بازگشت

داستان عجيب جواني بينا با سلمان فارسي


ابن ابي عمير از حضرت صادف عليه السلام نقل مي كند:



سلمان در بازار كوفه گذرش به منطقه آهنگرها افتاد، جواني را ديد به روي زمين افتاده و مردم دورش جمعند، به سلمان گفتند، اي بنده حق اين جوان غش كرده چيزي در گوشش بخوان بلكه به هوش بيايد. سلمان بالاي سر جوان نشست، چون به هوش آمد گفت: اي سلمان اگر در حقّ من چيزي گفتند درست نيست، من وقتي گذرم به اين بازار افتاد و پتكزني آهنگرها را به روي سندان ديدم اين آيه يادم آمد:

وَلَهُمْ مقامِعُ مِنْ حَديد:(2)



و گرز گران و عمودهاي آهنين بر سر آنها مهيّا باشد.



از خوف عِقاب حق عقلم پريد! سلمان به او گفت: تو ارزش اين را داري كه در راه خدا برادر من باشي. حلاوت محبّت او قلب سلمان را گرفت. باهم بودند تا جوان مريض شد، سلمان بالاي سرش آمد در حالي كه جوان در حال جان دادن بود، سلمان صدا زد:

يامَلَكَ الْمَوْتِ ارْفُقْ بِأخي:



اي ملك الموت با برادر من مدارا كن.



جواب شنيد:

اِنّي بِكُلِّ مُؤْمِن رَفيقٌ.(3)



من با هر مؤمني به مدارا رفتار مي كنم.



«كشف الغمّه» از حضرت صادف عليه السلام نقل مي كند: مردي به عيسي عليه السلام گفت: زنا دارم، مرا پاك كن. عيسي مردم را خواست تا وي را سنگسار كنند. گنهكار فرياد زد: هر كس حدّي به گردن دارد مرا نزنيد. همه رفتند جز عيسي و يحيي.



يحيي نزديك آمد و گفت مرا پندي ده، گفت: نفس را با هوا و مليش آزاد و تنها مگذار. فرمود: بيفزاي، گفت: گنهكار را سرزنش مكن. گفت: بيفزاي، گفت: غضب مكن. يحيي گفت: مرا كافي است.



بيداران راه حق فرموده اند: دل راكب است و بدن مركب، اگر راكب فهميده و باشعور و با بصيرت باشد مركب را درست و صحيح ميراند تا به هدف برسد و نمي گذارد در طيّ مسير درچاله و چاه بيفتد. امّا اگر راكب غافل و خواب باشد مركب هر كجا دلش خواست مي رود و صاحبش را در بيابان زندگي به دست دزد، راهزن و حيوانات درنده مي سپارد آنگاه هر دو از بين مي روند.



دل بيدار و قلب بي غفلت هم خودش را به ساحل نجات مي رساند، هم ديگران را از گرفتاري نجات مي دهد.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «نهج البلاغه» خطبه 221.



2- حج، 21.



3- «أمالي» شيخ مفيد، ص 136.

حضور در نهضت كربلا


همراهي آن حضرت در واقعه كربلا را مي توان اوليـن تجلي چشمگير در صحنه مبارزات به شمار آورد. زماني كه قيام خـونيـن ابـي عبدالله الحسيـن(ع) تحقق يافت، جز دوستان خدا و دلهاي مطمئني كسـي ديگر ياراي همراهـي حضرت را نـداشت. نمـي رسيد و آن حضرت بـي اعتنا به قـدرتها و مظاهر طاغوت جلـوه هاي شگفت از حماسه و ايثار را فـرا ديد انسانها قرار داد، هنگامي كه در روز عاشـورا امام حسيـن(ع) انسانها را به ياري طبيد، امام زين العابديـن(ع) با اينكه تنـي تب دار و شرايطـي سخت و جان فرسا داشت، به ياري پـدر شتافت و در پاسخ عمه اش «ام كلثـوم» كه تصميـم داشت او را بـاز گـردانـد، فرمود: «ذريني اقاتل بين يدي ابـن رسول الله(ص») رهايم كن و بگذار كه در دفـاع از فـرزنـد رسـول خـدا مبـارزه كنم.(1)

رويارويي با عبيدالله



اهل بيت حسينـي(ع) اگـرچه اسير شدند اما هيچ گاه ذليل نشـدنـد. آنان با عزت ايمانـي و شهامت علـوي، از خـون شهيـدان به خـوبـي پاسـداري كردنـد و به رغم خفقان حاكـم بر جامعه، دفاعيه الهي و دشمـن شكـن خود را، حتي در درون كاخهاي ستمگران، قرائت نمودند. زمانـي كه امام زين العابـديـن(ع) وارد كـوفه شـد، خطبه اي بليغ ايراد كرد، به گـونه اي كه پشيماني سراپاي وجـود كـوفيان را فرا گـرفت.(2) آنگـا كه در كـاخ، عبيـدالله زياد، روياروي او قـرار گـرفت بـا منطق رسا بطلان سخنان او را آشكار ساخت. عبيـدالله در آغاز نام امام را پرسيد. گفته شد كه او «علي بـن الحسين» است.



عبيدالله گفت: مگر خدا علي بـن الحسين را نكشت؟ بر خلاف انتظار و توقع او امام زين العابدين(ع) فرمود: او برادر مـن بود كه مردم او را كشتند. پـس از اينكه عبيدالله گفت بلكه خـدا او را كشت، حضرت ايـن آيه را قرائت كرد. «خـداونـد جانها را به هنگام مرگ مي گيرد و هميـن طـور جانهاي انسانها را به هنگام خـواب»(3) به ايـن موضوع اشاره كرد كه همه امور از قدرت الهي سرچشمه مي گيرد. اما تو و سپاهيان يزيد به گناه و ظلـم او را به شهادت رسانديد.



عبيدالله با شنيدن اين جواب خشمگيـن شد و تصميـم به كشتـن امام گـرفت حضـرت زينب(س) به دفاع بـر خـاست. و آنگاه كه امام زيـن العابـديـن(ع) از عمه اش خـواست تا آرام بگيرد، رو به عبيـدالله زياد كرد و فرمـود: مرا به كشتـن تهديد مـي كنـي. «اما علمت ان القتل لنا عاده و كرامتنا الشهاده» مگر نمـي دانـي كشته شدن در راه خـدا سيـره و شعار ما و شهادت مـايه كـرامت و ارجمنـدي مـا است؟(4)



منطق رساي امام در شام



مـردم شام، پايتخت يزيـد، قلبهاشان آكنـده از كينه و دشمنـي آل علي(ع) بود. تبليغات زهرآگيـن، سالها قلب و جانشان را از حقايق دور كرده و از آنان پيكرهاي بـي تپـش ساخته بـود كه با هيچ آواي حقـي آشنايـي نداشتند و آن روز كه فردي از سلاله پيامبر(ص) وارث تمامـي خـوبـي ها، برشهرشان گام گذاشت، بر منبر مسجـد جامع دمشق قرار گرفت، و گلـواژه هاي حقيقت را نثارشان كرد، شـور و حالي در جمع پيدا شد و همانجا نام علي(ع) دلهايي را به خـويـش جذب كرد.



به گـونه اي كه يزيد مجبـور شد مسـووليت شهادت ابـي عبدالله(ع) و يارانـش را به عبيدالله زياد نسبت دهد.(5) همان شيـوه مكرآميزي كه سردمـداران كفر هنگام خشـم حق طلبان انجام مـي دهنـد و هميـن حماسه به شكلـي ديگر در كاخ يزيد مطرح شـد و يزيد در رويارويـي با امام زين العابـديـن(ع) پرسيد: حاضري با فرزندم خالـد كشتـي بگيري؟ حضرت فرمـود: «كاردي را به او بـده و كاردي را به مـن، آنگاه باهـم مبارزه كنيـم.» يزيـد از آن همه قـدرت روحـي امام شگفت زده شـد و گفت: حقا كه فرزند علـي ابـن ابـي طالب هستـي!(6)

پاورقي





1 ـ بحـارالانـوار،علامه مجلسي، ج 45، ص 46.



2 ـ احتجاج، طبرسـي، ص 157 نقل از بحار الانـوار، ج 45، ص 113.



3 ـ زمر، آيه 42.



4 ـ بحار الانوار، ج 45، ص 118.



5 ـ احتجاج، ص 159.



6 ـ همان.