بازگشت

حادثه با عظمت بعثت


بدون شك تاريخ آفرينش حادثه اي عظيم و بزرگتر و شريفتر و با منفعت تر از حادثه بعثت محمّد صلّي الله عليه و آله نديده است.



در اين حادثه زمينه رشد عقلي و روحي و قلبي و نفسي انسان فراهم گشت و اساس علوم و فنون و تمدّن عظيم انساني پايه گذاري شد. نوري خاموش نشدني در قلب ظلمت درخشيد، و خورشيدي غروب نكردني از افق ملكوت اعلا طلوع كرد.



زندگي و حيات چهل ساله اي كه با عقل و درايت و آگاهي و بينش، و صفا و صميميّت و انديشه و تفكّر و عفّت و پاكدامني و امانت و صداقت و بر پايه قرآن و معارف با عبادت و اطاعت از حق بر مبناي آئين توحيد و الهام نفسي و عمل بر اساس خواسته هاي حق گذشت همراه با ظهور نبوّت واعلام آنچه در قلب پاكش از تمام واقعيّات ظاهري و باطني قرار داده شده بود گشت. چنانكه در آخرين آيه سوره مباركه بقره آمده:

آمَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ إلَيْهِ.



آن حضرت در روز بيست و هفتم رجب با كمال يقين و اطمينان و آرامش و امنيّت خاطر وحي را پذيرفت، و مسئوليّت بيدار كردن جهان خواب زده و در غفلت و جاهليّت فرو رفته رابه عهده گرفت.



اينكه ارباب تاريخ و سنن نوشته اند حضرت پس از نزول جبرئيل به خانه برگشت و با ترديد در مسئله كه آيا وحي بود يا چيز ديگر، خديجه كبري را در جريان امر گذاشت و او گفت مطمئن باش و استوار و ثابت قدم، سوگند به خدائي كه جان خديجه در دست اوست من اميدوارم كه تو پيغمبر اين امّت باشي سپس به نزد ورقه رفت و وي را از حادثه آگاه كرد، ورقه بدو گفت: اي خديجه او حتماً پيامبر آخر الزمان است، و اين معني را عداس يهودي تأييد كرد تا قلب پيامبر آرامش گرفت خلاف عقل و وجدان و از آن مهمتر مخالف صد در صد با آيات قرآن مجيد است و به نظر من مي رسد كه اين مطلب دست پخت يهوديان آن دوران است كه چگونه علماي اهل سنّت و بعضي از ساده لوحان شيعه اين مطلب را كه تهمتي بس بزرگ به قلب عالم امكان و ولايت مطلقه الهيّه است در نوشته هاي خود آورده و كتب خود را به ساخته هاي مغرضان يهودي آلوده كرده اند.



وقتي نويسنده اي از بصيرت و طهارت عقل و بيداري وجدان و قدرت فطرت بدور باشد هر چه به قلمش در آيد مي نويسد و حساب نمي كند كه نتيجه اين نوشته چيست و فرداي قيامت در برابر محصول قلمش چه مسئوليّت سنگيني در دادگاه الهي دارد.



مگر عقيده همه بر اين نيست كه محمّد از تمام ملائكه و انس و جنّ و از همه انبيا برتر است؟ در صريح قرآن است كه مقام نبوّت در كودكي به يحيي عنايت شد و عيسي عليه السلام بلافاصله پس از ولادت، اصول و فروع دين خدا را بيان كرد و اعلام داشت، تا چه رسد به گوهر گرانبهائي كه نبوّت بدو ختم شد و قرآن مجيد از افق قلب الهي او طلوع كرد.



اگر اين نويسندگان به خود زحمت مراجعه به عقل و قرآن و نهج البلاغه و معارف الهيّه را مي دادند اينگونه دچار خبط و اشتباه به پاكترين قلب و والاترين انسان نمي شدند.



وجود مقدّس حضرت امام حسن عسگري عليه السلام مي فرمايد:



«چون چهل سال از عمر حضرت گذشت حق تعالي دل او را بهترين دلها و خاشع تر و مطيع تر و بزرگتر از همه دلها يافت، پس ديده آنحضرت را نور ديگر داد و امر فرمود كه درهاي آسمان را گشودند و فوج فوج از ملائكه به زمين آمدند و آنحضرت آنان را نظر مي فرمود و رحمت حق از ساق عرش تا سر مبارك او را گرفت، پس جبرئيل بر او نازل شد و بازوي آنحضرت را گرفت و حركت داد و گفت: يا محمّد بخوان، گفت: چه بخوانم»؟



اينجانب بر اساس آيات و روايات و عظمت آن قلب مبارك عقيده دارم و خدا را بر اين عقده ام شاهد مي گيرم كه معناي چه بخوانم؟ اين بود كه آيات تكوين را بر تو بخوانم يا آيات انفس را، و يا آيات كتاب تشريع قرآن مجيد را، كدام يك را بخوانم؟



جبرئيل گفت:

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَق، اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ، الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ.(1)



طنين وحي با مسئله قرائت اسرار خلقت، قرائت اسماء و صفات حق، مسئله باعظمت قلم، و تعليم و تعلّم شروع شد. آري پنج مسئله اي كه زير بناي تمام علوم الهي و انساني است و اساس رشد و تكامل عقلي.



چون ملائكة الله با اجازه از آن حضرت به مقام خود بازگشتند وجود مقدّسش كمال تواضع را به حضرت داشتند و به زبان وجودي خود به او مي گفتند:

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نَبِيَّ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللهِ.



چون وارد خانه شد از شعاع جمالش خانه منوّر گشت، خديجه عرضه داشت: اين چه نور است كه در سيماي ملكوتي تو مشاهده مي كنم؟ فرمود: اين نور نبوّت است، بگو:

لاإلهَ إلاَّ اللهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ (صَلَّي الله عليهِ و آلِهِ)



پس خديجه كبري شهادت گفت و به آن حضرت با كمال اخلاص ايمان آورد.(2)



رسول خدا در آنوقت به خديجه فرمود: سرمائي در خود حسّ مي كنم جامه اي بر من بپوشان. چون گليمي بر او پوشاند و او خوابيد، دو باره فرشته وحي بر او نازل شد و از جانب حضرت محبوب به او گفت:

يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنذِرْ، وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ.(3)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- علق، 1 ـ 5.



2- «حيات القلوب» ص 370.



3- مدّثر، 1 - 3.

خواند مزَّمِّل نبي را زين سبب *** كه برون آ از گليم اي بوالهرب

سر مكش اندر گليم و رو مپوش *** كه جهان جسمي است سرگردان تو هوش

هين مشو پنهان ز ننگ مدّعي *** كه تو داري نور وحي شعشعي

هين قُمِ اللَّيْلَ كه شمعي اي همام *** شمع دايم شب بود اندر قيام

بي فروغت روز روشن هم شب است *** بي پناهت شير اسير اَرْنَب است

باش كشتيبان در اين بحر صفا *** كه تو نوح ثانئي اي مصطفي

ره شناسي مي ببايد بالُباب *** هر رهي را خاصه اندر راه آب

خيز و بنگر كاروان ره زده *** غول، كشتيبان اين بحر آمده

خضرِ وقتي غَوثِ هر كشتي توئي *** همچو روح الله مكن تنها روي

پيش اين جمعي چو شمع آسمان *** انقطاع و خلوت آري را بمان

وقت خلوت نيست اندر جمع آي *** اي هدي چون كوه قاف و تو هماي

بدر بر صدر فلك شد شب روان *** سير را نگذارد از بانگ سگان

طاغيان همچون سگان بر بدر تو *** بانگ مي دارند سوي صدر تو

اين سگان كرّند ز امر اِنْصِتُوا *** از سَفَه وع وع كنان بر بدر تو

هين بمگذار اي شفا رنجور را *** تو ز خشم كر عصاي كور را

ني تو گفتي قائد اعمي به راه *** صد ثواب و اجر يابد از اِله

هر كه او چل گام كوري را كشد *** گشت آمرزيده و يابد رشَدَ

پس بكش تو زين جهان بي قرار *** جوق كوران را قطار اندر قطار

كار هادي اين بود تو هادئي *** ماتم آخر زمان را شادئي

خيز در دم تو به صدر سهمناك *** تا هزاران مرده بر رويد ز خاك

چون تو اسرافيل وقتي راست خيز *** رستخيزي ساز پيش از رستخيز

هر كه گويدكو قيامت اي صَنَم *** خويش بنما كه قيامت نك منم

هين روان كن اي امام متّقين *** اين خيال انديشگان راتا يقين



با بعثت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله به تمام نيازهاي معنوي و مادّي، دنيائي و آخرتي انسان پاسخ كامل داده شد و براي شفاي آدمي از هر دردي بخصوص دردهاي عقلي و روحي نسخه كاملي ارائه گشت و از آن حجّت خداوند بر بندگان تمام شد و راه هر عذري به سوي هر كسي بسته گشت!



لُبّ كلام و غايت مرام در اين مقام آن است كه ما بر حسب خلقت انسانيم، و انسان طالب آسايش و آرامش است. اين نكته اي است كه همه ما به اقتضاء آگاهي و احاطه اي كه بر حاصل خواسته هاي خود داريم از آن باخبريم و مقاصدي را كه تعقيب مي كنيم براي نيل به همين هدف است، بگذريم از اينكه گاه در تعيين طريق وصول به هدف يا حتّي در تطبيق مفهوم هدف با مصداق آن اشتباه مي كنيم و به بيراهه مي رويم و وقتي بخود مي آئيم كه طومار عمر درهم نورديده شده و فرصت از دست رفته، يا چنان غافليم كه اصلاً بخود هم نمي آئيم اين مطلبي است در جاي خود مهم.



به هر صورت ما آسايش مي خواهيم توأم با آرامش. به تعبير ديگر آسايشي را طالبيم كه آرامش به بار آورد و آن هم آرامشي پايدار. پس در واقع خواهان اطمينان و آرامشيم و آسايش هم وسيله وصول به اين هدف است در مرحله اي و حاصل آنست در مرحله اي ديگر و اتّحاد در ميان است در غايت امر كه چون آدمي به مآل كار آدميّت رسد آسوده است و آرام، و متمكّن است در مكانت آرامش و آسايش به يك كلام، و در اين مقامْ آسايش و آرامش يكي بيش نيستند كه اگر دو باشند دو بازوي يك پيكرند و در توحيد معاضد و مساعد يكديگر.



اين آرامش كه مايه اش در وجود خود آدمي موجود است با استفاده از آن مايه و با پرورش استعداد و قوّه موجود در وجود خود انسان است كه فعليّت بهم مي رساند و ظهور پيدا مي كند و وجود انسان را يكسره در بر مي گيرد و آنچه را با آن ـ يعني با آرامش مطلوب ـ منافي است دفع مي كند و از بين مي برد.



اين خود ما هستيم كه بايد تبديل بهم رسانيم به تعبيري، و به تعبير ديگر فعليّت دهيم و آنچه را كه در قوّه داريم، ولي چون در مرحله استعداد مانده و پرورش نيافته و بروز بهم نرسانده ايم چنان داريم كه پنداري نداريم.



تنها اين خود ما هستيم كه بايد هر يك به تنهائي از درون خويش آرامش حاصل كنيم با تعديل قواي خود، با معتدل ساختن شهوت و غضب خود، با عفّت و سخاي نفس، با شجاعت روح، با صفاي عقل و با عدالت روان و جان، و رويهم رفته با معتدل شدن در جميع جوانب وجودي اعمّ از جسماني و نفساني و روحاني و با روشنائي عقلاني و صفاء فكر و صلاح عمل و صدق سخن كه نتيجه آنهمه استقامت بر جادّه صواب و صراط مستقيم است كه بر حدّ وسط افتاده و از انحراف به چپ و راست و افراط و تفريط مصون مانده است. استاقامت بر اين طريقه، پايداري بر طريقه نجات و سبيل آراميش واقعي و خلاص حقيقي است.



وصول به اين مقصود مقدّس كه حصول انسانيّت انسان به آن وابسته است نياز به سلوك ممتد و تمرين مداوم و تربيت پذيري دائم دارد، و اين مهم حاصل نمي آيد مگر آنكه آدمي پرورش يابد در دامان التفات و عنايت كاملي راه سپرده و راه به منزل مقصود برده، و بهره گيرد از همراهي و همرازي و آگاهي و خير خواهيِ جان روشن شده و نفسي معتدل گشته و معلوم است كه هر چه كمال روشنائي و اعتدال و بينائي مربّي همرا، و آموزگار آگاه انسان بيشتر و وسيع تر و محيط تر باشد، راه مسير انسان صافتر و طريق سلوك آدمي بي خطرتر و مستقيم تر و نزديكتر و رو براه تر است.



چون به خواست خدا محمّد و آل او ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ كه به موهبت عظيم عصمت و فضيلت منحصر افضليّت ممتاز بوده و مي باشد، و به سبب همين موهبت و فضيلت بزرگ و استثنائي به موجب مشيّت الهي بهتر از ساير خلق ازعهده اين مهم بر آمده و مي آيند، به حكم بداهت عقل، صلاح كار انسان و مقتضاي صيانت مصلحت شخصي آدمي و لازمه حسن استفاده انسان از فرصت عمر اين است كه از پي ايشان برود و خود را به ايشان بسپارد، واقعاً و حقيقةً هم دل خود را و هم سَرِ خود را، يعني هم دلبسته شود و دلداده، و هم سر نهاده شود و سر سپرده تا به سرّ وجود خويش پي برد و به تحقّق اعتدال نفساني و نورانيّت عقلاني كامياب گردد.

اگر خواهان جاناني در اين ره كن فدا جان را *** كه جز جان نيست اي دل رونمائي روي جانان را

حريم كعبه مقصود را شد سالكي محرم *** كه كرد از جان تحمّل زحمت خار مغيلان را

مشو غافل ز ياد دوست تا اندر بر دشمن *** كني همچون خليل الله گلستان نار نيران را

مقام بوذر و سلمان كسي در حشر در يابد *** كه در يابد رضاي بوذر و تسليم سلمان را

مسلمان مظهر تسليم و مرآت رضا باشد *** مسلمان كي توان خواندن حريص نا مسلمان را

به هر درد تو درد دين بود خود بهترين درمان *** اگر زين درد بگريزي نبيني روي درمان را

به پيش آن كه جنگد با سپاه كفر و بي ديني *** نباشد جوهري بهتر ز طاعت تيغ ايمان را

نه از دنيا به دور افتي نه از عقبي عقب ماني *** اگر امروز هم اين را نگهداريّ و هم آن را

حذر كن از تن آسائي كه با بند تن آساني *** به آساني كند مشكل هزاران كارآسان را

از آن شد غرقه در غرقاب محنت كشتي جانت *** كه در اين بحر طوفاني نكردي فكر طوفان را

چو از كار خود اگر فكري كني امروز كن ور نه *** چو فردا در رسد ترسم نيابي فرصت آن را

ز گيتي چون سفر كردي دگر حاشا كه بر گردي *** چو زر كز كان چو بيرون شد نمي بيند دگر كان را

چنين كز خودسري كردي سراي عقل را ويران *** نخواهد ديد اين ويرانه ديگر روي عمران را

زگرگ تيز چنگ اي برّه ايمن نيست اين وادي *** به ناداني چرا دادي ز كف دامان چوپان را

تو در صحراي غفلت مي چري خندان ومي ترسم *** كه گرگ آخر كند رنگين به خونت چنگ و دندان را

سراسر سود بازار هوسراني زيان باشد *** همان بهتر كه بر بندي در اين بازار دكّان را

چو دست انتقام آخر گريبان تو مي گيرد *** چه مي گيري به دست آز و نخوت هر گريبان را

كسي را سر به جمعيّت دهند اندر پريشاني *** كه سعيش سر به جمعيّت دهد جمعي پريشان را

زمال و مُكنت دنيا ترا جز اين چه حاصل شد *** كه از بهر جهان از ياد خود بردي جهانبان را

اگر مردي چو زن از زيب و زيور دم مزن هر دم *** كه جز مردانگي زيبي نزيبد مرد ميدان را

اگر خواهي رها گردي ز سوز آتش دوزخ *** به آب توبه از دامان فرو شو چرك عصيان را

ره پرهيزگاري پيش گير و پاكداماني *** كه عزّتهاست در دامان محشر پاكدامان را

ديار معرفت آب و گِلش خاصيّتي دارد *** كه هر موري در آنجا ره بَرد صدها سليمان را

به دست كوردل حيف است جام معرفت دادن *** كه قدري نيست اندر پيش حيوان آب حيوان را

به هجران گل اي بلبل صبوري كن صبوري كن *** كه آخر صبح وصلي هست در پي شام هجران را

مخور غم گر گُلت را خار در پا رفت در سرما *** كه از پي تاب تابستان بود برف زمستان را

نه ممنون شو بدان احسان كه هست آلوده منّت *** نه چون احسان كني آلوده كن با منّت احسان را

چو نيكي از كسي ديدي ز ياد خود مبر هرگز *** چو نيكي با كسي كردي به ياد خود ميار آن را

اگر جاه سليماني تمنّا مي كني حالت *** بشوي از مدح ديوانِ زمان اوراق ديوان را



براي فراهم آمدن شرايط پيروي، بلكه به عنوان شرط نخستين حصول تبعيّت و قدم اوّل احراز اطاعت و مقدّمه واجب هدايت، ناگزير بايد مرشد و پيشوا را بشناسد، به ويژه وقتي وضع از اين قرار باشد كه قول و فعل و نقرير پيشوا حجّت قاطع باشد و دستگير مؤثّر و به اين سبب جز تبعيّت از وي چاره اي نباشد، ناچار بايد سالكِ راه نسبت به مرشدِدل آگاه شناسائي حاصل كند، شناسائي به منظور پيروي، و آگاهي به قصد همراهي نه از باب تفنّن و افزايش اطّلاعات و محفوظات و تهيّه سرمايه جدال و تداركات دستمايه خودنمائي.



به سخن ديگر، آن كه خواهان پيروي از پيشواي كامل است بايد نسبت به وي شناسا گردد، آنهم بدين نحوه از شناسائي كه معرفت وي بر جانش نشيند و حاصل وجودش جز محصول آن معرفت والا نباشد، راه را بشناسد و در آن گام نهد، نه به قدم پاي، بلكه بدين گونه كه از سرْ پاي سازد و آنگاه در آن راه گام گذارد، يعني با تمام وجود و به تمام همّت و با كليّه عقل و جميع بصيرت خويش سالك اين طريق گردد و به جانب اين مقصود روانه شود.



اگر مي خواهيم آدم شويم چاره اي نداريم جز آنكه دم غنيمت شماريم، غفلت روا نداريم، از پي اين عزيزان صاحب دم و پيشوايان اعظم روانه شويم، مردانه تبر برداريم و درِهوس را از جاي بركنيم و جان را خلاص كنيم، ورنه راهي ديگر در پيش نمي ماند جز نامرادي و نوميدي و بي نصيبي و بي حاصلي .



راه همين است و جز اين نيست كه بي تأمّل و با شتاب از طريق تبديل صفات و محو سوء عادات روبراه شويم، از فرداافردا گفتن بپردازيم وبه امروز بسنده كنيم، بار خودراببنديم و كار خويش رابه صورتي كه شايسته است بسازيم و بيش از اين كار امروز را به فردا نيندازيم، از نور نبيّ عظيم و امام كريم خويش بهرهور شويم، روشن شويم و روانه شويم و به مقصد برسيم تا بي هيچ تعلّلي اين بي حاصلي پايان پذيرد، و اين آلودگي كه مايه رنج خويش و بيگانه است تمامي گيرد.



در تطبيق خويشتن با اطوار و اعمال آن راهنمايان طريقت توحيد بي هيچ سخن و بدون ترديد به قدر قوّه خود بكوشيم، باشد كه از صفات شهوت زده و از حركات نقصان آلود خود فاني شويم تا در حدّ استعدادي كه به بركت موهبت حق داريم به صفات و ملكات آن بزرگواران باقي گرديم،از خود خالي شويم و از آلايشهاي خود،تا از فضائل آن عزيزان به قدر ظرف وجودي خويش پُر شويم و در نتيجه و بغايت آسايش و آرامشي را كه بايد و مطلوب جان طالب ماست به دست آوريم.



از خود خالي شويم و از مولاپُر، از خود فارغ شويم و به مولا مشغول، از خودي رها شويم و به كمال وابسته به كاملان پيوسته و به اعتدال ناشي از كامل تر بسته، با همه وجود خويش و در جميع اطوار نفساني و عقلاني و روحاني خويش.



و چون آن خوبان عالم در صفات جمال و كمال خداي خوبي و آفريدگار محبوبي از خويش رفته اند وبه حق پيوسته اند و باقي بالله گشته اند، لذا فاني در ايشان فاني در خدا، و باقي به ايشان باقي بالله است، و به قدر ظرفيّت ملحق به درياي اعظم هستي و برآمده از فرودستي.



وقت است كه عزم جزم كنيم وطيّ طريق طلب كمال را وجهه همّت استوار قرار دهيم، به تمايل ضعيف يا توجّه نارسا اكتفا نكنيم، بلكه با عزيمت قوي و توجّه مدام، نيل به هدف مقدّس خويش را منظور نظر سازيم و به لوازم چنين عزم محكم و هدف گيري دقيقي عمل كنيم كه نيّت خالص و همّت عازم به توفيق حق تعالي بسي كارساز كارهاي آدمي است.



اوّل، عزمِ جزم و همّت استوار لازم است و از پي آن بهرهوري از چنين عزيمت مستحكمي كه حركت در راه كمال جوئي



و فضيلت طلبي است. بايد جز اين نكنيم كه از فرصت عمر استفاده كنيم و به كار خودمان برسيم كه كار انسان شدن و مسلمان شدن است، كاري كه ما را به هر دو مقصود كه هر دو يكي بيش نيستند مي رساند، از آنكه مسلمان واقعي انسان حقيقي است، و انسانيّت جز به ايمان خالص و عمل صالح كه لازمه اسلام صحيح و منتج مي باشند حاصل نمي شود.



از اين روي راه كار آنست كه ملتفت حال و روزگار خود باشيم و آلت شيطان و ملعبه نفس بي امان نشويم تا مسلمان شويم و انسان، و انسان مسلمان وبه اين نكته عزيز متوجه باشيم كه بايد كار خود كنيم نه كار بيگانه يعني كار انسانيّت خود را مورد توجه قرار دهيم نه غير آن را.

كار دوزخ مي كني در خوردني *** بهر او خود را تو فربه مي كني

آكل و مأكول آمد جان عام *** همچو آن برّه چرنده از حُطام

مي چرد آن برّه و قصّاب شاد *** كه براي ما چرد برگ مراد

كار خود كن روزي حكمت بخَور *** تا شود فربه دل با كرّ و فر

خوردن تن مانع اين خوردن است *** جان چو بازرگان و تن چون رهزن است

شمعِ تاجر آنگه است افروخته *** كه بود رهزن چو هيزم سوخته

خويشتن را گم مكن ياوه مكوش *** كه تو آن هوشيّ و باقي هوش پوش

و آن كه هر شهوت چو خمر است و چو بنگ *** پرده هوش است و عاقل زوست دنگ

خمر تنها نيست سر مستيّ هوش *** هر چه شهواني است بندد چشم و گوش

ترك شهوت كن اگر خواهي تو هوش *** زان كه شهوت باز بندد چشم و گوش

آن بليس از خمر خوردن دور بود *** مست بود او از تكبّر و ز جحود

مست آن باشد كه آن بيند كه نيست *** زر نمايد آنچه مسّ و آهني است

همچو شيري صيد خود را خويش كن *** ترك عشوه اجنبيّ و خويش كن

در زمين مردمان خانه مكن *** كار خود كن كار بيگانه مكن

كيست بيگانه تن خاكيّ تو *** كز براي اوست غمناكيّ تو

تا تو تن را چرب و شيرين مي دهي *** جوهر جان را نبيني فربهي

گر ميان مشك تن را جا شود *** روزِ مردن گند او پيدا شود

مشك را بر تن مزن بر دل بمال *** مشك چو بود نام پاك ذوالجلال

اي برادر تو همين انديشه اي *** مابقي تو استخوان و ريشه اي

گر گُل است انديشه تو گلشني *** ور بود خاري تو هيمه گلخني



دنياي عصر بعثت از نظر عقايد و اخلاق و عمل، دنياي عجيبي بود. از آيات قرآن مجيد و روايات و تاريخ آن عصر استفاده مي شود كه جهان بطور عموم از عقايد حقّه و اخلاق حسنه و اعمال صالحه خالي بود.



بت پرستي در اشكال گوناگون، حكومت خرافات، عقايد دور از منطق، رذائل اخلاقي، خلافكاريها، تسلّط زور گويان و قلدران و حاكمان مستبد بر مردم، فحشا و منكَرات و فسق و فجور در ميدان حيات بيداد مي كرد.



جهان از امنيّت و آسايش و آرامش خالي بود، از معني و معنويّت و درستي و راستي و آدميّت و انسانيّت و صفا و وفا خبري نبود.



شكم بود و شهوت، غضب بود و عصبيّت، دنائت بود و رذيلت، آلودگي بود و خباثت، زنبارگي بود و دوئيّت، زنده به گور كردن دختران بود و حماقت... در چنين روزگاري وجود مقدّس محمّد را برگزيد تا در سايه تعليمات قرآن جهان را نجات دهد و درهاي شقاوت و بدبختي را به روي انسان بسته و روزنه هاي سعادت و كرامت رابه روي او بگشايد.

5- نشر احكام و آثار تربيتي و اخلاقي


يكي ديگر از ابعاد مبارزه پيشواي چهارم با مظالم و مفاسد عصر خويش، نشر احكام اسلام و تبيين مباحث تربيتي و اخلاقي بود. امام در اين زمينه گامهاي بلند و بزرگي برداشته بطوري كه دانشمندان را به تحسين و اعجاب واداشته است، چنانكه دانشمند بزرگ جهان تشيع،شيخ «مفيد»، در اين زمينه مي نويسد:



«فقهاي اهل تسنن به قدري علوم از او نقل كرده اند كه به شمارش نمي گنجد، و موعظ و دعاها و فضائل قران و حلال و حرام به حدي از آن حضرت نقل شده است كه در ميان دانشمندان مشهور است، و اگر بخواهيم آنها را شرح دهيم، سخن به درازا مي كشد...»(103)



نمونهاي از تعاليم تربيتي و اخلاقي كه از امام چهارم به يادگار مانده، مجموعه اي به نام «رسالة الحقوق» است كه امام طي آن، وظايف گوناگون انسان را، چه در پيشگاه خدا و چه نسبت به خويشتن و ديگران، بيان نموده است. امام اين وظايف را كه بالغ بر پنجاه حق است، ابتدأا به صورت اجمالي و سپس به نحو تفصيل به شمرده است. (104)



رساله الحقوق، كه توسط محدثان نقل و در كتب حديثي ما ضبط شده است، بارها جداگانه چاپ وچندين شرح و ترجمه بر آن نوشته شده است.



فهرست حقوقي كه امام بيان نموده بدين شرح است:



1- حق خدا،2-حق انسان،3- حق زبان، 4-حق گوش، 5- حق چشم، 6- حق دست، 7- حق پا، 8- حق شكم، 9- حق عورت، 10- حق نماز، 11- حق حج، 12- حق روزه، 13- حق صدقه، 14- حق قرباني، 15- حق سلطان، 16- حق معلم، 17- حق مالك برده، 18- حق رعيت، 19- حق شاگردان، 20- حق زن، 21- حق برده، 22- حق مادر، 23- حق پدر، 24- حق فرزند، 25- حق برادر، 26- حق آزاد كننده برده، 27- حق بنده آزاد شده، 28- حق نيكوكار، 29- حق موذن، 30-حق پيشنماز، 31- حق همنشين، 32- حق همسايه، 33- حق رفيق، 34- حق شريك، 35- حق مال، 36- حق طلبكار، 37- حق معاشر، 38- حق خصم بر انسان، 39- حق انسان بر خصم،40- حق مشورت كننده، 41- حق رايزن، 42- حق نصيحت خواه، 43- حق نصيحت گو، 44- حق بزرگ، 45- حق كوچك، 46- حق سائل نيازمند، 47- حق مسئول، 48- حق شاد كننده انسان، 49- حق بد كننده، 50- حق همكيشان، 51- حق اهل ذمه.

پاورقي



103- الارشاد، قم، مكتبة بصيرتي، ص 260/

104- اين رساله را مرحوم «صدوق» در كتاب «الخصال» (ابوب الخمسين و مافوقه) مسنداً و در كتاب «من لا يحضره الفقيه» (ج 2، ص 618) مرسلا روايت كرده است. حسن بن علي بن شعبه نيز در كتاب «تحف العقول» بدون سند ولي مبسوطتر نقل كرده است. تعداد حقوق بر اساس نقل صدوق پنجاه و يك، و بر اساس روايت ابن شعبه پنجاه تا است. ر.ك به: دكتر شهيدي، سيدجعفر، زندگاني علي بن الحسين، چاپ اول، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1365 ه'.ش، ص 169-188/