بازگشت

نجات از غل و زنجير


ابن شهاب زُهَري - كه يكي از ياران و دوستان حضرت سجّاد امام زين العابدين صلوات اللّه و سلامه عليه است - حكايت كند:

در آن روزي كه عبدالملك بن مروان امام سجّاد عليه السّلام را دست گير كرد، حضرت را به شهر شام فرستاد، و مأمورين بسياري را نيز براي كنترل آن حضرت گماشت، آن چنان كه حضرت در سخت ترين وضعيّت قرار گرفت.

زُهَري گويد: من با يكي از فرماندهان صحبتي كردم و اجازه خواستم تا با امام عليه السّلام خداحافظي كنم؛ پس به من اجازه دادند، همين كه به محضر مبارك حضرت وارد شدم، او را در اتاقي بسيار كوچك ديدم، در حالي كه پاهاي حضرت را با زنجير به گردنش بسته و دست هايش را نيز دست بند زده بودند.

من با ديدن چنين صحنه اي دلخراش، گريان شدم و عرضه داشتم: اي كاش ‍ من به جاي شما بودم و شما را با اين حالت نمي ديدم.

امام عليه السّلام فرمود: اي زهري! گمان مي كني اين حركات و شكنجه ها مرا آزرده خاطر مي گرداند؟!

چنانچه بخواهم و اراده نمايم، همه آن ها هيچ است.

سپس حضرت تكاني به پاها و دست هاي مباركش داد و خود را از غُل و زنجير و دست بند رها ساخت؛ و آن گاه من از حضور پُر فيض حضرت خداحافظي كرده و بيرون آمدم.

بعد از آن شنيدم كه مأمورين در جستجوي حضرت بسيج شده بودند و مي گفتند: نمي دانيم در زمين فرو رفته و يا آن كه به آسمان بالا رفته است، ما چندين مأمور مواظب او بوديم؛ ولي شبانگاه او را از دست داديم و چون به كجاوه او رفتيم، غل و زنجير را در حالي كه كف كجاوه افتاد بود، خالي ديديم.

زهري گويد: من سريع نزد عبدالملك رفتم تا بيشتر در جريان امر قرار گيرم، و هنگامي كه بر عبدالملك وارد شدم، پس از صحبت هائي، به من گفت: در آن چند روزي كه عليّ بن الحسين عليهماالسّلام مفقود شده بود، ناگهان نزد من آمد و اظهار نمود: اي عبدالملك! تو را با من چه كار است؟ و از من چه مي خواهي؟

گفتم: دوست دارم نزد من و در كنار من باشي.

فرمود: وليكن من دوست ندارم؛ و سپس از نزد من خارج شد و رفت، و مرا از آن پس ترس و وحشتي عجيب فرا گرفته است. [1] .


پاورقي

[1] إ ثبات الهداة: ج 3، ص 19، ح 38.