بازگشت

ترجمه ي منظوم قصيده ي فرزدق






آن هشام آمد - ريا را - بهر حج با شاميان

مردمان انبوه در انبوه بر گرد حرم



نه به او كس را نگاه و نه به او كس داد راه

گوشه اي بگرفت و بنشست اندر آنجا لاجرم



غلغل تسبيح و تهليل از زمين تا آسمان

برشدي پيوسته و بر آن فزودي دم بدم



ناگهان خاموش شد صحراي پر جوش و خروش

شد نمايان چهره خورشيد رويي محتشم



گويي از قلب فلك رست آفتابي لاله پوش

يا كه سروي حله بر دوش آمد از باغ ارم



از افق برخاست نوري رشك نور آفتاب

با شكوهي طعنه زن بر حشمت جمشيد جم



چهره و اندامي از سر تا به پا عز و وقار

صورتي كز ديدنش رفتي ز دل رنج و الم



قامتي با آن همه بار مصيبتها خدنگ

چهره خندانتر ز گل با آن همه رنج و الم



راه بگشودندش از بهر اداي استلام

مهر بر لب، دست بركش در مسيرش چون خدم



زاده ي عبدالملك ديد آن شكوه و فر و جاه

از غم بيدولتي بر قامتش افتاد خم



ديد با سيمرغ گردون پر نمي تابد غراب

ديد با هستي گيتي فر نمي بالد عدم



شاميان زان خلقت و حشمت به حيراني دچار

نيز از آن نا آشنايي، غرق اندوه و ندم



«كيست آن بدر الدجي؟» پرسيد شامي از هشام

از حسد پيچيد و گفتا «من ندانم نيز هم»



بود حاضر آن «فرزدق» شاعر فحل عرب

گفت با شامي، و زان گفتار ناموزون دژم:



«اي كه گفتي كيست آن خورشيد روي محتشم

من بگويم كيست او، گر او نمي گويد چه غم



او بود فرزند بهتر بنده ي پروردگار

او بود در پارسايي يكه، در پاكي علم



خاك پايش را شناسد خاك بطحا اين هموست

نيز او را مي شناسد خانه و حل و حرم



او (علي) فرزند والاي ولي حق نبي است

آن كه انسان رست از نور هدايش از ظلم



قله ي والايي و اوج بزرگي زان اوست

ني عرب آنجا تواند پا نهادن ني عجم



چون بسايد دست بر سنگ سيه، ركن حطيم

گر بداند كيست او، واننهد آن كف كرم



از حيا چشم افكند در پيش و خلق از هيبتش

هم نگويد كس سخن تا او نباشد مبتسم



مي تراود پرتو نور هدي از چهره اش

همچنان خورشيد كز نورش فروميرد ظلم



شاخ پر بار وجودش رسته ي باغ رسول

با سرشت مينوي، فرخنده خو، فرخ شيم



او گل نورسته ي زهر اي اطهر فاطمه ست

شد نياي او رسول الله سپس «جف القلم»



حق عزيزش كرد و جاهش داد از روز نخست

اينچنين رفته است بر لوح قضاي حق رقم



گر تو نشناسي مرا او را مي نكاهد جاه او

هم عرب او را بخوبي مي شناسد هم عجم



دست بخشايشگرش ابر است و فيضش بيدريغ

در كف بخشاي او كمتر ز خاك ره، درم



نرمخويي، كز نهيب تيغ خشم اش كس نخست

زيور آن نرمخويي، حسن اخلاق و شيم



«لا» نگويد هرگز الا در تشهد در نماز

گر نمي بودي تشهد، بود «لا» ي او «نعم»



زان گروه است او كه حب و بغشان دين است و كفر

و آستانشان رستگاري را پناه و معتصم



گر بپرسي اهل تقوي كيست؟ ايشان اندر و بس

ور بجويي «خير اهل الارض؟» اينان اند هم



پيش جود اين عزيزان جود اهل روزگار

جويباري خشك باشد، گر چه درياي كرم



بر كف بخشاي اينان تنگدستي چيز نيست

گر نم باران نباشد هست باقي موج يم



نام اينان بر زبان آيد پس از نام خداي

نقش اين نام است بر آغاز و انجام حكم



هر كه يزدان را شناسد اول اينان را شناخت

هست ازين درياي جوشان چشمه دين امم



اسد الله مبشري