بازگشت

لطيفه اي بس عجيب از عمل اهل اللّه




فخر رازي، در تفسيرش مي گويد: الحمدللّه كلمه شريفه با ارزشي است كه بايد به موضع استعمال آن توجّه داشت. چون اين واقعيّت الهيّه را بجا بگوئي، مطلوب و مقصود چهره نمايد چون بيجا مصرف كني، شاهد مقصود را نبيني!



به سريّ سقطي گفتند: وجوب بردن طاعت به پيشگاه حضرت ربّ چگونه و به چه كيفيّت است؟ پاسخ دا: سي سال است به خاطر يك الحمد للّه نابجادر استغفار و توبه ام!!



گفتند: چگونه؟گفت:حريقي در بغداد اتّفاق افتاد، مغازه ها و خانه ها سوخت به من خبر رسيد كه مغازه ام از افتادن در كام آتش در امان مانده به شنيدن اين واقعه، گفتم: الحمدللّه.وقتي به معناي اين كلمه در ان حالت دقّت كردم ديدم معنايش اين مي شود كه:به خاطر محفوظ ماندن مغازه ام خوشحالم در حالي كه وسائل و مغازه هاي مردم سوخته، در صورتيكه دين و مروّت اقتضا داشت با مردم همدردي كنم نه خوشحال از به جا ماندن مال خودم د رعين از بين رفتن اشياء ديگران باشم!! سي سال است بر آن قول بيجا در طلب مغفرت از حضرت ربّ العزّه هستم!



حمد حضرت دوست انجام فعلي است، كه آن فعل دلالت بر عظمت منعم داشته باشد، به عنوان اينكه منعم است. و اين فعل يا قلبي است، يا زباني، يا حركات صحيح اعضاء رئيه بدن كه عبارت از چشم و گوش و زبان و دست و پا و شكم و شهوت است.



نظ ر مطابق خواسته حقّ، شنيدن صحيح، گفتارايماني و قول حقّ، انجام كار خير با دست، قدم برداشتن براي خدا، حفظ عفّت شكم و شهوت وامثال اين برنامه ها، حركات الهي اعضاء جسمي است.



فعل قلب به اين است كه قلب، به حقيقت و براساس معرفت كه از راه نظر به آثار مطالعه علوم به دست مي آيد، ايمان و اطمينان به اين داشته باشد كه وجود مقدّس صاحب نعمت داراي جميع صفات كمال و جمال و جلال است. و البتّه طيّ اين مرحله همراه با مقدّمات و كوشش هاي جانانه و عاشقانه است، كه رسيدن به مقام ايمان و اطمينان، در گرو رياضت عظيم و افعال و اعمال بزرگ و طيّ طريق علم و پوئيدن راه دانش و بينش است.



فعل زبان به اين است كه انسان آن حالت علي قلب و بصيرت و دانائي دل را با كلماتي اظهار كند كه آن كلمات دلالت بر اني داشته باشد كه ذات منعم، مستجمع جميع صفات كماليّه است و كلمه الحمدللّه جامع ترين و زيباترين سخني است كه قابليّت اظهار نمودن اين معنا را دارد.



فعل اعضاء و جوارح به اين است كه هماهنگ با خواسته هاي حضرت محبوب انجام بگيرد، تا در حقيقت نمايشگر اسماء و صفات آن جناب باشد، و نشان دهنده اين واقعيّت كه صاحب خلقت و مولاي نعمت داراي جميع اوصاف كمال است. چون اين سه مرحله را طي كردي در حدّ خودت به حمد و ستايش جناب محبوب اقدام كرده اي و حضرت او ار در عين اينكه نعمت هاي مادّي و معنويش از شماره بيرون است، ستايش نموده اي.



سنائي غزنوي كه عارف معارف حقّه است در اين زمينه به پيشگاه حضرت حقّ عرضه مي دارد:



اي در دل مشتاقان از عشق تو بستانها *** وز حجّت بيچوني در صنع تو برهانها

در ذات لطيف تو حيران شده فكرتها *** بر علم قدمي تو پيدا شده پنهانها

در سينه هر معني بفروخته آتشها *** بر ديده هر دعوا بر دوخته پيكانها

بر ساحت آب از كف پرداخته مفرشها *** بر روي هوا از دود افراخته ايوانها

از نور در ان ايوان بفروخته انجم ها *** وز آب بر اين مفرش بنگاشته الوانها

مستان تو از شوقت در كوي تو سرگردان *** از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

از سوز جگر چشمي چون حقّه گوهرها *** وز آتش دل آهي چون رشته مرجانها

در راه رضاي تو قربان شده جان وانگه *** در پرده قرب تو طنده شده قربانها

از رشته جانبازي بر دوخته دامنها *** در ماتم بي باكي بدريده گريبانها

در كوي تو چون آيد آنكس كه همي بيند *** درگرد سر كويت از نفس بيابانها

چه خوش بود آن وقتي كز سوز دل از شوقت *** در راه تو مي كاريم از ديده گلستانها

اي پايگه امرت سرمايه درويشان *** وي دستگه نهيت پيرايه خذلانها

صد بير لا پرّان بر ما زهر اطرافي *** ماجمله بپوشيده از مهر تو خفتانها

بي رشوت و بي بيمي بر كافر و بر مؤمن *** هر روز بر افشاني از لطف، تو احسانها

ميدان رضاي تو پر گرد غم و محنت *** ما روفته از ديده آن گرد ز ميدانها

در عرصه ميدانت پرداخته در خدمت *** گوي فلكي برده قد كرده چو چوگانها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازي *** بر تارك بي نقشي فرموده دل افشانها

حقّا كه فرو نايد بي شوق تو راحت ها *** و اللّه كه نكو نايد بي علم تو دستانها

گاه طلب از شوقت بفكنده همه دلها *** وقت سحر از بامت برداشته الحانها

چون فضل تو شد ناظر چه باك زبي باكي *** چون ذكر تو شد حاضر چه بيم ز نسيانها

گر درّ عطا بخشي آنك صدفش دلها *** ور تير بلا باري اينك هدفش جانها

اي كرده دوابخشي لطف تو به هر دردي *** من درد تو مي خواهم دور از همه درمانها

ما غرقه عصيانيم بخشنده توئي يارب *** از عفو نهي تاجي بر تارك عصيانها

بسيار گنه كرديم آن بود بلاي ما *** شايد كه به ما بخشي از روي كرم آنها

كي نام كهن گردد مجدود سنائي را *** نو نو چو مي آرايد در وصف تو ديوانها

در هر صورت براي تمام بندگان، جميع مقتضيات حمد، موجود و كليّه موانع، مفقود است و هيچ عذري براي كسيكه زبان و قلب و عملش از حمد حضرت حق بسته است وجود ندارد.



وجود مقدّس پرودگار با توجّه دادن عقل انسان به مافي السّماوات و الأرض خود را از هر عيب و نقصي منزّه نشان مي دهد، و آدمي را متوجّه مي نمايد كه حضرت او ملك و قدّوس و عزيز و حكيم است.



يُسَبِّحُ لِلّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي اْلأرْضِ الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزيزِ الْحَكيمِ.(32)

آنچه كه در آسمانها و زمين است خدا را تسبيح مي كند7 خدايي كه پادشاه منزّه و عزيز و حكيم است.



آري قرآن مجيد مي خواهد بگويد كمال و جمال او را از زبان آثار و نشانه هايش بشنويد، كه زبان آثار و نشانه ها خيلي گوياتر و روشن تر از زبان خبر است.



اگر هزار نفر بگويند در فلان محل آتش است، و يك ديوانه بگويد نيست، بر اثر گفتار آن ديوانه در باور انسان ايجاد اختلال مي شود، ولي اگر يك نفر دودي را كه آيه و غلامت آتش است ببيند، و هزاران نفر به او بگويند دراين محلّي كه دود مي بيني از آتش خبري نيست در باورش هيچ اختلالي ايجاد نمي شود، كه اثر در همه جا و در همه حال معرّف مؤثّر است.به همين منوال تمام آثار، چه سماوي چه ارضي و چه نفسي كه تعدادشان از شماره بيرون است نشانه هائي از ان وجود عزيز و آن ذات مقدّس و حكيم است، همان عزيز و حكيمي كه برترين و بهترين و با فضيلت ترين خلق خود، حضرت محّمد بن صلي الله عليه وآله را براي تلاوت آيات و تزكيه نفوس و تعليم كتاب و حكمت فرستاد، تا با تلاوت آيات كنمال و جلال و جمالش در ديده قلب انسان ظهور كند، و با توجّه به اوصاف و اسمائش از طريق زحمات پيامبر، در نفس، حالت تزكيه آشكار گردد، كه:



تَخَلَّقُوا بِأخْلاقِ اللّهِ

به اخلاق الهي آراسته شويد.



و بايد يايد گرفتن كتاب، به دستورات حقّ وحلال و حرام او آشنا شده، آنگاه زمينه حكمت نظري و عملي فراهم آيد، و پس از طّي اين مراحل عالي رشد و كمال و به دست آوردن معرفت بتواند در مقام حمد و ستايش واقعي نه لفظي تنها برآيد، كه حمد حقيقي جز با كمال مسلماني و بصيرت و بينش و حقيقت و آگاهي و ايمان و عشق و عمل و اخلاق، براي احدي ميسّر نيست.



اهل معرفت و آنان كه در سايه چراغ علم و دانائي در راه رياضت و مجاهدت و كوشش و عمل هستند با زبان جان به محضر حضرتش عرضه مي دارند:



از تو دل بر نكنم تا دل و جانم باشد *** مي كشم جور تو تا تاب و توانم باشد

گر نوازي چه سعادت به از اين خواهم يافت *** وركشي زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر دو جهان بازستد *** چه غم از سرزنش هركه جهانم باشد

تيغ قهر ار توزني قوّت روحم گردد *** جام زهر ار تو دهي قوت روانم باشد

به قيامت چو سر از خاك لحد بردارم *** گرد سوداي تو بر دامن جانم باشد

گر ترا خاطر ما نيست خيالت بفرست *** تا شبي محرم اسرار نهانم باشد

هر كسي را ز لبت چشم تمنّائي هست *** من خود آن بخت ندارم كه زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدي خويشم خواني *** سر اين دارم اگر دولت آنم باشد

مولاي عارفان، سرور عاشقان، اميرمؤمنان عليه السّلام درباب حمد مطالبي بس گران، ومسائلي بسيار عالي، و گفته هائي اعجاب انگيز دارد، كه از باب نمونه جملاتي از آن را در زير مي خوانيد:



اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذي جَعَلَ الْحَمْدَ عَلي عِبادِهِ مِنْ غَيْرِ حاحَة مِنْهُ إلي خامِديهِ، وَ طَريقاً مِنْ طُرُقِ الاِْعْتِرافِ بِلا هُوتِيَّتِهِ وَصَمدَدانِيَّتِهِ و رَبّانِيَّتِهِ وَ فَرْدانِيَّتِهِ، وَ سَبَباً إلَي الْمَزيدِ مِنْ رَحْمَتِهِ، وَ مَحَجَّةً لِلطّالِبِ مِنْ فَضْلِهِ وَ كَمَّنَ في إبْطانَ اللَّفْظِ حَقيقَةَ الاِْعْتِرافِ لَهُ بِاَنَّهُ الْمُنْعِمُ عَلي كُلِّ حَمْد...(33)

خداوند را سپاس، كه بندگانش را مشرف به تشرف حمد فرمود، بدون اينكه به سپاسگزاري آنان نيازمند باشد و اين كلمه جامعه را كه بايد از عمق قلب و حقيقت وجود برخيزد، راهي از راه هاي اعتراف به لاهوتيّت و صمديّت و بوبيّت و فرديّت خود قرار داد، و آن را علّت ازدياد رحمتش بر عباد اعلام كرد، و راهي روشن براي طالب فضلش فرمود، و دركمون و سرّ اين لفظ، حقيقتِ اين معني را كه سپاس و حمد اعتراف به مُنعم بودن او نسبت بر هر حمدي است، جلوه داد!!