بازگشت

عهد شيرخوارگي و كودكي


پس از ولادت آن بزرگوار كه تجلّي گاه اوصاف جمال و جلال بود، سر پرست دلسوز و بزرگوارش عبدالمطلب به دختران خود عاتكه و صفيّه فرمود براي او دايه اي تفحّص كنيد. زنان شير ده بني هاشم را خواستند ولي آن حضرت سينه هيچ يك را نپذيرفت.



عبدالمطلب غمگين و ناراحت از خانه بيرون آمد و به نزد كعبه رفت و با دنيائي از اندوه و غم در پناه كعبه نشست.



در اين وقت پيرمردي از قريش كه او را عقيل بن ابي وقّاص مي گفتند با عبدالمطلب برخورد كرد و از وي سبب اندوه و غصّه اش را پرسيد، عبدالمطلب گفت: اي شيخ قريش اضطراب و ناراحتي من از اين است كه فرزند زاده من كه تازه به دنيا آمده سينه هيچ زن شير دهي را نمي گيرد، بدين سبب خوردن و آشاميدن بر من گوارا نيست و در چاره كار خود حيران مانده ام. عقيل كفت: اي ابوالحارث من در ميان صناديدقريش زني گمان دارم كه از عنايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نمونه ندارد و او «حليمه» دختر عبدالله ابن الحارث است. عبدالمطلب چون اوصاف حليمه را او را پسنديد و غلامي از غلامان خود را به سوي قبيله بني سعد بن بكر كه در شش فرسخي مكّه بودند فرستاد وگفت: بزودي عبدالله بن الحارث عَدوي را نزد من حاضر كن.



غلام در اندك زماني عبدالله بن الحارث را به نزد عبدالمطلب آورد، در حاليكه اكابر قريش چون پروانه گرد شمع وجود او جمع بودند. چون نظر عبدالمطلب بر وي افتاد به استقبال او بر خاست و وي را در بر گرفت و در پهلوي خويش نشاند و گفت: اي عبدالله ترا براي اين طلبيده ام كه اگر مصلحت بداني دخترت را براي شير دادن به فرزند زاده ام محمّد حاضر سازي، كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيره ات را توانگر كنم.



عبدالله از شنيدن اين خبر مسرّت انگيز و مژده همايون بسي شاد شد و به سوي قبيله خود باز گشت و حليمه را به آن خبر بهشتي بشارت داد.



حليمه غسل كرد و به انواع طيب خود را معطّر ساخت و جامه هاي نو پوشيد و با پدر خود عبدالله و شوهرش بكر بن سعد به خدمت عبدالمطلب شتافند.



چون محمّد را به دامن گرفت سينه چپ خود را نزديك دهان آن حضرت برد، چرا كه طرف راست سليان درازي بود خشك شده بود، ولي انجناب به سينه چپ ابداً التفات نفرمود، بلكه تمايل به طرف راست داشت، حليمه در گذاشتن طرف چپ مبالغه مي نمود، ولي حضرت به طرف راست ميل مي فرمود، عاقبت از روي ناچاري طرف راست رابه دهان حضرت گذاشت و گفت: عزيز جانم دهان بر آن قسمت بگذار و ببين خشك است. چون محمّد صلّي عليه و آله دهان بر آن قسمت گذاشت از بركت دهان مباركش چنان شير جاري شد كه از كنار دهان حضرت مي ريخت. حليمه و ديگران سخت متعجّب شدند. آن زن با كرامت كفت: اي فرزند من، امر تو بسي عجيب است. به حق خداي جهان سوگند مي خورم كه دوازده طفل از پستان چپ من تغذيه كرده اند و قطره اي شير از طرف راست من نديدند!!



عبدالمطلب فوق العاده شاد شد، به حليمه فرمود اگر نزد ما بماني خانه اي با ماهي هزار درهم و يكدست جامه رومي و روزي ده من نان و گوشت به تو عطا مي كنم، ولي حليمه از پذيرفتن خواسته جدّ محمّد عذر خواهي كرد.



عبدالمطلب فرمود: اي حليمه اكنون كه مي خواهي به محلّ زندگي خود برگردي فرزندم را به دو شرط به تو مي سپارم:



اول آنكه در تعظيم و اكرام او تقصيرننمائي و پيوسته از اين گوهر يكتا مواظبت نمائي. حليمه گفت: به پروردگار جهان سوگند كه از وقتي نظرم بر او افتاد محبّت وي چندان در قلبم جاي كرده كه در اكرام او محتاج به سفارش نيستم.



دوم آنكه هر جمعه او را نزد من آوري كه من تاب مفارقت و هجران او را ندارم.(1)



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «حيات القلوب» ص 100.

گرچه از بهركسي جان نتوان داد ز دست *** چيست جان كز پي جانان نتوان داد ز دست

اي گلستان وفا خار جفا لازم تست *** از پي خار، گلستان نتوان داد ز دست

همچو تو دوست مرا دست به دشواري داد *** چون به دست آمدي آسان نتوان داد ز دست

گرچه آن زلفْ پريشانيِ دلراست سبب *** آن سر زلف پريشان نتوان داد ز دست

دي يكي گفت برو تركِ غمِ عشق بگو *** به چنان وسوسه ايمان نتوان داد ز دست

خاك كوي تو به ملك دو جهان نفروشم *** گوهر قيمتي رازان نتوان داد ز دست

جاي موري كه مرا دست دهد بر در تو *** به همه ملك سليمان نتوان داد ز دست

محنت را كه گدايانش چو نعمت بخورند *** به همه دولت سلطان نتوان داد ز دست

سيف فرقاني اگر چند توانگر باشي *** بر درش جاي گدايان نتوان داد ز دست



اعراب باديه نشين و قبيله بني سعد درست بخاطر دارند كه دو سه سال آزگار بركت آسمانها از اراضي شان برداشته شده بود و چيزي نمانده بود كه يكباره گوسفندان و شترانشان از گرسنگي و تشنگي جان بدهند، بخصوص بر قبيله بني سعد خيلي سخت مي گذشت، نه در زمين گياه سبزي ديده مي شد كه چهارپايانشان داندان به آن گياه بزنند و نه از آسمان باراني فرو مي ريخت كه در غديرهايشان براي روزهاي تشنگي ذخيره اي بماند.



امّا در آن روز كه حليمه سعديّه قنداقه محمّد صلّي عليه و آله را در آغوش كشيد و پا به قبيله گذاشت ناگهان روز و روزگار عوض شد.



ابرها نابهنگام بهم پيوستند و باران بي دريغ خود را بر سر آل سعد فرو ريختند، زمينها با وضع حيرت انگيزي سبز شدند، پستان گوسفندان از شير لبريز شد نه تنها بني سعد از آن قحط و غلا نجات يافتند بلكه از بركت وجود اين كودك شير خوار عشاير آن سرزمين عموماً به رفاه و آسايش رسيدند، فقيرترين قبايل عرب در رديف غني ترين قبايل قرار گرفت.



از نظر رشد و نمو، برنامه اي خارق العاده داشت. درست آن طفل يك شبه كه مي گويند ره صد ساله مي رود اين نازنين كودك بود.



وقتي به سنّ چهار سالگي رسيد توانست با برار رضاعي خود ضَمْر همراه گوسفندان به صحرا برود، وي از كار چوپاني لذّت بسياري مي برد.



پيامبران پيشين هم چنين بودند، هر كدام چندي به چوپاني و رعايت گوسفندان مي گذارانيدند، مثل اينكه رعايت و نگهداري و هدايت حيوان ناطق را بايد در كنار حيوان صامت تمرين كرد.



در ميان انبيا آنان را كه مي شناسيم، ابراهيم خليل، پسرانش اسحاق و اسماعيل، موساي كليم و عيساي مسيح عليهم السلام هر كدام مدتي در رخت شباني بسر بردند، تا جامه نبوّت به بر كردند و مسؤليت ارشاد و هدايت بشر را به عهده گرفتند.



قبيله بني سعد عموماً و حليمه سعديّه خصوصاً در زندگي اين كودك هاشمي عجايبي مي ديدند كه برايشان شگفت انگيز بود.



مثلاً رشد غير عاديش، سخنان چندين بار بزرگتر و درشتر از سنّ و سالش، سكونتش، سكوتهاي ملكوتي و آسماني و معني دارش!



در نخستين روزي كه مي خواست با برادرش ضمره به صحرا برود حليمه دستش را گرفت و به خيمه اش برد و موهاي سياه و مجعّدش را شانه كرد و به چشمان جذّابش سرمه كشيد و بعد يك گردنبند كه از چند مهره منقوش تشكيل مي يافت به گردنش انداخت.



محمّد نگاهي به اين مهره ها انداخت و با لحن شيريني پرسيد: اين چيست؟



ـ اين حرزاست، اين طلسم است.



ـ فايده اش چيست؟



ـ فايده اش اين است كه به گردن هر كس باشد از شرّ جنّ و انس در امان است.



خنده كنان با تكان دست گردنبند را پاره كرد و با همان شيريني گفتارش گفت:



من كسي را دارم كه از تمام شرها و بديها حفظم مي كند، من حاجتي به اين گردنبند ندارم.(1)

أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوَي وَوَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدَي وَوَجَدَكَ عَائِلاً فَأَغْنَي.(2)



آيا تو را يتيم نيافت، پس پناه داد؟ و تو را راه گم كرده يافت، پس هدايت نمود. و تو را تهيدست يافت، پس بي نياز ساخت.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «نخستين معصوم» ص 34.



2- ضحي، 6 ـ 8.



حليمه سعديّه نزديك به دو سال به آن حضرت شير داد و قريب به پنج سال از آنحضرت نگهداري كرد و در پرورش او كوشيد سپس وي را به دامان آمنه و آغوش عبدالمطلب بر گرداند.



از روزي كه آمنه بزرگوار شوهر با كرامتش عبدالله را از دست داد، همواره به دنبال فرصت بود تا به مدينه رفته و آرامگاه شوهرش را زيارت كند و در عين حال ديداري هم با خويشان خود در آن منطقه داشته باشد.



با محمّد صلّي عليه و آله و زن مهرباني به نام اُمّ أيمن به سوي مدينه بار سفر بست. مدّت يك ماه در آن شهر ماند، علاوه بر زيارت قبر شوهرش به ديدار خويشان خود هم توفيق يافت. ولي اين سفر براي محمّد همراه با سخترين تألّمات قلبي بود، زيرا در آن يك ماه مرتّب ديده پاكش به خانه اي مي افتاد كه پدر مهربانش در آنجا به وقت جواني چشم از دنيا بسته بود. هنوز در غم و اندوه جانكاهش بسر مي برد كه حادثه بسيار جانگداز ديگري به او هجوم برد و آن از دست دادن مادر مهربانش به وقت مراجعت به مكّه در محلّي به نام «أبْواء» بود.



اُمّ ايمن آن كودك بي مادر را به سرعت به مكّه رساند و تحويل جدّ بزرگوارش عبدالمطلب داد.



هر روز براي بزرگ قريش در كنار كعبه بساطي پهن مي كردند، بزرگان قوم و فرزندان عبدالمطلب در كنارش جمع مي شدند، هر زمان ديدگانش به محمّد مي افتاد، فرمان مي داد راه را باز كنند تا محمّد به نزدش آمده و پهلويش بنشيند.



هنوز امواج سخت دوري پدر و فراق مادر قلبش را آزار مي داد كه براي بار سوم به حادثه سخت و مصيبت جانگدازي دچار شد و آن از دست دادن جدّ بزرگوارش حضرت عبدالمطلب بود. محمّد از خانه تا جائي كه جدّش را دفن كردند همچون ابر بهاري از ديده پرفروغش اشك مي ريخت!



عبدالمطلب به وقت مرگ سرپرستي و نگهداري محمّد صلّي عليه و آله به فرزند برومند و بسيار عزيز و مؤمن خود «ابو طالب» كه با عبدالله پدر رسول خدا از يك مادر بودند واگذاشت.



ابوطالب كه پدر امير المؤمنين بود براي پيامبر پدري مهربان و سر پرستي والا به شمار مي آمد. رنجي كه ابوطالب بخاطر اين برادر زاده عزيز كشيد بي نظير بود.



اگر چه عبدالمطلب بر محمّد امين پدري كرد، ولي شرايط محيط در زمان عبدالمطلب صورتي و در زمان ابوطلب صورت ديگري داشت.



عبدالمطلب از نظر مقام سياسي و اجتماعي خود كه همچون پادشاهي بي تاج و تخت بر سرزمين بطحا سلطنت مي كرد خيلي آسان مي توانست محمّد را از دشمنان حفظ كند، ولي ابوطالب آنقدرها حشمت و جلال ظاهري نداشت كه بي دردسر از اين امانت الهي نگاهداري كند.



از طرفي محمّد روز بروز بزرگتر مي شد و به همين سبب دشمنانش بيشتر به قصد جانش فكر مي كردند.



فكر اينكه مبادا اين نازنين وجود از دست برود ابوطالب را سخت ناراحت مي داشت، تا آنجا كه وقتي به قصد تجارت رو به شام مي آورد چاره اي نديد جز آنكه برادرزاده عزيزش محمّد را هم با خود به شام ببرد.



اين سفر، نخستين تكاني بود كه قدرت توحيد به بتها و بت پرستان مكّه مي داد.



در اين سفر اسراري كه تا آن روز بر مردم مكّه حتّي بر ابوطالب يعني نزديكترين و محرم ترين كسان محمّد هم پوشيده بود بيش و كم آشكار شد و مسئوليت نگاهداري آن حضرت رابيش از پيش سنگين ساخت و ابوطالب را به عظمت اين مسئوليت آشنائي بيشتري بخشيد.



قريش در چهار فصل سال دو فصل به تجارت مي رفت و به فرموده قرآن مجيد:

رِحْلَةَ الشِّتَاءِ وَالصَّيْفِ(1)



در زمستان محصولات شام را به يمن مي برد و در تابستان محصولات يمن را به شام.



اين فصل، فصل تابستان آنهم تابستان حجاز بود كه كاروان مكّه در ريگزارهاي بطحا راهپيمائي مي كرد امّا از اين راهپيمائي تابستاني رنج و عذابي نمي ديد زيرا پاره ابري به طور دائم بالاي سرش سايباني داشت.



اين چتر شيرگون را دست رحمت و مرحمت حق به خاطر يك نفر فقط نفري كه با آن كاروان همسفر بود بر سر كاروانيان افراشته بود. كسي نمي دانست اين هواي آتش فشان چرا ديرگر گرم نيست، چرا لطف بهاري و نسيم بهشتي دارد؟



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- ايلاف، 2.

اي رفيقان كنون دلم سفري است *** و زهمه غير مهر دوست بري است

مي روم تا كجا رهم ز فراق *** رهرم عشق و نيك راهبري است

من كه با ياد دوست زنده دلم *** كي نيازم به چشمه خضري است

آنچه روزي به گوش يار رسد *** گريه شام و ناله سحري است

شايد آيد به مهر ماه وجود *** گر چه آئينه دلش حجري است

عاشقْ اين ره به جهد و شوق بيافت *** گمره عشق جبري و قدري است

مال و جاه جهان و عمر عزيز *** همه اي خفتگان شبي سپري است

آنچه پاينده است لطف خداست *** فاني ادوار شمسي و قمري است

به خدا هر چه هست در دو جهان *** غير ديدار يار عشوه گري است

گر به خورشيد و ماه با رخ يار *** چشم مهر افكني ز بي بصري است

بالله اَرديده الهي را *** جز به رخسار نيكوان نظري است



سفر كردن در فصل تابستان آنهم تابستان حجاز كار بسيار دشواري است و احياناً خطرناك است. در اين فصل سفر كردن بيماري دارد، آفتابزدگي دارد، مسموميّت دارد و با هزاران رنج و بلاي ديرگر هم توأم است.



البته هواي شامات و سوريّه در فصل تابستان نه تنها زننده نيست بلكه همچون هواي ييلاقات بسيار روح افزاست، ولي كاروان قريش تا خود را از مكّه به مرز شام برساند جانش به لب رسيده بود، ولي كاروان قريش در اين سفر خيال مي كرد كه يك باره ازسرزمين شام رو به دمشق آورده، زيرا چيزي از مشقّتها و عذابهاي گذشته را در ميان نمي ديد.



هيچ كس مريض نمي شد، هيچ كس از شدّت گرما نمي ناليد. از همه شگفت انگيزتر، شتراني كه بار گران به پشت داشتند همه جا مستانه راه مي رفتند چنانكه گوئي تازه از چراگاه برگشته اند.



يك بازرگان از بني ثقيف كه اسمش جندب بود چند بار اين سخن را تكرار كرد: چه سفر مباركي!



محمّد صلّي عليه و آله را در قبيله بني سعد «مبارك» مي نامند، زيرا آشكارا احساس كرده بودند كه بركت وجودش آل سعد را از روي خاكستر بلند كرده بود و بر توده هاي زر نشانيده است.



محرمانه چند جفت چشم بر روي محمّد خيره شد ولي او مثل هميشه خاموش و غرق در فكرها و انديشه ها بود. بالأخره به شام رسيدند. آنجا ديگر خاك شامات و سرزمين درخت و گل و سبزه و صفا بود.



همه خوشحال بودند، همه خندان بودند، شب و روز راه مي پيمودند، پيش مي رفتند، از شهرهاي آباد و دهكده هاي زيبا و مزرعه هاي خرّم و شاداب مي گذشتند.

زهري در دربار بني اميه


«ابن ابي الحديد» او را يكي از مخالفان علي ع مي شمارد و مي نويسد: روزي علي بن الحسين شنيد كه «زهري» و «عروه بن زبير» در مسجد پيامبر نشسته به علي (ع) بدگويي مي كنند. علي بن الحسين به مسجد رفت و بالاي سر آنان ايستاد و آن دو را سخت توبيخ كرد. (69)



زهري در زمان حكومت عبدالملك بن مروان، به منظور برخورداري از ثروت و رفاه دربار بني اميه، عازم دمشق شد و از علم و دانش خود همچون نردباني جهت دستيابي به ترقيات مادي و مناصب ظاهري استفاده نموده توجه عبدالملك را به خود جلب كرد، عبدالملك او را مورد تكريم و احترام قرار داد، براي او از بيت المال مقرري تعيين كرد، بدهيهايش را پرداخت و خدمتگزاري در اختيارش قرار داد و بدين ترتيب زهري در رديف نزديكان و همنشينان عبدالملك قرار گرفت. (70)



«ابن سعد» مي نويسد: كسي كه زهري را وارد دربار عبدالملك كرد، «قبيصه بن ذؤيب» مهردار مخصوص دفتر خلافت عبدالملك بوده است. (71)



از اينجا بود كه پيوستگي زهري به دربار كثيف بني اميه آغاز گرديد. او طعم شيرين رفاه و تنعم و برخورداري از لذات زندگي درباري را در دستگاه عبدالملك چشيد، و لذا پس از او همچنان در دربار فرزندان وي همچون وليد، سليمان، يزيد، هشام و همچنين در دربار عمربن عبدالعزيز جاي داشت.



«يزيد بن عبدالملك» زهري را به منصب قضأ منصوب كرد. او، پس از يزيد، در دستگاه حكومت «هشام بن عبدالملك» از احترام و موقعيت خاصي برخوردار شد و هشام او را معلم فرزندان خود قرار داد. وي اين سمت را تا آخر عمر خود به عهده داشت(72). هشام هشتاد هزار درهم قرض او را پرداخت. (73)



«ابن سعد» مي نويسد: زهري در «رصافه» نزد هشام رفت و پيش از آن مدت بيست سال نزد آنان (بني اميه) اقامت داشت.(74)



همچنين از «سفيان بن عيينه» نقل مي كند كه: در سال صد و بيست و سه زهري با هشام، خليفه وقت، به مكه آمد و تا سال صد و بيست و چهار در آنجا اقامت كرد. (75)



زهري آنچنان به زندگي درباري و رفاه و تنعم خاص آن خو گرفته بود كه در اواخر عمرش به وي گفتند: كاش در اين اواخر عمر در شهر مدينه اقامت مي گزيدي و در مسجد پيامبر پاي يكي از ستونها مي نشستي و ما نيز پيرامون تو مي نشستيم و به تعليم مردم مي پرداختي. او پاسخ داد: اگر چنين كنم پوستم كنده مي شود، و اين كار به صلاح من نيست، مگر آنكه پشت به دنيا كرده به آخرت بچسبم!(76)

پاورقي



69- شرح نهج البلاغه، تحقيق: محمد ابولفضل ابراهيم، قم، دارالكتب الاسلاميه، ج 4، ص 102/

70- ابن كثير، همان مأخذ، ج 9، ص 341و346/

71- الطبقات الكبري، ج 7، ص 447 (شرح حال قبيصه)/

72- ابن كثير، همان مأخذ، ج 9، ص 341-ابن خلكان، وفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، الطبعه الثانيه، قم، منشورات الرضي، 1364 ه'.ش، ج 4، ص 178/

73- ابن كثير، همان مأخذ، ج 9، ص 343/

74- محمد بن سعد، همان مأخذ، ج 7، ص 474/

75- محمد بن سعد، همان مأخذ، ج 5، ص 497/

76- ابن كثير، همان مأخذ، ج 9، ص 348/