بازگشت

انحطاط فكري


در عصر امام سجّاد(ع)، مردم، در اثر دور نِگه داشته شدن از تعاليم و آموزه هاي قرآني و روش و سنّت پيامبر گرامي، دچار بي ايماني وضعف و اختلال اعتقادي شده بودند و كار به جايي رسيده بود كه مردم، زير تأثير تبليغات دستگاه خلافت، خليفه را برتر از پيامبر(ص) و مرتبه خلافت را بالاتر از نبوّت مي دانستند. نظريه اي كه امويان بر پايه آن به حكمراني پرداختند و بر اساس آن پادشاهي خودكامه خود را پاس داشتند، اين بود كه خداوند، ايشان را براي خلافت برگزيده و پادشاهي داده است و آنان به اراده او حكومت مي كنند و امور را به خواست و مشيّت او مي گردانند. امويان، گِرداگردِ خلافت خود را هاله اي از قداست كشيدند و القاب ديني بسياري را براي خويش روا داشتند. معاويه، در نگاهِ يارانش «جانشين خدا در زمين» و «امين و مأمون» بود، فرزندش يزيد، «امامِ مسلمانان» و عبدالملك بن مروان، «امينِ خدا» و «امام اسلام» بود.

آنان براي آنكه ديدگاه اخير را تقويت كنند، «آيين جبريگري» را گسترش دادند. بر اين پايه، تعيين خليفه و حكومت، تنها از سوي خداست و مردم در آن، رأي و نظري ندارند. خليفه، خليفه خداست و بر مردم است كه فرمانبردار و سرسپرده او باشند. [1] .

شاعران نيز در حمايت از اين نظريه، يعني نظريه «تفويض الهي خلافت به بني اميّه» و شرح و بسط آن، از هم پيشي جستند و آنان را سزاوارترين و نيرومندترين مردمان در امر خلافت شمردند... از آن جمله، شعري است كه «اخطل» براي عبدالملك بن مروان سروده است: «خداوند با شخصيتي برجسته، خلافت را در ميان نهاد، كه نه تهيْ سفره بود و نه تنگدست، و او را به رغم خواست دشمنان و مخالفانِ دروغ پرداز، جايگاه شايسته اي براي خلافت دانست». [2] .

و شعر «جرير» براي عبدالملك كه در آن، او را شايسته خلافت مي داند: خداوند، گردنبند خلافت و هدايت را برگردنِ تو آويخت، و براي قضاي الهي هيچ دگرگوني اي نيست. اهل خلافت و كرامت بدان دست يافتند، كه پادشاهي قلمروي فراخ يافته و بخشش، فراوان گشته است. [3] .

عبدالملك، آن گاه كه فهميد بر خلافت او بيعت شده و حكومت بدو رسيده است، قرآني را كه در سراي خود داشت، فرو پيچيد و گفت: «اين واپسين عهد ميان من و توست»... و خلافتش چنين آغاز شد! او در خطابه اي مشهور كه به سال 75 هجري ايراد كرد، به روشني تمام، سياست خود را چنين بيان داشت: امّا بعد؛ من نه آن خليفه ناتوان (عثمان) هستم و نه آن خليفه نيرنگباز (معاويه) و نه آن خليفه بي خرد (يزيد). هان كه من دردهاي اين امّت را جز به شمشير درمان نكنم، تا آن گاه كه نيزه هاي شما به سود من راست گردد. هان! آن تخته بندي كه با آن، دستان عمرو بن سعيد را به گردنش آويختم، هنوز نزد من است. به خدا، هيچ كس آن كار را نكند، مگر آنكه همان تخته بند را بر گردنش زنم. به خدا سوگند، از اين پس، هر كس مرا به تقواي الهي فرا خوانَد، گردنش را همي زنم... [4] .

وليد بن عبدالملك با شگفتي مي پرسد: «مگر از خليفه هم حساب مي خواهند؟! آن گاه برادرش يزيد بن عبدالملك، حاضر شد و «چهل شيخ را گِرد آورد تا همگي شهادت دادند كه بر خليفه، هيچ حساب و عذابي نيست» و بدين سان، پرسش برادرش را به آساني پاسخ داد. [5] .


پاورقي

[1] اين عنوان از زمان عبدالملك بن مروان مرسوم شد.

[2] خودكامه، ص 256.

[3] همان، ص 256 - 255.

[4] همان، ص 264.

[5] همان، ص 266.