بازگشت

عمال ستمگر عبدالملك


نمايندگان عبدالملك به پيروي از او حكومت وحشت و اختناق بوجود آورده بوده، و با زور بر مردم رفتار مي كردند.

مسعودي مي گويد: عبدالملك فردي خونريز بود، عمال او مانند حجاج حاكم عراق، مهلب حاكم خراسان، و هشام بن اسماعيل حاكم مدينه نيز همچون خود وي سفاك و بي رحم بودند [1] .

هشام بن اسماعيل كه حاكم مدينه بود چندان بر مردم سخت گرفت و آنچنان پيامبر را آزاد داد كه وقتي وليد بعد از مرگ پدرش به حكومت رسيد ناچار شد او را بر كنار نمايد [2] .

بدتر از همه ي آنان حجاج بن يوسف بود كه جنايات او در تاريخ اسلام معروف است، عبدالملك او را مأمور سركوبي عبدالله بن زبير در مكه نمود، و پس از شكست دادن او بمدت دو سال استاندار مكه و مدينه و طائف گرديد.

او در مدينه گردن گروهي از صحابه مانند جابر بن عبدالله انصاري و انس بن مالك و سهل بن سعد ساعدي و جمعي ديگر را به اتهام كشتن عثمان و به قصد خوار كردنشان داغ نهاد. [3] .

او پس از ترك مدينه گفت: اين شهر از همه ي شهرها پليدتر و مردم آن نسبت به اميرالمؤمنين دغلكارتر و گستاخ ترند، اگر سفارش اميرالمؤمنين نبود اين شهر را با خاك يكسان مي كردم، در اين شهر جز پاره چوبي كه منبر پيامبر خوانند، و استخوان پوسيده اي كه قبر پيامبر مي دادند چيزي نيست. [4] .

پس از آنكه حجاج مكه و مدينه را آرام كرد، عبدالملك در سال 75 هجري حكومت عراق را به او سپرد، او بطور ناشناس وارد مسجد كوفه شد، صف مردم را شكافت و بر فراز منبر قرار گرفت، مدتي دراز خاموش ماند، مردم كه او را نمي شناختند سنگريزه برداشتند كه سنگبارانش كنند، در اين هنگام رويش را گشود و چنين سخن گفت: مردم كوفه! سرهايي را مي بينم كه چون ميوه رسيده و موقع چيدن آنها فرارسيده است و بايد از تن جدا شود، و اين كار بدست من انجام مي گيرد، و خونهايي را مي بينم كه ميان عمامه ها و ريشها مي درخشد، و آنچنان سخنان تهديد آميز گفت كه بي اختيار مردم سنگها را بر زمين ريختند [5] .

او براي ورود به شهر بصره، روز جمعه كه مردم براي نماز گرد آمده بودند را انتخاب و در آن روز وارد شهر شد، سربازان بسياري كه شمشيرهاشان را زير لباسهايشان پنهان كرده بودند را كنار درهاي مسجد قرار داد، و آنگاه خود با تعدادي از يارانش بطور عادي وارد مسجد شد، و به آنان گفت: وقتي وارد مسجد شديم من براي مردم سخنراني خواهم كرد و آنها مرا سنگباران مي كنند، وقتي ديديد من عمامه از سر برداشته و روي پاهايم نهادم، شمشير از نيام كشيده و مردم را از دم تيغ بگذرانيد، و به مأموران خارج مسجد گفت: به محض آنكه در داخل مسجد سر و صدا بلند شد هر كس خواست از مسجد بيرون رود كاري كنيد كه سر بريده اش جلوتر از تنش به بيرون پرت شود.

با اين برنامه ريزي هنگام نماز بر منبر رفت و ضمن معرفي خود گفت: خليفه وقتي مرا به اين سمت منصوب كرد و شمشير به من داد، يكي شمشير رحمت، و ديگري شمشير عذاب و كيفر، شمشير رحمت در راه از دستم افتاد، اما شمشير عذاب نيك در دست من است.

مردم كه سخنان او را مي شنيدند سنگبارانش كردند، در اين هنگام عمامه از سر برداشته و بر روي زانو نهاد، مأموران بي درنگ بجان مردم افتادند و آنان را از دم تيغ گذراندند، مردم براي فرار به بيرون مسجد هجوم آوردند، هر كس گام به بيرون نهاد سر از بدنش جدا شد، و آنقدر كشتند كه جوي خون در مسجد و بازار سرازير گرديد. [6] .

مسعودي گويد: حجاج بيست سال حكومت كرد، و تعداد كساني كه در اين مدت با شمشير دژخيمان وي يا زير شكنجه جان سپردند صد و بيست هزار نفر بود، و اين عده غير از كساني بودند كه ضمن جنگها در جبهه ي جنگ بدست نيروهاي حجاج كشته شدند، هنگام مرگش در زندان وي پنجاه هزار مرد و سي هزار زن زنداني بودند، كه شانزده هزار نفر آنها عريان و بي لباس بودند، حجاج زنان و مردان را يكجا زنداني مي كردند، زندانهايش بدون سقف بودند، از اين رو زندانيان از گرماي تابستان و سرما و باران زمستان در امان نبودند. [7] .


پاورقي

[1] مروج الذهب 91:3.

[2] تاريخ يعقوبي 27:3، طبقات ابن سعد 220:5.

[3] كامل ابن اثير 359:4.

[4] كامل ابن اثير 359:4.

[5] كامل ابن اثير 311:1، فتوح ابن اعثم 6:7.

[6] الامامة و السياسة 32:2.

[7] مروج الذهب 166:3.