بازگشت

مقام والاي اهل معرفت




روح اعظم عبارت از همان روح انساني است كه به اعتبار جوهريّتش نفس واحده، و با اعتبار نورانيّتش عقل اوّل ناميده مي شود، و به گتفه صاحب كتاب «أسرار الطالبين»: روح قدسي نيز همان انسان حقيقي و «حقيقت انسانيّ» است كه خداوند نخست در عالم لاهوت آفريده بعد به عالم جبروت و ملكوت و ناسوت فرستاده و در هر عالمي ملبّس به لباس مخصوص آن عالم گرانيد.



اين روح اعظم و روح قدسي كه در اينجا نفس واحده و انسان حقيقيو «حقيقت انسان» اعتبار شده همان عقل فعّال است كه منشأ نفوس ناطقه انساني است.



عقل فعّال فيض دهنده و پرورنده و تكميل كننده نفوس ناطقه و مخزن حقايق مجرّده و آخرين درجه كمال مي باشد كه نفوس ناطقه مي توانند بدان برسند، و نفوس ناطقه را او اشراق مي كند و قدرتهاي بالقوّه را او مبدّل به قدرتهاي بالفعل مي سازد. اين صفات به نظر مي رسد همان صفات روح جامع انساني است، و از اينرو مي توان روح را به خوبي با عقل فعّال يكي دانست، چنانكه بعضي از عرضا و حكما اساساً به جاي روح كلمه عقل به كار برده اند.



از طرف ديگر نيز معلوم است عقل فعّال به لسان شرع همان جبرئيل است كه روح الأمين و روح القدس نيز ناميده مي شود و چنانكه در كتب عرفاني آمده اين عقل را روح اعظم و انسان حقيقي و حقيقت انسان خوانده اند، پس مي توان گفت كه همين روح القدس يا جبرئيل و روح اعظم به توسّط اِعلام وحي، مصدر و مربّي نفوس ناطقه بشر است و اين نفوس اشعّه وشراره هائي از نور او هستند.



نسبت به درجه استعداد و كمال اين نفوس، آن عقل فعّال يا روح القدس در اينشان كمتر يا بيشتر و كوتاهتر يا مديدتر تجلّي مي كند، چنانكه در نفوس انبيا و اوليا و عرفا در اوقات مختلف و در صورتها و كيفيّتهاي گوناگون مدژتي كم يا بيش تجلي نموده و به وسيله ايشان فعّاليّت خود را ظاهر ساخته است.



پس آنچه در قرآن مجيد آمده كه خداوند نفخه اي از روح خود به تن آدم دميد و امثال اين درباره مريم وغيره، آن روح عبارت از نور و يا شعله همين روح القدس يا روح اعظم ويا عقل فعّال بوده است، به همين مناسبت كلمه روح در قرآن به صيغه مفرد آمده و در همه جا جبرئيل يعني عقل فعّال به اسم روح ناميده شده است.



اين روح با عقل فعّال مانند همه عقول ديگر، هم مستقيماً و هم به طور غير مستقيم يعني به وسيله انعكاس انوار عقول مافوق خود، با ذات خداوند كه منبع همه نورها و عقلهاست مربوط مي باشد، و بدين مناسبت از عالم امر يعني مقام ربوبيّت ولاهوت به ترتيب مراتب صادر شده است.(259)



اين روح يا به تعبير قرآن مجيد جبرئيل، چون انسان را مَجلاي اشراقات الهيّه خود قرار دهد و انسان تمام قواي خود را با آن اشراقات ملكوتيّه به فعليّت برساند، از جبرئيل برتر شده و از تمام ملائكه مقرّب از نظر مقام معنوي بالاتر رود.



لذا در سير معراجي وقت، جبرئيل از حركت باز ايستاد، رسول اليهي سبب توقّفش را پرسيد گفت:



لَوْ دَنَوْتُ أنْمُلَةً لاَحْتَرقْتُ:

اگر به اندازه بند انگشتي نزديكتر شوم، خواهم سوخت.



قدم گر فراتر نهم زين مقام *** به نور تجلژي بسوزم تمام

چو سيّد رخ از سوختن برنتافت *** ز حقژ قربت قاب قوسين يافت

رسيد آن سپه دار خيل رسل *** چو عقل كل آگه زهر جزو و كل

به جائي كه آنجا مكان هم نبود *** ز بس بي نشاني نشان هم نبود

ز سرّ فَأوْحي نكات خفي *** به گوش دل و جان شنيد آن صفي

چنان گشته مستغرق اندر خطاب *** كه بوي گل تازه اندر گلاب

ز احمد چو ميم مُني شد جدا *** احد ماند و كثرت شد آن دم فنا

پس آنگه كلام خود از خود شنيد *** به چشم خود آن دم رخ خويش ديد

اين اسم در مرتبه ذات، متجلّي به نفس ذات خود، و به اعتباري متجلّي در صورت حقيقت كليّه انسانيّه است كه صورت و معناي جمع عوالم و كليّه عوالم مَجلا و مظهر و مربوب اين اسم مي باشند.



حقيقت محمديّه به حسب مقامي جمعي و كينونت قرآني، عين اين اسم جامع و به اعتبار مقام تفصيل، مظهر اين اسم اعظم است.



در نوع انساني، در قوس نزولي و مقام تجلّي حقّ به اسم كلّي جامع، مظهر تامّ و تمام اين اسم7 حقيقت محمديّه و خواصّ از عترت اويند و درمقام صعود و عروج تركيبي، حضرت ختمي مقام از باب عروج به مقام أوْأدْني و نيل به مقام برزخيّت بين مقام احديّت و واحديّت، اسم عظم صورت آن حقيقت كليّه الهيّه است، و از اين جهت نبوّت او ازلي و حقيقت او كه همان حقيقت نبوّت كليّه باشد داريا درجات و مراتب و مقامامت متعدّده از اِنباء است، و مرتبه نازله اين اِنباء ـ كه عبارت است از اِخبار از جانب حقّ جهت ارشاد خلائق و دعوت عباد به حقّ وهدايت تشريعي و بيان احكام الهيّه و وضع قوانين و سنن براي ايجاد مدينه فاضله ـ از شئون ولايت تشريعيّه است.



مرتبه اعلاي نبوّت كليّه محمديّه عبارت است از مقام تجلي حقّ به اسم جامع كلّي در مرتبه واحديّت و مقام قاب قوسين در اين مقام حقيقت محمّديّه واسطه است جهت ظهور اعيان و ا سماء متجلّي در اين اعيان.



از باب اتّحاد ظاهر و مظهر و از آن جهت كه عين ثابت آن حقيقت كليّه سمت سيادت نسبت به جمع اعيان دارد، واسطه است جهت ظهور كليّه اعيان در مقام تجلّي به اسم جامع كلژي الهي كه از آن به اسم اعظم نيز تعبيركرده اند.



به اين اعتبار، اصل نبوّت به منزله دائره كلّيّه رفيع الدِّرجات است كه از آن دوائر كلّيّه و جزئيّه منشعب مي شود و سعه و ضيق و اطلاق و تقييد اين دوائر مستند است به استنادات لازم و غير مجعول عين ثابت انبيا از اولواالعزم از انبيا و غير اولوالعزم عليهم السلام.



همانطوري كه اسم «اللّه» اسم جامع كلژي الهي است و از باب كلّيّت، جميع اسماء از فروع و اغصان و اجزاء و توابع آن مي باشند و اين اسم به اعتباري حقيقت محمّديّه است، اعيان و حقايق جميع انبياء در مقام علم و حضرت و احديّت به منزله ابعاض و اجزاء و فروعِ عين ثابت حقيقت محمّديّه اند.



اوژلين اِنباء آن حقيقت كلّيه عبارت است از وساطت آن حضرت جهت ظهور اعيان و اسمائ متجلژي در اين اعيان در حضرت علميّه و مرتبه واحديّت، و از اين جهت است كه اهل تحقيق نبوّت او را ازلي مي دانند.



مرتبه نازله اين اِنباء غيبي عبارت است از ظهور آن حقيقت مطلقه در علم عين و خارج جهت تحقّق هر عين به وجود خاصّ خود در صفحه اعيان، و اوّلين جلوه آن حقيقتْ عقل اوّل است كه:



أوَّلُ مَنْ بايَعَهُ هُوَ الْقْلُ الاْوَّلُ:

نخستين كسي كه با او بيعت كرد عقل اوّل بود.



لذا عقل اوّل حسنه اي از حسنات آن حقيقت كلّيّه و اوّل ظهور او در جلباب وجود نوري و جبروتي است.



سهم هر نبي از تجلّيات اسمائيّه تابع نحوه تعيّن و ظهور و استعداد غير مجهول عين ثابت و حقيقت او در عالم اعيان و حضرت علميّه است، لذا همانطوري كه كلّيّه اعيان در مقام تقدير و عالم قَدَر علمي، اعضاء و ابعاض و اجزاء حقيقت محمّديّه اند، در وجود خارجي نيز از توابع فروع آن اصل الاُصول عالم وجودند، و نبوّت انبياء و ولايت آنان مانند شريعتشان نيز از توابع و فروع آن حقيقت كلّيّه است كه:



آدَمُ وَ مَنْ دُونَهُ تَحْتُ لِوائي:(260)

آدم و ساير پيامبران (يا ساير افراد بشر) در زير لواي من خواهند بود.



اين است آن انسان جامع و كامل كه تمام موجودات در پرتو وجود او باذن اللّه استعدادات خود را از قوّه به فعل مي رسانند، و اين است آن حقيقت جامع كه در سايه وجود او معلوم مي شود انسان در جهان هستي از چه حيثيّت و شخصيّتي برخوردار است و داري چه استعدادي در عالم قوّه است و اين استعداد چه ظهوري در عالم فعل دارد!



اس كاش همه انسانها به شخصيّت خود واقف مي شدند و مي دانستند كيستند و چيستند و از كجايند و از كه هستند و به كجا مي روند و تا كجا داراي مقام هستند و چه منازلي را مي توانند طي كنند.



چهره معنوي رسول خدا نشان مي دهد كه انسان چيست و از كجاست، و به كجا مي رود و داراي چه مقامات و منازلي است.



انسان به قول عرفاي شامخين و اولياء الهي، آئينه دار طلعت حضرت جمال و مَجلاي اسماء و صفات و مظهر حسنات الهيّه است.



الهي قمشه اي آن بلبل گلستان عشق و آن عارف شيدا، در وجد و نشاط مرغ روان به آشيان عالم تجرّد كه جاينگاه اصلي انسان و آخرين مقام اوست كه از آن تعبير به فنا مي كنند، در قصيده عناقئيّه اشاره مي فرمايد تا معلوم جاهلان كند كه انسان در اين جهان هستي جايگاهش از تمام موجودات بالاتر و والاتر است و جز با شناخت منعم و نعمت و حمد و سپاس و شكر در برابر منعم و نعمتهايش به آن مقام والا نمي رسد:



من شاهباز ساعد سلطانم *** بود آشيان به روضه رضوانم

عنقاي قاف وصلم و آن اكنون *** بشكسته پر ز ناوك هجرانم

طاووس باغ عزّتم اي گردون *** حالي اسير ذلّت دورانم

مهري كن اي سپهر و ميازارم *** لطفي كن اي طبيعت و برهانم

من بلبلم به گلشن جان كز شوق *** با صد هزار نغمه و دستانم

ن يزاغ تيره از چه به كُهسارم *** ني جغد خيره از چه به ويرانم

چون كركسان به دشت جهان تا چند *** مردار خوار اين تن حيوانم

چون من درخت طوبي فردوسم *** حيف است بار غصّه براغصانم

ساقي بيا و شادي جان بخشم *** صهباي عشق ده دو سه پيمانم

هوش است و رنج عالم افكارم *** مستي است وجد نشئه وجدانم

شوق است افسر سر پر شورم *** عشق است آتش دل سوزانم

هان اي طبيب عشق مداوائي *** كز تاب و تب گداخته استخوانم

هان اي رفيق درد به درمان كوش *** مرگ است مرگ نادره درمانم

مرگ است راحت دل رنجورم *** مرگ است چاره غم هجرانم

مرگ است گنج شادي و بنمايد *** بيرون ز كنج كلبه احزانم

مرگ است تاج و دولت و تاراجش *** زني كهنه دلق تن بود آسانم

مرگ است كاروان كه به مصر آرد *** از چاه طبع، يوسف كنعانم

مرگ است دستبرد خزان زنهار *** كي زين خيال خام هراسانم

مرگ است نو بهار و پديد آرد *** صد رننگ گل به طرف گلستانم

مرگ است پيك عالم جان كز لطف *** آيد ز كوي حضرت جانانم

عمري است كز فراق رخ جانان *** دل زار و بي قرار و پريشانم

تا كي به ره كعبه ديدارش *** دلخون ز طعن خار مغيلانم

چون چشم يار خسته و بيمارم *** بيش اي غم فراق مرنجانم

بر كوري رقيب به درگاهش *** با آنكه من زخيل گدايانم

زان بيشتر كه دامن گردون راست *** بارد گهر دو ديده به دامانم

تا در كمند هجر گرفتارم *** ازدام غم چگونه رهد جانم

مرگا تو زين كمند خلاصم كن *** برهان ز دام فتنه دورانم

مرگا تو مردمي كن و ويران ساز *** خرگاه جسم حادثه بنيانم

مرگا چو فوج حزن هجوم آرد *** درهم شكن تونيروي احزانم

مرگا تو ابر لطفي و بر من بار *** تا گرد غم ز چهره برافشانم

من خسته مرگ خضر مبارك پي *** من تشنه مرگ چشمه حيوانم

در ملك تن اسيرم و زنداني *** مرگا رهان ز سختي زندانم

تا سرورمبه كشور جان بيني *** مرگا به باد ده سرو سامانم

تا خسروم به ملك ابد يابي *** مرگا بسوز خيمه اركانم

تا بر شود زكاخ فلك قدرم *** تا بگذرد ز عرش برين شانم

شور افكند ترانه توحيدم *** شوق آورد ترنّم ايمانم

عشق افكند به كاخ ازل فرشم *** جان گسترد به باغ ابد خوانم

بنهفته گر به نُه صدفم گردون *** گردد پديد گوهر رخشانم

تا آسمان سفله نپندارد *** من خود به اختيار بدين سانم

روزي دو در سراي سپنج از جبر *** برخوان مهر و مه چو يتيمانم

باشد كه جان چو برق برون تازد *** زين تيره سقف خيمه كيهانم

ساقي چه چشم يار كند مستم *** يار از جمال واله و حيرانم

پيمانه بشكنم ز رقيب آنگاه *** چون با حبيب با سر پيمانم

من رهبر قوافل عشّاقم *** آگه هم از منازل زندانم

رندم ز ساكنان خراباتم *** بيگانه گر به ديده نادانم

مستغنيم ز حاصل هر دفتر *** تا خوشه چين خرمن قرآنم

ايزد گنه ببخشد و رحم آرد *** بر خاطر فسرده پژمانم

چون لطف احمد است شفيع اي دل *** نبود هراس و بيم ز عصيانم

چون مهر حيدر است رفيق اي جان *** آيد نويد رحمت رحمانم

گر غمفزاست نغمه الهي را *** هست اندوه فراق فراوانم

خندان بسان غنچه سرمستم *** دلخون ز دست مردم نادانم

چون پر زنم به گلشن وصل آنگاه *** خوش نغمه تر ز بلبل بستانم

آري مقام انسان مقام عجيبي است، احدي بر اين مقام جز خداي انسان آگاه نيست و هم اوست كه واسطه اي چون نبوّت و امامت و عقل و قرآن و اسماء حُسنايش رابراي رسيدن انسان به مقام اصليش قرار داده است. بر ماست كه از اين نعمت هاي معنوي الهي قدرداني كرده و قدرداني به آن است كه اين نعمت را بشناسيم و حمد و شكرش را بجا آوريم تا از افتادن در ورطه حيوانيّت در امان بدانيم.



تاج الدين حسين بن حسن خوارزمي در «شرح فصوص الحكم» در مقام والاي انسان مي فرمايد:



چون حقّ سبحانه و تعالي بر مقتضاي اسماء حسني ايجاد كرده بود عالم را كه عبارت است از اعيان ثابته، مثل صورتي كه در وي روح نباشد، پس اين به منزله آئينه اي بود كه او راجلا نداده بود، و از شأن حقّ و حكم الهي و سنّت حضرت پادشاهي آن است كه هيچ را ايجاد و تسويه نمي كند مگر كه آن موجود را چاره نيست از قابل بودن مرقبول روح الهي را، كه آن قبولْ معبَّر است به نفخ، چنانچه در شأن آدم فرموده:



فَإذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوالَهُ ساجِدينَ.

پس چون خلقت او را كامل ساخته و در او از روح خود دميدم در برابر او به سجده در افتيد.



پس نفخ او اعطاي قابليّت و استعداد است از اين صورت مسوّاة مرقبول فيض اقدس را، كه آن تجلّي ذاتي است برين موجود و بر غير او، كه آن فيض هيچ زايل نشد و نخواهد شد، كه اگر يك لحظه انقطاع او فرض كرده شود همه اشياء كسوت عدم پوشند و نه موجود بوده باشد و انسان در آن زمان معدوم بود مطلقاً والّا لازم آيد كه اعيان را وجود در حالت عدم روح باشد، بلكه چاره نيست از دانستن اين معني كه انسان از حيثيّت نشأت عنصريّه بعد از كلّ موجودات است به بعديّت زماني كما اشار بقوله تعالي:



خَمَّرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيَدَيَّ أرْبَعينَ صَباحاً:

گل آدم را چهل روز با دستهاي خود بسرشتم.



و از حيثيّت نشأت علميّه پيش از جمع اعيان است، چه اعيانْ نفاصيل حقيقت انسان است و از ج حيثيّت ج نشأت و رحانيّه كلّيّه نيز پيش از جميع ارواح است كما أشار اليه النّبيُ صلّي اللّه عليه وآله بقوله:



أوَّلذ ما خَلَقَ اللّهُ نُوري:

نخستين چيزي را كه خداوند آفريد نور من بود.



و از حيثيّت نشأت روحانيّه جزئيّه نيز كه در عالم مثالي است پيش از همه مُبدَعات است.



امّا صاحب شهود و محقّق عارف به مراتب وجود مي داند كه انسان ـ أعني حقيقت اوـ موجود است در جميع مظاهر سماويّه و مشاهده مي كند او را در جميع مواطن و مراتب به صورتي كه مناسب او باشددر حالت نتزّل از حضرت علميّه به عينيّه و از غيبيّه به شهادت مطلقه، پيش از ظهور او در اين صورت انسانيّه حادثه زمانيّه، و احاطه اين اشارت نمي تواند كرد مگر كسي كه محيط باشد به سرِّ:



وَ قَدْ خَلَكُمْ أطْواراً.(261)

و بتحقيق شما را آفرينش هاي گوناگون داد.



و ارباب ذوق و اصحاب شوق را بايد كه در تحقيق آنچه به شرحش قيام نموده شد ملاحظه اين ابيات كنند:



چو هر اسم را مظهر آمد ز غيب *** جهان گشت موجود بي هيچ ريب

رسيدند از علمْ اشياء به عين *** شهادت پذيرفت از غيبْ زَيْن

عيان گشت چون شخص بي جان جهان *** ولكن در او نوع انسان چو جان

جهان فرع و اصل است انسان در او *** جهان جسم و انسان نگر جان در او

به هر طور او را ظهوري است خاص *** كه دارد بدان مرتبت اختصاص

تو روح جهانيّ و از روح بيش *** و لكن ندانسته اي قدر خويش

بدان گر نداني به القاي سمع *** كه كونَيْن در نشأت تست جمع

توئي نسخه جامع مختصر *** مجو هر چه جوئي ز جاي دگر

بداني به اِفناي قيد توئي *** كه اوّل تو بوديّ و آخر توئي

وَ ما بَقِيَ إلاّ قابِلٌ، وَ الْقابِلُ لا يَكُونُ إلاّ مِنْ فَيْضِهِ الاْقْدَسِ:

و باقي نماند انيجامكر قابل، و قابل نيز متحقّق نيست مگر از فيض اقدس.



يعني: چون بيان كرده شد كه فيض كه عبارت است از تجلّي، از حقّ است و استمدادِ قبول تجلّي نيز از حقّ است، پس در اينجا باقي نماند غير قابل، پس مستعدّ قابل كيست؟



مي گويد: حق را دو نوع تجلّي است: يكي اقدس از شوايب كثرت اسمائيّه و نقايص حقايق امكانيّه كه آن تجلّي حبّي ذاتي است كه موجب وجود اشياء و استعدادات اوست در حضرت علميّه، بعد از آن در عينيّه، لاجرممستعدّ قابلْ مستندِ بدان تجلّي است، و تحقّق او چنانكه به تقديم رسيده است كه اعيان كه قابل اند، تجلّيات الهيّه را فايض اند از حضرت باري سبحانه به فيض اقدس.



و تجلّي دوم مقدّس، واين فيض عبارت است از تجلّيات اسمائيّه كه موجب ظهور است آنچه اقتضا مي كند استعدادات اين اعيان در خارج، و فيض مقدّس مترتّب است بر فيض اقدس.



پس بر اين تقدير چون مقرّر گشت كه قابل و آنچه بروي مترتّب است از استعدادات و كمالات و علوم و معارف و غير آن فايض است از حق كمالي و حاصل است از او، پس آدم به معني انسان كامل عين جلاي اين آئينه و روح اين صورت آمد، چه عالم به وجود او تمام شد و اسرار و حقايقش به ظهور پيوست.



و نزد ارباب تحقيق محقّق است كه در عالم هيچ موجودي نيست غير انسان كه ظاهر شده باشد او ار حقيقت او و حقيقت غير او، بدان حيثيّت كه بداند كه عين احديّت است كه ظهور يافته است و عين حقايق گشته، و حضرت الهي بدني اختصاص كه انسان راست در كمال معرفت حقيقت، اشارت مي كند كه:



إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ:(262)

ما عرض كرديم امانت شناخت حقيقت را بر اهل سماوات و ارض و جبال، يعني بر ملكوت و جبروت آنها، پس ابا كردند و از حمل اين بار بگريختند و با وجود آن تشنگي، آب بقا بر خاك ريختند، از آن روي كه استعدادات ايشان نه چون استعداد انسان بود



وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً:

و انسان در حمل اين امانت تجاسر نمود و گفت:



دل نادان من امانتِ دوست *** هم به پشتيّ آن كرم برداشت

چه در استعداد او طاقت مقاومت حمل اين بار بود.



و اين انسان ظَلوم است بر نفس خود كه مُميت اوتس و مُفني ذات خود است در ذات حقّ سبحانه و تعالي، و جهول است مرغير حق را و نافي است ما سواي او را و گوينده لا اءله اءلّا اللّه، و نافي غير و مُثبت اللّه به حقيقت اوست.



لاجرم ارواح مجرّده و غير آن اگر چه عالم اند به اسمائي كه منتقش است و صادر به واسطه اتيان از حقّ، ولكن حقايق و اعيان ثابته، آن اسماء را چنانكه هست نمي دانند. لهذا آدم عليه السّلام چون مشاهده كرد كه ايشان از اسماء مُسمَّيات كه اعيان و حقايق است عاجز گشتند و به عجز خود اعتراف نمودند كه:



لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا:(263)

ما را دانشي نيست جز آنچه تو به ما آموخته اي.



اِنباء كرد به اسماء ايشان، و حقّ سبحانه و تعالي از اين مقام كه ايشان راست خبر داد كه:



وَمَا مِنَّا إِلاَّ لَهُ مَقَامٌ مَعْلُومٌ:(264)

براي هر يك از ملائكه مقام معلومي است كه تعدّي از آن متصوّر نيست، و جبرئيل نيز از اين روي گفت:



لَوْ دَنَوْتُ أنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ:(265)

اگر يك بند انگشت نزديك شوم خواهم سوخت.



آري انسان را استعداات عجيب و قواي شگرفي است، كه اگر اين قوا به واسطه عقل و وجدان و فطرت و نبوّت و قرآن و امامت كه حجّتهاي باطن و ظاهرند به كار گرفته شود، مقامات عالي الهيّه به اين موجود دست مي دهد و از تلخي هجران به شيريني وصال مي رسد و حائز مقام با عظمت خلافه اللّهي گشته از نظر شخصيّت و انسانيّت به مقام كرامت و هدايت و دانش و تقوا مي رسد، و چون از اين راه حركت كند به شناخت نعمتها و صاحب نعمتها يعني حضرت حق،ايل دشه، و اين همه هم فقط و فقط عنايت اوست كهاگ راين عنايت نبود رسيدن به حقيقت و شناخت و مقرفت و اداي شكر محال مي نمود، در آن صورت انساني انسان تجلّي نمي كرد و موجوديّت او جز موجوديّت حيوانيّت ـ چنانكه حضرت زين العابدين در جملات مورد بحث فرمود ـ چيز ديگر نبود:



وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَي حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِهِ: إِنْ هُمْ إِلاَّ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً.

خفته خبر ندارد سر در كنار جانان *** كين شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندي گر در غمش بگريم *** كين كارهاي مشكل افتد به كاردانان

دلداده را ملامت كردن چه سود دارد *** مي بايد اين نصيحت كردن به دلستانان

دامن ز پاي برگير اين خوبروي خوشخوي *** تا دامنت نگيرد دست خداي خوانان

من ترك مهر اينان در خود نمي شناسم *** بگذار تا بيايد بر من جفاي اينان

روشن روان عاشق در تيره شب بنالد *** داند كه روز گردد روزي شب شبانان

باور مكن كه من دست از دامنت بدارم *** شمشير نگسلاند پيوند مهرجانان

چشم ازتو برنگيرم گر مي كُشد رقيبم *** مشتاق گل بسازد با خويِ باغبانان

من اختيار خود را تسليم عشق كردم *** همچون زمام اشتر در دست ساربانان

شكّر فروش مصري حال مگس چه داند *** اين دست شوق بر سر، وان آستين فشانان

شايد كه آستينت بر سر زنند سعدي *** تا چون مگس نگردي گرد شكر دهانان

چون در برابر هر نعمت بگوئي «الحمد للّه» و چون در پيشگاه حضرت ربوبيّت به عجز وتاتواني خود از كشر و سپاس اقرار نمائي، و چون هر نعمت را به جاي خودش و در همانجا كه حضرت ربّ الأرباب دستو رداده خرج كني، در صف حامدان و شاكران قرار مي گيري و به رعايت حدود انسانيّت و دوري از پستي حيوانيّت برخاسته اي .



وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَي مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ وَ أَلْهَمَنَا مِنْ شُكْرِهِ وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِيَّتِهِ، وَ دَلَّنَا عَلَيْهِ مِنَ الْإِخْلاَصِ لَهُ فِي تَوْحِيدِهِ وَ جَنَّبَنَا مِنَ الْإِلْحَادِ وَ الشَّكِّ فِي أَمْرِهِ، حَمْداً نُعَمَّرُ بِهِ فِيمَنْ حَمِدَهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ نَسْبِقُ بِهِ مَنْ سَبَقَ إِلَي رِضَاهُ وَ عَفْوِهِ.

حمد و سپاس خدا را كه وجود مقدّسش را به ما شناساند، و راه شكر و سپاسش اربه ما اهلام فرمود، و درهاي علم بهربوبيّت و خداوندگاريش را به روي ما باز نمود، و بر اخلاص در توحيدش ما را هدايت كرد، و از الحاد و دودلي در امرش دو رمن ساخت، چنان سپاسي كه با آن زندگي كنيم بين كساني از خلقش كه او را سپاسگذارند، و در مسابقه حمد و سپاس پيش افتيم بر هر كه بر رضا و خوشنودي و عفو و گذشتش پيشي گرفته است.



اين خطّ شريف زان بنان است *** وين نقل حديث از آن دهان است

اين بوي عبير آشنائي *** از ساحت يار مهربان است

مُهر از سر نامه برگرفتم *** گوئي كه سر گلابدان است

قاصد مگر آهوي ختن بود *** كس نافه مشك در ميان است

اين خود چه عبارت لطيف است *** وين خود چه كنايت بيان است

معلوم شد اين حديث شيرين *** كز منطق آن شكرفشان است

اين خط به زمين نشايد انداخت *** كز خدمت ماه آسمان است

خرّم تن او كه چون روانش *** از تن برود سخن روان است

روزي برود روان سعدي *** كين عيش نه عيش جاودان است

در جملات زيباي بالا و كلمات شيرين فوق به چند مسأله بسيار مهم اشارت رفته است:



1ـتعليم عرفانِ نفسش به بندگان.



2ـ الهام به اينكه چگونه او را شكر كنند.



3ـ گشودن ابواب علم به ربوبيّتش.



4ـ دور داشتن انسان از الحاد و شرك.




حجّاج در عراق


پس از آنكه حجاج مكه و مدينه را مطيع ساخت، عبدالملك دانست آن كه مي تواند عراقيان را سرجاي خود بنشاند حجاج است، لذا در سال هفتاد و پنجم هجري حكومت عراق (كوفه و بصره) را به وي سپرد. حجاج چون به «كوفه» در آمد، همچون حاكمي كه از سوي خليفه آمده باشد رفتار نكرد، بلكه سر و صورت خود را پوشاند و به طور ناشناس به مسجد وارد شد، صف مردم را شكافت و بر فراز منبر نشست و مدتي دراز خاموش ماند. زمزمه در گرفت كه اين كيست؟ يكي گفت: او را سنگسار كنيم. گفتند: نه، صبر كن ببينيم چه مي گويد؟



همين كه سكوت همه جا را فراگرفت، حجاج روي خود را گشود و چنين آغاز سخن كرد:



«مردم كوفه! سرهايي را مي بينم كه چون ميوه رسيده، موقع چيدن آن ها فرارسيده است و بايد از تن جداگردد، و اين كار به دست من انجام مي گيرد، و خوانهايي را مي بينم كه ميان عمامه ها و ريشها مي درخشد...»



آنگاه سخنان تهديدآميز خود را ادامه داد و چنان مردم را ترساند كه بي اختيار سنگ ريزه از دست مردي كه مي خواست او را سنگسار كند، بر زمين ريخت! (18)



ورود حجاج به «بصره» نيز همچون ورود وي به كوفه بود. «ابن قتيبه دينوري» ورود او را به «بصره» چنين توصيف مي كند:



حجاج همراه دو هزار نفر از سپاهيان شام و طرفداران آنان و چهارهزار نفر از نيروهاي متفرقه، رهسپار بصره شد. هنگام ورود به بصره، دو هزار نفر از آنان را همراه برد و تصميم گرفت روز جمعه هنگام نماز وارد شهر شود. او به همراهانش دستور داد مسجد را محاصره كنند و در كنار هر يك از درهاي مسجد كه بالغ بر هيجده در بود، صد نفر بايستند و شمشيرهايشان را زير لباس پنهان سازند. آنگاه به آنان گفت: به محض آنكه در داخل مسجد سروصدا بلند شد، هر كس خواست از مسجد بيرون برود، كاري كنيد كه سر بريده اش جلوتر از تنش بيرون رود!



ماموران در كنار درها مستقر شدند و به انتظار ايستادند. حجاج همراه دويست نفر مسلح كه صد نفرشان پيشاپيش وي، و صد نفر ديگر پشت سر او حركت مي كردند و شمشيرها را زير لباس مخفي ساخته بود.



حجاج به آنان گفت: وقتي وارد مسجد شديم، من براي مرم سخنراني خواهم كردو آنها مرا سنگباران خواهند ساخت، وقتي كه ديديد من عمامه را از سرم برداشتم و بر زانو هايم گذاشتم، شمشير را از نيام بكشيد و آنها را از دم تيغ بگذرانيد !



با اين نقشه، وقتي كه موقع نماز رسيد، او بر فراز منبر نشست و طي سخناني گفت: «... امير المومنين (عبدالملك) مرا به حكمراني شهر شما و تقسيم بيت المال در ميان شما منصوب كرده است، و به من دستور داده است كه به داد مظلومان برسم و ظالمان را كيفر دهم، نيكوكاران را تقدير و بدكاران را مجازات كنم... خليفه وقتي مرا به اين سمت منصوب كرد، دو شمشير به من داد: يكي شمشير رحمت، و ديگري شمشير عذاب و كيفر. شمشير رحمت در راه از دستم افتاد، امام شمشير عذاب اينك در دست من است!...»



مردم حجاج را از پاي منبر سنگباران كردند. در اين هنگام عمامه را از سرش برداشت و روي زانو گذاشت. ماموران وي بيدرنگ به جان مردم افتادند. مردم كه وضع را چنين ديدند، به بيرون مسجد هجوم بردند، اما هر كس گام از در مسجد بيرون گذاشت، سر از بدنش جدا شد بدين ترتيب فراريها را مجبور به بازگشت به درون مسجد كردند و در آنجا آن ها را كشتند به طروي كه جوي خون تا درب مسجد و بازار سرازير گرديد!(19)



بدين ترتيب حجاج در سراسر عراق حكومت وحشت برقرار ساخت، و بسياري از بزرگان و مردمان پارسا و بيگناه را كشت. او چنان ترسي در دلها افكند كه نه تنها عراق، بلكه سراسر خوزستان و شرق را فراگرفت.

پاورقي



18- مبرد، الكامل في اللغة والادب، الطبعه الاولي، بيروت، دارالكتب العلمية، 1407 ه'.ق، ج 1، ص 311 - ابن اثير، همان كتاب، ج 4، ص 375 -مسعودي، همان كتاب، ج 3، ص 127 و ر.ك به: ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 19 - دكتر شهيدي، همان كتاب، ص 184 - اعثم كوفي، الفتوح، الطبعه الاولي، بيروت، دارالكتب العلمية، 1406 ه'.ق، ج 7، ص 6/

19- الامامة والسياسة، الطبيعه الثالثه، قاهره، مطبعة مصطفي البابي الحلبي، 1382 ه'.ق، ج 2، ص 32/