بازگشت

حالت انقطاع در نيايش


زيباترين و دلرباترين حالتي كه نويد گشايشِ گرِه هاي فروبسته آدمي را مي دهد، حالت انقطاع (وارستن و بُريدن از غير و پيوستن به آستان قدس ربوبي) است. حالتي كه ضمير آدمي از همه چيز، جز خداي تعالي، در رفع نيازهايش دل مي بُرَد و اميد دعا كننده از همه سببها مي گُسلَد و سر بر آستان قدس الهي فرو مي سايد؛ يعني در مي يابد كه جز خداوند توانا، هيچ كس و هيچ چيز نمي تواند گِره از كار فروبسته او بگشايد.

آري! آن گاه كه آدمي از «ماسِوَي اللَّه» مأيوس گردد و ناكارآمدي و نارسايي علّتها و سببها را دريابد و همه درهاي «ارباب بي مروّت دنيا» به رويش بسته گردد و دست توسّل به سوي خداي سبب ساز و سبب سوز زَنَد، گِره ها يكي از پس ديگري گشوده خواهد شد.

نمونه اي از گسستن از غير و پيوستن به دوست را در داستان يوسف(ع) در مي يابيم. هر چه زليخا بر اصرار خود مي افزود، خودداري يوسف نيز افزوده مي گشت و بانوي عاشق، سدّي آهنين در برابر تمايلات خود مي ديد، و هر چه بيشتر مي جُست، كمتر مي يافت.

زليخا، در آخرين نقشه اش براي رسيدن به كام دل، اتاقي را آماده ساخت و آنچه براي دلرُبايي لازم مي ديد، فراهم گردانيد و جوان آسماني را نزد خود خواند.

يوسف به درون اتاقِ اوّل قدم نهاد، سپس ديگر اتاقها را پشت سر گذاشت به آخرينِ اتاق، يعني اتاق هفتم رسيد زليخا، هفت شهر عشق را پيمود تا به مقصد برسد. عاشق واله و دلداده شيدا، درها را ببست و خود را آماده ساخت و با زبان سالاري، فرمان كامجويي را صادر كرد تا يوسف نتواند از فرمان او سرپيچي كند.

وَراوَدَتْهُ الَّتي هُوَ فيِ بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ، وَ غَلَّقَتِ الْاَبوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ. [1] و آن زن كه او (يوسف) در خانه اش بود، از وي كام مي خواست، و درها را ببست و گفت: بيا [كه تو را آماده ام].

زليخا كه ديوانه عشقِ يوسف و شيداي كامِ گرفتن از وي بود، همه درها را به روي او بست و تنها يك در را به رويش گشود؛ درِ شهوت و كامخواهي.

يوسف همه درها را بسته و جمالِ زليخا را آراسته، و خانه را از غير پيراسته يافت؛ ولي دست رد بر سينه زليخا زد و تقاضاي او را رد كرد و سر به سوي آسمان برداشت و در حالي كه از همه كس و همه چيز بُريده بود، خدا را خواند و با همه وجودش آزادي خويش را از مكر و فريب زليخا طلب كرد و گفت:

مَعاذَ اللَّهِ اِنَّهُ رَبّي اَحْسَنَ مَثْوايَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ. [2] پناه بر خدا! كه او پروردگار من است و جايگاهم را نيكو داشته است راستي كه ستمكاران، رستگار نشوند.

سخن هر كس، ترجمانِ انديشه و افكار و آيينه شخصيت اوست و آدمي، نهفته در زير زبان خويش است.



آدمي مخفي است در زير زبان

اين زبان، پرده است بر درگاه جان.



همچنان كه امير مؤمنان فرمود:

تَكَلَّمُوا تُعْرَفُوا، فَاِنّ الْمَرْء مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسانِهِ. [3] .



آدمي پنهان بود زير زبان

رو سخن گو تا شناسندت كسان.



طبعاً اين صحنه بسيار حسّاس و خطرخيز، رويارويي دو نوع عشق بود كه با يكديگر در نزاع بودند و هر يك مي كوشيد تا يوسف را در حوزه جاذبه خود در آورند، يعني «حبّ و هَيَمانِ الهي» از يك سو، و «عشق و دلدادگي حيواني از سوي ديگر» بود و آنچه او بر زبان راند، بيانگرِ انقطاع و گسستن او از غير و پيوستن به خداست. براي همين، در پاسخ زليخا نگفت: «چنين كاري را نمي كنم» يا «بدين كار زشت و ناجوانمردانه، خود را نمي آلايم» و يا «از گزند تو به خدا پناه مي برم»- كه همگي حكايت دلبستگي به علّتها و سببها و مددخواهي از آنهاست - بلكه فرمود: مَعاذَ اللَّهِ اِنَّهُ رَبّي اَحْسَنَ مَثْوايَ. پناه مي برم بر خدا، كه او پروردگار من است و جايگاهم را نيكو داشته است.

و روشن است كه مقصود از «پروردگار» در «اِنَّهُ رَبّي»، همان پروردگار جهانيان است كه يوسف، بدان مي نازد، نه عزيز مصر، كه پاره اي از مفسّران پنداشته اند؛ چرا كه پاس داشتن و پاييدن عزيز مصر نيز، همچون پرداختن و روي كردن به علّتها و سببها در اين صحنه خطرخيز و مردافكن، با توحيد ناب، كه او در گفتگوي با دو يار زنداني اش در ميان نهاد، سازگار نيست. [4] اين روي كردن به خدا و از ياد بردنِ سببها، حتّي بيرون افكندنِ يادِ خود از ذهن و دل خويش، همان خاطره خوش و دلرباي «انقطاع الي اللَّهِ» اين مرد الهي و اجابتِ دعاي اوست كه خداوند تعالي فرمود:

كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ الْسُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ. [5] اين چنين، [برهان خويش را بدو نموديم] تا بدي و زشتكاري را از او بگردانيم.

مولانا در مثنوي، حالتِ انقطاع را اين چنين، در قالب داستاني زيبا به تصوير كشيده است:

شاهي به قصد شكار، همراه با خدمتكارانش به بيرون شهر رفت در ميانه راه، كنيزكي زيبارو ديد. دل بدو باخت و بر آن شد كه با دادن مالي گزاف، او را به دست آورَد و همراه خود ببرد. پادشاه به خواسته خويش رسيد؛ ولي ديري نپاييد كه كنيزك، بيمار شد و شاه، طبيبان بسياري را از هر سو نزد خود فرا خواند. آنان هر كدام مدّعي شدند كه با دانش و فنّ خود، او را مداوا كنند و از روي خودبيني و غرور، مشيّت الهي را ناديده اِنگاشتند. به همين رو، هر چه تلاش كردند، حال بيمار، وخيم تر شد. شاه از همه علل و اسباب طبيعي نوميد شد و ناچار، به درگاه الهي روي كرد و در گرماگرم دعا و تضرّع، خوابش برد و در خواب، پيري مرشد به او گفت: طبيب حاذق، همان كسي است كه فردا نزد تو مي آيد.



شه چو عجز آن حكيمان را بديد

پابرهنه، جانب مسجد دويد



رفت در مسجد، سوي محراب شد

سجده گاه از اشكِ شه، پُر آب شد



چون به خويش آمد زغرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و دعا



كاي كمينه بخششت مُلك جهان

من چه گويم چون تو مي داني نهان؟



اي هميشه حاجت ما را پناه

بار ديگر ما غلط كرديم راه



ليك گفتي گر چه مي دانم سِرَت

زود هم پيداكُنَش بر ظاهرت



چون برآورد از ميانِ جان، خروش

اندر آمد بحرِ بخشايش به جوش



در ميان گريه خوابش در رُبود

ديد در خواب او كه پيري رو نمود



گفت: اي شه، مژده! حاجاتت رواست

گر غريبي آيدت فردا، ز ماست



چون كه آيد او، حكيمي حاذق است

صادقش دان، كو امين و صادق است. [6] .



آري! آن گاه كه در مقام طلب، جان آدمي به خروش در آيد، درياي كَرَم خداوند را به تلاطم و شورش وا مي دارد و رحمت خداوند را به سوي او جاري مي سازد. «خروش جان»، همان حالت «انقطاع» و گسستن از غير و پيوستنِ به اوست، كه همراه با يك انفجار دروني است. گويي برآيند اين انفجارهاست كه صخره بزرگ و سختي را كه دهانه جام جانِ آدمي را گرفته است، از هم مي شكافد و درياي بخشايش و لطف و مهر الهي از آن شكاف، موج مي زند و به خروش مي آيد و همه وجودش را فرا مي گيرد و در همين حالت است كه اجابت دعايش را احساس مي كند. از همين روست كه يكي از رهپويان وادي عشق و معرفت، اوجِ رازِ نيايش را در شهود خداوند دانسته است:

وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأتِيَكَ الْيَقيِنُ. [7] پروردگارت را پرستش كن تا آن گاه كه تو را يقين فرا رسد.

و از محدوده «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللَّهِ» گذشتن وَ مرحله «لا اِلَهَ اِلّا اللَّه» را پيمودن، به ذروه (اوج و بلندترين نقطه) «لا هُو اِلّا هُو» رسيدن است و معناي توحيد تامّ، «قطعِ» توجّه به غير خدا نيست؛ زيرا قطع توجّه، خود، توجّه و التفات است؛ بلكه «انقطاعِ» توجّه به غير است و براي اينكه اين «انقطاع» هم ديده نشود، «كمالِ انقطاع»، مطلوب موحّدان ناب است، به طوري كه نه تنها غير حق ديده نشود، بلكه اين نديدن هم ديده نشود. [8] .

و اين، همان حالتي است كه مولاي عارفان و امام اهل نيايش در راز و نياز و گفتگوي با خداوند مي طلبيد و فرزندانِ پاك و معصومش (امامان(ع)) نيز بدان اهتمام مي ورزيدند:

اِلهي! هَبْ لي كَمالَ الْاِنقِطاعِ اَلِيْكَ، وَ اَنِرْ اَبصارَ قُلُوبِنا بِضِياء نَظَرِها اِلَيْكَ حَتَّي تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ اِلي مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزّ قُدْسِكَ. [9] بار الها! وارستگي [از هركس و هر چيز] و پيوستگي كامل و جانانه به بارگاهت را ارزاني ام دار، و ديدگانِ دلهامان را به فروغ نگاه به خودت روشن گردان تا ديدگان دلهامان، پرده هاي نور را دريده و [عريان و برهنه] به معدن و سرچشمه بزرگي و جلال، راه يابد و جانهامان [همچون شعاع] به عِزّ قدسِ تو آويخته گردد.


پاورقي

[1] يوسف، آيه 23.

[2] يوسف، آيه 23.

[3] نهج البلاغة، حكمت 392.

[4] پاره اي از مفسّران بر آن اند كه مقصود از «رَبّ» در «اِنَّهُ رَبّي»، عزيز مصر است كه به يوسف(ع)، نيكي كرده و بهترين وسايل آسايش زندگي را در اختيار او گذارده بود. براي همين فرمود: «او پروردگار من است و جايگاهم را نيكو داشته است. به راستي كه ستمكاران، رستگار نشوند»؛ ليكن با تأمّل در سوره يوسف، بويژه آياتي كه گفتگوي او و دويار زنداني اش را مطرح كرده است، روشن مي شود كه يوسف، هر جا كه سخن از پروردگار و مولاي خويش به ميان آورده است، مقصودش پروردگار جهانيان است؛ همان پروردگاري كه تحت سرپرستي و ولايت خود، يوسف را از تاريكي بُنِ چاه به دَر آورد و تا اوج و فرازِ پادشاهي مصر و برتر از آن، پايگاه والاي پيامبري و حكمت و دانشِ تعبير خوابها و تأويل رويدادها، بالا بُرد و به پاس پرهيزگاري و شكيبايي اش در برابر پيشامدهاي طاقت سوز و نگاهداشتِ ادبِ حضورِ خداوند و نافرمانيِ زليخا، كه فرمانِ كامخواهي از او را صادر مي كرد و با گفتنِ «هَيتَ لَكَ. تو را آماده ام»، او را به سوي خويش فرا مي خواند، «اَحْسَنُ الْقَصَص» را در نامه پاياني خود، قرآن كريم، مايه عبرت و پند آموزي خردمندان قرار داد «لَقَد كانَ فيِ قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولي الْاَلباب» به دو يار زنداني اش كه يوسف را برده عزيز مي پنداشتند، فرمود: «إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لاَّ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُم بِالْآخِرَةِ هُمْ كَافِرُونَ، وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللَّهِ مِن شَيْ ءٍ ذلِكَ مِن فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَي النَّاسِ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَشْكُرُونَ، يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ، مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ اِنِ الْحُكْمُ إِلَّا للَّهِِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ. من كيش گروهي را كه به خدا ايمان نمي آورند و به جهان واپسين باور ندارند، رها كرده ام؛ و از كيش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب، پيروي كرده ام. ما را نرسد كه چيزي را با خدا انباز گيريم. اين از فزون بخشي خداي بر ما و بر مردم است؛ وليكن بيشتر مردم، سپاس نمي دارند. اي دو يار زندانيِ من، آيا خدايان پراكنده بهترند يا آن خداي يگانه چيره شونده بر همه؟ شما جز او (خداي يكتا) را نمي پرستيد، مگر نامهايي [بي محتوا و بي مسمّا] كه شما و پدرانتان ناميده اند [و] خدا هيچ حجتّي براي آنها فرو نفرستاده است. حُكم [و فرمانروايي] جز خداي را نيست. فرمان داده است كه جز او را نپرستيد. اين است دين راست و استوار، وليكن بيشتر مردم نمي دانند» (يوسف، آيه 40-37).

[5] يوسف، آيه 24.

[6] مثنوي، دفتر يكم، بيت 64 -55.

[7] حجر، آيه 99.

[8] سرّالصلوة، امام خميني(ره)، مقدمه، ص 11.

[9] مفاتيح الجنان، بخشي از مناجات شعبانيه.