز حق را در چهره ايمان و اخلاق به خوبي قبول كرد، مظهر اسم لطيف شده است.



توضيح لطف به اين آساني ميسّر نيست، كه شرح مفهوم آن از گنجايش كتابها خارج است.



99. الشافي



حضرت با علل و اسباب و وسائل لازم، شفابخش بيماران، و با عنايت و لطف نجات دهنده جسم از امراض، و با نبوّت و امامت و قرآن مجيد شفادهنده آلام و امراض عقلي و روحي و قلبي است.



صفحه 219

وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ.(1)



و نازل مي كنيم از قرآن آنچه را كه شفا و رحمت براي مؤمنان است.



چون عبد با علم طب به معالجه دردمندان برخيزد، يا با معارف و علوم الهي امراض روحيّه و قلبيّه را به علاج برساند، تجلّي گاه اسم شافي شده و از اخلاق محبوب و معبودش رنگ گرفته است.



در پايان توضيح محدود و مختصر اين اسماء اين نكته را ناگفته نگذارم كه در كتب مهمّ حديث از قول حضرت صادق عليه السّلام آمده است:

نَحْنُ وَاللّهِ الاْسْماءُ الْحُسْنَي الَّتي لا يَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلاً إلاّ بِمَعْرِفَتِنا:(2)



به اللّه قسم، ما اسماء حسناي اوييم كه عملي از بندگان جز از طريق معرفت به ما قبول نمي شود.



اين روايت اشاره به اين حقيقت است كه شعاع نيرومند و پرقدرتي از مفاهيم آن اسماء در وجود ماست، كه شناخت ما به شناخت حضرت او كمك مي كند.



اين معنا را همچون گذشته يك بار ديگر بايد متذكّر شد كه منظور از خواندن خدا به اين نامها و يا احصا و شمارش آنها اين نيست كه هر كس اين نود و نه اسم را بر زبان جاري كند، يا به تسبيح بيندازد و بدون توجه به مفاهيم ملكوتي آنها فقط الفاظي بگويد به سعادت مي رسد و يا دعايش مستجاب مي گردد، بلكه هدف و غرض و مقصد نهايي اين است كه به اين اسما و صفات ايمان داشته باشد و پس از آن بكوشد در وجود خود پرتوي از مفاهيم آنها يعني از مفهوم قادر و رحمان و رحيم و حليم و غفور و قوي و قيّوم و غنيّ و رزّاق منعكس سازد، در اين صورت هم دعايش مستجاب مي شود و هم اهل بهشت مي گردد.



اين نكته را نيز بايد توجه كرد كه شك نيست كه صفات حضرت حق قابل احصا و شماره نمي باشد، زيرا كمالات او نامتناهي است و براي هر كمالي از كمالات او اسم و صفتي مي توان انتخاب كرد. ولي چنانكه از احاديث استفاده مي شود، از ميان صفات او بعضي داراي اهميّت بيشتري مي باشد و شايد اسماء حُسني اشاره به همين گروه ممتازتر است.(3)



در اينجا به توضيح نكات پرارزش جملات آخر دعاي چهارم كه هفت نكته بود بر مي گرديم: در نكته اوّل مسأله رغبت به حق و شوق به جناب ربّ الأرباب مطرح بود، با ذكر حديث بسيار مهم اسماء حسني و توضيح هر اسم، اين حقيقت را بايد بازگو كنم كه بدون معرفت به اين اسما و شناخت مفاهيم ملكوتي اين صفات، تحقّق شوق و رغبت به حضرت او در قلب ميسّر نيست. هر كس طالب رغبت و شوق و عشق به محبوب هستي و معشوق عشّاق و مولاي موالي و ربّ ارباب و مالك وجود و محيط به كلّ شيء و خالق و رازق آفرينش است بايد به درك مفهوم اين اسماء نايل گردد و به تدريج مفاهيم اين صفات را در خود تحقّق دهد، تا عشق و رغبت در حدّي كه انسان را فناي محبوب كند و به بقاي او بقا پيدا نمايد در ذات قلب تجلّي كند و براي ابد دل عاشق را نسبت به معشوق گرم نگه دارد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1-



2- «نورالثقلين»، ج 2، ص 103.



3- صدوق عظيم القدر در كتاب «توحيد» صفحه 195 به بعد و فيض كم نظير در كتاب «علم اليقين» جلد اول، صفحه 106 به بعد، هر اسمي از نو و نه اسم را توضيح مختصري داده و شرح آن را نيازمند به ده ها جلد كتاب دانسته اند. من از حضرت ربّ العزّه خواسته ام تا توفيق شرح مفصّل اين 99 اسم را در كتابي جداگانه رفيق را هم كند، و اميد به لطف و عنايت و رحمت و كرم او دارم كه اين برنامه پس از اتمام شرح «صحيفه» صورت گيرد.