بازگشت

كُنيه ها، القاب واسامي شريف محمّد صلّي الله عليه و آله


وجود مقدس او را شخصيّتي است كه تمام كنيه ها و القاب واسماء نيك و پاك و با معني را مصداق است.



آنچه خوبان همه داشتند او به تنهائي داشت، او پاكي و طهارت و صفا و حقيقت بتمام معني بود.



هر اسم را دلالتي است بر مسمّي، و حكايتي از عنوان شخصي موجود يا شخصيّتي پا برجا. و اين از آغاز بوده است كه آحاد مردمان هر يك از ديگري و هر كدام در ميان ديگران مشخّص باشند و ممتاز، تا حسن ارتباط در ميان افراد خلق به سهولت حاصل شود و آشنائي و شناسائي بهتر و وسيعتر ميسّر آيد و از بركت اين پيوند و صحبت و آميزش و عشرت مجالي شايسته در دسترس آدميان قرار گيرد تا يكديگر را نيكوتر باز شناسند، با هم بهتر معاشرت كنند، از صحبت هم بيشتر بهرهور گردند و در فرصتي مناسب از نتايج افكار يكديگر با آمادگي كاملتر فائده برند، و از حاصل عواطف هم به پايه اي والاتر و در حدّي ارجمندتر برخورداري بهم رسانند.



اين دلالت براي هرمسمّي و در هر اسمي حاصل است. و اين منافع كه در مورد نامگذاري ذكر گرديده به طور نسبي و با توجّه به جهات فردي و مراتب اجتماعي براي افراد هر جامعه اي صورت پذير است، بدين وابسته است كه عقل و عاطفه انسان در هر منطقه طبيعي و در هر واحد جغرافيائي تا چه حدّ مجال ابراز كمال يافته و به چه اندازه بر حسب حال شكفته و بارور گشته باشد، كه هر نامبرداري از نام خود به مقتضاي فراست خود و به قدر درك اجتماع خود بهره ها مي برد، از تعاون و تفاهم و تبادل آثار و تعاطي افكار، و اگر هيچ نباشد حداقلّ و قدر مسلّم اين است كه هر كس كه به نامي موسوم است در بين اشنايان و همگنان بدين نام شناخته است و معروف، نه ناشناخته و به گمنامي موصوف.



واين نعمت كه افراد انسان در بسيط اين جهان هر كدام در حدود اجتماع خويش يكديگر را باز شناسند، نعمتي است كه به موجب عطيّه بنيانگزار اساس خلقت بر حسب فطرت عايد گشته و اكتساب فكري آدمي كه آنهم خاصل عقل خداداد انساني است بر لوازم سودمند آن افزوده و كار بدين سرانجام كشيده كه هر كسي را اسمي است.



در اصل نامگذاري، شهرتي است در مجراي وابستگيهاي اقليمي و قبيله اي و خانوادگي، محض نگاهداري، گاه همراه با لقبي به قصد بيان منقبتي و اِشعار به مكرمتي. و در عرب از روزگاران كهن بر اين جمله «كُنْيه» افزوده گشته، به منظور حفظ حرمت و تعظيم آحاد امت تا تنها به نام از نامبرداري ياد نشود، و با ذكر كنيه احترامي ملحوظ باشد و اعتباري محفوظ.



دلالت اسم بر مسمّي و شمول اسم بنابر اطلاق عام اسم خاص كه عَلَم باشد و كنيه و لقب مطلبي مخصوص نيست، و در هر اسم و شهرت و لقب و كنيتي از اينهمه حكايتي است، ولي نكته خاص آنگاه و آنجاست كه اسم نه تنها دلالت بر مسمّي بلكه كشف از مسمّي نيز بنمايد، هم دالّ باشد و هم كاشف، هم عنوان باشد و هم واصف.



چنانكه اسماء پيامبر ما چنين بود صلّي الله عليه و آله، آن كه خدا را رسول امين بود و خلق خدا را مرشد مبين، پيك پاك پروردگار ما بود به جانب ما، و رهنماي جانهاي حق پرست ما به حضرت آفريدگار ما، آن كه آمد و جانانه آمد، با جامي از افاضات فيّاض مطلقْ لبالب، و شكر خنده اي از بقاياي مشهد انس الهي بر لب، تا به هر جا دلي بينا و جاني آگاه و فكري فرزانه بابد، پياده را سواري آموزد، و سوار را به رفتار وادارد و راه نمايد و سبك سير و سپند آسا به درگاه منيع مولا كه مَقْعَد صدق و مقام قرب است روانه نمايد، و جان شيدا را به ايوان وصال لقاي رحمت حضرت حق تعالي برساند. چنين بر اعلا افق حقيقت طالع آمد، و چنين قد ارشاد بر افراشت و طلبكاران خلق را به پيشگاه مطلوب كه ساحت احسان و حقيقت رأفت حقّ است روانه ساخت.



كينه ها



نخستين كنيه اش «ابوالقاسم» بود كه او به عصمت حق معصوم بود، و ديگر راه يافتگان به سر منزل نجات به دامان ارشاد او عاصم.



پيش از بعثت، خدايش پسري قاسم نام عنايت فرمود كه قبل از هجرت هم در مكّه كه مولدش بود، چون اجل فراز آمد و وقت در رسيد به سراي جاويد رحلت نمود، از اين رهگذر كنيه مشهور سيّد كاينات و مفخر موجودات در عالم صورت نيز صورت گرفت، ولي اين كنيه كريم را همچون ساير عناوين آن حضرت عظيم در موقع معني، وقعي رفيع و منزلتي منيع است.



بنياد رحمتش چنين خواست كه بي هيچ كم و كاست، اين عبد الهي، از عنايات نامتناهي بهره بر گيرد، و با آنكه در رواق عظمت حق ـ تعالي شأنه و تقدّست أسماؤه ـ عبدي افتاده و در عين حال به جان حق شناسي بصير است، آن مولاي كبير را نايبي باشد بر حق در ميان خلق.



از خداي همي گيرد و فيض فائض آن بارگاه جلال را به يكايك آفريدگان و جميع مخلوق آن صاحب اكرام و ذوالجلال همي دهد.



دري است از خلوت خداي اكرم بر جمله ما سوا ـ اعمّ از عالم و آدم ـ گشاده، و سر پرستي است پرستار و دوستار كه به رهمنوني و روشنگري آمادگان جهان هستي بر پاي كرامت ايستاده، دست رأفت بر سر خلعت يافتگان حوزه خلقت نهاده و بهره شايسته هر كس را به سزاواري تمام داده، كه خدايش چنين خواسته و از آنگاه كه مشيّت سراسر حكمتش اقتضا كرده و بدين اعلا مقام ساخته و براي اين والا منزلت پرداخته است.



به همينگونه اند پيامبران و اولياء حق عموماً و پيامبر ما و اوصياء او خصوصاً ـ صلوات الله عليه و عليهم اجمعين ـ كه چون ساير خلق را تاب آن درياي اعظم نباشد واسطه گردند فيض بخشي فياضّ علي الإطلاق را بدان قِسم كه ابري بر آمده از درياي محيط، واسطه خرّمي سواحل دلها و سرسبزي جزائر جانها را، چه اين كاروانسالار قافله هدايت و ساير كاروانيان پي سپار به دنبال او كه جملگي دوستان حقّند وهاديان خلق، و به همراه خويش گرانبار بارها از ارشاد و هدايت و اِنعام و رحمت آماده دارند به نايبي خدا، بندگان شايسته او را بدان موقف كه سزاست مي رسانند و بدان مرتبت كه رواست فائز مي گردانند، و حق طلبان خدا پرست را قرب كعبه حقيقت و وصل آستان دولت نصيب فرمايند.

خاتم الأنبياءْ رسول انام *** اشرف كائنات مير همام

سند اصفيا شهِ لَوْلاك *** سرور اوليا نبيّ عظام

عقل كل هدي سبل احمد *** مالك ملك ايزد علاّم

منيع فيض و منشأ هستي *** نور افلاك و مخزن اكرام

از وجودش وجود موجودات *** هم طفيلش سپهر نيلي فام

از ضيائش فروغ شمس و قمر *** و زعطايش بهشت دارسلام

ممكن امّا به كسوت واجب *** در صفات و جمال مظهر تام

نور اوّل پيمبر سرمد *** صورت كلّ عالم اجسام

بود او و نبود لوح و قلم *** ماسوي شد ز جود او انجام

عبد خلاّق و مالك مخلق *** راز دار خدا به قرب مقام

شافع مذنبين شهِ كونَينْ *** سيّد المرسلين رسول اكرام

اسم حُسناي خالق منّان *** مُنجي خلق و قائد اسلام

مُلهم مصحف سماواتي *** جبرئيل و ملائكش خدّام

آخرين مقتدا ابوالقاسم *** احمد مصطفي محمّد نام

چون برون آمد از سرداق غيب *** گشت مفتوح باب رحمت عام

آن كه قرآن به وصف او حاكي است *** در مديحش مرا چه جاي كلام

دين او گشت ناسخ اديان *** شد راسالت بر آن جناب تمام

صلوات و درود بي پايان *** باد بر مصطفي و آلْ مدام



پس محمّد محمود صلّي الله عليه و آله كه ما را پيشواي سعيد و خدا را نبيّ مسعود است، واسطه فيض خداست و حق پرستان روشندل را از فيض بركاتش فيض هاست. اگر سر در پي حضرتش نهيم و بر خاك آستانش جبين سائيم حقّاً به حقيقت حيات دست يابيم و در ايوان سعادت پاي گذاريم، امّا نه از سر مجرّد لفظ بلكه با تمام كمال عقيدت و كمال تمام عمل، بدين سان كه از صفاي دل با قصد قربت بر وجهي كه ما را تعليم نموده خدا را عبادت كنيم، و به گونه اي كه به ما دستور داده و براي ما بيان فرموده آهنگ زندگيِ واقعي ساز نمائيم.



احكام آئين مقدّسش را در عمل آوريم و بر طبق برنامه كتاب اشرف اقدسش كه واپسين كتاب خدا و آخرين نسخه توحيد و سعادت براي حق طلبان در راه هدي است، يعني بر وفق برنامه قرآن كريم و ذكر حكيم عمل كنيم و به موجب علم و عمل و اعتقاد و تحقّق دريابيم كه آنچه حاصل دارد عمل صالح اس با پشتوانه ايمان خالص بر پايه استوار محبّت مصطفي و آل مصطفي كه جملگي خدا را مرتضايند و در بين خلق خدا مجتبي كه صحبتشان بركت است و اطاعشان آيت سعادت، مودّتشان ذخيره مشهد مقدّس است و محبّتشان دستمايه بازار قرب، ورنه هيچ در هيچ است و هر آنچه در خاطرت چيزي نمايد و به حسابي آيد نا چيز است و سراب و سرمايه بازار كاسد است و تخته پاره اي بر گرداب، و چون پرده بر افتد نيك بداني كه هر چه جز اين عمر گذاشته اي به تباهي رفته و در عرصه باطلْ نقد حيات باخته اي.



كنيه ديگر حضرت رسالت پناهي كه بر او و اهل بيت پاك او صلوات الهي باد بي تناهي: «ابوالطّاهر» و «ابوالطيّب» است، كه پيامبر را پس از بعثت پسري خدا به عطاء داد به نام عبدالله و همچنين موسوم به طيّب و طاهر كه پورِ پاكِ باز پسين پيك پروردگار بود و از آن سراج فروزان ظاهر و از آن بدر درخشان باهر. لكن حقيقت را كه هيچ خردمند منصفي را مجال انكار آن نيست اين است كه مصطفي ـ عليه و آله صلوات الله ـ پايه پاكي بود و اصل طهارت. پيكرش منزّه و روانش مبرّي و جانش مصفّي از هر آلايشي، كه عادات نادرست روزگار تيره و تار جاهليت باعث گشته و بر جاي نهاده بود، روانش مبرّي از هر آشوبي كه نفس سركش موجب گردد، و ديو پليد آتش خانمانسوز آن را بر افروزد، و جانش مصفّي از هر تعلّقي جز تعلّق عبوديّت به آسمان قدس ربوبيّت، و مجرّد از هر توجّهي مگر توجّه به وجهه ازل و ابد و قبله مقبول سرمد كه كردگار واحد احد است و آفريدگار غنيّ سرمد.



خدايش چنين خواسته بود و به حكم موهبت بدين مزيّت آراسته. خدائي كه پاكي و طهارت را آفريده و آن را بر آلايش و نا پاكي برگزيده، بدين اراده محمّد را و معصومين از خاندان او را كه جملگي آزاد از هر كدورتند و از هر تعلّقي جز به جناب دوستْ آزاده، از پليدي پاك كرده، نا پاكي را از ظاهر و باطنشان زدوده. اين خواست خداي جهان است كه اين برگزيدگان دورِ زمان مطهّر باشند و مصفّي و منزّه و مبرّي، و هم اوست كه اين نكته دل آويز را در آيه سي و سوّم از سوره احزاب در كتاب مجيد روح انگيز خود به وضوح تمام بيان فرموده است.



پيامبر بزرگوار ما نه تنها قلباً و قالباً پاكيزه بود و پاك و ذاتاً و معنيً روشنگر وتابناك، بلكه بدين مهم آمده بود و بدين غايت برانگيخته تا ديگران را تزكيه آنان بذل همّت كند و محض تطهير ايشان گام عنايت پيش نهد، آمادگان را از رذائل صفات بپيرايد و به فضائل اخلاق بيارايد، كه آرايش جان به مكارِم در خورِ انسانيّت، و تزكيه روان به مناقب سزاوار بشريّت خاص او بود، و خاصّان درگاه الوهيّت از خاندان او در صف نخست و آنگاه اين پيراستن و آراستن بهره اي بود از جانب خدا مر ديگر انبياء را و اوليا را عليه السّلام، اميد كه رو به سوي آن پاكي بريم و از آن پاكيزگي بهرهور شويم.



به سالها پس ز هجرت چون ابراهيم پسر پيغمبر اسلام ـ عيه و آله السّلام ـ ولادت يافت كنيه ديگر رسول امين را پديد آمد. به نام پورِ نو ظهورش ابراهيم كه «أبو ابراهيم» باشد، و هم از اين روي بعد از آن ميلاد، جبرئيل عيه السلام كه به زمين نزول نمود محض ابلاغ وحي الهي به نبي گرامي و روشني بخش جانها بي تباهي، بدين كنيه حضرتش را سلامي شايسته عرضه داشت و به سرآغاز كلام عرض كرد: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا أبا إبْراهيمَ.



ابراهيم كه بود؟ پسر پيغمبر خاتم بود صلّي الله عليه و آله كه عمر بسر نياورد و بر حسب تقدير الهي در كودكي اجلش فراز آمد و به سراي ديگر كه منزل امن و آشيانه قرار است ارتحال فرمود، ولي پيامبر را پدري نيز نبود ابراهيم نام، پدري در جمله پيشينيان پدران او و پيامبري در زمره اجداد و نياكان او، همان ابراهيم كه خليل خدا بود و به موجب گذشتها كه در جنب معبود خويش نمود پيوسته سزاوار تحسين و تجليل و آفرين و مرحبا، كه آفرينِ خدايش نصيب مفروض است وَ سَلامٌ عَلي إبْراهيمَ در سوره الصّافات به آيت يكصدونهم براي روشنائي طريق ستايش او، چراغي روشنائي بخش و دل افروز.



ابراهيم خليل الرحمن پيامبري بود كه در راه محبوب، سبيل وفا سپرد و به آستان وصال يار رخت كشيد و يكّه شناس و يكتا پرست بسر برد، و خلق را بدين طريقت والا كه آئين سعادت آفرين ربّاني و شريعت غرّاي حضرت سبحاني است دعوت نمود، و تا در اين خانه دو در بود دمي از تبليغ مردمان بدين برنامه پر بَر و بار و اين گنجينه آكنده از درّ شاهوار نياسود، و همي شايستگان جهان را بدان مشهد امن و كاشانه آسايش جاويد ارشاد فرمود.



هم او بود كه به همراه فرزند برومند خويش اسماعيل علهما السّلام كعبه را كه از آغاز، بيت عتيق رحماني و تا انجام، جانهاي طالب را از جناب دولت بر زمين شايسته نشاني و بايسته ارمغاني است باز به عمارتي لايق بساخت و ساحتش را از آلايش بت پرستان بپرداخت و خاصّ پرستش معبود يكتا و محبوب بي همتا فراهم و آماده باقي گذاشت.



او ابراهيم بود، داعي به سمت معارف توحيد و خلوت نشين رواق تأييد، و نواده شريف و آزاده وي محمّد بن عبدالله عيله و آله «أبو ابراهيم» بود، كه هر چند به صورت از نسل ابراهيم خليل و از نتاج ذبيح جليل اسماعيل بود، معنيً به موجب آنكه قدم قريش در پيشگاه الهي پيشتر و سابقه معرفت جانش در پايگاه ربوبي بيشتر بود كه او به روحانيتْ خَلق اوّل بود و به حكمتْ روح اعظم و به شريعتْ صاحب شرع افخم و به رسالتْ داراي نبوّت آخر و از ديگران اجلّ و اكرم، به حكم تعاقب زمان در اين جهان تأسّي به صراط مستقيم و شرع قويم ابراهيم داشت كه ابراهيم به تنهائي امّتي بود قانت و آئين او محض رهنمائي ملّتي بود ويژه آداب توحيد و يكتا پرستي و در ارائه طريق حق شناسي بر جادّه صواب كامل ثابت.



چه، همه چه داشتند و به هر جا از رونق دين و براي ارشاد خلق عَلَم نبوّت افراشتند، جمله را ازحقيقت روحانيّت احمدي و به مقتضاي برخورداري از افضال جامعيّت محمّدي داشتند و بدين داشت و دريافت مشعوف و مفتخر بودند و تا در اين خاكدان بودند و تا در روضه جاودان باشند مسرور باشند و دلخوش مي ساختند كه:

كُنْتُ نَبِيّاً وَ آدَمُ بَيْنَ الْماء وَ الطّينِ



در بي نشاني نشان اوست، و

نَحْنُ الاْخِرُونَ السّابِقُونَ



در عين عياني بيان او. چه، به حقيقتْ اوّل بود و به صورتْ آخر، كه علّت غائي در رشته علل چنين افتاده و أوَّلُ الْفِكْر در مرحله انديشه، اندر مقامِ كار به گونه آخِرُ الْعَمَل راست آماده.



اين بودِ پُر نمود و اين حاصل جودِ خلاّق وجود است كه مرا در عين نبوّت، ابوّت مي دهد وبا آنكه آدم را پور پاكم وآن صدف شايسته را مرواريد تابناكم،به كمال ولايت و حقيقت نبوت در قائمه پايه هستي از سابقه مايه حق پرستي من چندان طول و تفصيل حكايتهاست كه در اين مطلع، به حقيقت آدم راپدر باشم و جان ابراهيم راپناهي اعظم.



بلي او به حقيقت «أبو ابراهيم» بود، و ابوّت جمله معاني و حقايق، و فيض بخشي از سر چشمه جميع معارف و دقائق حضرتش را مسلّم بود و محقَّق از نخست. پس از ايجاد ربّ جليل ساير خلق را، اصل وجود بود و غير از فرع او بود، ديگر موجودات بتمامي و هر نمودي كه هر گاه و هر جاي باشد و بود، همه نورها پرتو نور او بود، و جميع حركات شوق آميز كه در نشأه هستي اينچنين دل انگيز به حصول آمده حاصلي از بانگ جان بخش پرشور او.



مبيّن ملّت توحيد بود و مخصوص حقيقت تأييد. مشيّت ازلي به حكمت لم يزلي خواسته بود تا آن نوخاسته مشهد انس الهي با جام لبالب از فيضهاي جان بخش نامتناهي از سراپرده خلوت غيب در حدّ كمال عاري از هر نقص و خالي از عيب گام عنايت بيرون نهد به دلداري رهسپاران خسته، و قدم رحمت به اين سمت گذار به تيمارداري جانهاي دل به خدا بسته.

با وعده احسان شكر آبست كرم را *** فرصت ندهد دست عنان بيش نعم را

صد ميل ز آريّ و بلي پيشروي بخش *** در راه سخا دست و دل و چُست قدم را

هم كاسه بخل است سر كيسه گشودن *** با كيسه كان بخش به محتاج درم را

آنجا كه سرافكندگي طبع سؤال است *** احسان خَلَه خوي حجابست كرم را

بوسد كرم آن مرد سخا شيفته را دست *** كز خلق نهان جلوه گري داد نعم را

آن كس ببخشد سر و با دل خود گفت *** بدنام مكن گوهر ارباب همم را

نسيان به گل اندوده در خانه همّت *** تا نسل برافتادكريمان عجم را

با رشته جان بافته بافنده تقدير *** روز ازل آشفتگي طرّه غم را

اينجا به كسي نيست گمانِ دلِ جمعم *** تا حال چسان است حريفان عدم را

آن به كه كنم دار امان از ستم دهر *** درگاه خداوند عرب شاه عجم را

تاج سر ابلاغ كه بر جبهه نوشته *** خاك قدمش مالكه شوكت جم را

موضوع قضاياي ستايش كه مديحم *** محمول برو كرد ثنا زايد و كم را

آن جامع اطوار كه امكان و وجوبش *** آميخته با خاك حدوث آب قِدّم را

آب چمن خلق كه مقبولي دلها *** از گلشن او چيده گل حسن شِيَم را

در مُلك غناي تو به خاصيّت تغيير *** گم كرد نهاد عرضي خانه كم را

در عالم اشفاق تو رنگ از سر اخلاص *** بندد به دل خويش تب شير اجم را

مشّاطه انصاف تو آموخت به ضيغم *** تا شانه به سر پنجه زند موي غنم را

خونگرمي خُلق تو نهد نعل بر آتش *** در عشق اخص سركشي خوي اعم را

باراستي طبع تو بر صفحه تصوير *** پيچش ندهد خامه سر زلف رقم را

كوچك دلي خلق تو بر خوانچه احسان *** هِمكاسه اجلال كند فقر خدم را

خون در دلش از دست سخاي تو به جوش است *** پيوسته رعافست از آن چشمه يم را

اِطفا نپذيرفت زرشك تب معدن *** برجاست هنوز آبله رخسار درم را

در محكمه عدل تو از پنجه مظلوم *** زانو زده بينند گريبان ستم را

از نام تو حرفي دو شبيه است به گردون *** بر پاي از آن بوسه زند قامت خم را

سركاري يك رشحه ز شادابي طبعت *** گلزار صِبي كرد خزانزار هرم را

پژمرده بود بس كه رگ و ريشه بدخواه *** بالنسبه بود تازگي اوداج بقم را

تا خصم ترا مصرف ادبار نداشت *** امكان نسرشت آب و گل بخت دژم را

شريان به دلش بسكه كند كاوش الماس *** جان صرفه تبديل دهد تيغ دو دم را

انديشه اشاره به سوي نَعْت تو فرمود *** چون خواست ثنا ما صَدَقي شغل اهم را

مي خواست كه فرقان وجود تو نويسد *** قط زد چو نويسنده تقدير قلم را

وان نقش كه پيش آمده مشقي است كه كردست *** از نقطه ناخن چه زيان شأن رقم را

در گوش خرد چون دُر نَعْت تو نمي كرد *** از طاق دل انداخت عدد جذر اصم را

صد خنده به ترياق زند گر بنشانند *** در حاشيه تربيت لفظ تو سم را

در معركه جهل به اغوي تباهي *** مشرك چو صف آراي شود خيل و حشم را

درسجده يزدان فكند رايت عزمش *** هر جا كه غزاي تو برافراخت عَلَم را

از فتح تو چون كفر در افتد به اسيري *** جاروب شود زلف صنم راه حرم را



«ابوالسّبطين» نيز كنيت ديگر اوست كه حسنينْ او را نوادگاني بودند عزيز و ارجمند و فرزنداني مهربان و دلبند، اجاق خانواده اش به آنان گرمي داشت و تنور شرعش از ايشان فروزندگي، دو شاخسار اصلي كهن درخت جانش بودند، و در اين جهان و جهان ديگر مايه آسايش روح و آرامش روانش، كه به مشام سرّ جانْ عارف معارف جانانْ بوي خداوند رحمان از آن دو سيّد بهشتي جوانان و از آن دو پيشواي اهل ايمان همي شنيد، شرعش بديشان محكم بود و آئينش به حفظشان مستحكم.



محمّد صلّلي الله عليه و آله پدر اينان بود و اصل استوار اين دو شاخسار طوبي نشانِ روضه جِنان، دو شاخساري كه شجره ولايت را اصل بودند و بيان احكام راستين آئين اسلام را فضل الخطاب و قول فصل، كه اصل ايشان ثابت است و دائم، وفرعشان در سماءِ هدايت سر بركشيده و قائم، كه قوام حقيقت و بنياد معرفت به استحكام اين استوار بنيان و قيام اين شجره ثمربخش گلستانِ جانْ وابسته است.



«أبو الأرامل» و «أبوالمساكين» هم حضرتش را كنيه هائي سخت مناسب و نيك روا بوده اند، كه صفوت آدميان بود و رحمت حق بر جميع عالميان. دلش از عاطفت و محبّت چشمه اي جوشان بود و جانش از مرحمت و فتوّتْ بحري موّاج و خروشان، هر جا يتيمي بو او پدرش بود، و هر جا مسكيني بود او به ياريش دست دراز مي كرد و به كمكش گام جوانمردي پيش مي نهاد و او را رعايت و سرپرستي مي فرمود.



بيوگان از بركت رحمتش درد بينوائي از ياد بردند، و بينوايان از كمال عنايتش رنج ناداري بر طاق نسيان سپردند. از آنكه خدايند از حاقّ دل دوست مي داشت، و به تمام مقدور به مراقب حالشان مي پرداخت. به خرّمي خلق خرّم بود و از رنج و ناراحتي مردم از غايت همدلي دژم و دَرهم!



باغباني بود دانا و مهربان و زبردست و كاردان به باغباني روضه گيتي آمده، هر جا شاخساري مي شكست و هر جا برگي از بي آب و برگي زرد مي گشت و بي وبرو بار مي ماند، آب اندوه كه درّ صاف محبّت و لؤلؤ لالاي مرحمت بود بر رخسار حق نمودش كه آئينه تمام نماي صفات ذات بيچون است جاري مي گشت، سرشك غم از ديده حق بين فرو



مي باريد و اعانت بيچارگان و همراهي نيازمندان را بر هر كاري مي گزيد، چه، او به همين مهم بر اين خاكدان غبار آلود قدم نهاده بود آمده بود تا عالميان را هشدار دهد و آدميان را بيدار كند كه هان همگنان را باشيد و به هوش باشيد تا در كمال هوشمندي حتّي به سهولت نيز دلي نخراشيد!



اين روش و طريقت محمّد صلّي الله عليه و آله و آئين و شريعت محمّدي است كه مسلمان خالص با خلوص تام و اخلاص تمام به سوي حق كند و نقد جان به درگاه دوست نثار دارد و با خلق خدا به احسان رفتار نمايد.



پيوسته دستش به كار باشد و از حاصل كار، همگنان را مدد كار، و دلش با يار و شيفته جمال و جلال حضرت دلدار جَلَّ جَلالُه وَ عمَّ نَوالُه.



اسلام را حقيقت اين است و جز اين نيست كه مسلمان خدا را خالصانه بپرستد و از خلق خدا به اندازه اي كه توان دارد سرپرستي نمايد كه خلاصه دين حق، حق پرستي و نوع دوستي است.

بوده مقصود آفريشْ او *** انبيا را نشانِ بينشْ او

مرد همّت نه مرد نَهْمت باش *** چون پيمبر نِه اي ز امّت باش

سخن او بَرَد ترا به بهشت *** ادب او رهاندت ز كِنِشت

پي او گير تا سري گردي *** خزفي زود جوهري گردي

جان فدا كن تو در متابعتش *** چون نداري سرمعاتبتش

سوي حق بي ركاب مصطفوي *** نرود پايت از چه بس بدوي

هر چه او گفت راز مطلق دان *** و آنچه او كرد كرده حق دان

قول او ختم دان تو چو قرآن *** لفظ او جزم دان تو چون فرقان

دل پر درد را كه نيرو نيست *** هيچ تيمار دار چون او نيست

شرع و دين ساقي شراب وي است *** ديده خفّاش آفتاب وي است

بر تو از نفس تو رحيم تر است *** در شفاعت از آن كريم تر است

از كرم نز هوا و نز هوسي *** مهربانتر ز تست بر تو بسي

سوي جان پليد كي پويد *** هست او پاك پاك را جويد

پاك شو پاك رستي از دوزخ *** كو رهاند ترا از آن برزخ

گر تو خواهي كه گردي او را يار *** از حرام و فساد دست بدار

در حريم وي اي سلامت جوي *** شرم دار از حرام و دست بشوي

غضبت گه فرو برد به جحيم *** گه دهد شهوتت شراب حميم

گر ترا ديده هست و بينائي *** چون ز دوزخ سبك برون نائي

تا رهاند ترا ز دوزخ زشت *** پس رساند به بوستان بهشت

سنّت است آن رداش هان برخيز *** در رداء محمّدي آويز

كآسمان است احمد مَرسل *** اوّلش آخر، آخرش اوّل

همه زان پرده آمده بيرون *** در تماشاش عاقل و مجنون

چون نِيَم مرد فرش و ايوانش *** من غلام غلام دربارش

تا مرا دانش است و دين دارم *** دامنش را ز دست نگذارم

پي او گيرم و سري گردم *** بر سر خلق افسري گردم



نامها



نامش «محمّد» بود صلّي الله عليه و آله كه به اعتقاد ما جماعت مسلمين، پس از اسماء الله تعالي آن فرخنده نام والا از جميع اسامي افضل است و برتر و پسنديده تر است و ستوده تر.



نامي، نامي كه كاشف از اوصاف حميده آن حضرت اقدس سامي است، و محامد صفات و مناقب اخلاق آن خجسته ذات گرامي.



لفظ محمّد صلّي الله عليه و آله به معني «ستوده» است آنهم با مبالغه اي تمام و تشريفي بسيار و تعظيمي تام، اين است كه در بين آحاد بشر از كلمه «محمّد» بسي بيش از «محمود» ستودگيِ مسمّي و آراستگي آن كه موسوم است بدين اسم اعِزّ اعلي مستفاد مي گردد.



گرامي پيامبر خاتم صلّي الله عليه و آله كه محمّد مصطفي است، از لحاظ صفات كمال نوع انسان و هم در ميان برگزيدگان عالميان به تمامي در طريق اعتدال از همگان پيش تر بود و در منزل كمالْ واجد منزلت بيشتر، كه او راعقل و غضب و شهوت به موجب عطاي موهبتْ معتدل گشته، و اصول اخلاق حسنه و اركان حسنات كامله كه عدالت وحكمت و شجاعت و عفّت حضرتش را حاصل آمده و فروع اين اصول وجود شريفش را ميسّر گشته بود.



لذا انديشه اش در نهايت استحكام برقرار، عفّتش هَمچون سخاوتْ مستقرّ و پايدار، و شجاعتش چندانكه از عدالتش انتظار است ثمربخش بود و پر بار.



هر كس به هر ميزان بدين صفات پسنيده و خصال حميده كه اساس حُسن اخلاق بر آنها استوار است تحقّق يابد به همان اندازه محمود و معظّم است و ستوده و مكرّم.



و نيك هويداست كه چون آخرين رسول خدا را اين مكارم والا و اين مناقب عُليا بيش از همه دست داده و پيش از همه حاصل آمده بود، لاجرم حظّ او از تجليل و تكريم بيشتر و حصّه او از ستايش و تعظيم وافرتر است، به ويژه كه افزوده بر اين همه، از جميع خلق به حق نزديكتر بود و قدم همّتش در خلوت سراي دوست ازجلمه جهانيان پيشتر.



حبيب خدا بود و مصطفي، و باز پسين پيام آور مقتداي، لذا ستوده تر از همه عالميان اوست، وخجسته تر از تمام آفريدگان آن گزيده ذات والا صفات صدر ممكنات است، و حضرت واجب تعالي را مَجلاي تجليّات ذات. چراغ جهان است و رحمت آشكار ونهان. به ظهور و بطونْ جان عالم است و فخر آغاز و انجام آدم و بني آدم. رسول بازپسين است و از ميان پيامبران گزين و بهين. به كفايتْ خواجه حق است و به حقيقتْ بنده حق. سالار انبياء است و مولاي اوليا. دلش غيب يزدان است و آب و گلش منشأ آب حيوان. در همه اعصار مرديگانه است و در جميع عوالمْ جوانمرد جاودانه. تحفه خلقت است و زبده فطرت. در مُلك ملكوت متفرّد است و به عزّ جبروتْ متوحّد. آموزگار دبستان وجود است و شاهد برهان مشهود. عقل كلّ است و هادي سبل.



ولي به هوش باش كه اين جمله، ستايش مصطفي را سخت اندك است و به حكم قلّت و نقصانْ نيك نا روا. چه كنم كه عبارت براي تعبير از حضرت او تنگ است، و لفظ از جهت ابراز معنيِ سراسر عنايت او نارسا! چه، بدان سان كه بحر قُلْزُم اندر ظرف نايد، حقايق هم جمله اندر حرف نايد.

مجملش گفتم نكردم من بيان *** ورنه هم لبها بسوزد هم زبان

من چو «لب» گويم لب دريا بود *** من چو «لا» گويم مراد اِلاّ بود

من ز شيريني نشينم رو تُرُش *** من ز بسياريّ گفتارم خَمُش

تا كه شيرينيّ ما از دو جهان *** در حجاب رو ترش باشد نهان

تا كه در هر گوش نايد اين سُخُن *** يك همي گويم ز صد سرّلَدُن

چون زنم دم كآتش دل تيز شد *** شير هجر آشفته و خونريز شد

آن كه هشيار خود تند است و مست *** چون بود چون او قح گيرد به دست

شير مستي كه از صفت بيرون بود *** از بسيط مَرغزار افزون بود

قافيه انديشم و دلدار من *** گويدم منديش جز ديدار من

حرف چبود تا توانديشي از آن *** صوت چبود خار ديوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم *** تا كه بي اين هر سه با تو دم زنم



نام ديگرش «احمد» بودكه دولتش مخلَّد است و حضرتش از حضرت بيچون و چندِ حق تا به آفاق ابدْ مءيَّد.



در كتابتْ احمد را با اَحد يك ميم فرق است و بدان نظم عبارت كه عارف شبستر گفت: «جهاني اندر اين يك ميم غرق است».



به عنايتْ احمد صلّي الله عليه و آله نايب حق است و در مقم نيابتْ كارساز اين كارگاه به طور مطلق.



علي الاطلاق در ميان آن ستايش درخور او بود و هم از اين روي نامش محمّد صلّي الله عليه و آله بود و در مقام نسبت با ساير برگزيدگان اعم از اصفياءِ روحاني و انبيائِ ربّاني بدان لحاظ كه از همه برتر بود و از جملگي ستوده تر به نام «احمد» موسوم گشت. و بدين سبب كه در ملكوتِ اعلي مقام اهل صفوت و روحانيّت است بر وجهي كه آگاهان و مقرّبان بارگاه اقدس والا اظهار داشته اند، پيامبر اسلام را نام مقدّس در اين جهان كه عالم مُلك است و نشأه ناسوت «محمّد» است، و در جهان ديگر كه عالم قدس است نشأه ملكوت، «احمد» صلّي الله عليه و آله.



از اينروي آن كس كه به دنبال آن نبيّ بزرگوار و حبيب دلجوي گام در صراط مستقيم توحيد نهاد، و درتبعيّت از احكام سعادت آئين خجسته دين او دادِ اطاعت داد، او نيز به اندازه خويش ستوده خصال گشت و در حدّ خود از شرف نفس و كمال معني بهرهور آمد. چه:

رهروان راز احمد مختار *** آن كه دي نار بود شد دين دار

تا بنگشاد لعل او كان را *** شمعها شمعدان نشد جان را

چون ز جهّال رخ نهان كردي *** خانه برخود چو بستان كردي

چون شدي تنگدل ز اهل مجاز *** به تماشا شدي به باغ نماز

چون ز اَشغال خلق درماندي *** به اَرِحْنا، بلال را خواندي

كاي بلال اسب دولتم زين كن *** خاك بر فرق اين كن و آن كن

كه شدم سير از عالم و آدم *** هان سياها سپيد مهره بدم

شوق و ذوقش ز نيك و بد كوتاه *** چشم جسمش ز روح روح آگاه

همه خُلق و وفا و بسط و فرح *** شرط اين نَعْمت ها اَلَم نشرح

مصلحت را زبهر عالم داد *** هر چه گوشش ستد زبانش داد

آسمان از جمال او ز زمين *** خاكبيزي شدست گوهر چين

نطق او هر چه در عقول نهاد *** روح بر ديده قبول نهاد

يك سخن زو و عالمي معني *** يك نظر زو و يك جهان تقوي

دايه جان بخردي خوانش *** دفتر راز ايزدي دانش

مالك دين و ملك داد است او *** هر چه بايست داد داده است او

عقل چون برد شخص او را نام *** نفس كلّي زبان كشد در كام

عقل و جان را به دولت احمد *** از بقا ساختند حصن ابد

جوهرش چون ز كان كُن بكسست *** در كمرگاه آسمان زد دست

كيست جز وي بگو شفيع رسل *** بر سر جسر نار و سر پل

گفته در گوش جانش حاجبِ بار *** كاي شهنشه سر از گليم برآر

پنج نوبت زدند بر عرشت *** ساختند از جهانِ جان فرشت

فرش را بر جهانِ جان گستر *** عرش چون فرش زير پاي آور

قُلزُم دين نشد به جزر و مد *** دولتي جز به دولت احمد

شرف اهل حشر فتراكش *** لوح محفوظ ملكِ اداركش

بوده در مكتب حكيم و عليم *** لوح محفوظ بر كنار مقيم

خَلق او مايه روح حيوان را *** خُلق او دايه نفس انسان را

جسم و جان كرده در خزانه راز *** پيش محراب ابروانش نماز



القاب



رسول اكرم را صلّي الله عليه و آله عناوين و القاب متعدّد است كه جملگي در بيان مكارم صفات و مناقب ملكات آن ستوده خوي خجسته خصال بر حضرتش اطلاق گشته و در ستايش جنابش مذكور آمده اند.



از آن ميان يكي «عاقب» است و هم بدين مقصود است «مقفّي» بدان معني كه وي از پي ساير پيمبران به رسالت مبعوث گشت و به ارشاد جميع خلق ور جلو آمدند موكبش را به جلوداري، و او از عقب آمد عامّه آفريدگان را به ياوري و ياري.



بعد از او كس را دعواي نبوّت نسزد كه اين طومار با بعثت وي بسته گشته و اين كتاب با نزول آخرين كتاب الهي بر دل بينايش به آخر رسيده و فروبسته.



ديگر آنكه او «خاتم» بود بر انبياء سلف و «فاتح» بود بر اولياء خلف بدين بيان كه گذشت و به همين توصيف كه ذكر آن رفت. نبوّتش تام بود و رسالتش در كمال تمام، لاجرم اساس آئين متمّمي نمي جست و اصل دينش مكمّلي نمي خواست، و همين بود سرّ خاتميّت او.



شخصاً به فرمان حقّ اين حقيقت را آشكار ساخت و

لا نَبِيَّ بَعْدي



فرمود. خدايش در قرآن كريم بدين منصف عظيم ستود و مردمان را بدين راز مهمّ راه نمود، كه در آيه چهلم از سوره احزاب از حضرت ذي رفعت وي به عنوان «خاتم النّبيّين» ياد فرمود.



«حاشير» بود كه حشر عالميان به تمامي بر دو قدم گرامي اوست. از ميان بني نوع انسان و ديگر جهانيان هر كه را به سروري سري است سر بر پاي او دارد و بدين پايگاه فخرها مي نمايد كه ملاك سروري چاكري اوست. و چون سروران راستين در پيشگاه آن پيمبر باز پسين بدين مايه از خاكساري اند و افتادگي، تو اي بيناي حقيقت، آئين خود به حقيقت بشناس و ببين كه سايرين در اين درگاه حقّ مبين از كدامين در اذن دخول دارند و به چه نحو شرف قبول؟



تا آمد براي نصرت حقّ آمد و محض نشر معارف توحيد. و بدين گونه بود كه بت پرستي را از روي زمين محو كرد.



دل آن كس كه دعوتش را شنيد و صحّت كلامش را به ميزان عقل صافي خدا داد سنجيد، به بركت هدايتش از چنگال شيطان رجيم و نفس پليد رهيد و به درگاه معرفت الهي رسيد و در رياض دلگشاي حقّ شناسي خراميد. پس او «ماحي» بود ماحي باطل و محو كننده شرك. لذا عنوان ختم نبوت همي بر او زيبد و نامهاي «عاقب» و «خاتم» و «حاشر» و «ماحي» تنها بر او سزد كه جان تنها فداي تنش باد و وصل جانانه بي همتا بهره جان پاك روشنش.

از همه انبيا چو بخشش رب *** يكتن است و همه است اينت عجب

خلق او از نفيس تر موكب *** عِرق او در شريف تر منصب

از پي صورت دل و جانش *** پيش حكم خطاب فرمانش

نفس پر چشم همچون نرگس تر *** عقل پر گوش همچون سيسنبر

سيل نامد نهان كن تر از او *** مرغ نامد قفس شكن تر از او

همّتش الرّفيق الأعلي جوي *** عزّتش لا نبيّ بعدي گوي

شيخ را ساز و سوز داده چو شاب *** خاك را آبرو داده چو آب

او ورا بنده بوده از سر جِد *** همه عالم زير پاي او مسجد

رو كه تا دامن ابد نيكو *** كس نبيند به چشم خود چون او

در جهاني فكنده آوازه *** با خود آورده سنّتي تازه

برده بر بام آسمان رختش *** سايه بخت و پايه تختش

صورتي را كه بود اهل قبول *** كرد از صورت طلب مشغول

نسبت از عقل آن جهاني داشت *** هم معاليّ و هم معاني داشت

دنيا آورده در قَدم او بود *** غرض حكمت قِدم او بود

كعبه باديه عدم او بود *** عالم علم را عَلَم او بود

در جبلّت جلالْ او را بود *** با رسالت بسالت او را بود

در رسالت تمام بود تمام *** در كرامت امام بود امام

چمني با كمال بي شركي *** شجري پر ز برگ بي برگي

روي او خوب و رأي او ثاقب *** ازلش خوانده محيّي اعظمش ماحي

از خداي آمده برِ جانت *** به رسالت به شهر ويرانت

از گريبان بعثت سر بر كرد *** دامن شرع پر ز گوهر كرد



پيشواي بزرگوار ما خاتم النّبيّين ـ فداه أرواح العالمين ـ از آن روي كه از نژاد عرب بود «عربي»، از آن جهت كه مولد و منشأش مكّه بود «مكّي»، بدين سبب كه مكّه را و نيز كليّه اراضي جنوب غربي حجاز را كه مكّه هم در جزء آن واقع است تِهامه مي نامند «تِهامي» بدان جهت كه آن سرزمين مقدّس را از اين روي كه ريگزاري گسترده و مَسيلي بس وسيع است به ملاحظه اصل لغت بَطْحا و اَبْطح خوانده اند «ابطحي» چون هجرتگاه و مدفن والا پايگاهش در يثرب است كه بعد از هحرت به مدينة النّبي و مدينة الرسول و علي الاطلاق به عنوان مدينه نامبردار آمده «يثربي» و «مدني» بدان لحاظ كه نسبش به نضرين كنانه مي رسد كه به قريش ملقّب و مشتهر است «قُرَشي» از آنكه نياي بزرگش هاشم بود «هاشمي» بدين موجب كه جدّ بزرگوارش عبدالمطّلب است «مطّلبي» و چون مادر عاليقدرش دختر وهب بن عبدمناف بن زهره مي باشد «زُهْري» خوانده شد.



پيامبر عاليقدر و پيشواي بزرگوار ما محمّد صلّي الله عليه و آله مصطفي بو از همه حيث و به همه روي در صفات كمالْ منزّه از نقص و عيب و در امر ربّ متعالْ مصفّي از شك و ريب، گزين خلق و گزيده حق، پيوسته در ميان مردمان خالص بود و با پروردگار جهان آشكار و نهان به همه وقت و در همه حال مخلص از اين روي حتّي پيش از بعثت و دعوت نيز در شهر و ديار خويش و در بين بيگانه و آشنا به عنوان «امين» نامبردار گشت و موصوف و بدين وصف شريف مشهور و معروف امين بود براي اموال و اسرار و اَعراض مردم.



مصطفي را صلّي الله عليه و آله خدا فرستاد تا مردمان راه او گيرند و حكم او پذيرند، پي او سپارند و در طريقتِ شريعتش پاي عزم جزم و به همّت مردانه استوار داردند تا راه به معني برند و رها از صورت، هم به دوران زندگي دنيوي به حيات معنوي فائز گردند.



ظاهر و باطن به حقيقت آراست و درون و برون از غير حقّ پيراسته، به هيكل مقدّس انسان كامل و در هيئت قدس كمال انسانيّت.



مصطفي ـ أرواحنا فداه ـ چنين بود و بدين آوازه صادقانه در عالم بي كرانه، هم در ناسوتِ گذرانْ شهير، و هم در ملكوت جاودانْ صيت صفاتش منتشر و فرمان اصطفايش چنان كه در هر جان مخلّد از آن بانگ سرمد صدائي است پي گير و مؤيَّد.

تا به حشر اي دل ارثنا گفتي *** همه گفتي چو مصطفي گفتي

صيت صوتش برفته در عالم *** نه پَرَش بوده در روش نه قدم

وصف اين حال مصطفي دارد *** بوي خوش بال و پر كجا دارد

صاد و دال آب داد صادق را *** عين و شين عشوه داد عاشق را

مايه و سايه زمين او بود *** گوهر شب چراغ دين او بود

مفخر جمله انبيا او بود *** خسرو مير مرتضي او بود

چون بر آمد ز شاهراه عدم *** نَورهي خواست مصطفي ز آدم

آدمش نَورهي چو پيش كشيد *** جان او جان اصطفي بخشيد

منهج صدق در دو ابرو داشت *** مدرج عشق در دو گيسو داشت

ديد آدم كه مايه دار قدم *** هر دمي مي زند ز عشقش دم

عقل كل زو گرفته حكمت و راي *** سايه از آفتاب يابد پاي

شرع را دست عقل كي سنجد *** عشق در ظرف حرف كي گنجد

بود بهتر ز جمله عالم *** بود و خشنود از او بدو آدم

رخ و زلفش صلاح عالم بود *** خَلق و خُلقش وجود آدم بود

غرض او بد ز گردش عالم *** خوانده او و طفيل او آدم

همه سادات دين از او مرحوم *** همه نامحرمان از محروم

مرشد طبع سوي عقل ازمي *** داعي عقل سوي رشد از غي

هر مصالح كه مصطفي فرمود *** عقل داند كه گوش بايد بود

عقل در پيش اوست همچو رهي *** زان كه او يافت عقل روزبهي

عقل در مكتب هدايت اوست *** زيركي عقل از بدايت اوست

كرده مهمان زبيم گمراهي *** عقل كل را به امراللّهي

عقل داود وار در محراب *** پيش او خَرَّ راكِعاً وَ أناب

پيش او عقل قد خميده رود *** توبه پا آئي او به ديده رود

رهنماي تو راه ايمان است *** عقل در كار خويش حيران است



«نبي توبه» بود و خود در تذكار مراتب خويش از اين منزلت ياد مي فرمود. از غايت اعتدال كه دين او راست، و از نهايت لطف وافضال كه پروردگار معين او راست، به يمن احسان الهي وبه طفيل رحمتش با آن پيك پاكيزه خصال مسعود ومخصوص به عنايات نامتناهي، در آئين مقدّس اسلام اين مهلت موجود است و اين فرصت مقدور كه اگر مسلماني از راه صلاح فرو افتاد وبه لغزش گرفتار ماند، چون به خود آيد و اوقات گناه آلود گذشته را با توبه و انابه از آنچه رفته تدارك نمايد خداي را توّاب و رحيم يابد وغفّار و كريم و اين همه به ميمنت مرحمت نبوي فراهم است كه رحمت خاصّش حاصل بود و كرامت مخصوصش عايد، چه وي «نبيّ رحمت» بود و از جانب پروردگار مسندنشين سرير عزّت و ويژه تاج كرامت، بلكه از غايت رحمت حقّ خود رحمتي بود كامل و عنايتي شامل مرجميع جهانيان را و جمله عالميان را.



خدايش به صراحت تمام در نصّ كلام در آيه يكصد و هفتم سوره انبيا رحمة للعالمين خوانده، و بر مقدم لياقتش كه از گنجينه موهبت فراهم آمده هزاران درّ خوشاب و لئالي شاهوار از تكريم و آفرين افشانده واز مقام رفيعْ فرمانِ منيع صادر گشته كه:

وَ ما أرْسَلْناكَ إلاّرَحْمَةً لِلْعالَمينَ.



ما تو را نفرستاديم جز رحمتي براي جهانيان.



او همه را آمد با رحمت بسيار از لوازم سعادت و نعمت بي شمار از مواهب عنايت، امّا از كوردلان كج فهم و بي حاصلان كم حظ بسي بودند و بسيار باشند كه به سوء اختيار خويش از او نصيبي نبرده اند و بهره اي نيافته اند.



در حالي كه به تأكيد عقل فرض عين است جان همگان را و به ويژه رنج آلودگان درد هوا و زمينگيران بستر هوس راكه از طبيب جانها و توان بخش ايمانها مدد جويند و به امداد حضرتش از قيد وساوس شيطاني و هواجس نفساني رها شوند و طريق نجات پويند.

چون تو بيماري از هوا و هوس *** رحمة العالمين طبيب تو بس

هر كه را از كمال مايه بود *** خرد مصطفاش دايه بود

گر بدانيد اي هوا كوشان *** بشنويد اين سخن ز خاموشان

تا بگويند بر زبان خرد *** هر كه دل داد اين او بخرد

كاندرين كوره پر از كوران *** وندرين كارگاه مزدوران

ادب او به از خصال شما *** خرد او به از كمال شما

او دليل تو بس، تو راه مجوي *** او زبان تو بس، تو يافه مگوي

تا قدم بر سر فلك نزني *** باوي انگشت در نمك نزني

زحمت آب و گل در اين عالم *** رحمتش نام كرده كرده فضل قدم

قدر شبهاي قدر از گل او *** نور روز قيامت از دل او

حلقه حلقه ها به حلقه موي *** شِحنه شرعها به صحفه روي

راز حقّ پرده محارم او *** نفس كل صورت مكارم او

عرش عشقش بر آسمان جلال *** اصل و فرعش پر از فنون كمال

غرض كُنْ ز حكمْ در ازل او *** اوّل الفكر و آخر العمل او

بوده اوّل به خلقت و صورت *** و آمده آخر از پي دعوت

پدر ملك بخش عالم اوست *** پسر نيك بخت آدم اوست



در قرآن آمده است كه او «عبدالله» بود، چه تا مرتبه عبوديّت تحصيل شنود معرفت به مقام اقدس ربوبيّت حاصل نگردد، اين به آن بسته است و آن يدين پيوسته.



بايد خوديها پايان گيرد و خودبيني ها رنگ بي رنگي محو پذيرد، افق وجود از هر چه به گونه موجود مي نمايد پاك و مصفّي گردد تا آفتاب درخشان وجود حقيقي روي نمايد و چهره تابان شمس هستي طالع آيد.



«حق» بود و «صدق» و «برهان» بود و «ذكر» كه به حقّانيّت حقّ و موهبت مطلق گزين گشته و از جانب حضرت اقدس پروردگار براي هدايت اهل عالم در هر



جاي و به هر روزگار مده بود تا جملگي را تذكّر دهد كه دنيا گذران است و آخرت جاودان لذا خردمندان را وظيفه جان آگاه آنكه از اين سراي ناپايدار بهره اي حاصل آورند كه در آشيانه جاودان شان به كار آيد و در آن عالم بي منتهي نهايت راحت را موجب گردد.



«فضل خدا» بود و «مُرْسَل مِن عِنِدالله»، «وليّ حقّ» بود و «نبيّ كردگار» به مقتضاي عطاي سبق، حمد خدا را «مسبّح» بود و قدر حق تعالي را «مصلّي».



به آفريدگار و شريعت او «مؤمن» بود و به انبياء سلف و آثار راستين ايشان «مصدَّق»، نعمت پروردگار را حق گزار بود و «محدّث» و احكام اسلام و اركان ايمان را «صادع» و «مبلّغ».



«منصور» و «مؤيَّد» بود و به حسن برتر و هدايت والا از جانب حضرت اقدس مولا «مسدَّد».



«نعمت خداوند كريم» بود و نسبت به مؤمين «رئوف» و «رحيم»، «صبح سعادت» بود و «فخر صادق»، «شمس عنايت» بود و «آفتاب طالع»، هدايت را «سراج منير» بود، و دين و ملّت را «مصباح فروزان» بي نظير.



برگزديده حق بود و «مجتبي»، رهنماي خلق بود و «مقتدي» بر كشيده پروردگار بود و «مرتضي» و صفا يافته از درگاه كردگار بود و «مصطفي».



«عالم» بود به علم لدنّي، و «حاكم» به حكم ربّاني، نعمت الهي را «شاكر» بود و در آنچه پيش مي آمد «صابر»، و خدا را از دل و جان پيوسته و در همه حال «ذاكر»، به رضاي خدا «راضي» بود، و در ميان آفريدگان حقّ به عدل مطلقْ «قاضي»، به اذن الله «داعي» بود و خلق را بدان جناب يكتاي بي همتا «هادي»، آيات بيّنات قرآن را به فرمان خداوند مستعان «قاري» بود.



احكام دين مبين و اركان اخلاق متين را از كلمات مباركات فرقان بر عالميان «تالي»، شبانگاه به عبادت خداي تعالي «متهجّد» بود، و به شبان و روزان بر آن مولاي اعلي «متوكّل».



«منادي توحيد» بود و سعادت، و «آمر» اهل و خاندان و امّت و آدميان بدانچه مايه صلاح و فلاح است و سرمايه اعتلاء و عظمت.



«مستقيم» بود و در راه راست شرع قويم، و «معصوم» بود به احسان خداوند كريم.



«قانع» و «قانت» و «خاشع» بود و «صادق» و «خاضع» و «عابد» و «ساجد» و «شاهد» و «مجاهد».



تا در اين سرا بود دمي از جهاد در راه خدا نياسود، و پيوسته همي «رائد» آدميان بود و «شاهد» بر عالميان، بر هدايت اهل ايمان و ارشادِ هدايت پذيران «حريص» بود و بر آن جمله «شهيد».



«بشير مبين» بود و «نذير امين»، جهانيان را به رحمت بي نهايت پروردگار بشارت مي داد، و از تجاوز از حقّ و انحراف از حدود باز مي داشت. به احسان الهي مي بخشود، و به سخط آن حضرت در صورت الايش به ناپرهيزكاري و تباهي انذار مي نمود كه «مبشّر» بود و «منذر».



معتدل كامل بود و پيشوائي عادل، طالب حقّ بود و هدي به جانب آن حقيقت مطلق، و چنين بود كه خدايش «طه» خواند.



سيّد اوّلين و آخرين بود و سالار انبيا و مرسلين، و همين بود كه خداي جهان با آن برگزيده دلها و جان جهان به عنوان «يس» سخن راند و او را بدين اسم مسعود و لقب مبارك خواند.(1) فيضي، بزرگترين شاعر سده دهم در سرزمين هند چه نيكو سروده.



ــــــــــــــــــــــــــــــــــ



1- «طلعت حق»، ص 17.

اي روي تو آفتاب خاور *** وز نور رُخَت جهان منوّر

آني تو كه كشته روح قدسي *** در آينه رُخت مصوّر

از چشم تو فتنه هاست ظاهر *** در لعل تو لطفاهاست مضمر

در آتش و آبم از تو، زان رو *** دارم لب خشك و ديده تر

بزداي ز شام هجر ظلمت *** اي زُهره جبين ماه پيكر

بر خاك مذلّتم فتاده *** جان بر لب و ذوق وصل در سر

سر در قدم تو زار مردن *** عيش است اگر شود ميسّر

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

دل ز آتش در عذابست *** در تاب غمت جگر كبابست

هر تار ز جعد مشكبارت *** در گردن جان من طنابست

هر سو كه روي رود قرارم *** بي صبرم و جان در اضطرابست

طاقت شده طاق و صبر ناياب *** درياب كه حال من خرابست

خواهم كه شود نثار راهت *** عمرم كه به رفتنش شتابست

لطفي كن و حاجتم برآور *** هر چند ترا از آن حجبست

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

از مستي عشق رفتم از دست *** افتادم و جام صبر بشكست

قانون جنون هوشمندان *** آموخته نيز نرگس مست

سررشته نهاده در كف عشق *** بگسست ز خويش و با تو پيوست

معراج وصال بس بلند است *** هر كس نرسد به همّت پست

تا چند در اين سراي فاني *** باشم به كمند عقل پابست

شد وقت رحيل از اين مقامم *** اكنون كه حيات اندكي هست

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

اي داده لبت مرا نشاني *** خونابه ز ديده ام چكاني

چون بنده نوازِيَست خويت *** بنواز مرا چنانكه داني

يك قطره بود ز جام وصلت *** سرمايه عيش و شادماني

در ظاهر اگر به هجر كوشي *** آئي به دل از ره نهاني

در كعبه كوي خود جهان را *** ره داده به كام دلستاني

اي مقصد دل همي ز پيشت *** هر دم به جفا مرا چه راني

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

با لعل تو اي دُر يگانه *** ريزم همه اشك دانه دانه

در دل چو وزد نسيم شوقم *** آتش زند از دلم ربانه

مرغي كه كند هواي كويت *** مشكل كه رسد به آشيانه

از حد بگذشت قصّه شوق *** يارب به كه گويم اين فسانه

عمري ز دل حزين كشيدم *** بر ياد تو آه عاشقانه

اكنون كه وصال داده دستم *** از بهر خدا مكن بهانه

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

هر شب من و كنج بيت احزان *** بنشسته به كار خويش حيران

گه پيش خيال تو به زاري *** گويم غم دل به شرح و دستان

گاهي شده محو در خيالت *** هجران و وصال گشته يكسان

القصّه شب سياه خود را *** زين گونه همي برم به پايان

فيضي به زبان حال گويد *** تصوير شده به قدر امكان

در عشق تو هر چه سدّ ره شد *** مردانه گذشتم از سر آن

دامن همه زين جهان كشيدم *** بر دست گرفته تحفه جان

بگذار كه دامنت بگيرم *** سر در قدمت نهم بميرم

شاگردي زهري در محضر امام سجاد (ع)


مرام و مذهب زهري در ميان دانشمندان ما به شدت مورد اختلاف است. برخي، او را شيعه و دوستدار و پيرو امام سجاد (ع) معرفي نموده قرائني بر اين معنا بيان كرده اند، اما برخي ديگر، او را از دشمنان خاندان امامت و از طرفداران بني اميه شمرده مورد انتقاد قرار داده اند.



مؤلف «روضات الجنات» بين دو نظريه بدين گونه جمع كرده است كه، «او ابتدأاً از طرفداران و مزدوان بني اميه بوده است ولي در پرتو علم و آگاهي خويش، در اواخر عمر، راه حق را تشخيص داده با بني اميه قطع رابطه كرده به جرگه پيروان و شاگردان مكتب امام سجاد (ع) پيوسته است»(67).



ولي، برعكس نظر او، اسناد و شواهد تاريخي فراواني وجود دارد كه گواهي مي دهد او در آغاز كار و دوران جواني، كه در مدينه بوده، با حضرت سجاد (ع) ارتباط داشته و از مكتب آن حضرت بهره مي برده است ولي بعدها به دربار بني اميه جذب شده در خدمت آنان قرار گرفته است و اينكه گاهي امويان به طعنه به او مي گفتند: «پيامبر تو (علي بن الحسين) چه مي كند»؟!(68)گويا مربوط به همين دوران بوده است. ذيلاً زندگي او رامورد بررسي قرار داده شواهد پيوند او با دربار بني اميه را از نظرخوانندگان مي گذرانيم:

پاورقي



67- ميرزا محمد باقر موسوي خوانساري اصفهان، روضات الجنات في احوال العلمأ و السادات، قم، انتشارات اسماعيليان، 1392 ه'.ق، ج 7، ص .245 در باره نظريه طرفين رجوع شود به:

حاج شيخ عباس قمي، سفينه البحار، تهران، كتابخانه سيائي، ج 1، ص 573 (ماده زهر)-شيخ محمد تقي تستري، قاموس الرجال، ج 8، شيخ طوسي، رجال، تحقيق و تعليق، سيد محمد صادق آل بحرالعلوم، الطبعه الاولي، نجف، المطبعه الحيدريه، 1381 ه'.ق، ص 159/

68- ابن شهرآشوب، همان مأخذ، ج 4، ص 159/